زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

تولد شادی بخش و تعطیلی غم انگیز کتابفروشی ها

                تولد شادی بخش و تعطیلی غم انگیز کتابفروشی ها

 

از اوائل دهه ی پنجاه وقتی به تهران می آمدم همیشه بخشی از وقت ام و یا بیشترش را در کتابفروشی ها روبه روی دانشگاه می گذراندم و دست خالی از آن جا نمی رفتم. یکی از کتاب ها را برای توی اتوبوس می گذاشتم و بقیه را توی ساک ام و احساس می کردم دنیا را به من داده اند. صاحب کتاب هایی بودم که با خواندنشان دیگر آن من قبلی نبودم. چون نویسنده دنیای تازه ای را پیش روی من می گشود که پیش تر آن را تجربه نکرده بودم.

ادامه مطلب ...

داستان نقش سبز

 نقش سبز*

فرهاد کشوری

 

سرباز نفس زنان کنار لباس های آویخته از شاخه های کُنار ایستاد.

صابر گفت: «نگاه کن تو دره!»

سرباز چند قدم پشت به صابر رفت و ایستاد. صابر در نیمه روشنایی قرص ماه، شبح تارش را می دید. گلنگدن کشید. نشست. از صدای لباس هایش فهمید. سرباز گفت: «یوزپلنگه!»

بعد با خودش گفت: «پس این یوز بوده که صورت نادره خورده.»

شلیک گلوله بدن خسته و بی خوابی کشیده اش را لرزاند. چشم های یوزپلنگ را ندید.

سرباز گفت: «زدمش؟»

صابر گفت: «فرار کرد.»

بعد برق چشم ها را روی تپه ی روبه رو دید.

سرباز به طرف سرازیری تپه رفت. صابر چشم ها را ندید. چند لحظه بعد سرباز آمد کنارش ایستاد. صابر گفت: «دست و پام را باز کن.»

سرباز حرفی نزد. صابر حس کرد یوزپلنگ جایی از توی تاریکی دارد نگاهش می کند. گفت: «بر می گرده.»

صدای بی تفاوت سرباز را شنید: «خوب برگرده.»

صابر با نگرانی گفت: «برگرده؟ طناب ها را باز کن. قول می دم همین جا بشینم و تکون نخورم. با دست بسته حریف یه گربه نیستم، چه برسه به یوز.»

سرباز خودش را از لباس هایی که باد به شانه اش می زد، کنار کشید و گفت: «دست و پات را باز کنم که فرار کنی؟»

صابر گفت: «فرار کنم به کجا؟ توی قبر پدرم؟ کجا را دارم برم؟»

خروسی آواز خواند. به خودش گفت: «پس چرا این قدر هوا تاریکه؟»

سرباز سرش را جلو آورد و گفت: «اگر اقرار کنی، خودم دست و پات را باز می کنم و می برمت پاسگاه. چند استکان چای گرم می دمت بخوری و پتو که بخوابی.»

صابر گفت: «اقرار به چه؟»

مزه ی چای و آرامش پتو را در ذهنش پس زد.

سرباز گفت: «بالاخره اقرار می کنی.»

صابر چشم دواند توی تاریکی روبه رو. «به کارِ نکرده اقرار کنم؟»

صدای خنده سرباز را شنید: «کارِ نکرده؟ عجب!»

صابر می خواست این گفتگو را ادامه بدهد و طولانی کند. اما هر چه گشت، در ذهن خواب آلودش چیزی برای ادامه گفتگو نجست. گفت: «درخواستی دارم.»

سرباز گفت: «چه درخواستی؟»

بی تفاوتی لحن سرباز همراه چوقا به صورت صابر خورد. گفت: «تنهام نگذار.»

سرباز گفت: «نمی تونم، باید برم سر پست ام.»

صابر چند لحظه خاموش ماند و بعد گفت: «پس دست و پام را باز کن.»

صدای پا، هراس را از صابر دور کرد. توی دلش گفت: «کی یه؟»

«فرار کرد؟»

صابر گفت: «من اینجام سرکار عبدالهی.»

سرباز گفت: «یوزپلنگ اومده بود.»

عبدالهی خمیازه ای کشید و خواب آلود گفت: «اومده بود سراغ صابر. با من و تو که کاری نداره.»

گردنش می خارید. نگاهش سرید توی تاریکی.

