زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

پاریسِ بدعت گذار

فرهاد کشوری

 

پاریس شهر بدعت گذاری ست. انقلاب فرانسه، انقلاب 1948، کمون پاریس و جنبش دانشجویی 1968 را از سرگذرانده است. نه تنها در تحولات سیاسی پیش قدم بوده، بلکه طی چند دهه بر روند خلاقیت خیلی از هنرمندان تاثیر گذاشته است. بسیاری از هنرمندان بعد از جنگ جهانی اول فکر می کردند پاریس تنها شهری است که قدر هنرشان را می داند و در آن جا می توانند آسوده تر بخوانند و بنویسند. شهری که کارنامه ی پر باری از آثار بزرگ ادبی نویسندگانی چون رابله، دیدرو، استاندال، بالزاک، فلوبر، زولا و پروست داشت. در شعر بودلر، مالارمه و رمبو و در نقاشی مونه، رنوار، ماتیس، دگا، براک و پیکاسو، پاریس را به گالری ای از هنرمندان نامدار بدل کرده بود.

پاریس میزبان بسیاری از هنرمندان جهان بود از جمله جیمز جویس، ارنست همینگوی، اِزرا پاوند، اسکات فیتزجرالد و شروود اندرسن، و... سال های پس از جنگ جهانی دوم صادق هدایت، گابریل گارسیا مارکز و پل استر و ... یک دهه بعد از اُستر، غلامحسبن ساعدی.

در پاریس نیمه ی اول قرن بیستم، زنان هنرمند و روشنفکر در تحول و پرورش خلاقیت و حمایت از نویسندگان  نقش مهمی داشتند. خانه ی گرترود استاین آمریکایی محل گرد هم آیی هنرمندان بزرگی بود. از پابلو پیکاسو و خوان گریس نقاش تا همینگوی و فیتزجرالد و پاوند و فورد مدوکس فورد شاعر و داستان نویس. گذر هر هنرمندی به پاریس می افتاد، سری به خانه ی گرترود استاین می زد و با هنرمندان دیگری از نزدیک آشنا می شد. بحث و اظهار نظر درباره ی نوشتن، گفتگو درباره ی آثار ادبی چاپ شده، اخبار ادبی، تابلوهای نقاشی و دیدار از نمایشگاه های نقاشان بزرگ، باعث تشویق هنرمندان در خلق آثار هنری تازه می شد.

دو زن دیگر هم در تحول ادبی پاریس سهیم بودند. یکی آدریان مونه فرانسوی، صاحب کتابفروشی «دوستداران کتاب» و دیگری سیلویا بیچ آمریکایی، صاحب کتابفروشی «شکسپیر و شرکا»، که هر دو کتابفروشی، محل ملاقات هنرمندان، دیدار با هنردوستان، شعرخوانی شاعران، داستان خوانی نویسندگان و سخنرانی در جمع علاقمندان به ادبیات بود.

هدف سیلویا بیچ، شیفته ی ادبیات و صاحب کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» ترویج آثار ادبی آمریکا در فرانسه بود.

«ُنه نسل شان[خانواده ی سیلویا بیچ] روحانی بودند. با این همه او خدمت سنتی در هیئت همسر و مادر و خدمتگزار کلیسا را انتخاب نکرد. در واقع در خدمت هنر به ویژه آن هنرمندانی درآمد که داشتند جهان ادبیات را زیر و رو می کردند.»1

سیلویا بیچ در سال 1922 درحالی رمان اولیسِ جیمز جویس را در پاریس چاپ کرد که در انگلیس و آمریکا محافظه کاران مانع نشرش شدند و هیچ ناشری در این دو کشور جسارت چاپ اش را نداشت.

سیلویا بیچ برای این که جویس را غافلگیر کند، از داراتیِر چاپخانه دار خواست که دو نسخه از اثر را چاپ کند تا به مناسبت چهل سالگی جویس به او هدیه بدهد: «سیلویا بیچ بر سکوی ایستگاه قطار لیون قدم می زد، در هوای سرد صبح تک و تنها منتظر ورود قطار دیژون بود. از آن روزِ یازده یازده ماه پیش که ساده دلانه به جیمز جویس پیشنهاد کرد که رمان اولیس را منتشر کند، یک لحظه آرام و قرار نداشت. [کتاب را] پیش فروش کرده بود. صدها نامه نوشته بود، ماشین نویس استخدام کرده بود، نمونه های چاپی را غلط گیری کرده بود، و به نیازهای خانوادۀ جویس رسیدگی کرده بود. اما اوج زیرکی اش را برای چاپخانه دار نگه داشته بود. مسیو موریس دارانتیِر، ساکن دیژون. بارها و بارها دارانتیر را مجاب کرده بود که بگذارد جویس به دستنوشته اش چیزهایی اضافه کند- جویس تقریباً یک سوم حجم کل رمان را در نمونه های چاپی اضافه کرده بود؛ بارها و بارها حروفچینی تغییر کرد تا ربع میلیون کلمه چیده شوند.»2

سیلویا بی صبرانه منتظر رسیدن قطار بود. «وقتی که قطار از مبداء دیژون متوقف شد، قلبم مثل لوکوموتیو می زد و رئیس قطار را دیدم که پیاده شد و بسته ای به دست داشت و به دنبال کسی چشم گرداند و آن کس من بودم.»3

دو نسخه ی رمان اولیس را از رئیس قطار تحویل گرفت و با عجله رفت تا تاکسی بگیرد، خودش را به خانه ی جویس برساند و کتاب ها را به او بدهد.

همینگوی در باره ی آن ایام می نویسد: «آن روزها پولی در بساط نبود که بشود کتاب خرید. من از کتابخانۀ «شکسپیر و شرکا» که عضو می پذیرفت کتاب به امانت می گرفتم. اینجا کتابخانه و کتابفروشی سیلویا بیچ در شمارۀ 12 خیابان ادئون بود. در آن خیابان سرد که گذرگاه باد بود، این کتابفروشی مکانی بود با نشاط، با بخاری بزرگی در زمستانها، و میزها و دیوارها. عکس ها، به عکس های فوری می مانستند و حتی نویسندگان مرده هم چنان بودند که انگار زنده اند.» 4

همینگوی از روزی می نویسد که اولین بار به کتابفروشی شکسپیر و شرکا رفت:

«بار نخست که به مغازه رفتم، بسیار خجالتی بودم و پول کافی نداشتم که در کتابخانه عضو شوم. سیلویا به من گفت که می توانم ودیعه را هروقت که پول داشتم بپردازم و کارتی برایم پر کرد و گفت هر تعداد خواستم می توانم با خود ببرم.

دلیلی نداشت که به من اعتماد کند. مرا نمی شناخت و نشانی ای به او داده بودم- شمارۀ 74 کوچۀ کاردینال لوموئن- که از آن محقرتر امکان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزدیک سقف و تا اتاق پشتی، که به حیات داخلی ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه گنجینۀ کتابفروشی را در بر می گرفت.» 5

در سال های پس از جنگ جهانی دوم هم نویسندگان و شاعران برای زندگی در فرانسه، حضور در فضایی که قدر هنر را می دانست و در کافه هایش می توانستند با فراغ بال بنویسند و کسی مزاحمشان نشود، حاضر بودند هر سختی را به جان بخرند.

گابریل گارسیا مارکز چند دهه بعد در سال 1955 با شغل خبرنگاری روزنامه ی اِل اِسپکتادور به پاریس می رود و دو سال بعد همینگوی پیر را در سوی دیگر بولوار سن میشل می بیند: «...ناگهان او را در بولوار سن میشل پاریس دیدم. در پیاده روی سوی دیگر خیابان به سمت پارک لوکسار بوگ می رفت. شلوار بلوجین کهنه به پا داشت، پیراهن شطرنجی به تن و کلاه بازیگران بیس بال به روی سر. تنها چیز ناجور عینکش بود؛ با قابی فلزی، مدور و کوچک که به او حالتی می بخشید چون پدر بزرگی که هنوز به سن پدر بزرگی نرسیده است. پنجاه و نه سال از عمرش می گذشت. به وضوح درشت هیکل بود. اما نشان نمی داد نیروی جسمانی ای دارد که بدون شک دلش می  خواسته داشته باشد. کمر باریک بود با رانی لاغر. در میان کتابفروشی ها و هجوم دانشجویان دانشگاه سوربون چنان «زنده» بود که هرگز نمی شد تصور کرد فقط چهار سال از عمرش باقی مانده است.

برای یک لحظه (همانطور که همیشه برایم پیش می آید) خود را بین دو مسئله متضاد یافتم. نمی دانستم باید پیش بروم و با او مصاحبه ای بکنم و یا فقط به این قناعت کنم که به آن طرف خیابان بروم و صرفا تمجیدش کنم. هر دو کار نامناسب به نظر می رسید. انگلیسی ام مثل حالا دست و پا شکسته بود و به اسپانیولی او هم که مثل اسپانیولی گاوبازها بود چندان اعتمادی نداشتم؛ در نتیجه هیچ یک از آن دو عمل را انجام ندادم که حتماً زیبایی آن لحظه را از بین می برد، ولی مثل تارزان در جنگل، دستانم را دور دهانم گذاشتم و از این پیاده رو به آن پیاده رو فریاد زدم: «استاد!» ارنست همینگوی هم که می دانست بین آن جمع محصلان، بجز خودش «استاد» دیگری نمی تواند حضور داشته باشد، دست خود را بالا برد و نگاهم کرد و با صدای کمی بچگانه به اسپانیولی داد زد: «سلام بر تو، ای رفیق.» تنها باری بود که او را دیدم.» 6 

پلینیو مندوزا دوست مارکز می نویسد: «... با هم به اتاق زیر شیروانی اش در خیابان کوژاس بازگشتیم. پنجره اش به بامهای کارتیه لاتن باز می شود. زنگ ساعت بزرگ سوربن که به صدا در می آید، دیگر صدای فریاد شکوه آلود فروشندۀ دوره گرد که هر روز صبح در خیابان براه می افتد، به گوش نمی رسد. گابریل زانوهایش را به رادیاتور شوفاژ مرکزی می چسباند و کافی بود نگاهش را بالا بگیرد تا عکس نامزدش مرسدس را که به دیوار سنجاق کرده بود، ببیند. در اینجا، در تمام طول شب رمانی می نوشت که بعدها «ساعت شوم» شد. ولی خیلی زود این نوشته را کنار گذاشت. زیرا یک شخصیت دیگر که از آن سرهنگ پیری بود و به عنوان یک مبارز قدیمی جنگهای داخلی بیهوده در انتظار دریافت مستمری خود مانده بود، فضائی را که حق خود می دانست، از مارکز مطالبه می کرد. از یکطرف برای زدودن «ساعت شوم» از ذهن خود، و از طرف دیگر برای بیرون ریختن اظطراب های روزانه اش، او نیز همچون شخصیت این کتاب، نمی دانست غذای فردایش را چگونه تهیه کند. همیشه در انتظار یک نامه بود، یک نامه یا یک حواله که هرگز هم نمی رسید.» 7 

روخاس پینیلا دیکتاتور کلمبیا روزنامه ی ال اسپکتادور را توقیف کرد و مارکز بیکار شد. پاریسی که او را به نوشتن وامی داشت حالا چهره ی دیگری از خود نشان می داد. پلینیو مندوزا می نویسد: «در عوض گوش پاریس نسبت به بدبختی ناشنواست. گابریل روزی متوجه این حقیقت شد، که مجبور شد یک سکه پول در مترو گدایی کند. سکه را گرفت ولی کسی که با میل آن را به او داده بود حوصلۀ گوش دادن به توضیحاتش را نکرد.»7

پل اُستر در سال 1971 به فرانسه رفت.

او می نویسد:  «طی سه سال و نیمی که در فرانسه زندگی کردم خرواری کارهای مختلف انجام دادم، از سرِ یک شغل پاره وقت می پریدم سرِ آن یکی، هر کاری می کردم، آن قدر که جانم به لب می آمد. وقت هایی که کار نداشتم مشغولِ فکر کردن به این بودم که چطور کارهای بیشتری پیدا کنم. حتا در روزهای خوشی ام به ندرت آن قدر پول درمی آوردم که احساسِ امنیت کنم و با این حال به رغم یکی دو موقعیت خطرناک توانستم جلوِ ویرانی کاملم را بگیرم.» 9

ژاک دوپَن، مسئول انتشاراتی گالری مائق او را به نقاشان و مجسمه سازانی چون میرو، جاکومتی، شاگال و کالدر معرفی کرد تا برایشان کتاب هنری و کاتالوگ ترجمه کند. و وقتی که پولش ته کشیده بود دوپَن اتاقی مجانی به او داد. کار در بررسی کتاب یکشنبه های نیویورک تایمز و کارهایی چون کمک به نوشتن فیلمنامه و سفر عجیبی به مکزیک برای کمک در نوشتن کتابی برای خانم ایکس از کارهای دیگرش بود. خانم ایکس در طول سفر به علت این که معشوقه اش رهایش کرده بود حسابی دمغ بود و حال و حوصله نوشتن نداشت. بعد از یک ماه دست از پا دراز تر برگشت. شوهر مادام ایکس که آدم مشکوکی بود، استر را سوار ماشین اش می کند و به راننده اش می گوید دور و بر چرخی بزند. همسر مادام ایکس می خواست پولی که استر پیشاپیش برای کمک در نوشتن کتاب گرفته بود پس بگیرد. استر زیر بار نرفت. سرانجام استر را در جای خلوت و تاریکی پیاده کردند.

