زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

دایره ها

 

دایره ها *

فرهاد کشوری

 

    

  

«اکرم کجاست؟ چرا نیامد؟ چرا؟ ...»

تیمسار شورولت را از دروازه ی تلخاب بیرون راند.

اکرم گفت: «جون به سر شدم. چقدر کند گذشت.»

موهای روی پیشانی اش را با انگشت ها بالا زد و رو به جاده ای که زیر ماشین می سرید گفت: «از این شهر که بزنیم بیرون، دیگه کسی تو رو با لباس شخصی نمی شناسه.»

تیمسار گفت: «هنوز به دروازه ی اصلی نرسیدیم.»

جیپ را توی آینه ی بغل دید. کنار کشید و راه داد. جیپ رسید کنار شورولت. دست گروهبان یکمی از در باز جیپ بیرون زد و اشاره کرد کنار بزند. تیمسار پا را از روی پدال گاز برداشت. راند روی شانه ی جاده و ترمز گرفت. صدای وحشت زده ی اکرم را شنید: «چکارت داره؟»

تیمسار هراسان گفت: «نمی دونم.»

جیپ از جا کنده شد، رفت جلو شورولت و چرخ هایش کشیده شد روی شن های کنار جاده و ایستاد.

اکرم آهسته گفت: «نکنه اومدن...»

گروهبان از جیپ پیاده شد و به طرف تیمسار آمد. تیمسار شیشه را پایین کشید و با انگشتان لرزانش فرمان را فشرد.

گروهبان سر خم کرد به طرف تیمسار و گفت: «پیاده شو!»

اکرم سر پیش برد و از کنار شانه ی تیمسار گفت: «شما به تیمسار بی احترامی می کنید.»

بانگاهی پرسش گر به چشم های ریز و قهوه ای رنگ گروهبان نگاه کرد.

گروهبان گفت: «تیمسار داره فرار می کنه.»

اکرم با صدای لرزانی گفت: «فرار از کجا؟ برای چی؟ مگر چکار کرده که فرار کنه؟»

پس کشید و به نیم رخ رنگ پریده ی تیمسار نگاه کرد.

تیمسار به روبه رو خیره بود و چیزی نمی دید، به جز حضور هراسناک گروهبان کنار در شورولت.

گفت: «تو برو.»

اکرم بغض کرده گفت: «بی تو برم؟»

«چاره ای نیست.»

اکرم بازویش را گرفت: «پیاده نشو.»

تیمسار رو کرد به اکرم. مژه های خیسش را دید و گفت: «اگر می تونستم تنهات نمی گذاشتم.»

چرخید پیاده شود، فشار دست اکرم نگهش داشت. سر برگرداند به طرف اکرم و گفت: «بعد می بینمت.»

دست اکرم سست شد. تیمسار پیاده شد. صدای اکرم را شنید: «خواهش می کنم بگذارید بریم. شوهرم بی گناهه.»

تیمسار شانه به شانه ی گروهبان به طرف جیپ رفت و صدای بستن در شورولت را شنید. کنارِ درِ باز جیپ سر بر گرداند. اکرم پشت فرمان نشسته بود. پای لرزانش را توی جیپ گذاشت. دست گرفت به قاب در جیپ، خودش را بالا کشاند و روی صندلی نشست.

شنید: «اونطرف تر تیمسار، من هم باید بشینم.»

سرباز پشت فرمان گفت: «که می خواستی در بری؟»

گروهبان گفت: «باید بری بشینی پشت میزت.»

تیمسار با خود گفت: «کدام میز؟»

جیپ دور زد و از کنار شورولت گذشت. اکرم دست ها را گذاشته بود روی فرمان و نگاهش می کرد. تیمسار گفت: «ارتش تسلیم شده. حکومت سقوط کرده.»

صدایش می لرزید. به خودش گفت: «پاک خودت را باختی. به خودت مسلط باش.»

جیپ جلو دروازه ی تلخاب ایستاد. سرباز تفنگ به دوش آمد کنار کاپوت جیپ، از توی شیشه ی جلو به تیمسار نگاه کرد. بعد رفت مانع را بالا زد.

مگسی را که روی چانه اش نشست ، با دست راند.