عبدالهی گفت: «اقرار نمی کنی؟»

صابر جواب نداد. عبدالهی به نجوا گفت: «نیومد سراغت؟»

صابر می دانست از چه کسی حرف می زند. پرسید: «کی؟»

عبدالهی گفت: «به خاطر لباس هاش هم شده میاد زیر این درخت و وادار به اعتراف ات می کنه.»

صابر برق چشم های یوزپلنگ پنهان را، در اطرافش جستجو می کرد. برق چشم هایی که او را به فکر وا می داشت. یوزپلنگ او را دیده بود. حتماً جایی کمین کرده بود و منتظر بود تا دور و برش خلوت شود. این نرمه باد بد هنگام، بوی او را برای یوزپلنگ برده بود؟

به خود گفت: «یوز مست از بوی آدمیزاد مگر همین طوری ول می کنه و می ره؟»

عبدالهی گفت: «بریم!»

پایش به چیزی جلو پای صابر خورد و تق صدا کرد. گفت: «چی بود؟»

صابر گفت: «چوبه.»

عبدالهی با تعجب پرسید: «چوب؟»

«چوب کِی کُم، پدر نادر آورده.»

«چرا گذاشته اینجا؟»

به خودش گفت: «عبدالهی یک بهانه ای گیر آورد، راه که می ره دنبال بهانه می گرده.»

حرف را عوض کرد و گفت: «سرکار عبدالهی، داغ بچه هات را نبینی، یک تیر بزن سر سینه م و خلاص ام کن، اما با این یوز تنهام نذار.»

عبدالهی گفت: «صورت نادر را شاید همین یوزپلنگ خورده باشه، کی می دونه؟ شاید وقتی بدنش گرم بود، بوی خون کشونده ش بالای سر نادر. حالا هم اومده سراغ تو ... چرا سراغ من نمیا؟»

صابر گفت: «برای این که جنابعالی تو اتاق ت هستی و من دست و پا بسته، بیرون آبادی و زیر این درخت کُنارم.»

عبدالهی گفت: «نگفتی جریان این چوب چی یه؟»

صابر با خودش گفت: «چرا بگم؟ می کن اش پیرهن عثمون ... نه نمی گم.»

گفت: «این را پدر نادر آورده گذاشته اینجا. از خودش بپرس.»

عبدالهی گفت: «من مطمئن ام تا صبح میاد سراغ ات.»

راه افتاد. سرباز پشت سرش رفت. عبدالهی گفت: «پوکه ی فشنگ؟»

سرباز گفت: «فردا صبح زود...»

عبدالهی گفت: «همین حالا بگرد پیداش کن.»

صدای پای عبدالهی دور می شد. سرباز نشست جایی که شلیک کرده بود.

گفت: «ببین چه شری به پا کردی؟»

صابر توی دلش گفت: «پوکه را پیدا نکنه، خدا!»

دلش می خواست سرباز تا صبح روی زمین دست بکشد و پوکه را پیدا نکند. چهار چشم سرخ توی دره دید و بعد یک چشم دیگر و بعد شش تا. آهسته گفت: «حالا نوبت توره ها شده.»

بعد طوری که سرباز بشنود گفت: «نگاه کن تو دره!»

سرباز گفت: «شغال ها اومده ن سراغ ات! ... کبریت نداری؟»

صابر گفت: «روز اول کبریتم را ازم گرفتین.»

سرباز گفت: «باید سالم تحویلت بدیم.»

«به کی؟»

صدای سرباز را شنید: «پیداش کردم.»

به طرف اش آمد وکنار لباس ها ایستاد.

صابر گفت : «نگفتی به کی سالم تحویلم می دین؟»

سرباز گفت: «به هیچکس ... چه می دونم ... نگفتی جریان چوب چی یه؟ غروب دیدم جابر نشون ات می داد و حرف می زد. چه می گفت؟»

صابر گفت: «جنی شده. اگر بگذاریش خونه و زندگی ش را هم میاره و می گذاره زیر این درخت.»

سرباز تفنگش را حمایل کرد. گفت: «چرا گذاشتش کنارت پیش گیوه های نادر، زیر چوقا و شلوار؟ ... اصلاً به من چه ... اگر یوزپلنگ اومد صدام بزن.»

صابر گفت: «اگر خوابم برد؟»

سرباز گفت: «نباید بخوابی.»