 صادق هدایت دوبار به پاریس رفت. بار اول هم دست به خودکشی زده بود. خودش را در رود مارن انداخت. زن و مرد جوانی که قایق سواری می کردند، او را دیدند. مردجوان نجات اش داد. در سال 1329(1950) که برای بار دوم به پاریس رفت، پول کفن و دفن اش را کنار گذاشته بود. وقتی چند روزی به مهلت ویزای اقامت اش نمانده بود و به هر دری زد، نتوانست به کشور ثالثی برود و ویزایش را تمدید کند، در 19 فروردین 1330(1951) در خانه ی استیجاری اش در کوچه ی شامپیونه شماره ی 36 مکرر، داستان های چاپ نشده اش را سوزاند، درزهای در و پنجره ها را با پنبه گرفت و با باز کردن شیر گاز خودکشی کرد.

خانم فیروز خواهرزاده ی صادق هدایت در نامه ای به محمود کتیرایی می نویسد: «روزی [که] در روزنامه [لوموند] موضوع خودکشی را خواندیم با عجله ی هرچه تمام تر خودمان را رساندیم به منزل مزبور ... بوی نامطبوع گاز در راهروهای عمارت پیچیده بود. ما رفتیم بالا. البته پلیس قبل از ما درب[در] را شکسته بود،  چون از بوی شدید گاز خبر داده بودند که در این آپارتمان [شیر] گاز باز مانده و کسی نیست، خطر آتش سوزی می رود. به محض ورود خودم را به پلیس معرفی کردم که خواهرزاده ی او هستم ... آن ها اظهار داشتند که باید در حضور شما اتاق مورد دقت[بازرسی دقیق] قرار گیرد. پس از جستجو دیدم یکدست لباس و پوشاک محدودی در یک چمدان بود و چهار بسته سیگار پال مال روی میز و هزار و هشتصد فرانک جدید پول نقد که درست پیش بینی کرده بود برای خرید زمین در قبرستان Pere Lachaise [پِرلاشِز] زیرا قبلاً در صحبت گفته بود که آن جا را به قبرستان های دیگر پاریس ترجیح می دهد.

در ادامه می نویسد: «جنازه به طور طبیعی به خواب ابدی رفته بود. حتی رنگ چهره کاملاً طبیعی بود ... روی زمین آشپزخانه خوابیده بود ... و یک سیگار نصفه کشیده لای انگشت داشت ...»9

 غلامحسین ساعدی نویسنده ی دیگری بود که در سال 1361(1982) به فرانسه رفت. برخلاف هدایت و نویسندگان دیگر، پاریس برایش قفسی بود که دلش می خواست هرچه زودتر از آن بیرون بزند و خودش را به وطن اش برساند. پرسه زدن در خیابان ها و کوچه پس کوچه های تهران و تبریز را به خیابان گردی و حضور در پاریس ترجیح می داد. او چندان علاقه ای به فراگیری زبان فرانسه از خود نشان نداد و به کار پزشکی اش در پاریس ادمه نداد. در طول سه سال اقامت اش در پاریس، تا مدتی با علاقه و کوشش شش شماره مجله ی الفبا را منتشر کرد و داستان ها و نمایشنامه هایی نوشت. اما به مرور بیماری و تنهایی و خستگی و دلتنگی اش برای بازگشت به میهن او را از پای درآورد.

در نامه ای به همسرش بدری نوشت: «حال من اصلاً خوب نیست. دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده. وضع مالی خراب از یکطرف، بی خانمانی از یکطرف و این که دیگر نمی توانم خودم را جمع و جور کنم. نا امید شده ام. اگر خودکشی نمی کنم فقط به خاطر توست، والا یکباره می شاشیدم به این زندگی و خودم را راحت می کردم. از همه چیز خسته ام. بزرگترین عشق من که نوشتن است برایم مضحک شده ... شلوارم پاره پاره است. دگمه هایم ریحته، لب به غذا نمی زنم. می خواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی تا الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته ام، بی خانمانم، دربه درم. تمام مدت جگرم آتش می گیرد. من حاضر نشده ام یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می خواهم. من زنم را می خواهم. بدون زنم مطمئن باش چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد. و شاید پیش از آن که مرگ مرا انتخاب کند من او را انتخاب کنم.»11

و نامه را با بدادم برس به پایان می برد.

داریوش آشوری درباره ی آخرین دیدارش با ساعدی می‌نویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانه‌اش را پیدا کردم... در را که باز کرد، از صورت پف کردة او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سال‌هایی از جوانی‌مان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمده‌اش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب می‌دانست که پایان کار نزدیک است. در میان شوخی‌ها و خنده‌های عصبی، با انگشت به شکم برآمده‌اش می زد و با لهجة آذربایجانی طنز آمیزش می‌گفت: بنده می‌خواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم یاد ناصر خسرو می‌افتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق می‌رفت و با همان لهجه می‌گفت: آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.»

سرانجام در دوم آذر 1364(1985) در بیمارستان سنت آنتوان پاریس بر اثر خون ریزی معده درگذشت.

پاریس در نیمه ی اول قرن بیستم به خصوص سال های بعد از جنگ اول جهانی قلب هنر بود. هر هنرمند جویای نام و نامداری سعی می کرد به پاریس سفر کند و یا مدتی در آن جا زندگی کند. هنر در خیابان هایش جاری بود. کافی بود دوستدار هنر به تعدادی از کافه ها ازجمله دُم برود تا نقاشان و نویسندگان نامداری را ببیند و با آن ها آشنا شود. در آن سال های بین دو جنگ گروه بلومزبری در لندن که یکی از بیانگذارانش ویرجینیا وولف بود، محلی برای گردهمایی هنرمندان مدرن شده بود. در فضای محافظه کار آن سال های لندن، برگزاری جلسه های هنرمندان نوگرا تنها در محافل خصوصی امکان پذیر بود. جلوگیری از چاپ اولیس در آن سال ها، تحث تاثیر فضای محافظه کارانه ی آن روزهای لندن بود.

بودلر مدرنیسم را عجین با خیابانگردی و خیابان را ظهور جامعه ی مدرن می دانست. بی دلیل نیست که کافه های پاریس محل نوشتن شعر و داستان، گفتگو و تبادل فکری هنرمندان و کتابفروشی ها پاتوق نویسندگان و مشتاقان هنر شد. پاریس با وجود آن که رقیبانی چون نیویورک و لندن دارد هنوز هم مکانی اثرگذار برای هنرمندان و نویسندگان است.

همینگوی در کتاب «پاریس جشن بیکران» می نویسد: «پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره ی هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره ی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز می گشتیم، بی توجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواری ها و راحتی هایی می شد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هرچه برایش می بردی چیزی می گرفتی. به هرحال این بود پاریس در آن روزهای دور که ما تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم.»12

                                                                                             اردیبهشت 92 13شاهین شهر

                                                                                      بازنویسی  فروردین 1399

 

      1 و 2 و 3 - سیلویا بیچ و نسل سرگشته،  نوئل رایلی فیچ، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، چاپ اول بهار 1397، ص 18 و 14 و14

  

4-   پاریس جشن بیکران، ارنست همینگوی، ترجمه ی فرهاد غبرایی، نشر کتاب خورشید، شهریور 1383، چاپ اول ص 61

5-  همان، ص 62

6-  یادداشت های پنج ساله، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه ی بهمن فرزانه، چاپ دوم 1389، ص 123 و 124

7-  بوی درخت گویاو، مصاحبه با پابلینیو مندوزا، ترجمه لیلی گلستان. صفیه روحی، نشر نو چاپ اول 1362 ص 79 سطر 15 تا 27 و ص 80

8-  همان، ص 80 ، سطر 19 تا 22

9-  دست به دهان، پل استر، ترجمه ی بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپ اول 1388 ص 80

10 – صادق هدایت، گردآورنده محمود کتیرایی، سازمان انتشارات اشرفی، چاپ بهمن ماه 1349، ص 294

11 – چشم انداز، شماره ی، 15، پاییز 1374 – 1995

12 – پاریس جشن بیکران، ارنست همینگوی، ترجمه ی فرهاد غبرایی،  نشر کتاب خورشید، چاپ اول شهریور 1383، ص 311 و 312

 

 

 

 

 

داستان نفت

داستان نفت

فرهاد کشوری

چشمه ی نفت «دَرِه خِرسان» مسجدسلیمان که اهالی بومی بختیاری وقتی به نزدیکی هایش می رسیدند، راهشان را کج می کردند تا از بوی بدش در امان باشند، رینولدز انگلیسی را به کنارش کشاند. چشمه ای که بعدها، چاه شماره یک نام گرفت. جایی که در مالکیت طایفه ی شِهنی بود و محل گذر و توقف و گرمسیرشان. مردم محلی از نفت اش استفاده ای نمی کردند و چشمه در انحصار خانواده ی قیری در شوشتر بود. قیری ها نفت را می بردند و از جمله برای عایق کردن و درزگیری به سازندگان و صاحبان لنج ها و قایق ها می فروختند.

انگلیسی ها اولین بار در دالکی برازجان دست به اکتشاف نفت زدند و موفق نشدند. بعد ویلیام ناکس دارسی وارد کارزار کشف نفت شد و جورج رینولدز را به میدان فرستاد. رینولدز پیش از آن که به سراغ چشمه ی نفت «دره خرسان» برود، با گروهش دست به حفر چاه دیگری در مسجدسلیمان زده بود. آن چاه به نفت نرسید. پیش از آن در روستای ماماتِین از توابع رامهرمز به جان زمین افتاد و نتیجه ای نگرفت. رد پای رینولدز را پیش از ماماتِین در چیاسرخ می توان پیدا کرد:«چند ماه پس از انعقاد امتیازنامه (1902/م 1281/ش) عده ای حفار تحت سرپرستی مهندس رینولدز در شمال قصر شیرین در محلی موسوم به چاه سرخ (چیاسرخ) که اکنون جزیی از خاک عراق است اقدام به حفاری کردند.»1

کلنگ بزرگ حفاری شبانه روز به جان چشمه ی نفت «دره خرسان» افتاد. صدای مهیب اش خواب از سر کارگرها و کارکنان چاه می پراند. در ابتدای حفاری، انگلیسی ها و میرزاها در چادر زندگی می کردند. عده ای از کارگر در غار و اشکفت، تعدادی از آن ها هم در سیاه چادر و گروه دیگری در زیر آسمان. کارگرها مدام هیزم می شکستند و در آتشدان دیگ بخار می ریختند تا کلنگ حفاری به حرکت دربیاید و زمین را حفر کند. کارگرها و عشایرِ دور وبر، در دل دعا می کردند که چاه زودتر به نفت برسد. چون از میرزاها شنیده بودند که اگر حفاری به منبع نفت برسد، نان مردم محلی می افتد توی روغن و ایران گلستان می شود. مگر از فرنگی ها چه کم داشتند؟ تازه آن ها نفتی داشتند که فرنگی ها برایش له له می زدند. برای بختیاری ها و کسانی که فعله گی رینولدز و چاه را می کردند، از همان آغاز با مرگ شروع شد. مرگ در راه حمل تجهیزات چاه. آن هم با ارابه های بزرگی که قاطرها می کشیدند و می بردند مسجدسلیمان. برای عبور ارابه ها و حمل تجهیزات چاه باید در دل تپه ها و کوه ها راه باز می کردند. تجهیزات چاه را در بندر آبادان بار کشتی های کوچکتری می کردند و از طریق رود کارون، در روستای «دَر خَزینه»، میان اهواز و مسجدسلیمان، تخلیه می کردند و بار ارابه به مسجدسلیمان می فرستادند.

با طولانی شدن حفر چاه در مسجدسلیمان و احتساب هزینه ی زیاد حفاری در چیاسرخ و ماماتِین، تلگرامی از دارسی به دست رینولدز رسید که کار در مسجدسلیمان را متوقف کند و به لندن برگردد. حفاری بی فایده است و او از پس هزینه هایش برنمی آید. رینولدز که می دانست چاه به نفت می رسد، جواب دارسی را با نامه داد تا در لندن دیر به دستش برسد و او فرصت بیشتری داشته باشد.

پس از گذشت یک سال از شروع حفاری چاه، در ساعت چهار صبح پنجم خرداد 1287 صدای مهیبی گارگرهای شب کار را به وحشت انداخت و انگلیسی ها را بیدار کرد. چند لحظه بعد باران نفت بر سر و رویشان بارید. چاه فوران کرده بود. کارگرهای روزکار، همسرانشان و عشایر دور وبر، خودشان را به اطراف چاه رساندند. صدای کِل زدن زن ها بلند شد. گاو و گوسفند سر بریدند و توشمال ها، ساز و دهل زدند. مرد و زن شادی کردند و رقصیدند. دیگر چه می خواستند، چاهشان به نفت رسیده بود.