جیپ جلو ساختمان دفتر کارش ایستاد. با اشاره ی دست گروهبان از پله بالا رفت. جلو در سر بر گرداند. گروهبان پای پله ایستاده بود و نگاهش می کرد. رو بر گرداند و رفت توی راهرو و در را پشت سر بست. در دفترش را باز کرد. از اتاق منشی گذشت، از در باز اتاقش تو رفت و ایستاد. نگاه هراسانش توی اتاق چرخید. در را با دستی لرزان بست. صدای در راهرو را شنید. به صدای پاهای توی راهرو گوش داد و به دیوار آن سوی میزش خیره ماند. تنها نه میخ از سه عکس روی دیوار مانده بود و نخی از تک میخ های بالا آویزان بود. جلو رفت. روی صندلی گردانش نشست و به جای خالی عکس های زیر شیشه ی میزش نگاه کرد.

فکر کرد: «چرا کسی نیست؟ آجودانم؟ منشی ام؟ ... گروهبان توی راهرو چرا نمی آد تو؟»

گوشی خط مستقیم را برداشت. صدای خش خشی توی گوشی پیچید. نگاهش روی سیم تلفن سرید و به دو شاخه ی فرو رفته ی توی پریز رسید. گوشی را گذاشت.

گوشی تلفن داخلی را برداشت. مرکز را گرفت. صدایی از توی گوشی گفت: «بفرمایید.»

«تیمسار هستم.»

ارتباط قطع شد.

«حالا اکرم از دروازه گذشته؟ ... سرهنگ؟ ... به سرهنگ تلفن کنم.»

شماره سرهنگ را گرفت. تلفن چهار بار زنگ خورد. منتظر صدای آشنای سرهنگ بود.

گفت: «الو.»

صدای ناآشنایی جواب داد: «بفرمایید.»

«تیمسار هستم.»

«سلام تیمسار.»

«با سرهنگ کار دارم.»

«تشریف ندارن.»

«کجا رفتن؟»

«نمی دونم تیمسار.»

«اگر آمدن بگو بیاد پیش ام.»

گوشی را گذاشت: «کدام گوری رفته؟ حتماً پشت میزش نشسته و داره به من می خنده... آرام باش... چطور می تونم آرام باشم، وقتی که مرگ توی راهرو منتظرم ایستاده. نمی تونم، نمی تونم آرام باشم.»

با شنیدن صدای پاهای توی راهرو، به در بسته اتاق نگاه کرد. شقیقه هاش می کوبید.

مگس دور سرش چرخید و روی تیغه بینی اش نشست. دست که بلند کرد، مگس رفت روی دیوار کنارش نشست. به چهره های خاموش کنار تانک ها نگاه کرد. به خودش گفت: «حالا اثر حرفام را باید ببینم و بعد ضرب شستم را نشون بدم. دفاع تو این موقعیت یعنی مرگ.»

افسری از صف بیرون زد و روی شنی تانک پرید و خبردار ایستاد. گروهبان یکمی میان صف و ردیف تانکها ماند. سه سرباز از صف بیرون آمدند. چند لحظه به اطراف نگاه کردند و برگشتند توی صف. تیمسار با دست به پرچم اشاره کرد. بعد دستش را به آرامی پایین اورد و گفت: «تنها یک افسر شجاع و یک گروهبان دلیر وفاداری به این پرچم را فراموش نکرده اند؟»

گروهبان رفته بود توی صف و افسر، روی شنی تانک این پا و آن پا می کرد.

فکر کرد: «فاجعه است. صدای مصیبت بار شیپور عقب نشینی را می شنوم.»

وقتی رو کرد به افسر او را روی شنی تانک ندید.

«اکرم کجاست؟»

اکرم با موهای خیس روبه رویش ایستاد. تیمسار به آرامی کنارش زد. در اتاق خواب را باز کرد و پا به کفش تو رفت. شنید: «با کفش؟»

به طرف تختخواب رفت. دست زیر تشک برد. وقتی دستش را بیرون کشید، دو ورق کاغذ توی دستش بود. اکرم ردیف زیر هم اسم هایی را روی ورقه ها دید و به دایره های سرخ جلوشان ها نگاه کرد.

گفت: «این اسم ها ...»