توی تاریکی صدای پاهای سرباز را می شنید که می رفت و دور می شد. چشم های سرخ از توی دره نگاهش می کردند. نهیب می زد، توره ها فرار می کردند. اگر یوزپلنگی فریادش را می شنید و روی رد صدا، دیوانه از بوی آدمیزاد می آمد؟ به خود گفت: «این چوب را جابر گذاشته اینجا که چه؟ این آدم جنی می گرده هر چه پیدا می کنه میاره می گذاره اینجا، می خوا با این کارها نادر بیامرزی را زنده کنه؟ رفته درخت کِی کُم را بریده که این تیکه چوب را بیاره و نقش هاشه نشونم بده و بپرسه نادر چرا رفته زیر درخت کِی کُم؟»

جابر کنار لباس های نادر ایستاد. صابر به خودش گفت: «این آدم نحس باز اومده برای چه؟»

با تردید سلام کرد. جابر خسته و حزن آلود سر تکان داد. اگر حرفی هم زد صابر کلامی نشنید. جابر شانه چسباند به چوقای نادر و چند لحظه به صابر نگاه کرد. چند بار سر تکان داد و آه کشید. دست اش را با تکه چوب گردی پیش آورد و گرفت جلو سینه ی صابر. بعد دست اش را پایین برد و نوک انگشت اشاره ی دست دیگرش را روی سطح چوب گذاشت و گفت: «این نادره.»

صابر چند لحظه به خط های مارپیچ چوب نگاه کرد و گفت: «نادر؟ ... این خط ها؟ یک مشت خط!؟»

سر را تا جایی که شانه های طناب پیچ شده اش اجازه می داد جلو برد.

جابر گفت: «سرش افتاده رو سینه اش.»

صابر به خودش گفت: «این خط ها را به خیالش آدم گرفته. یک مشت خط پیچاپیچ.»

جابر انگشت اش را از روی نقش نادر برداشت، گذاشت بالاتر و گفت: «این هم تویی.»

صابر گفت: «من؟»

«سرپا ایستادی. نادر به زانوها نشسته جلوت ... تو نادر را کشتی!.»

صابر سرش را عقب برد و گفت: «مرد بزرگی هستی، حرفت را بسنج و بزن. طوری حرف می زنی که انگار با چشم های خودت دیدی؟»

جابر انگشت از روی سطح چوب برداشت، توی چشم های صابر نگاه کرد و گفت: «اقرار کن که کشتی ش!»

صابر با نگاهی سرزنش بار گفت: «این چوب را بردار و برو ... بگذار به درد خودم بمیرم.»

جابر گفت: «درد تو الا مرگ هیچ درمونی نداره.»

نشست روی پاها. تکه چوب را جلو پاهای بسته ی صابر، کنار گیوه های نادر گذاشت. بلند شد به چشم های صابر خیره شد. صابر صدای زنگوله ی گله را شنید.

جابر گفت: «چطور دلت اومد؟»

صابر گفت: «اومدی عذابم بدی؟»

جابر آهی کشید و چند لحظه خاموش ماند. انگار به صدای زنگوله های گله گوش می داد. بعد گفت: «خودت خودت را گرفتار عذاب کردی. با دست های خودت، اگر تا صبح اقرار نکردی، چوب کِی کُم را می برم می گذارم سر میز رییس پاسگاه و می گم این هم مدرک.»

صابر گفت: «کجا گشتی پیداش کردی؟»

«از تو تنگ باریکه.»

صابر با خود گفت: «تنگ باریکه؟»

دلش ریخت روی نرمه خاک راه بزرو و تنگ باریکه. با خودش گفت: «تنگ باریکه؟»

جابر سرش را پیش آورد و توی گوشش گفت: «کِی کُم یادت نمیا؟»

«کدوم کِی کُم؟»

«وقتی نادر را با تیر زدی، خودش را کشوند زیر شاخه هاش. چرا رفت زیر سایه ی درخت کِی کُم؟»

صابر به گرد و غبار حرکت گله ی پشت تپه ی روبه رویش نگاه کرد و چاله ی خاموش زیر کِی کُم را به یاد آورد. ملخ و شاخه ی رو به زمین آمده ای که به پیشانی ش خورده بود. وقتی به آبادی برگشت، در آینه ی شکسته ی مادرش خراش پیشانی اش را دیده بود. جابر با انگشت به تکه چوب روی زمین اشاره کرد و گفت: «نادر رفت زیر کِی کُم تا بی شاهد نمیره.»