کمپانی خرهای زیادی را به استخدام درآورد. آن ها هم مثل کارگرها شماره داشتند. گویا حقوقشان همسان کارگرها بود. کارگرها دَله های نفت را بار خرها می کردند، می راندند و می بردند به محله ی تلخاب. نفتِ دله ها را در مخزن بزرگ ارابه ها می ریختند. قاطرها، ارابه ها را می کشیدند و می رفتند درخزینه تا کشتی ها، نفت را به آبادان و از آن جا به انگلیس ببرند. انگلیسی ها از مسجدسلیمان تا درخزینه راه آهن کشیدند. حمل نفت راحت تر شد. قاطرها بشکه ها را روی ریل ها می کشیدند. بعد قطار نفت آمد. بعد از آن، خطوط لوله، نفت را به پالایشگاه تازه ساز آبادان می برد. نفت می رفت و به پوند و تومان بدل می شد. سهم عمده را صاحبان کمپانی و دولت فخیمه ی انگلیس می بردند. سهم کمی هم به حاکمان وطنی می رسید. سبیل عده ای هم در منطقه چرب می شد. سر صاحبان اصلی نفت، کارگرها و خانواده های رها شده ی کشتگان چاه و اهالی منطقه و سایر مردم مملکت بی کلاه می ماند. ثروت نفت ماند برای ارباب ها و دیوانگی چاه برای کارگرها و دیگر کارکنانش. چاه که دیوانه می شد، یا آتش می گرفت که کارکنانش را می سوزاند یا لوله ای ازش می ترکید وآدم هایِ چاه با استنشاق گاز هیدروژن سولفوره مثل برگ های خزان زده به زمین می افتادند.

انگلیسی ها از همان ابتدا، نظامی طبقاتی را در میان کارکنان کمپانی ایجاد کردند. فاصله ی زیادی بین خودشان و میرزاهای ابتدای کار و کارمندهای بعدی و کارگرها بود. فاصله ی دستمزد کارمندها و کارگرها هم زیاد بود. نوع مسکن و امکانات زندگی کارگر و کارمند خیلی تفاوت داشت. حتی محله ها هم از هم جدا بود. این شیوه در شرکت نفت هم ادامه پیدا کرد. خانه های انگلیسی ها در اِسکاچ کِرِسِنت و کَمپ کِرِسِنت بود. بعدها کارمندهای عالی رتبه ی شرکت نفت همسایه شان شدند.

انگلیسی ها به جای شهری یک پارچه، مناطقی جدا از هم و تکه تکه به وجود آوردند تا مانع تجمع کارگرها و سایر کارکنان در یک جا شوند. در مسجدسلیمان محله هایی چون نمره یک، بی بی یان، نمره هشت، سی بِرِنج، چهار بیشه، تَلخاب، نَفتَک، کَلگِه، تِمبی، رِیل وِی و ... را ساختند. غالباً  کسانی که در بی بی یان خانه داشتند، چه بسا محل کارشان نمره یک بود و ساکنان نمره یک، در بی بی یان کار می کردند. ساعات کار طولانی بود. سرویسی هم در کار نبود و مسیر کارشان را باید پیاده می رفتند. شماره ی استخدامی کارگرها، روی پشت لباس کارشان، درشت و به انگلیسی نوشته می شد تا ام. پی. های موتور سوار در هرجایی آن ها را رصد کنند. باید چند دهه می گذشت تا با اعتراض و اعتصاب، شماره را از روی لباس کارشان بردارند. پس از آن هویت شان به جای یک شماره،  نامشان و موجودیت شخصی شان شد.

اکتشاف نفت، حضور انگلیسی‌ها و کمپانی و بعد شرکت نفت، مدرنیسم را به مناطق نفت‌خیز آورد. در مناطق عشایرنشین و روستایی و حتی خالی از سکنه، شهر و شهرک ایجاد شد. انگلیسی ها ماشین آلات، برق، آب لوله‌کشی، جاده ی آسفالت، سیستم فاضلاب، بهداشت، بیمارستان، آموزشگاه‌های پرستاری و آموزشگاه فنی و حرفه ای، باشگاه، باشگاه سوارکاری و زمین گلف و سینما را با خود آوردند.

از دهه ی سی سینمای شرکت نفت در اذهان کودکان و نوجوانان اثر عمیقی گذاشت. هفته‌ای دوشب فیلمی دوبله شده، از بهترین آثار سینمایی جهان را در سینماهای کارگری و کارمندی نمایش می‌دادند. این کار در بخش خدمات شرکت نفت و به همت کسانی انجام می گرفت که سینمای جهان را به خوبی می‌شناختند. همین فیلم‌ها بود که عده‌ای از کودکان و نوجوانان آن سال‌ها را شیفته ی ادبیات و هنر کرد.

با اعتصاب سال 1325 در شهرهای نفتی خوزستان، کارگرها بخشی از حقوقشان را به دست آوردند. محدود کردن ساعات کار، تعطیلی جمعه، مشخص نمودن حداقل دستمزد، دریافت جیره ماهانه (رشن)، آرد، برنج، شکر، حبوبات و اِمشی و... . با این اعتصاب بود که شرکت نفت بعد از این واقعه برای جلوگیری از گسترش اعتراضات به اقدام های پیشگیرانه‌ای دست زد، از جمله ساختن خانه و ایجاد محله های کارگری با امکانات و زیر بنا بیشتر، باشگاه و سینما. همین کارگرها چند سال بعد از این اعتصاب، وقتی می‌خواستند دفتر سندیکایشان را در مسجدسلیمان افتتاح کنند، ماموران شهربانی با شلیک گلوله، سه نفر از آن ها از جمله دو تن از رهبران سندیکا، بهارآقا علاسوند و صفر محمدی و یکی از اعضای ارمنی سندیکا، آندرانیک نوراویان را می‌کشند. سهم بهارآقا علاسوند، رییس سندیکای کارگری، دکل نفت کوچکی است که اعضای سندیکا در گورستان چهاربیشه بر قبرش گذاشتند.

بعد از کودتای 28 مرداد بلاهای دیگری سرِ کارگرها رفت و سندیکاهایشان را که با خون دل راه انداخته بودند تعطیل کردند.

اوائل دهه ی چهل شرکت نفت با دستورالعمل کاهش کارگرها، معروف به «سالی دو ماه» گروهی از آن ها را با پرداخت سالی دو ماه مزد اخراج و از خانه‌های شرکت بیرون کرد. بسیاری‌شان کاری پیدا نکردند و وقتی پولشان تمام شد به فلاکت افتادند. البته کسانی هم بودند که با دادن رشوه از این مهلکه جستند.

سال‌ها پیش، اوائل دهه پنجاه، وقتی از جلو بانک رفاه کارگران در میدان نمره یک مسجدسلیمان می‌گذشتم، ازدحام کارگرهایی را می‌دیدم که انگار بیماری و کهولت زودرس آن ها را به دوران بازنشستگی پرت کرده بود. بعضی‌هایشان عصا به دست داشتند و به سختی توی صف دریافت حقوق، جلو بانک ایستاده بودند. زیر بغل عده دیگری را فرزندانشان گرفته بودند. گروهی هم با وجود عینک طبی، چشم هایشان خوب نمی‌دید و همسرانشان دستشان را گرفته بودند. عده‌ای از این بازنشستگانِ دهه های سی و چهل، بیش از چهل سال از عمرشان را در گرما و سرما و شرایط سخت برای کمپانی و بعد کنسرسیوم و شرکت نفت کار کرده بودند. نسل های بعدی کارگرهای شرکت نفت، با افزایش قیمت نفت در اوایل دهه پنجاه، دستمزدشان بیشتر شد و شرایط اقتصادی بهتری پیدا کردند.

کمپانی، کنسرسیوم و بعد شرکت نفت از دادن خدمات به افراد غیرشرکتیِ ساکن شهرها و شهرک‌های خودداری می‌کردند. کمپانی و بعد شرکت نفت مالک زمین‌های مناطق نفت‌خیز بودند. سران کمپانی در مسجدسلیمان در ازای پول ناچیزی صاحب بخشی از زمین ها شدند و بعد بخش بیشتری را تصاحب کردند. به جز کمپانی، به کسی اجازه ساخت و ساز نمی‌دادند. بعدها شرکت نفت هم همین شیوه را دنبال کرد. مسکن کارکنان ابتدا به کمپانی، بعد به کنسرسیوم وشرکت نفت تعلق داشت. غیرشرکتی‌ها برای ایجاد سرپناه، شبانه دست به ساخت و ساز می‌زدند. این جنگ شبانه با ساخت یک اتاق شروع می‌شد. دست ام.پی. های کمپانی و حراستی های شرکت نفت برای ویران‌سازی، باز و از نظر خودشان قانونی بود. بسیاری از آن تک‌اتاق‌های شب‌ساز را ام. پی. های کمپانی و بعدها مأمورهای حراست شرکت نفت خراب می ‌کردند. در این شیوه خانه‌سازی، علاوه بر بنا، عده‌ای از قوم و خویش‌ها و آشناهایِ شخصِ خانه‌ساز به کمکش می‌آمدند تا شبانه کار را تمام کنند. این خانه‌های شبانه، بر بالا و کمرکش کوه و تپه و لب دره ساخته می‌شد. حاصل این شیوه بساز و خراب‌کن، شهر بی‌قواره‌ای است که هر خانه‌اش ساز خودش را می‌زند. گاهی سماجت مردم در ساخت دوباره  و چندباره ی خانه ی تخریب شده، مانع ویرانی مجددش می‌شد.

تراژدی ماجرای نفت هنگامی مردم غیر شرکتی را شوکه می کرد که نفت چاه ها تمام می شد و کنسرسیوم و بعد شرکت نفت بساطشان را جمع می کردند و می رفتند. مردم غیر شرکتی و حاشیه ای هاج و واج می ماندند. حضور شرکت برای کارگرهای غیرشرکتی کارِ موقت و نان بخور نمیر و برای کسبه درآمد داشت. رفتن شرکت از مناطق نفت‌خیز، اقشار زحمتکش محلی را به فلاکت می‌انداخت. آن ها نه کشاورز بودند و نه دامدار. برای مدتی باور و پذیرش آن چه بر سرشان رفته سخت بود. آن ها تنها، بازوی کارشان را داشتند. حالا برای بازویشان کاری نبود.

بعد از آن که نفتِ یکی از مناطق نفت‌خیز تمام می‌شد، شرکت کارکنانش را به مناطق دیگر می‌فرستاد. در شهرک‌های نفتی، در و پنجره‌های خانه‌های شرکتی را جوش می‌دادند (اَنبَل) و اداراتش را برمی‌چیدند (هفتکل، لالی، نفت سفید) و می‌رفتند. نه خانی آمد و نه خانی رفت. مردمان حاشیه ای که کسب و کارشان از قِبَل حضور شرکت نفت بود دست خالی می‌ماندند. شرکت نفت خانه‌های اَنبَل را نه به کارکنان خودش و افراد بومی غیرشرکتی فروخت و نه به کسان دیگری واگذار کرد. در طول سه سالی که پنجشنبه جمعه‌ها از لالی به مسجدسلیمان می‌رفتم و برمی‌گشتم، از پنجره مینی‌بوس، اَنبَل را می‌دیدم که انگار شهرکی بمباران شده بود. بعد از رفتن پرسنل شرکت نفت و برچیدن ادارات در اَنبَل، بومیان منطقه به سراغ خانه‌ها رفتند. اول در و پنجره‌ها و بعد سقف‌های کنگره‌دار را کندند و بردند.

شوق و ذوق کِل زدن و رقص، برای شادیِ فوران نفت چاه شماره یک، بسیاری را مغبون بر جای گذاشت. به ویژه روستائیان و عشایر که انگار نه انگار چاه هایی به نفت رسیدند و استخراج و پوند و بعد دلار شدند.

در دهه ی سی و به ویژه چهلِ خورشیدی، در سه شهر نفتی خوزستان، مسجدسلیمان، آبادان و اهواز، جریان های داستان نویسی پا گرفت. در حالی که در شهرهای غیر نفتی و سنتی دزفول، شوشتر، بهبهان و رامهرمز و ... این چنین نشد. این جریان در شهرهایی به وجود آمد که خیل غیر شرکتی ها در کنار شرکتی ها زندگی می کردند. در مسجدسلیمان ورود صنعت، پالایشگاه کوچک بی بی یان، کارخانه ی گوگردسازی و لیمونادسازی دنیای تازه ای را به روی کارگرها، کارمندها و دیگر ساکنان شهر گشود. کارخانه ی یخ سازی در ابتدای کار، در چشم افراد بومی انگار جادوگری بود. پدیده های نویِ دیگر و شیوه ی گذران اوقات فراغتِ دنیای تازه رسیده، به ویژه جادوی سینما، در این جریان سازی اثر گذار بود. بعدها با ساخت باشگاه های کارگری و کارمندی، بیشتر کارکنان در آن مکان ها همدیگر را می دیدند و چند ساعتی را در کنار هم می گذراندند. تعداد نویسندگان در آبادان و مسجدسلیمان در دهه های گذشته پر تعداد تر از اهواز بود. چون تعداد کارکنان شرکت نفت در اهواز کمتر از دو شهر دیگر بود. مسجدسلیمان چاه های نفت اش را داشت و آبادان پالایشگاهش را.

مسجدسلیمان کنونی در دوران باستان شهری به نام پارسو ماش بود. این شهر بعد از حمله ی اعراب ویران و از صفحه ی روزگار محو شد. آثار تاریخی کهن ایران، در مسجدسلیمان و اطرافش وجود دارد.

نویسندگان مسجدسلیمانی پشتوانه ی غنی فرهنگ قومی بختیاری را در پشت سر داشتند. به ویژه زبان بختیاری که از آن در لحنِ روایت، گاه از تک واژه ها و اصطلاحات و در لحن گفتگوی آثارشان استفاده می کردند. مسجدسلیمانی ها بیشترین رمان ها و داستان های نفتی را نوشتند. به علت پراکندگی محله ها که در کنار محله های غیرشرکتی بودند و پیوند و ارتباطی که بین بختیاری ها بود، داستانی از شهر مسجدسلیمان نوشته نمی شد که حداقل نشانه هایی از صنعت نفت نداشته باشد.