تیمسار کاغذ را تا زد و گفت: «مگر نشنیدی؟»

«چی رو نشنیدم؟»

«سقوط کرد.»

«چی؟»

«همه چیز.»چشم های وحشت زده ی اکرم به ورق های تا شده ی توی دست تیمسار بود. دست به قاب در گرفت و تو روی تیمسار گفت: «حقیقت داره؟»

جوابی نشنید.

گفت: «حالا باید چکار کنیم؟»

تیمسار گفت: «ما مثل خلبانی هستیم که هواپیماش را زدن. باید بپریم بیرون. فرصت نداریم.»

اکرم دست از روی قاب در برداشت. دو قدم جلو آمد و خیره به چشم های نگران تیمسار گفت: «کجا بریم؟»

تیمسار گفت: «نمی دونم.»

به ورق های توی دستش نگاه کرد و از اتاق بیرون زد. اکرم پشت سرش به آشپزخانه رفت.

تیمسار بشقابی از توی آبچکان بالای ظرفشویی برداشت. ورق ها را توی بشقاب ریز ریز کرد. بشقاب به دست از آشپزخانه بیرون رفت. صدای اکرم را شنید: «چی به سر ما می آد؟»

تیمسار جوابی نداد.

«گفتم چی به سر ما می آد؟»

تیمسار از در توالت تو رفت. صدای نفس های اکرم را از پشت سر می شنید. تکه های ریز کاغذ توی بشقاب را در چاهک سنگ توالت خالی کرد و سیفون را کشید. صدای اکرم را شنید: «چی به سر ما می آد؟»

تیمسار جوابی نداد.

«گفتم چی به سرما می آد؟»

«نمی دونم. هیچ نمی دونم.»

تیمسار ایستاد تا اثری از تکه های ریز کاغذ نماند.

از توالت بیرون زد. توی راهرو گفت: «وقت نداریم. زود لباس بپوش و وسایل را جمع کن.»

بشقاب را توی آبچکان گذاشت و به اتاق خواب رفت. اکرم پشت سرش توی اتاق آمد. تیمسار رو به آینه ی دیواری ایستاد. چشم های هراسان اکرم از توی آینه به او خیره بود.

تیمسار گفت: «آژیر خطر برای ما به صدا در آمده. پرچم سفید هم دیگه فایده نداره. باید چمدون ها را ببندیم. چیز اضافی با خودت نیار.»

«پس وسایل خونه؟»

«باید فرار کنیم اکرم.»

اکرم از اتاق بیرون رفت. تیمسار برابر آینه ی قدی روی کمد، هراسان به تاج و ستاره ی روی شانه هایش نگاه کرد. تند دکمه های فرنج ش را باز کرد و روی تختخواب انداخت. گره ی کرواتش را باز کرد و اندخت روی فرنج. پیراهنش را در آورد. زیر پیراهنی به تن احساس آرامش می کرد. بعد اجزاء صورتش را از نظر گذراند و هراسان روی تخت نشست.

«چرا اکرم نیامد؟»

صدای ویز ویز مگس را بالای سرش می شنید.

حرکت دستش مگس را که می آمد روی پیشانی اش بنشیند تاراند. گوش داد به صدای پاهایی که نزدیک می شد. بلند شد، پیراهن اش را زیر شلوار گشاد بی کمربندش کرد. به یقه ی پیراهن اش دست کشید. خم شد کت اش را از روی موکت کف اتاق برداشت و پوشید. با انگشت ها موهایش را شانه زد. کلید در قفل چرخید. در باز شد. جوان سبزه رو از میان در گفت: «بیا بیرون!»

تیمسار به چشم های مرد جوان خیره ماند.

با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: «ملاقاتی دارم؟»

جوان سبزه رو گفت: «نه.»

«پس...»

دهانش خشک شد.

گفت: «شوخی می کنید.»

 شنید: «با کسی شوخی نداریم.»

دو مرد جوان از کنار جوان سبزه رو، سر از میان در گاه پیش آوردند و به تیمسار نگاه کردند. کفش هایش را پا کرد و با قدم های لرزان از اتاق بیرون زد. جلو سه مرد جوان راه افتاد و از در باز ساختمان بیرون رفت. فکر کرد: «شاید...اکرم؟ پس چرا گفت نه؟...شاید..».پا روی چمن گذاشت. سر بلند کرد، تکه ابر بزرگی جلو آفتاب را گرفته بود و نرمه باد خنکی می وزید. با قدم های سست رفت زیر شاخه های انبوه کنار پیر میان حیاط ایستاد.

