زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

گفتگوی وحید حسینی ایرانی با حسین آتش پرور(روزنامه ی شهرآرا مشهد)

نویسنده ها به جای همه حرف می زنند

گفت و گو با حسین آتش پرور در آستانه انتشار رمان تازه اش

 

وحید حسینی ایرانی: انتشارات جغد از چاپخش رمان تازه ای از حسین آتش پرور،نویسنده پیش کسوت مشهدی، در روزهای آینده خبر داده است. این کتاب حدوداً صد و پنجاه صفحه ای «چهارده سالگی بر برف» نام دارد و در آستانه انتشار آن به سراغ نویسنده اش رفتیم و مسائلی را با محوریت کتاب با او در میان گذاشتیم. مصاحبه کننده برای این که دستش در این گفت و گو پر باشد، نسخه ی پیش از چاپ رمان را خوانده است و پرسش ها با محوریت متن اثر طرح شده است.  «چهارده سالگی بر برف» در ادامه «خیابان بهار آبی بود» باز هم داستان شخصیتی است که نویسنده است و دغدغه هایی درباره جهان پیرامون خود دارد. در این یکی نیز مشهد و معابرش حضور دارند که که البته در رنگ آمیزی ای از خیال  و با فاصله گیری از واقعه گرایی ارائه شده اند. آتش پرور در این کتاببه هجو قشری پرداخته است که به آن منتسب؛ اهل قلم.او معتقد است نویسنده نیز مانند دیگر شهروندان باید مسائل و قوانینی را مد نظر داشته باشد و عدول از آن را همچون رذیلتی اخلاقی به تصویر می کشد؛ رذایلی چون دروغ گویی و خود برتر پنداریو از این دست. با این همه گاه دل خواننده از تنهایی رو به افزایش نویسنده در جامعه خو می گیرد.

 

زبان نگاره رمان شما از جریانی پیروی می کند که با رسم الخط فرهنگستان تعارض دارد، شاید ریشه این دیدگاه را بتوان به اواخر دهه چهل و دهه پنجاه و نوشته های کسانی چون عباس نعلبندیان رساند که برای نمونه قیدهای تنوین دار را به جای تنوین با "ن" می نوشتند (حتمن به جای حتما) یا حذف واو معدوله (خاندن به جای خواندن)، این روش چه کارکردی دارد؟

به موضوع بسیار خوب و مهمی اشاره کردید؛

قرار نیست ما هنوز کفش های پدران مان را بپوشیم و راهی را که آن ها  در زبان رفته اند ما هم برویم.پس زبان،زمان و مکان خودمان چه می شود؟ زبان مثل هر موجود زنده ای احتیاج به غذا و اکسیژن دارد تا بتواند رشد کند و زنده بماند، اگر نه مرده است. زبان  در جایگاه اصلی خود یعنی بستر تمام اجتماعِ مردم  یعنی جمعیت فارسی زبان هشتاد میلیونی؛ گویندگان، شاعران و نویسندگان  رشد می کند و زنده است ، نه تنها در اداره ای با تعدادی کارمند دانشمندِ بسیار محترم به اسم فرهنگستان.

وقتی که ما هنوز فردوسی را راحت می خانیم و زبان سعدی را می فهمیم این یعنی که از نظر زبان در جا زده ایم و در زمان فردوسی و سعدی هستیم.  در گذشته ی زبان زندگی می کنیم.البته این به آن معنا نیست که ارزش های شگرف این قله های فرهنگی را نا دیده بگیریم. پس زبانِ خود ما چه می شود؟

خوآهر واژه ای است پهلوی. هنوز هم در بعضی از شهرستان ها و روستا ها می گویند(خوهر) گویش و نوشتارآن یکی است. اما ما می گوییم خاهر و می نویسیم خواهر. این چه کاری است. یا تنوین ها و دیگر پیچ و خم های زبانی که چه  انرژی از آموزگار و شاگرد می گیرد و چه کشتاری که در بین دانش آموزان ِ بی گناهِ ما راه نینداخته است.

اگر بخاطر داشته باشید در گذشته روی شیشه و تابلو ها ی کبابی ها می نوشتند: کباب پزی. بعد ها متوجه شدند که خوب پختن در خودِ کباب هست. بعد نوشتند: کبابی.