نوشتن از محیط های شرکت نفت و حاشیه های آن بخشی از داستان نویسی عده ای از نویسندگان خوزستانی است. در مسجدسلیمان زنده یاد منوچهر شفیانی، بهرام حیدری، علیمراد فدایی نیا، یارعلی پورمقدم، قباد آذرآیین، فتح الله بی نیاز، غلامرضا رضایی، شاپور بهیان، داریوش احمدی، بهروز ناصری و جهانشاه محمودی، در آبادان، ناصر تقوایی، نسیم خاکسار، ناصر مؤذن، عدنان غریفی، پرویز مسجدی، محمد بهارلو، قاضی ربیحاوی، صمد طاهری، اصغر عبدالهی، زویا پیرزاد، طلا نژادحسن و عباس عبدی و در اهواز احمد محمود، محمد ایوبی، ناصر آقایی، احمد بیگدلی، مهدی ربی، آرش آذرپناه و خداداد باپیرزاده. هرکدام رمان و داستان هایی دارند که بوی نفت می دهد و یا روایتِ حاشیه نشینان نفت است. این ها اعضای سه جریان ادبی اند که نویسندگانش در فضای مدرنیسمی که صنعت نفت با خودش آورد و در بستر فقر و معضلات کنارش، به نوشتن روی آوردند.

جریان داستان نویسی مسجدسلیمان شهری-روستایی بود. نویسندگان بختیاریِ مسجدسلیمان به جز استثناهایی، غالباً با روستای پدری شان در ارتباط بودند، معلم روستا بودند یا دست کم به روستا رفت و آمد داشتند. یا دوره ی خدمت سپاه دانش خود را در روستایی بختیاری گذرانده بودند. از آن گذشته وابستگی فرهنگیِ قومی با ایل بختیاری داشتند. این ارتباط قومی در نویسندگان آبادان و اهواز کمتر بود. نویسندگان آبادان و اهواز بیشتر شهری نویس اند. ساکنان آبادان از اقصی نقاط ایران آمده بودند. آبادانِ پیش از انقلاب مدرن ترین شهر ایران بود. هرکس از هر قوم و منطقه ای از ایران به آن جا می رفت، شهر مُهر خودش را بر او می زد. او دیگر آبادانی می شد. علاوه بر ورود صنعت نفت در آبادان، بندر بودنش که آن هم رونق اش را از نفت داشت، چشم انداز دریا را بر آثار نویسندگانش گشود.

اهواز از شهرهای کهن تاریخی ایران است. گُندی شاپور هم با حمله ی اعراب از رونق افتاد و دیگر پا نگرفت. ورود نفت باعث رونق و احیاء دوباره ی شهر شد. شهری که در عصر ساسانیان مرکز معروف طبابت گُندی شاپور را داشت، هنگام ورود صنعت نفت روستایی بیش نبود.

مشخصات آثار نویسندگان خوزستانی، عین گرایی، گفت و گو نویسی جاندار، کشش داستانی و وقایع بدیع است. برخلاف سکون ظاهری شهرهای سنتی، جریان زندگی در شهرهای نفتی پر تپش بود. زودآشنایی مردمان خوزستان، بیرون ریختن بسیاری از آن چه در دل داشتند برای دیگران، به گستره ی سوژه یابی و جولان نویسندگان در این پهنه وسعت می داد. سینما و جادویش به ذهن و خیال کسانی میدان می داد که بعدها دست به قلم بردند و نوشتند. حتماً یکی از علت هایی که نویسندگان خوزستانی بیشتر شیوه ی عینی و دراماتیک را در روایت داستان هایشان به کار می بردند، همین فیلم هایی بود که بسیاریشان را هر هفته، به سینماهای کارگری می کشاند. احمد محمود می خواست به ایتالیا برود و فیلمساز شود.

در اهواز به دلیل وضعیت خاص کمپانی، کنسرسیوم و شرکت نفت و محدویت محله هایش، شهر که پا گرفت محله های غیرشرکتی رشد زیادی کردند. به همین علت مکان های شرکت نفتی در آثار نویسندگان اهوازی کمتر است.

شیوه ی دیگری از روایت نفت زدگان، مبارزه ای است که شاید بتوانند از برزخی که گرفتارش اند رها شوند. خالد در رمان «همسایه ها» در صدد تغییر اوضاع سیاسی – اجتماعی است که سر و کارش به زندان می افتد. زندان دانشگاهش می شود و سر از «داستان یک شهر» درمی آورد. «داستان یک شهر» با بگیر ببندهای کودتای 28 مرداد آغاز می شود که باعث و بانی اش نفت است. در بیست و هشت مرداد، نفت است که آدم ها را زندان و تبعید و اعدام می کند و راه تنفس سیاسی را  می بندد.

«داستان یک شهر» احمد محمود روایت کودتا و پی آمدهای آن برای کسانی ست که در پی تغییر اوضاع کشور و دفاع از مردمی بودند که از ثروت زیر پایشان سهم چندانی نداشتند «داستان یک شهر»، داستان شهر مطرودان است. اما همه ی شخصیت های رمان، مطرودان و تبعیدیان نیستند. تیمور بختیار و آزموده و سرگرد جانب و سرگرد زیبنده و گروهبان شهری و گروهبان ساقی و دیگرانی هستند که در پی حذف و زندانی کردن و تبعید آدم هایی اند که نه تنها مثل شریفه و خورشیدکلاه و علی از سرنوشتشان فرار نمی کنند، بلکه می خواهند گردش زمانه را تغییر دهند. کودتاچیان با خذف و شکنجه و زندان و تبعید قصد طرد شان را دارند. وقتی نوشین را بعد از شکنجه، با بدنی آش و لاش و بیهوش می آورند به اتاقی که کیپ تا کیپ آدم چپانده اش تویش و به سینه می خوابانندش کف اتاق تا مبادا با هر حرکت اش زخم هایِ شلاق گروهبان شهری دهان باز کند. حالش آن قدر بد است که پتوی تا شده ای زیر سینه اش می گذارند تا دهانش به زمین نچسبد و بتواند نفس بکشد. وقتی به در بسته ی سلول می زنند، نگهبانِ توی راهرو قفل در را باز می کند. به او می گویند که نوشین به دوا و درمان نیاز دارد. سرباز می گوید نیست. وقتی به او می گویند ممکن است بمیرد. نگهبان می گوید یک سگ کمتر!

نگهبان نمی داند مردی که پشت اش آش و لاش از شلاق های گروهبان شهری ست، کسی ست که نمایشنامه های نو را برای اولین بار در این مملکت به روی صحنه برد و بنیانگذار تئاتر مدرن در این سرزمین است.

شیوه ی عینی و سینمایی احمد محمود پرده ی بزرگی برابر ما گشاید و ما را چون سینما، بر صندلی می نشاند. احمد محمود استاد گفت و گو نویسی است. گفت و گوهایش همان طور که وقایع رمان را پیش می برند، به شخصیت پردازی و کشمکش داستان کمک می کنند و با نقش مهمشان در صحنه ها، ساختار رمان را پی می ریزند. گفتگوها چنان به دقت انتخاب و چینش شده اند که یکی از ارکان مهم شخصیت سازی اند. زبان رمان روان و جاندار است و یکی از نقاط قوت اثر است. روایت، کنش و واکنشِ شخصیت ها را غنی می سازد. حافظه ی خوب محمود در به کارگیری اصطلاحات و ضرب المثل هایی که در سال های پیش از انقلاب در زبان مردم خوزستان جاری بود، به غنای زبان آثارش می افزاید.

ناصر تقوایی ورود جانانه ای به ادبیات داستانی ما داشت و زود قلمِ داستان نویسی اش را زمین گذاشت. او با همان تعداد اندک داستان هایش در داستان نویسی خوزستان و ایران اثرگذار بود. تقوایی بعد به عرصه ی سینما پا گذاشت و در آن جا هم نشان داد که هنرمندی تواناست.

در داستان «مم رضا، کارگر پمپ هاوس» از نسیم خاکسار، رابطه ی انسانی بین دو نوجوان عباسو و پرویزو و مم رضا باعث می شود که دو نوجوان تلاش کنند به مم رضا دوچرخه سواری یاد بدهند. مم رضا از گرفتن دوچرخه ی مجانی شرکت نفت سرباز می زند، چون فکر می کند نمی تواند دوچرخه سواری یاد بگیرد. اما اصرار دو نوجوان باعث می شود پول به آن ها بدهد تا دوچرخه ای کرایه کنند و به او دوچرخه سواری بیاموزند. سرانجام در روایتی زیبا و جزئی نگر بعد از زمین خوردن و تلاش چندباره، مم رضا یاد می گیرد که نیم پا دوچرخه براند. هرچه سعی می کند نمی تواند از آن جلوتر برود. مم رضا دوچرخه را از شرکت نفت می گیرد و همان روز با آن به خانه می رود تا زنش را غافلگیر کند: «به خانه که رسید، همانطور که در خیال کار را پخته بود، آن قدر زنگ دوچرخه درینگ درینگ کرد و با پا به در کوبید تا لیلی در را باز کرد. وقتی لیلی مم رضا را دوچرخه به دست توی کوچه دید از تعجب جیغ کوتاهی زد.

مم رضا گفت: «نه، اول بیا دوچرخه سواریمو ببین بعد جیغ بزن.»

 چند دوری زد توی همان محوطه ی خاکی جلو خانه شان، بعد از دوچرخه پایین آمد.»2

پاسبانی هم هر روز می آید و از مم رضا می خواهد شعارهای سیاسی روی دیوار پمپ خانه را پاک کند. . معینو هم با دوربینی که برادرش از کویت برایش آورده، پنهانی آدم های کوچه را زیر نظر دارد تا مگر عشقی ممنوع را برملا کند.

در روایت این داستان زیبا مثل همه چیزهای دیگر زمانه که کسانی انگار با سیر عادی زندگی آرام این آدم ها مخالف باشند، از بیرون دایره، با دخالت شان شادی های کوچک را به رنج و عذاب بدل می کنند. مم رضا که برای نجات خجی از دست پدرش، بُوموسی دوچرخه را رها می کند و می رود. بعد که برمی گردد دوچرخه را توی میدان نمی بیند. دزدی، دوچرخه را می دزدد و مم رضا و عباسو و پرویزو را ناراحت می کند.در پایان معینو به اتفاق عباسو و پرویزو شعارهای روی دیوار را پاک می کنند.

یکی از عواملی که داستانی را جاندار و خواندنی می کند این است که داستان نویس آدم های داستانش را خوب بشناسد. این شناخت صمیمیتی ایجاد می کند که انگار آدم ها آن چه می گویند و می کنند، درست همان چیزی است که باید در خور شخصیت شان باشد. این شیوه بدون سال ها نوشتن و شناخت عناصر و ظرفیت های داستان و تجربه اندوزی و ذهن ورزی امکان پذیر نیست. وقتی آثار نسیم خاکسار را می خوانیم همه ی این ها دست به دست هم می دهند تا داستان هایش را دنبال کنیم و بخواهیم بدانیم پایان کار چه می شود. بعد از خواندن هم، تم انسانی آثارش با ماست و رهایمان نمی کند.

در داستان «حادثه در جوکی کلاب» از مجموعه داستان «پَپَرو و گل های کاغذیِ» مسعود میناوی، بعد از خلع ید، انگلیسی ها دارند ایران را ترک می کنند. غضبان، سوارکار کحیلان، اسبی که بارها کاپ و مدال گرفته، به باشگاه سوارکاران می رود تا اسب را از صاحبش، جانسن بخرد. اما جانسن حاضر به فروش نمی شود: «در یک چشم به هم زدن ، غضبان جانسن را دید که از اسب فاصله گرفت و هفت تیر به دست پیشانی زیبای کحیلان را نشانه رفت.

غضبان لرزید و فریاد زد: «نه... نه...نه...»

صدای تیر در اصطبل ترکید. اسب ها رم کردند و به هم تنه زدند. کحیلان روی دو پا بلند شد، شیهه کشید و به زانو غلتید. روی پیشانی اش، که حالا دیگر سفید نبود، حفره ای دیده می شد که خون از آن به دیوار شتک می زد.

غضبان چون کوهی در خود فرو ریخت.

اسب ها به بیرون یورش آوردند.

اسب ها رها بودند.»ص 60

به حال خود رهاشدگی آدم های وابسته به کمپانی و شرکت نفت داستانی ست که همچنان ادامه دارد. با آمدنش نیمچه امیدی در دل حاشیه نشین ها می نشاند و با رفتن اش چشم انداز هولناکی برایشان رقم می زند.

منوچهر شفیانی که آغازگر ادبیات داستانی در مسجدسلیمان است، در مجموعه داستانش معامله چی ها، روایتگر رها شدگان است. کسانی که در حوالی نفت اند و انگار در جهان دیگری زندگی می کنند. شفیانی نویسنده ی مستعدی بود که متأسفانه جوانمرگ شد. چه بسا اگر زنده می ماند و به نوشتن اش ادامه می داد نویسنده ی قَدَری می شد.

بهرام حیدری در مجموعه داستان «لالی»، با شیوه ی جزیی نگرش، فقر، بی پناهی و درماندگی مردمانی را به تصویر می کشد که قرار بود سهمی از گنج زیر پایشان را داشته باشند. او دغدغه ها، ذهن و خیال و لحن مردم بختیاری را به خوبی می شناسد و به کمک تخیلش آن ها را می سازد. شخصیت های آثارش آن چنان زنده اند که گاهی انگار از میان حروف بیرون می زنند و راست راست راه می روند.