تن صابر لرزید. به خودش گفت:«صورتش تو گل های بابونه بود.»

پدرش از نقش های کِی کُم گفته بود. جعبه ی هزار پیشه ی قوری و استکان ها را نشانش داده بود. انگشت گذاشته بود روی یک مشت نقش و نگار و گفته بود این چوپونه با گله ی گوسفندش. انگشتش را جلو برد، روی نقشی گذاشت و گفت: «سر این مرد افتاده جلوی پاهاش. این مرد را کشتن.»

صابر گفت : «این ها حرف مفته ... می خوای چندتا متل برات تعریف کنم از این نقش و نگارها؟»

جابر گفت: «من تنها یک متل می بینم ... درخت کِی کُم را بریدم بردم خونه . تیکه تیکه ش کردم تا رسیدم به این نقش. این درخت هر تیکه ش یک حکایتی داره برای خودش.»

صابر گفت: «عقلت را دادی دم باد.... یک مشت نقش به شکل و شباهت آدم می تونه هرکسی باشه.»

جابر گفت: «من فقط تو و نادر را می بینم.»

پلک هایش سنگین روی هم افتاد. در تاریکی فرو رفت و چشم باز کرد. دو چشم سرخ چند قدم پیش آمد. دهانش باز شد نهیب بزند، نگاه نامرئی و دور یوزپلنگ نگذاشت صدا از گلویش بالا بیاید. چشم های مست خوابش را به زور، باز گذاشت. اگر به یوزپلنگ فکر می کرد می توانست خواب را از خودش دور کند. اگر می خوابید و یوزپلنگ می آمد سراغ اش؟ به جستجوی دستاویزی بود تا خودش را بیدار نگه دارد. پشت سرش را آرام به تنه ی درخت می زد: «تک! تک! تک!»

با یکنواختی ضربه های ملایم سرش، خوابش گرفت. گفت: «یک چیزی تعریف کن. حرفی بزن! هیچ به یاد نداری؟... هرچه فکر می کنم عاقبت می رسم به این پنچ روز، انگار هیچ روز و ماه و سالی پشت سر ندارم الا این پنج روز ... حرفی بزن! این یوز هم مصیبتی شده. اگر این کُنار تو حیاط پاسگاه بود، حالا با خیال راحت خواب بودم. اما اینجا، یوز هیچ، هزار جک و جونور دیگه هست. اگر مار بیا...خدایا خواب به چشم هام نیا تا صبح ...حرفی بزن ! نقلی بگو!... عبدالهی فردا چه می پرسه؟ حرف های هر روزی، اقرار بکن! ... بگو چطور کشتیش؟»

روز اول تا پا گذاشته بود و به دفتر پاسگاه، عبدالهی از پشت میزش بلند شد. صابر سلام کرد. نزدیک بود عبدالهی جواب سلامش را بدهد. لب هایش کمی باز شد، بعد منصرف شد و چشم دوخت توی چشم هایش.

گفت: «صابر مرادی؟»

«بله.»

«چرا کشتیش؟»

«من کسی را نکشتم.»

عبدالهی با تعجب گفت :«نکشتی؟»

میز را دور زد و به طرف صابر آمد. صابر دست های طناب پیچش را جلو صورتش گرفت و گونه ی چپ اش داغ شد.

بی اراده اشک به چشم هایش نشست. اعتراض ش را فرو خورد و با خود گفت: «چه فایده ؟ دست هام را هم بسته ن.»

عبدالهی گفت: «اگر حرف نزنی به حرفت میارم.»

چهارشبانه روز، ساعت به ساعت او را می خواستند و همان کلمات را توی صورت خسته اش می زدند: «اقرار کن! ... بگو چطور کشتیش؟»

 به تنه ی درخت پشت پاسگاه طناب پیچ اش کردند. طناب ها بوی کود می داد. یکی از طناب ها را از مچ پاها تا بالای ران ها و دومی را از مچ دست ها تا روی بازوهایش بسته بودند. لباس های نادر را کنارش از شاخه های کُنار آویختند تا حضورش را احساس کند.