و یا اگر دقت کرده باشید در بالای یکی از ساختمان های قدیمی بیمارستان امام رضا نوشته اند: قسمت یا بخش امراض داخلی. و تاریخ آن هزار و سیصد و سیزده است. حالا هیچ کس این جمله طولانی را نمی گوید. می گویند(داخلی)

وقتی به زبان سرعت اضافه می شود، معاصرِ زمان و مکان  در آن دیده می شود. از طرفی باید بخاطر داشته باشیم که ما بیشتر درگذشته  زندگی می کنیم و بیشتر افعال زبانی ما در گذشته است. در برابر زمان حال و آینده . موضوع دیگر تعصب های زبانی است که رشد و زایش زبان را کند می کند.بخاطر داشته باشیم که زبان ارزشمند ترین وسیله ارتباطی ماست.گرامی ترین هدیه پدران ما. یک ثروت ملی مثل آب و هوا به همه تعلق دارد و در انحصار هیچ کس نیست. فراموش نکنیم که هرج و مرج در زبان با رشد و ویرایش آن خیلی تفاوت دارد و درست است که همگانی است اما نویسندگان و دانشمندان نگهبان مرزهای شریف آن هستند.

 

فکر می کنید جا افتادنِ چنین رویکردی چقدر محتمل است؟

کار بسیار دشواری است. چون این شیوه در ما نهادینه شده  و هرکدام از ما نسبت به آن حس مالکیت پیدا کردیم. در میان نویسندگان جوان این شوق و استقبال را می یبینم اما هنوز برای بعضی ها تابویی در زبان هست.

 

چهارده سالگی بر برف داستانی است درباره ادبیات، درباره شعر و داستان و شاعر و داستان نویس، آیا مخاطب هدفتان اهالی قلم بوده اند و در این صورت نگران نیستید محدود ساختن گستره خوانندگان اثر اقبال به کتابتان را کاهش دهد؟

آن چه شما گفتید تم کتاب است. اما من شرایط و گزیری ها و ناگزیری های نویسنده و موقعیت تاریخی اجتماعی و زیستی او را بدون هیچ داوری نشان می دهم. در اصل به پشت صحنه ی گروه اجتماعی که در تمام این سال ها با آن ها  زندگی کرده ، چراغ می تابانم. و باید به این نکته توجه داشت که هر نویسنده قبل از هرکس خودش را می نویسد.

مساله دیگر این است که ما همیشه عادت به نشان دادن سوم شخص داریم  . البته گاهی هم دوم شخص را مخاطب و مورد پرسش قرار می دهیم.  و کمتر کسی منِ اول شخص را می بیند.در این جاست که منِ اول شخص؛ یعنی این گروه اجتماعی را نشان  و انگشت را رو به خود می گیرم. و این موضوع نه تنها خاننده را محدود نمی کند که فکر می کنم در دید تمام خانندگان خانه تکانی خاهد کرد.

 

رمان از رگه هایی از طنزی سیاه برخوردار است، طنزی که از قِبل انتقاد نویسنده از خود شکل می گیرد، فکر می کنید این هجو کاستی های اخلاقی اهل قلم -پرچانگی، توهم و خودشیفتگی و...- چه بازخوردی را در میان آنها برخواهد انگیخت؟ آیا شما خواص -در اینجا اهل قلم- را انسان هایی مانند باقی بنی بشر می دانید که انواع خطاها از آنها سر می زند؟

به مسولیت یک نویسنده به عنوان تعهد اجتماعی یا سیاسی اصلن نگاه نمی کنم بلکه به عنوان یک فرد او را می بینم. و هیچ گونه تعهد یا رسالتی برای او قایل نیستم. چرا که او نماینده هیچ کس نیست و فردی هم به او در این حوزه ها نمایندگی نداده است. اگر برای او احترامی قایلم بخاطر اثر و در همان حوزه است و رفتار اجتماعی او که می باید وظیفه اش را مثل یک شهروند با فرهنگ انجام دهد. بعنوان مثال یک نویسنده یا شاعر در کتابش نویسنده و شاعر است. اما وقتی می خاهد مالیات بپردازد و یا از روی خط عابر عبور کند، یک شهروند مثل همه است.و درست در همین نقطه است که بسیاری از نویسندگان ما خود را به تابو تبدیل می کنند و جایگاهی بالاتر از دیگران برای خود در نظر می گیرند و بجای همه حرف می زنند.