زنده یاد فتح الله بی نیاز از نویسندگانی ست که سه رمان نفتی دارد. او در «مکانی به وسعت هیچ» رها شدگی آدم ها را به خوبی تصویر کرده است. نمره هفتِ کوچک و کم جمعیت، با آمدن شرکت نفت به وجود می آید. روستائیان با جذب در شغل های موقت حاشیه ای و روزمزد شرکت، زندگی نیمه فقیرانه ای را می گذرانند. با رفتن شرکت نفت، نمره هفت به گورستانی بدل می شود و مردم غیر شرکتی و مستأصلش به جان هم می افتند.

«چون نبض نمره هفت، که مانند هر مکان دیگر نفت خیز در دهانه چاه های نفت بود، در پنجمین سال حضور شرکت نفت از حرکت باز ایستاد. نبض که آرام گرفت، خارجی ها و کارمندان و کارگران از آنجا رفتند، درهای خانه های کارگری و کارمندی و ساختمان های اداری صنعتی به طرز غم انگیزی قفل شدند.» ص 16 و 17

کمپانی، کنسرسیوم و شرکت نفت دریچه های تازه ای را به روی مردم محلی گشودند که زمین و دام و زندگی دشوارِ کوچ نشینی را رها کردند و به استقبالش آمدند. آن ها که شانس باهاشان یار بود استخدام و دیگران که کم نبودند، حاشیه نشین شدند. «نفت چیزهای تازه ای هم با خودش به نمره هفت آورد. اما همین هم جهانی نو و پر جاذبه بود، چون در چنین جهانی بود که ایل بختیاری میوه و لیموناد، لباس های امروزی و کفش، صابون و ناخن گیر و خیلی چیزها را شناخت و کم و بیش با بوده های زمانه آشنا شد و در همین جهان بود که دورادور از وجود برق و آب لوله کشی شده و ماشین و تلگراف با خبر شد. نستر می گفت این جهان آن قدر وسوسه انگیز بود که همه ی حاشیه نشین ها شب های عید تا صبح بیدار می ماندند تا ستاره های زهرا و زهره را ببیند و موقع وصال آنها آرزو کنند که سال آینده در شرکت نفت راه پیدا کنند، دستگاهی که پانزده روز یک بار حقوق می داد، دو اتاق خشت و گلی در اختیار کارگرانش می گذاشت و هر از گاهی قدری آرد و نخود و لوبیا و امشی به آنها می داد.»ص 16

در رمان «علیاحضرت فرنگیس»، بی نیاز وضعیت زندگی و کارِ کارگرها را سرِ چاه های پاریس(ابولفارس سابق)،  در منطقه ی نفتی آغاجاری به خوبی روایت کرده است. همان شیوه ی بساز و بعد از رفتن یا به امان طبیعت و دزدها رها یا ویران کن شرکت نفت که مبادا بنی بشری به علت به دنیا آمدن روی زمین این مملکت، سهمی از آن منبعِ طبیعت داده داشته باشد و دستش به پاره آجری از خانه ای برسد. بعد از پایان کارِ چاه و به نفت رسیدنش، کارگرها و کارمندها می کوچیدند و سرِ چاه دیگری می رفتند تا آن را هم به نفت برسانند و بازهم بار وبندیلشان را ببندند و به جای دیگری بروند.

آدم های شرکت نفت در و پنجره ها را جوش می دادند و می رفتند. اداره ی حراست شرکت نفت چهارچشمی مواظب بودند مبادا روستایی، کسی، جوش ها را بشکند و ساکن خانه ها شود. اول سرو کله ی دزدها پیدا می شد و بعد طبیعت، ویرانگری اش را آغاز می کرد. بی نیاز به خوبی، زندگی کارگرها را در سرِ چاه ها تصویر می کند. بهترین بخش رمان، روایت زندگی شخصیت اصلی و کارگرهای ساکن «پاریس چهار» است. ای کاش نویسنده شخصیت هایش را به روستاهای مسجدسلیمان و شهر شیراز نمی برد و در همان پاریس چهار می ماند و رمانش را به پایان می رساند.

در رمان «خیبر غریب»، بی نیاز کوی کارگرها و کارمندهای «نمره بیست وسه» را به کمک حافظه ی قوی و به مدد تخیل اش به خوبی می سازد. با آوردن نام فیلم ها و هنریشه هایی که در سینمای باشگاه کارگری البرزِ میانکوه نمایش می دادند، فضای حاکم بر فکر و علاقه ی نوجوانان و جوانانِ محیط های شرکت نفتی آن روزگار را ثبت می کند. سال هاست که نه «نمره هفت»، نه «پاریس چهار» و نه کویِ «نمره بیست و سه»، هیچ کدام وجود ندارند. بی نیاز هوشمندانه پاریس چهار، نمره هفت و کوی نمره بیست و سه را از میان آتشِ فراموشیِ نفت بیرون کشید و به قالب کلمات درآورد.

رمان «فوران» از قباد آذرآیین، حکایت کسانی ست که در متن کارِ نفت و یا در حاشیه اند و چیزی دستشان را نمی گیرد. آذرآیین از نسل اول داستان نویسان مسجدسلیمانی است که در اواخر دهه ی چهل اولین داستانش به نام باران در جُنگ بازار رشت چاپ شد. داستان «رِبِل پوش» او ماجرای رفتن گروهی نوجوان به سینمای شرکت نفت است. از جمعشان تنها یک نفر ربل به پا دارد و بقیه دم پایی پایشان است. دربان سخت گیر مانع ورود دم پایی به پاها به سینما می شود. قرار می گذارند اِسی نیم وجبی که ربل به پا دارد، بلیط بخرد و برود تو. بعد ربل هایش را از روی دیوار فلزی سینما تابستانی بیندازد بیرون. رِبِل ها را یکی از بچه ها پا کند و برود تو. چندبار این کار را انجام بدهند تا نفر آخر هم برود توی سینما. از شانس بدشان ربل ها به کلاه غلام پاسبان می خورد و کلاهش را می اندازد توی چاله ی آب باران. بچه ها از پشت دیوار تنها به گفتگوی شخصیت اصلی فیلم (جان وین) گوش می دهند.

آذرآیین در بیشتر داستان هایش از جمله « مجموعه ی «روزگار شاد و ناشاد محله ی نفت آباد»، به حاشیه نشینانِ نفت می پردازد که با وجود کار و زحمت، دستشان از همه جا کوتاه است.

داستان «ده سوخته» ی یارعلی پورمقدم، شیوه ی دیگری در روایت آدم های نفتی است که گرچه رنج ها برده اند اما چیزی دستشان را نگرفته است. کارگر بازنشسته ای از مسجدسلیمان به خانه ی پسرش در تهران می رود تا او را که بیمار است به دکتر ببرد. پیرمرد حس می کند رها شده است و کسی به او توجهی ندارد. گفتگویش با پسرش تا پایان داستان ادامه دارد. آن قدر سرش گرم حرف زدن می شود که وقتِ اخبار رادیو بی بی سی می گذرد. بخشی از حرف هایش از ماجرای استخدامش در کمپانی: «گفت: «تا حال تو شرکت نفت کار کردی؟» گفتم: «دو سال پیش به آبادان صاحاب.» گفت: «Certificate?» سابقه کار به جیب ام بود و می دونستم علت اخراج، غیبت نامربوط بود.گفتم باداباد. تا برگه رو دید گفت: «های های های های، شما تنبلی کرد، آبادان.» گفتم: «والله صاحاب، سالی که برادرم عمرشو داد، یه چند روزی رفتم ده سوخته. کفن و دفنش چند روزی طول کشید، برگشتم، اخراجم کردن.» هیچی ما با روزی هفده ریال و یه کارت خوار و بار از قرار بیست کیلو آرد و یه کیلو شکر و یه پاکت چای سرنیزه، رفتیم سر کار.»

پورمقدم با به کار بردن شیوه ای نو در روایت، ساختاری منسجم، انتخاب زاویه دید مناسب، نثر برجسته و دایره ی وسیع واژگان، چندتایی از بهترین داستان های کوتاه چند دهه ی گذشته مان را نوشته است.

مجموعه داستان «از این مکان» از قاضی ربیحاوی، روایت دست و پا زدن افتادگان است که با وجود همه ی تلاششان برای یک زندگی بخور و نمیر، عوامل بیرونی چون جنگ و بیکاری و مرگِ نان آور خانواده، آن ها را به حاشیه می راند. ربیحاوی حال و هوا و فضای داستان هایش را به خوبی می سازد. او داستان هایش را با جزئیاتی مینیاتوری می نویسد. همین جزئیات مینیاتوری ست که داستان های درخشانی چون شب بدری،گلدان، زخم و حفره را به داستان نویسی ما افزوده است.

نوشتن عشق و شور و حوصله می‌خواهد. واگذاری عمر است به جادوی کلمات. گاهی بیرون‌کشیدن واژه ها از دهان گرگ، در اوج، کاری‌ است پرومته‌وار. کورش اسدی همه این‌ها را داشت به‌اضافه چیزی که او را زندانی ادبیات داستانی کرد. بهتر است بگوییم او کشته این وادی بود. جانش را در رهن کلمات گذاشت. از اولین مجموعه‌داستانش، ‌«پوکه‌باز» قصد داشت داستان‌هایی بنویسد از آن خود و از منظر و نگاه جزیی‌نگر و تجربه‌گرایش، جوری ببیند که خاص خودش باشد. کنده‌شدنش از آبادان با جنگ و آوارگی و سرانجام سکونتش در تهران او را یک‌جانشین نکرد. آوارگی درونی با او بود و سر از رمان درخشانش «کوچه ابرهای گمشده» درآورد. کارون، کارون بی‌خانمان، در ابتدای رمان روی سقف کانتینری می‌خوابد و تا آخر، آواره ی ماجراهای رمان است. چه چیزی اسدیِ عاشق کلمات و داستان را در اوج خلاقیت به بن‌بستی می‌کشاند که چون هدایت در را به روی دنیا می‌بندد. او می‌خواست نویسنده تمام‌عیار و حرفه‌ای باشد و با سامان‌دادن کلمات و انتقال آموخته‌هایش گذران زندگی کند. آن هم کاری نشد در این روزگار.

اسدی علاوه بر خبره بودن در داستان نویسی، داستان شناسی پی گیر و مقاله نویسی تیزبین بود. او با همکاری غلامرضا رضایی، داستان نویس خوزستانی، کتاب ارزشمند «دریچه ی جنوبی»، تاریخچه ی داستان نویسی خوزستان را گردآوری، نقد نویسی و تألیف کردند. کتاب «دریچه ی جنوبی»، به سال ها سرسری نویسی از داستان نویسی خوزستان پایان داد.

در داستان «نگهبان مردگان» از اصغر عبدالهی، در هنگامه ی جنگ، سه سرباز به نوبت نگهبان ویلاهای خالی اند که انگلیسی ها، سی، سی و پنج سال پیش از اواخر دهه ی پنجاه در  آن ها زندگی می کردند. ارواح مردگان انگار به خانه هایشان برگشته اند و زندگی شبانه ای دارند. سربازها سرانجام جرئت می کنند و آن چه که دیده اند به گروهبانشان می گویند. گروهبان باور نمی کند. پیرمرد کلیدداری می آید و در خانه ها را باز می کند. گروهبان با دیدن پیرمرد بیهوش می شود، سربازها به دنبال پیرمرد و صدای کلیدهایش در تاریکی شب می دوند و به خانه اش می رسند. از زنش سراغ پیرمرد را می گیرند. زنش راز ناتوری پیرمرد را می گشاید. او که زار دارد، سال ها پیش باغبان انگلیسی ها بود.

عبدالهی قدر داستان کوتاه را می داند. به همین علت است که داستان درخشانی چون «اتاقی پر از غبار» و چند داستان خوب ما را نوشته است. او حال و هوا و فضای داستان هایش را خیلی خوب می سازد.

زندگی برای بعضی از آدم ها تاوان دارد. رمان «برگ هیچ درختی» از صمد طاهری، روایت این تاوان است. نفت هم انگار تاوان دارد. نفس کشیدن هم. کسانی که به دنبال تغییر زمانه اند عقوبت می بینند: «من آدم بی شرفی هستم. این را عمه کوکب گفته. عمه کوکب هیچ وقت حرفِ بی ربط نمی زند. خودم زنگ زده و خبرش کرده بودم. با وانت بار لکنته ای آمده بود. لابد اول رفته بود دادستانی و پولِ گلوله ها را پرداخته بود که دژبانی اجازه داده بود بیاید توی پادگان.

جنازه ی عموعباس دراز به دراز افتاده بود روی برانکاردِ کهنه ی خون آلود. با چهار سوراخ کوچک سیاهِ روی سینه ی چپش. چه دقتی! هرکه زده بود دست مریزاد داشت. یعنی داشتند. چون جوخه ها معمولاً سه نفره بود. چرا این یکی شده چهارنفره؟ یادم باشد حتماً از سرگرد محلاتی بپرسم...»

حُسن کار طاهری این است که مثل گروهی از نویسندگان جنوبی شخصیت هایش را طوری می سازد که هنگام خواندن آثارش آن چنان زنده اند، که فکر می کنی انگار آن ها را دیده ای و یا می شناسی. فرعی ترین شخصیت اش هم ساخته می شود. این از مقوله ی تجربه ی زیسته ی غنی است که گیر هر نویسنده ای نمی آید. او داستان هایش را خیلی خوب روایت می کند.