شنید: «از اینجا تکون نمی خوری.»

سه جوان که پشت به او رفتند توی ساختمان و در را پشت سر بستند.

نگاهش روی دیوارهای باشگاه سرید.

زنگ در حیاط به صدا در آمد. درررینگ! درررینگ!

«شاید اکرم باشه؟»

پیرمردی از در ساختمان بیرون آمد و آهسته به طرف در حیاط رفت. در را باز کرد. مرد سیاهپوشی از روی شانه ی پیرمرد به تیمسار نگاه کرد. از کنار تل چوب های نیم سوخته ی کنار راهرو پیش آمد. جلو ساختمان روی پاها نشست و به دیوار تکیه داد. تیمسار مرد را شناخت.

«من از جنابعلی می خوام به عدالت عمل کنی. به دستور همین آدم پسرم را کشتن.»

انگشت اشاره ی مرد رو به سینه ی تیمسار سنگینی می کرد.

«چرا اکرم نیامد؟ چرا؟»

نگاهش را از مرد گریزاند و به سکوی شیرجه پشت دیوار استخر نگاه کرد.

صدای زنگ در توی حیاط پیچید.

«شاید اکرم ... شاید...»

زنی چادری تو آمد. قاب عکس بزرگی زیر بغل گرفته بود. قاب عکس را به دیوار ساختمان تکیه داد و کنارش نشست. جوان توی قاب عکس به او خیره بود.

زن به تیمسار اشاره کرد. «همین مرد قاتل پسرمه. پسرم را همین کشت.»

تیمسار رو به زن گفت: «من خانم؟ من آزارم به کسی نرسیده. دستم به خون کسی آلوده نشده. شما اشتباه می کنید.»

«الآن نشونت می دم که چه به روز ما آوردی؟»

کیف دستی اش را از زیر چادر بیرون آورد. در کیف را باز کرد. چند لحظه توی کیف را جستجو کرد. پنجه ی دستش همراه عکسی رو به تیمسار آمد.

تیمسار به چهره ی جوان هفده هیجده ساله ی توی عکس نگاه کرد..

«حالا شناختی ش؟»

«نمی شناسمش، اصلاً نمی شناسمش... چرا اکرم نیامد؟»

پنجه ی اکرم شانه اش را می فشرد. صدای زنگ نگاهش را از چشم های توی قاب عکس کند و به طرف در برد.

«اکرم ؟ شاید، شاید اکرم ...»

مرد سیاهپوشی تو آمد. قلاب قفسی توی دستش بود. کنار در ساختمان قفس را جلوش گذاشت، روی پاها نشست و به دیوار تکیه داد. تیمسار قناری بی قرار توی قفس را دید.

«اکرم کجاست؟»

برق اشک روی مژه های اکرم. کودکی رو به لبخند پدر بزرگش می رفت و می شنید: «تیمسار کوچولو. تیمسار کوچولو.»

«شاید اکرم رسیده به دروازه ی شهر؟»

به میز چوبی شکسته ی کنار استخر چشم دوخت، تا از نگاه مردها، زن، قاب عکس و قناری بگریزد.

دلش مثل قناری توی قفس بی قرار بود. آرنج های پدر بزرگ روی میز قهوه ای سوخته بود و دست ها ستون چانه.

گفت: «کی امیر ارتشه؟»

پسرکی از آن سوی میز، انگشت اشاره اش را بالا برد. دست اکرم شانه اش را فشرد. پدر بزرگ رفت. پسرک محو شد و میز شکسته در نگاهش ماند. کمر شلوارش را تا روی شکمش بالا کشید.

«چرا اکرم ... حتماً یک نفر به من می گه که زنده می مونم... می گه که مرگی در کار نیست.»

اشک از روی مژه های اکرم غلتید روی گونه هاش. دلش مثل طبل بزرگ می کوبید. عقب رفت و شانه داد به تنه ی کنار. لب هایش می لرزید. مگسی روی پیشانی اش نشست. دست به طرف پیشانی برد. مگس پر زد و بالای سرش چرخید.