 

 کتاب تازه شما عین برخورداری از این رویکرد طنازانه جا به جا به شاعرانگی می زند(آینه آب مرا در هم پیچید؛ یا نویسنده ای که اعضای تنش را یک به یک دور می اندازد...)، از سویی سروده هایی از شاعرانی چون شفیعی کدکنی و رویایی و جز آنها آورده شده، این در حالی است که شاعران نیز به تازیانه طنزی هجوآمیز نواخته شده اند؛ اینجاست که ممکن است مخاطب سردرگم شود که نویسنده این رمان چه موضعی در برابر شعر و شاعر دارد، این سردرگم ساختن را باید عامدانه تلقی کرد؟

در این داستان هیچ قطعیتی وجود ندارد.همه چیز در استحاله و استعاره می گذرد. هیچ نامِ فرد یا مکان با تمام واقعی بودنش اصلن واقعی نیست و در باره هر اتفاق آن هم همین خاهد بود.

در این جاست که منِ نویسنده هیچ موضع گیری نمی کنم و حق قضاوت به خودم اصلن نمی دهم.تنها با آینه ای که در دست دارد. بخش کوچکی از لایه های درونی خودش را نور می تاباند تا شاید برای دیگران هم جذاب باشد. همین

 

کتاب ارجاعاتی به تاریخ معاصر ادبیات دارد مانند اتفاقاتی که دهه هفتاد برای نویسندگان افتاد، این اشارات را باید نوعی ادای دین دانست؟

در اصل این کتاب از نظر تاریخی ادامه خیابان بهار است.گرچه که در شکل وساخت و تم چیزی کاملن متفاوت با آن است. بطوری که هیچ تشابهی در این دو نخاهید دید. خیابان بهار تا جنگ و سال شصت جلو می آید. و چهارده سالگی بر برف.کتاب ماه تا چاه و  کتاب «مهمان سرای گل سرخ» به  زمان تاریخی بعد آن می پردازد.

بارها تکرار کردم که منِ نویسنده در خلا زندگی نمی کنم شخصیت و هویت من در زمان و مکان زیستم شکل می گیرد. در این جاست که آثار یک داستان نویس بازتاب زمان و مکان خودش می شود.

 

  شما در ادامه رویکردی که در خیابان بهار در پیش گرفتید بار دیگر به بازآفرینی جغرافیای مشهد دست زده اید اما این بار هم از مستندنگاری فاصله گرفته اید؛ همانند فلکه راهنمایی که گلهای آتشین دارد یا بولوار ملک آباد که سرش را از ته تراشیده اند، اساسن مکان و جغرافیا چه جایگاهی در نگاه داستانی شما دارد؟

دیگران را نمی دانم. اما 60 سال از عمر من در مشهد گذشته است.شهری که خیابان هایش در کودکی هایم بیشتر از ده تا نبود.این ابر شهری که حالا از نظر جمعیت دومین شهر کشور است. تمام این تغییرات شگرف در همین عمر کوتاه من اتفاق افتاده است. کوچه ها و خیابان هایی را می توانم به شما نشان دهم که در زمان من بدنیا آمدند. جوانی کردند. پیر شدند و مردند. و خیلی های شان هم زنده اند.چشم های من آن ها را دیده است. خیابان هایی که خاکی بودند و هنوز هم اسمش خاکی است. از این جهت  مشهد در داستان هایم یک شخصیت است. چه در خیابان بهار- اندوه- ماهی درباد و همین چهارده سالگی. از طرفی در رمان زیر چاپ ماه تا چاه شخصیت اصلی داستان همین خیابان های مشهدی است که شما هر روز اسم شان به گوشتان می خورد. خیابان ها و رویداهایی که به آن ها هویت انسانی داده است. خیابان تهران- امام رضا(ع)- میدان اعدام، کوهسنگی و... و همان خیابانی که هنوز خاکی است و باغش هم  همچنان خونی. فکر نمی کنم کسی بیشتر از این به این خیابان ها احترام گذاشته باشد.

 

1-     روزنامه شهرآرا، شماره 2142، شنبه 18 خرداد 1398، صفحه 4، ادبیات و اندیشه