محمد بهارلو در رمان «سال های عقرب»، چند روزی از زندگی اسحاق و دیگر کارگرهای تبعیدی را روایت می کند کارگرهایی که به علت شرکت در اعتصاب های متعدد، به بندری بد آب و هوا تبعید شده اند. در تبعید هم از پا نمی نشینند و سرانجام می خواهند دست به عمل بزنند و اداره کار را بگیرند. بهارلو در این رمان به خوبی مشقتی را که به این گروه از آدم ها تحمیل می شود، روایت می کند. اسحاق، زنش، فرزندش، مادرش، دوستانش و حتی قناریِ تنهایش که دیگر نمی خواند، همه، روزشان را با ترس و دلهره شروع می کنند و به پایان می برند. هر در زدنی صاحب خانه ها را به وحشت می اندازد. تنها جانشان را دارند که کف دستشان گذاشته اند. بهارلو در این رمان، مبارزه ی نابرابر را به خوبی روایت می کند.

در رمان «وقتی فاخته می خواند»، از غلامرضا رضایی، قتل ناخواسته ای همه چیز را به هم می ریزد. عشاقی چون خسرو و رعنا با سر در ورطه ی قتل مردی هندی می افتند و راه پس و پیش ندارند. یکی به جرم قتل و دیگری پنهان کردنش. جمعه و کافه اش هم در این ماجر درگیر می شوند. آخر قتل در جوالی کافه اش اتفاق می افتد. او به خاطر دوستش خسرو، دروغ می گوید. فریدون آواره که سال هاست در جستجوی عشق اش سویدا شهر به شهر می رود، سرانجام به دنبال رد پایش به مسجدسلیمان می رسد. او را هم شهربانی درگیر ماجرا می کند. مقتول از هندی هایی است که همراه انگلیسی ها به مناطق نفت خیز آمدند. عده ای از آن ها نوکر و آشپز انگلیسی ها بودند. گروهی شان در کمپانی کارگر و تعدادی هم استادکار شدند. بعضی از آن ها با بختیاری ها  وصلت کردند و بسیاریشان بعد از بازنشستگی در ایران ماندند. در پایان رمان، قتل دست و پای همه را می بندد.

در رمان، شخصیت ها با طبیعت اطرافشان به خوبی پیوند دارند و چشم اندازها در نگاه شخصیت ها به خوبی روایت می شود. رضایی کلمات بختیاری را چون تُرُکیدن، لو وا لو، دراز دره، مازه، هولاهول، سَرسَر، کول و دل به شک و واژه های دیگر را به خوبی و به جا به کار می برد. . او در مجموعه داستان  «سایه تاریک کاج ها»، شاخصه های مثبت کارش در مجموعه های ی پیشین اش را گسترش می دهد و نگاهش به واقعیت داستانی دگرگون می شود. واقعیت انگار از چنگِ ذهن و فکر شخصیت ها می گریزد و در مواردی از پس مه غلیظی به سختی دیده می شود. شخصیت ها به آن چه دیده اند و بر آن ها گذشته شک می کنند. رضایی در روایت آثارش تکنیک های نوی به کار می برد.  توجه به فرم و پیراستگی نثر از دیگر شاخصه های کار اوست.

گروهی از ارامنه ی شاغل در شرکت نفت چه کارگر و چه کارمند در روشنگری سیاسی، مبارزات سندیکایی و حزبیِ سال های بیست تا سی و دو نقش فعالی داشتند. زویا پیرزاد در «چراغ ها را من خاموش می کنم»، زندگی خانواده ی آرتوش سیمونیان، کارمند شرکت نفتِ ساکن بوارده ی آبادان، ارتباطشان با فامیل و دوستان و همسایه های ارمنی و شهر را از دید همسرش کلاریس به زیبایی تصویر کرده است. از محاسن رمان، شخصیت پردازی دقیق از آدم ها، حتی نقشی فرعی چون آقا مرتضای باغبان است. جا افتادن درست احساس، منش، کردار و کلام شخصیت ها و نگاه زنانه ی کلاریس، «من چراغ را خاموش می کنم» را رمان گزیده ای می کند.

داستان و رمان غالباً روایت اعمال و افکار و بود و باش و درگیری یک شخصیت اصلی و شخصیت های فرعی دیگر است. مگر واقعه ی مهمی که شهر را هم درگیر داستان و به شخصیت بدل اش کند. در داستان درخشان «یک حکایت ساده» ی شاپور بهیان، مسجدسلیمان شخصیت اصلی است که از پس شخصیت های داستان مدام سرک می کشد و می خواهد آن ها را پس بزند. شهری که سال های رونق اش به پایان رسیده و حاصل فوران چاه هایش، نشت نفت و گاز سمی در محله ها، کوچه پس کوچه ها، حتی خانه ها و تقسیم آسم و بیماری های قلبی و مرگ تدریجی برای گروهی از مردم، چون مجازاتی است برای داشتن گنجی در زیر پایشان.

باران سیل آسا می بارد. اما شهر دره هایش را دارد.  سیل پل انگلیسی ساز را می شکند و مرگ را با خود می آورد. با سیل و موشک باران عراقی ها، خِزِل پیر بلوطی، پیرزنی(مکینه) و دو بچه را می کشد. خبر قتل پیرزن (مکینه) و بچه ها در شهر می پیچد. خِزِل از شهر بیرون می زند، ده به ده و کوه به کوه می گریزد. در تعقیب و گریزش انگار شهر به دنبال دستگیری و فراری دادن اش است. شهری خسته او را دنبال می کند تا روزی که درمانده از گریز، برمی گردد تا پولی فراهم کند و به کویت برود. پسر خواهر نوجوانش او را لو می دهد. سرانجام زیر نگاه شهر اعدام می شود. تصویری طنزآمیزی از آثار به جا مانده از نفت: «خانه، در بالای تپه بلندی قرار داشت؛ بنا شده روی لوله ی بیست و چهار اینچ گاز شرکت نفت، با حصاری از تایر و پلیت و شاخه ی خشکیده ی درخت و یک نئون شکسته که برعکس گذاشته بودنش توی بقیه ی اجزای حصار که رویش نوشته شده بود«بوتیک اسب» و بقیه اش را نمی شد خواند؛ شهر حالا چنان می دیدش که انگار قبلاً آنجا نبوده.»

بهیان علاوه بر داستان نویسی، مترجمی خوب و مقاله نویسی توانا است.

داریوش احمدی با چاپ اولین اثرش «خانه ی کوچک ما»، نشان داد که نگاهی جدی به داستان نویسی دارد. او به خوبی حال و روز حاشیه نشین های نفت را روایت می کند. در داستان «تمرین در شبی تاریک»، عده ای جوان بیکار و مستأصل در جاده ای، در حوالی مسجدسلیمان خرده شیشه و میخ می ریزند و در کمین ماشین ها می نشینند. لاستیک ها ی سواریِ پر از مسافری روی شیشه و میخ می رود و پنچر می شود. سر و کله ی جوان ریشویی پیدا می شود و از راننده و مسافرها می خواهد تا با او به روستایشان بروند و استراحت کنند. آن ها را از تپه ی بزرگی بالا می برد. چند نفر دیگر به جوان ریشو ملحق می شوند. می خواهند دار و ندار مسافرها را از شان بگیرند و با اعمال خشونت با آن ها، خودشان را برای کارهای بزرگتری آماده کنند. آن ها که با فوران پوند و دلار از چاه های نفت، حتی یک پنی و سنت در جیب ندارند، متوجه می شوند که این کاره نیستند و مسافرها و راننده را رها می کنند.

انگلیس در دوره ی ملی شدن صنعت نفت به هر ترفندی برای به زیر کشیدن و بی حرمت کردن دکتر مصدق  دست زد. از جمله فرستادن مأموری به نام جیکاک به میان عشایر بختیاری. آن هم دور از شهر مسجدسلیمان. جیکاک زبان فارسی و بختیاری را به خوبی می دانست. کلاهی نسوز داشت و عصایی که در آن باطری کار گذاشته بود. سلاح سومش شعری بود که احساسات مذهبی مردم را تحریک می کرد:                                                

                                    هر که مهر علی به دلِسِه     نفت ملی سی چِنِسه؟2  

و با همین ها مردم را به دنبال خودش کشاند. خاک زیر پایش را شفابخش و درد و مرض بند می دانستند و توی کیسه های کوچک می ریختند و به تیرک سیاه چادرها  و یا سردر خانه هایشان می آویختند. او اهالی روستاها را در دو دسته ی طلوعی و سروشی از هم جدا کرد. طلوعی ها و سروشی ها برای پیشی گرفتن از هم، در رسیدن به مقصود رقابت می کردند. سرانجام جادوی عصا و کلاهش برملا می شود و از منطقه می گریزد. مسجدسلیمانی ها به آدم های سیاس و آب زیرکاه می گفتند جیکاک. آمدن جیکاک به میان بختیاری ها به سال طلوعی معروف است.

انگلیس خودش را صاحب بلامنازع نفت ایران می دانست و حاضر نبود کوتاه بیاید و مایملک شخصی اش را با کشور ایران تقسیم کند، چه برسد به نخست وزیری که بخواهد دستش را از غارت نفت کوتاه کند. یک باره چهره ی دموکرات اش پس می رود و نیمه ی استعماری پا به میدان می گذارد. همه ی درها را به روی مصدق و سیاست ملی گرایانه اش می بندد و نمی گذارد کسی نفت ایران را بخرد. سرانجام چرخ را بر همان روال سابق به گردش درمی آورد.

نویسندگان هر سه شهر با ذهنیتی آرمان خواهانه می نوشتند تا چیزهایی را که رنجشان می داد تغییر دهند. آن ها نگاهی خوش بینانه به آینده داشتند، چون معتقد بودند که جهان رو به خوبی می رود و سرانجام، بدی مستأصل و درمانده می شود، شکست می خورد و چرخ بر مدار افتادگان به گردش درمی آید.

اگر چه نوشتن داستان های نفتی فروکش کرده است، اما داستان نفت همچنان ادامه دارد.

                                                                                              مهر 1398 شاهین شهر

 

1-      نمایش فیلم یا «بازی شب» در منطقه چیا سرخ قصرشیرین، غلامرضا بهنیا، مجله ی سیاه مشق، شماره 16، ص 121 و 122

2-      هرکه مهر علی به دل دارد     به نفت ملی چه نیازی دارد؟

       مجله ی سینما و ادبیات، شماره 76، آبان و آذر 98، ص 208 تا 215

 

 

مقاله هدایت مدرن و حجازی رمانتیک

هدایت مدرن و حجازی رمانتیک

فرهاد کشوری

 

انقلاب مشروطه چون زمین لرزه ای بنیان های سنتی سیاست، اندیشه و فرهنگ و ادب و شیوه نگریستن به خود و جهان را دگرکون کرد. از رعیت و عوام کل انعام و نفوس، فردیت زاده شد و فرد تا آمد به خود بیاید، خودش را در شهر دید و چشم و ذهنی که باید با آن می نگریست و راه خود را در غوغای آدم ها باز می کرد. وحشت زده شد و شهرِ لوطی را دید که یا باید زبان به شماتت اش می گشود و یا پشت به آن می گریخت. جدایی از «مای» قوم و قبیله و ایل برایش دشوار بود. «مایی» که حامی اش بود و در بدترین شرایط احساس می کرد پشتیبانش است. انقلاب مشروطه با پیام و بشارت آزادی و دگرگون کردن زندگی همچون آواری بر سرش فروریخت و او را تنها در میان غوغای شهریان وانهاد. شهری که ارباب ها، خان ها و اشراف زادگان صاحب اش بودند و تلاش می کردند انقلاب را به مسیر دلخواهشان ببرند و یا دست کم چوب لای چرخش بگذارند. همه جا هرج و مرج بود. نه این که پیش تر نبود. حالا دیگر کسی انتظار هرج و مرج، آن هم بعد از انقلاب مشروطه را نداشت. هر محله از شهر، روستا، هر گردنه و رهگذری صاحبان قلدری داشت. اربابان ملک و ملت همچنان دوله ها و سلطنه ها بودند. اما دنیای سنتی شکاف برداشته بود و از لابه لای تَرَک هایش چشم های گروهی از مردمان، جهانی را می دید که هر چند دور از دسترس بود، اما به چنگ آوردنش محال نبود. در این دنیای تازه کم کم صدای زنانی به گوش می رسید که پیش تر واگویه شان تنها از پس پرده ها شنیده می شد. البته در آن سال ها معدود مردهای منورالفکری هم بودند که از حقوق بر باد رفته ی آن ها می گفتند. انقلاب مشروطه کم کم چهره ی زن ها را از زیر روبنده به درآورد و آن ها در خیابان ها ظاهر شدند و باعث وحشت کسانی بودند که تاب تحمل این تغییر را نداشتند. شهر با زن هایش مخوف می شود. گروهی که مطیع و فرمانبردار بودند و حالا عده ای از آن ها هرچند از نظر تعداد اندک، از مدرسه و آموزش برای نسوان می گفتند و به دنبال حقوق نادیده گرفته شان بودند. یکی از موضوع های بیشتر رمان های منتشر شده در سال های 1300 تا 1320  فحشا است. شکل های نو زندگی در شهر، با همه ی عیب ها، نقص ها و اجحاف هایش در مقایسه با سکون و خاموشی روستای سنتی، مکان اعتراض و نقد و گفتگو و طرح های نو است. روزنامه ها، مجله ها و کتاب ها، محل نشر این ایده ها و نظرهایند. با حضور زنان در شهر و صدایشان که کم کم بلندتر شنیده می شود گروهی از مردان که زمانه ی مردسالار را در خطر می دیدند، و مطالبات زن ها را پرده دری می دانستند، مانع ایجاد مدارس دخترانه می شوند. جلو سیر تحول را می شود سد کرد، اما قدرت تغییر، سد را با خود می برد. در شهر هرچند مناصب قدرت دست ارباب ها است، انقلاب راه خود را می رود و آدم های خود را می پرورد. آدم هایی که گروهی از آن ها مسیرشان از اربابان جداست و روزنامه و مجله و کتاب و همفکرانی دارند و از دل همین گروهها، منورالفکران بیرون می آیند و قلم و کلمه علم عصیانی می شود در برابر قدرت اربابان و اشراف و دوله ها و سلطنه ها. حرف های ناگفته ای که تا دیروز در شهر و روستا کسی جرات بر زبان آوردنش را نداشت، در صفحات روزنامه ها و مجله ها و کتاب ها چاپ می شود و به فروش می رود و چه بسا دست به دست می گردد. اگر شهر مکان کامروایی اربابان قدرت است، مکان وحشت شان هم است. کسانی را که آن ها توطئه گر می نامند در شهرزندگی کنند. آن ها می دانند شهر اژدهایی است که اگر مواظب رعیت های شهری شده نباشند، سرانجام آن ها را در کام آتشین خود فرو می برد.