«نه، مرگی در کار نیست. من نمی خوام بمیرم، نمی خوام... چرا اکرم...؟»

نگاه هراسانش از روی تل چوب نیم سوخته ی میز بیلیارد کنار در، رفت روی گربه ی سفید روی دیوار. به آزادی گربه غبطه خورد. بعد سر پایین انداخت و به کفش های بی بندش نگاه کرد.

«اکرم ... بالاخره می رسه. شاید حالا رسیده پشت در ...»

شلوارش را بالا کشید. سربلند کرد و با تنی لرزان به دیوار کنار در حیاط نگاه کرد. گربه رفته بود و کلاغی روی دیوار نشسته بود.

                                                                                                  مرداد 1377

 

*- مجموعه داستان دایره ها، نشر دورود، شاهین شهر، 1382

بوی خوش آویشن

بوی خوش آویشن 

 

  

گفت وگوی زاون قوکاسیان و برهان الدین حسینی با فرهاد کشوری

 

  

 

 

 

 

 

  «فرهاد کشوری» نویسنده یی است که بی سروصدا و آرام و پیگیر، به کارش ادامه می دهد و از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۸۴ پنج اثر از او منتشر شده؛ «بوی خوش آویشن» (۱۳۷۲، مجموعه داستان، نشر فردا)، «دایره ها» (۱۳۸۲، مجموعه سه داستان، نشر دورود)، «شب طولانی موسا»(۱۳۸۲، رمان، انتشارات ققنوس)، «گره کور» (۱۳۸۳، مجموعه داستان، انتشارات ققنوس)، «کی ما را داد به باخت» (۱۳۸۴، رمان، انتشارات نیلوفر)، که این آخری در سال ۱۳۷۴ نوشته شده. من «فرهاد کشوری» را نه از نزدیک که از «بوی خوش آویشن» می شناسم و دیرزمانی است که از «شب طولانی موسا» تا «کی ما را داد به باخت» درصدد آن بودم از نزدیک ببینمش. به برکت وجود آقای «محمدرضا شیروانی» شاعر و فرهنگ نویس، او را یافتم و در خانه «زاون قوکاسیان» ملاقات کردم؛ همانی بود که تصویرش را از «بوی خوش آویشن» تا «کی ما را داد به باخت» در ذهن ساخته بودم. مردی آرام و صبور از پس سال ها آوارگی، با چهره یی گداخته از سردی و گرمی روزگار. آنچه در زیر می آید، گفت و شنودی است که با او داشتیم و او مهربانانه پرسش های ما را پاسخ گفت. «هر کجا هست خدا یار و نگهدارش باد.»

ادامه مطلب ...

مصیبتی که می‌آید (کاوه میرعباسی )

مصیبتی که می‌آید

 

کاوه میرعباسی 

 

 

 

 

شب طولانی موسا  

 

فرهاد کشوری 

 

ققنوس ۱۳۸۲ 

  

 

«شب طولانی موسا» درامی گروتسک است با رگه‌هایی از طنز (بدخواه ناشناسی که مدام غذای موسا را شور می‌کند و آن قدر در این اقدام راه افراط می‌پیماید که این آزار کودکانه خوره ذهنی و کابوس زندگی موسا می‌شود و او که به جان آمده است، در واکنش دست به اعمالی مسخره می‌زند و خود را در موقعیت‌هایی مضحک قرار می‌دهد، وقتی آستین‌های پیراهن موسا را بریده‌اند، نارنج- با ساده دلی تمام و بی‌آنکه قصد مزاح داشته باشد- پیشنهاد می‌کند آستین‌های دیگری به لباس شوهرش بدوزد و کاملا جدی از او می‌پرسد آیا با این کار راضی می‌شود، عیسا با گرز موسا که مظهر اقتدار و عامل اعتماد به نفس و تکیه‌گاه معنوی پدرش است، برای پسر بچه همسایه کاردستی می‌سازد و بدتر از همه اینکه گرز کذایی یگانه یادگار پدر موسا بوده، زیرا او قبلا سایر متعلقات ابوی مرحومش را به باد داده است و...) که گهگاه گزنده، تلخ و سیاه هم می‌شود.

ادامه مطلب ...