در شهری که امنیت اش به دست صاحبان قدرت بر باد رفته است، گروهی از زنان اش از خانه بیرون می آیند، نه در پس روبنده بلکه رودررو با مخاطب ها حرف شان را می زنند. با ناامنی در شهر و روستا و راهها و سرگردنه بگیرها و ضعف مزمن حکومت قاجار، دست آوردهای مشروطه به خطر می افتد. متاسفانه گروهی از تحصیلکردگان هرج و مرج را به گردن مشروطه و مشروطه چیان می اندازند، زور را تنها راه نظم و قانون می دانند. بعدها بعضی از منورالفکران به دنبال دستی قوی می گردند و خواهان نظم و امنیت اند و آزادی را فراموشی می کنند. پادشاه ضعیفی بر مسند قدرت است که پیش از آن که به فکر مملکت باشد، نگران سهام اش در بورس فرانسه و مادام های پاریسی است. شاهی که حتی حوصله ی حضور در هیچ جلسه ای را با هیئت دولت راندارد و در همان ابتدای جلسه آن را ترک می کند. در چنین اوضاعی است که سرتیپ رضاخان، سردار سپه می شود و بعد وزیر و بعدتر تاج بر سر می نهد و قصد ایجاد امنیت و یکپارچگی کشور و ایجاد ادارات نوین را دارد. دست به تجدد و نوگرایی می زند. مملکت را از فلاکت قاجار بیرون می آورد اما آزادی را که از ارکان تجدد است برنمی تابد.

در سال های 1320-1300شمسی به بعد داستان نویسی جدی معاصر ابتدا با یکی بود یکی نبود(1301) جمالزاده آغاز می شود و با آثاری چون سه قطره خون، زنده به گور، سایه روشن و بوف کور هدایت متحول می شود. این تحول در داستان نویسی بیش از آن که ارتباط با سال های به قدرت رسیدن و سلطنت رضا شاه داشته باشد، سر در انقلاب مشروطه و متفکران و نویسندگان و شاعران و تحول خواهان و تجددگرایان برخاسته از آن  دارد. توجه و نگاه به دنیای غرب صنعتی پیشرفته، سفر به آن دیار برای تحصیل و کار و سیاحت و ترجمه ی آثار ادبی به خصوص، آثار فرانسوی پیش زمینه دیگری برای ایجاد تحول فکری و دگرگونی و گرایش به نوشتن داستان و رمان بود. البته سال های بعد گسیل دانشجویان ایرانی در سال های سلطنت رضاشاه برای تحصیل در اروپا در تحول اجتماعی و فرهنگی جامعه تأثیرگذار بود. داستان کوتاه و رمان از غرب می آمد و چون تکنولوژی و صنعت آن قاره به راحتی پذیرفته شد و خوانندگان خودش را پیدا کرد. قصه ی ایرانی که سابقه ای کهن داشت با آثار درخشان اش مانعی در راه این ژانر نوین ایجاد نکرد. اما مشکل سانسور به جانش افتاد و دیگر رهایش نکرد.

در این سال ها(1320-1300) دو نویسنده آثاری به چاپ رساندند که دو مسیر متفاوت داشتند، یکی در راه طرد می نوشت و دیگری در راه جذب. یکی هرچه بیشتر می نوشت، در خانواده و محله و شهر و وطن اش، بیگانه تر می شد. دیگری آن چه می نوشت چاشنی بود برای بالا رفتن از نردبان قدرت. یکی رمان «زیبا»یش رادر سال 1309 چاپ می کند و تهران پلشت اش را به سال های پیش از به قدرت رسیدن رضا شاه حواله می دهد. دیگری پس از مجموعه داستان های زنده به گور، سه قطره خون و سایه روشن، رمان کوتاه اش بوف کور را در سال 1315 در هند به صورت پلی کپی در پنجاه نسخه تکثیر می کند. در ابتدای رمان اش می نویسد پخش و توزیع آن در ایران ممنوع است. هدایت سایه ی مخوف استبداد رضاشاهی را برنمی تابد. او هیچ گاه با خیل ستایشگران رضا شاه همراه نمی شود. باستانگرایی رضاشاه را در «قضیه داستان باستانی یا رومان تاریخی»1 نقد می کند. کاراپی تاپان قنسول ارمنستان که به دربار اسمردیس غاصب می رود، به خانه ی کلب زلفعلی مرزبان مرزبانان می رسد و شب را در آن جا می ماند. وقتی با شنیدن صدای پیانوی ماه سلطان خانم دختر مرزبان می خواهد برای دیدارش از پله ها بالا برود، جلو پله ها پایش به گلدان بگونیا می گیرد، می افتد و درجا می میرد. برای رسیدن به پیانو و جهان نو باید سراپا نو بود و نمی توان تنها با تکیه بر باستان گرایی به دنیای نو پا گذاشت.

مطیع الدوله(محمد) حجازی با جریان حاکم همراه شد و از فعالان کانون پرورش افکار بود. افکار کلیشه ای و از پیش تعیین شده و دستوری را به خورد مخاطبان می داد. «حجازی در سازمان پرورش افکار، ادارۀ کمیسیون مطبوعات و ادارهء مجلۀ ایران امروز، ارگان آن سازمان را که وظیفۀ آن تبلیغ و تقویت سیاست وقت بود، به عهده داشت.

وی عضو پیوستۀ فرهنگستان ایران، رئیس انجمن فرهنگی ایران و پاکستان، رئیس بهداشت روانی و سلامت فکر ...»1

رییس بهداشت روانی و سلامت فکر بود در حالی که مدرک دانشگاهی اش مهندسی مخابرات بود.

حجازی زمانی در کانون پرورش افکار فعال بود که چند سال پیش تر به فرمان رضاشاه عشقی ترور شده بود. فرخی با آمپول هوای پزشک قلابی احمدی کشته شد و دو تن از مجریان و بانیان تجددگرایی، تیمورتاش در زندان کشته شد و داور بعد از برکناری و بی توجهی رضاشاه، از ترس این که مبادا به سرنوشت سردار اسعد و تیمورتاش دچار شود خودش را کشت. فروغی از سال 1314 که رضا شاه زن ریش دار خطابش کرد، خانه نشین شد. اما حجازی در چنین شرایطی همچنان به تمجید و تبلیغ برای پدر ملت مشغول بود.

 هدایت از سال 1313 تعهد داده بود تا اطلاع ثانوی اثری چاپ نکند.

وقتی در اداره ی کل ساختمان کار می کرد به مینوی نوشت: «در کنج اداره ساختمان به قتل عام روزهایم ادامه می دادم.»2

از شرکت کل ساختمان که بیرون آمد به بانک ملی رفت، به مینوی نوشت: «از صبح تا شام مشغول جمع و تفریق و کثافت کاریهای دیگر هستم تا ماه[دیگر] امتحان بدهم اگر نپسندیدند مرا جواب بکنند.»3

یکی در محل زندگی و کار و وطن اش طرد می شود و دیگری به دنبال کامیابی در جمع صاحبان قدرت است و رسیدن به مقصد دلخواه اش. صادق هدایت هرچه بیشتر می نوشت، از داستان کوتاه گرفته تا رمان و کتاب تحقیقی و مقاله و حتی نامه هایش، دایره ی اطرافش تنگ تر می شد و فضای جولانش محدودتر. خودش هم از فضای نامانوس دور و برش گریزان بود. حجازی هرچه بیشتر می نوشت دایره ی اطرافش وسیع تر و به آن جاها که می خواست برسد، راهش بازتر می شد. نردبانی می خواست تا پا برآن بگذارد و به محافل صاحبان قدرت و ثروت و تازه به دوران رسیده ها برود. چنان که سال ها بعد سناتور انتصابی شد.

نوشتن عصاره ی جان هدایت بود که در قالب کلمات بر کاغذ می ریخت، آن هم با تمام غیظ و یاس و رنج و اندوهش. چه باک که دیگران برنجند و با او دشمن و سرسنگین شوند و دیوانه خطابش کنند. نوشتن برای حجازی به مثابه پلی بود که او را به مکان دلخواهش می رساند. در رمان زیبا، شخصیت اصلی سرانجام شهر مخوف را می گذارد تا از تجدد شهر به سنت روستا پناه ببرد. اما حجازی در شهر می ماند و در همان محیط فاسدی که قهرمان رمان اش از آن شکوه می کند،  صاحب مقام و منصب می شود. او اصلا می خواهد از نمد قدرت کلاهی برای خودش دست و پا کند. هدایت می دانست که طرد می شود و خلاف موج رفتن آسان نیست. در اواخر عمرش حتی پاریسی هم که دوست اش داشت، او را طرد می کند، چون نه شغلی داشت و نه درآمدی. تنها مقداری پول برای هزینه ی کفن و دفن اش کنار گذاشته بود. او چون روشنفکران پاریسی به کافه می رود و دوستان اش را می بیند. از خوانده ها و کتاب های تازه منتشر شده در پاریس و لندن می گویند، بحث می کنند و سر به سر هم می گذارند. حجازی به کافه ها نمی رود. او به محافلی می رود که در آن صاحب منصبان، سهام قدرت را در نردی نیمه پنهان به داو می گذارند و به دنبال حواری می گردند تا هرکدامشان در این نبرد فدائیان بیشتری کسب کنند. او در این محافل انتخاب می شود و به عنوان انسانی صالح، مجوز ورود به کانون قدرت را می گیرد. برای این انتخاب از خود مایه می گذارد. درحالی که هدایت انتخاب نمی شود، بلکه مثل هر هنرمند مدرنی دست به انتخاب می زند. حتی اگر انتخابش خلاف جریان مسلط جامعه باشد.

 نویسنده ی مورد علاقه ی هدایت کافکا است. نویسندگان مورد علاقه ی حجازی رمانتیک های فرانسوی چون شاتوبریان و لامارتین اند. هدایت به راهی نرفته و نامشخص قدم می گذارد و حجازی به راهی هموار و مطمئن. در راه هدایت هیچ مقصودی به جز اعتراض و پرسش نیست. حجازی به دنبال مقصود خویشتن است هرچند ناچار باشد برای رسیدن به این مقصود چشم هایش را بر بسیاری چیزها ببندد.

در برابر حجازی رمانتیک، هدایت مدرن است که برخلاف دید مسلط آن دوران نزد پاورقی نویسان که روستا را مهد پاکی و صداقت می دانستند و شهر را مکان شر و فساد، در داستان کوتاه «مردی که زنش را گم کرد» این کلیشه را کنار می گذارد. زرین کلاه که خود اهل روستاست، گل ببو، همسر روستایی اش، او را با وعده ی دروغین بازگشت رها می کند و به روستایشان در مازندران می رود. زرین کلاه که بعد از ازدواج با گل ببو با او در تهران زندگی می کرد با فروش جهیزیه ی چند تومانی اش، در حالی که برای دیدار گل ببو که دوستش دارد بی طاقت است، پسرش مانده علی را برمی دارد و با ماشین کرایه به ساری می رود. بعد پرسان پرسان به روستای گل ببو می رود. وقتی با او رودررو می شود، می فهمد که گل ببو همسر دیگری دارد. همسر تازه اش هم مانند او که بارها از گل ببو شلاق خورده است، جای شلاق بر پیشانی و بازویش است. گل ببو از بیخ و بن منکر آشنایی با زرین کلاه می شود. زرین کلاه دست از پا درازتر مانده علی را، جلو در خانه ای رها می کند و همراه مردی که گل ببوی دیگری ست می رود، به امید آن که همسرش شود. اگر همین داستان را حجازی می نوشت غیرممکن بود گل ببو زرین کلاه را طلاق نداده همسری دیگر اختیار کند و منکر آشنایی با زنش بشود. او احتمالا سرمشق راستی و صداقت می شد. هدایت می دانست که با فرد روبه رو است. فردی که خصوصیات شخصی و خصلت روانی خاص خود را دارد.

«هدایت به دیدگاهی شکل داد که می شود گفت در دههء 1310 بی همتا بود؛ دیدگاهی که در آن هیچ تجلیل رمانتیکی از طبقات پایین جامعه به عمل نمی آید و اجتماع به خاطر فقر، جهل و فلاکت عامۀ مردم محکوم نمی شود. بلکه برعکس، معلوم می شود که عامۀ مردم در بداخلاقی و شرارت اصلا از پولدارها عقب نمی مانند و رضایتشان از زندگی از منتقدان طبقۀ متوسط هم که برای بیچارگی و بدبختی آن ها اشک می ریزند بیشتر است.» 4

حجازی پیش از مرگش در در سال 1352، در مصاحبه با روزنامه اطلاعات، برخود می بالد که آثار نویسندگان ایرانی را نخوانده است. از فحوای کلامش برمی آید که نویسندگان ایرانی را در حدی نمی داند که آثارشان را بخواند و نیازی هم به خواندن کارهایشان ندارد، چون شأن خود را بالاتر از آن ها می داند.

«حجازی به اعتراف خود، هیچ یک از آثار نویسندگان معاصر ایران را نخوانده، صادق چوبک را نمی شناسد و سوگند می خورد که فقط چندبار نام او را شنیده است. تنها در ایام جوانی، داستانی از مستعان خوانده که غبار زمان آن را نیز از یادش زدوده است. از معاصران، تنها هدایت و آل احمد را می شناسد، آن هم به سبب دوستی[!] و معاشرت با آنان. هیچ کدام از آثار این دو را نخوانده، بلکه نامی نیز از کتابهایشان را نشنیده بوده است و چون علتش را از وی جویا شده اند، با قیافه ای حق به جانب اظهار داشته است: «برای پیشرفت در کار ادبی باید سر در گریبان داشت. خواندن آثار نویسندگان ایرانی که در سطح جهانی نیستند، دردی را دوا نمی کند.»5  

آیا ادعای نخواندن آثار نویسندگان معاصر به دلیل فقدان ارزش ادبی شان است و یا نخواندن آثارشان به خاطر ترس از انگی باشد که مبادا کسانی بخواهند به ستایشگر نظام حاکم بزنند. با توجه به حمایت اش از حکومت هرگونه ارتباط و نشست و برخاست با هدایت و دوستانش مانعی در پیشرفت اش در هرم قدرت بود.

نوشتن، نویسنده ی مستقل و نویسنده ی حکومتی را طوری در برابر هم قرار می دهد که حتی بر شیوه ی تفکر و منش فردی شان اثر گذار است. هدایت بی آن که در چهارچوبی بیرون از خود گرفتار باشد آن چه دل تنگ اش می خواست بگوید می گفت و حجازی در هر گام از نوشتن اش مواظب بود که مبادا به قدرتی که خود در آن سهم دارد خدشه ای وارد کند. او بعد از مرگ هدایت مزد نوشتن خود را هم می گیرد. یک سال بعد از کودتای 28 مرداد 32 ، در سال 33 از دست شاه مبلغ پنج هزار تومان به عنوان جایزه ی ادبی می گیرد.

حجازی در پایان عمر می گوید: «من آثار شاتوبریان، آناتول فرانس، ولتر، ژان ژاک روسو و دیگران را به زبان اصلی بارها خوانده ام و اگر عمری باقی باشد باز هم خواهم خواند.»6

هدایت در سن هیجده سالگی کتاب اشعارخیام را انتخاب و مقدمه ای بر آن می نویسد(کاتوزیان) و کتاب حیوان و انسان را می نویسد که چند سال بعد با نام فوائد گیاهخواری به چاپ می رسد. اولین اثر ایرانی ست که دوستی با حیوانات را ترویج می کند.

داستان مردی که زنش را گم کرد، داش آکل، علویه خانم، حاجی مراد، مرده خورها، طلب آمرزش و مردی که نفسش را کشت از داستان های رئالیستی هستند که دست آورد نویسنده ای است که آدم ها و محیط، فضا و زمانه ی خود را به خوبی می شناسد و هنوز بعد از گذشت سال های بسیاری که از نوشتن شان می گذرد همچنان خواندنی و نو اند. تنوع مضمونی آثار هدایت قابل توجه است. حتی از نظر زمانی دامنه ی آثارش به میلیون ها سال قبل و دوهزار سال بعد می رسد. س.گ.ل.ل. اولین داستان مجموعه ی زنده به گور، اولین اثر علمی تخیلی ایرانی ست. در داستان پدران آدم از همان مجموعه، هدایت ما را به ملیون ها سال پیش، به دنیای میمون های انسان نما می برد. تخیل اش در بازسازی فضای داستانی آن چنان قوی است که داستانی خواندنی خلق می کند.

هدایتِ معترض در داستان علویه خانم دروغ و تزویر و فسادی را که جزیی از شخصیت آدم ها است روایت می کند. در داوود گوژپشت به تقدیر(وراثت) اعتراض می کند، در مردی که نفسش را کشت دادن تصویری غیر واقعی از خود به دیگران. در مردی که زنش را گم کرد، مرد سالاری و اجحاف به زنان، کینه توزی و بی عاطفگی آدم ها نسبت به یک دیگر و فقر عاطفه. حتی در داستان آب زندگی که فضا و ساختار وشخصیت های قصه وار دارد، در جهل نگهداشتن و اسارت آدم ها را به دست شیادان ستمگر و قدرت طلب روایت می کند. مردمان شهر زرافشان که همه کور اند و شهر ماه تابان که همه کرو لال اند، صبح تا شب را برای حاکمان بیگاری می کنند. چنانچه از آب زندگانی بنوشند به شدت مجازات می شوند و سزایشان مرگ است.

جزوه ی اوسانه، گردآوری ترانه های عامیانه و نیرنگستان، گردآوری اعتقادات خرافی مردم، نشان از عشق هدایت به فرهنگ ایران است.

«اگر تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایه ام معرفی بکنم- سایه ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هرچه تمامتر می بلعد- برای اوست که می خواهم آزمایشی بکنم. ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همۀ روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.»7  

خود را در هیچ چهارچوبی محاط نکرد. آثارش از داستان و مقاله و ترجمه، اعتراض به محیطی است که هیچ وجه اشتراکی با آن ندارد.«سوژه ای بی تناسب بود. مثل کافکا، داستایوسکی و نروال، یکی از قهرمانان عصر مدرن.»8

حجازی ابتدا چارچوب اش را معین می کند و بعد می نویسد. چارچوب اش پذیرش وضع موجود است. او سهمش را می خواهد. اولی نویسنده ای مدرن می شود، با نگاهی جهانی، به واسطه ی دنیای بومی خود. دیگری نویسنده ی رمانتیکی است که قصد اعتراض ندارد و به قول خودش دلش برای اشیاء می سوزد چه برسد به آدم ها، اما قتل شاعرانی چون عشقی وفرخی و صاحب منصبان دولتی مانند سردار اسعد، تیمورتاش و خودکشی داور و مرگ دیگر زندانیان سیاسی از جمله تقی ارانی و نبود دموکراسی در او تاثیری ندارد و همچنان به تایید سیاست و تبلیغ کیش شخصیت «پدر ملت» ادامه می دهد.

هدایت به دنبال پرسش ها خود در این جهان مالیخولیایی به هردری می زد و بعد ناامید به خود باز می گشت. وقتی به خودش در آینه وجودش نگاه می کرد، دست اش از همیشه خالی تر بود. او بین دو نگاه سرگردان بود یکی سرزمین خود که همیشه ناامیدانه چشم به دگرگونی و تحولش داشت، دیگری بودن و نبودن و یا آمدن ورفتنی که از قضا پرسش های شاعر مورد علاقه اش خیام بود. اولی تا زنده بود برای او به جایی نرسید و دومی راهی بسته بود. در سال های پایانی عمر کتابخانه اش را فروخت و به پاریس رفت. فروش کتابخانه اولین گام در راهی بود که به مرگ ختم می شد.

حجازی می خواست در نقش نویسنده پرسش های دیگران را پاسخ بدهد. او تمام مسائل وجودی خودش را حل کرده بود و حالا نگران اشیاء و گل وگیاه و آدم ها بود. او به ریاست سلامت روانی ملت هم منصوب شده بود.

خوانندگان کتاب های هدایت با آثار و شیوه ی نگاهی مواجه شدند که عادت زدایی می کرد. این چیزی نبود که بسیاری از خوانندگان آن روزگار به دنبالش بودند. آن ها نمی خواستند کسی شیوه ی نگاهشان را به چالش بکشد. چون عادت کرده بودند به دوروبر خود با نگاهی رمانتیک و خودشیفته وار بنگرند. دیدن این همه جراحت و چرک را برنمی تافتند. هدایت با تشریح ذهنی و رفتاری جامعه، جهل، خرافات،کینه توزی، دروغگویی و ریاکاری را پیش چشم های خوانندگانش عریان می کرد. او مانند بسیاری از نویسندگان و پاورقی نویسان 1300 تا 1320 سراغ دیوار کوتاه روسپیان نرفت. خوانندگان معتاد به آثار رمانتیک و احساساتی، سرخورده از این آثار به سراغ آثار مألوف خود رفتند.

«هدایت درامِ شخصی اش را، که کسی از آن خبر نداشت، با درام اجتماعی اش تلفیق کرده، با تصاویری که ساخته، با نمادها و پیش از همه با تورِ نامرعی اش خواننده را حسابی در تارهایش به خود پیچانده است. در مقام عنکبوت، توانِ تارتنی اش را در نویسنده گی اش نشان داده است. اما نوشتن قدرت زنده نگه داشتنِ هدایت را نداشت.»9  

هدایت در مدرسه، مجله ای دیواری می نوشت که نامش ندای اموات بود. اولین اثرش مقاله ای بود که در شهر گان بلژیک نوشت. مقاله درباره ی مرگ بود. در پایان مقاله نوشت: «تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می پندارند، تو سروش فرخنده ی شادمانی هستی اما در آستانه ی تو شیون می کشند، تو فرستاده ی سوگواری نیستی، تو درمان دلهای پژمرده می باشی، تو دریچه ی امید بر روی ناامیدان باز می کنی، تو از کاروان خسته و درمانده ی زندگان مهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی، تو سزاوار ستایش هستی، تو زندگانی جاویدان داری...»10  

نه نوشتن اش از مرگ جدا بود و نه مرگ اش از نوشتن. شاید به همین علت بود که دست نوشته های سوخته اش را در آشپزخانه ی خانه ی کوچه ی شامپیونه کنار جسدش پیدا کردند. در سال 1307 با انداختن خودش در رود مارن دست به خودکشی زد. مرد و زن جوانی، در قایقی ناظر غرق شدنش بودند. مرد جوان نجاتش داد. داستان زنده به گور(یادداشت های یک دیوانه) را تحت تاثیر این واقعه نوشت. قهرمان داستان بارها دست به خودکشی می زند و نمی میرد.«حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم می آید و نه بدم می آید، من با مرگ آشنا و مأنوس شده ام. یگانه دوست من است، تنها چیزی است که از من دلجوئی می کند.»11  

 حجازی تا آخرین روز عمر، چشم به پله های لغزنده ی قدرت داشت. قلمش در خدمت قدرت بود و تا نفس آخر منت دار حاکمان.

نبودن، سال ها مشغله ی ذهنی هدایت بود. انگار از اول نه او از جهان بود و نه جهان از آن او. غریبه ای بر در بسته ی جهانی بود که هیچ پاسخی برایش نداشت. مرگ و نوشتن دو بعد وجود هدایت بود. هرچند می دانست از مرگ گریزی نیست، سرانجام به پیشوازش می رود.

حجازی از همه چیز راضی است. از خود، از حکومت و اصحابش. آن طور که می گوید تنها نگران گل ها و درختان و اشیا و حتما آدم هاست. هدایت ناراضی و از همه چیز شاکی ست. حتی از خود. عصیانگری است که واژه ها ابزار عصیانش اند.

بوف کور مثل ساختمانی ست که خواننده برای بیرون آمدن از آن، پشت در بسته می ماند. کلید ساختمان را نویسنده با خود برده است. باید پنجره را شکست و بیرون آمد، از ساختمان دور شد و بعد برگشت و از پنجره ی شکسته به درونش نگاه کرد. پنجره ی شکسته هم چندان کمکی به شناخت درون ساختمان نمی کند. مرگ امیدها، آرزوها و رویاها پشت در مانده است. بوف کور مانیفست هدایت، روایت صاحب خانه ای است که بغلی شرابش هم به زهر مار ناگ آلوده است. جهان اثیری مرده است و به جای جهان مدرن، عفریتی سربرمی آورد که پیرمرد خنزرپنزری نمادش است. پیرمردی که مثل بیماری، مسری است. راوی نقاش هم در پایان بوف کور به پیرمرد خنزرپنزری بدل می شود. آدمی بدون رویا و تخیل و آرزو، گرفتار در چنبره ی تباهی. برای راویِ نقاش، واقعیتِ تازه آن چنان نفرت انگیز است که قطعه قطعه اش می کند و توی چمدان می گذارد تا هرچه زودتر دفن اش کند.

شاهین شهر، شهریور 1391

1 –از نیما تا روزگار ما، یحیی آرین پور، نشر زوار، 1374، ص 243  

2 – صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، محمدعلی همایون کاتوزیان، ترجمه ی فیروزه مهاجر، انتشارات طرح نو، ص 80

3- همان، ص 81

4-   همان، ص 18

5- از نیما تا روزگار ما، ص 256

6- همان، ص 256

7- بوف کور، صادق هدایت، انتشارات جاویدان، 1356، ص 10

8- خواننده ی کور، ص 23

9- همان، ص 160

10- نوشته های پراکنده ی صادق هدایت، به کوشش حسن قائمیان، ص 284

11- زنده به گور، صادق هدایت، انتشاراتت جاویدان، 1356، ص 26