«مرد یک صدا مونده به آبادی ایستاد. شاید کسی گفته بود تکون نخور! صاحب صدا را شناخته بود؟ لابد کمین کرده بود و منتظر بوده تا نزدیک اومده. یک تیر زده و بعد یک تیر دیگه. با تیر اول افتاده. بعد خودش را کشونده رو زمین. کجا می خواسته بره با شونه ی زخمی و دست خالی؟ خودش را رسونده تا پای تپه. بعد تیر دوم را زده. صدام را باد نمی بره برا یوز؟... بعد چه شد؟ بعد ؟ تیر دوم به پهلوی چپش خورد. جون ستونش را دیده؟ تو شب تاریک چطور می خواست ببینه؟ نه، ندیده. او هم لابد حرفی نزده. ایستاده تا ناله هاش بریده و بعد رفته بالا سرش. لابد مچ دست اش را گرفته آورده بالا و بعد ولش کرده ، دست اش افتاده پایین ... صداش زده. جواب نداده این چشم های رنگ خون منتظر چه هستن؟... پس مانده ی یوز را بخورن؟ اگر می دونستم برق چشم های یوز کجا رفتن خیالم راحت می شد... چه بود؟... صدای ریختن سنگ ریزه ؟ یوز بود؟ ... بعدش ؟... پسر وقتی دید پدرش نیومد، چراغ به دست با مردهای آبادی راه افتاد. دیگر نتوانست ادامه بدهد. اشک به چشم هایش آمد.

«یوز از پشت سر نیا؟... پشت سر پاسگاه هست و سرباز تفنگ بدست. اگر چرتش برد؟ طرف راست هم خونه های آبادی ... شاید از چب بیا.»

تا جایی که می توانست سرش را به چپ گرداند: «کجا رفته؟»

بعد به روبه رو نگاه کرد. دو چشم سرخ او را می پایید. گفت: «باقی توره ها؟ ... نهیب بزنم به توره ها، پس یوز...»

شاخه های کِی کُم از پس غبار نرمه خاک راه بزرو تنگ باریکه لرزید. هزار پیشه با نقش هایش آمد و حرف های سال های پیش پدرش و اشاره ی انگشت زمخت و آفتاب سوخته ی جابر روی نقش ایستاده اش. این نقش ها تو خیال ما می شن آدم. درخت کِی کُم را کنده برده خونه و نشسته تیکه تیکه ش کرده و ساییده. عقلش را داده دم باد. یک تیکه چوب آورده می گه این تویی... این هم... این باد شوم هم لباس های نادر را مثل اجل می زنه به من.»

چوقا با بوی غریبی به صورتش خورد. سرش را عقب برد.

«بوی عرق و خون نادر نبود؟»

 چندشش شد.

جابر گفته بود: «چرا رفته زیر کِی کُم؟... برای این که صورتش توی گل های بابونه بوده. این نقش ها زبون ما هستن. می خوای چند تا حکایت از این نقش های عجیب و غریب برات تعریف کنم؟ آخ! نیش ندیده ش مثل سوزنه. خدا پشه کوره ها را برای چه آفرید؟ که نیش بزنن به آدم؟ جابر فکر می کنه نادر رفته زیر درخت کِی کُم تا نقش عاقبتش بیفته تو چوب. نمی دونه...درخت را تیکه تیکه کرده تا چیزی که دلش می خواد بجوره و بیاره اینجا و به من بگه، زانوهام را بریدی، کمرم را شکستی، سویِ چشم هام را بردی...چه می دونستم توی دل آدم های دورو برم چه می گذره؟ هرچه نگاه می کردم به آدم ها، به هیچ کس شک نمی بردم. .دزد نبوده...اگر دزد بوده لباس هاش را می برده، گیوه هاش، قند و چایی توی بقچه، اسکناس تو جیب اش. فقط کارد دسته صدفی کار زنجان به کمرش نبوده. تو دلش چه بوده؟ چه درد کهنه ی بی درمونی را به دل کشیده که تفنگ بدست کشت و رفت و آروم نشست سر جاش و خیالش راحت شد؟ پس قانون؟»

خارش گردنش عذابش می داد. سرش را به چپ و راست تکان داد. به آواز خروس با دلخوری گوش داد. «دیگه گولت را نمی خورم ، تو هم مثل جابر زده به سرت. فقط دلم برای خاتون می سوزه. نه برای نادر و نه برای جابر. فقط برا خاتون.»

خاتون تازه به هوش آمده بود. سرش را از روی سینه ی مادر صابر بلند کرد. یک مشت از خاک قبر تازه ی نادر برداشت، به سر ریخت و نالید: «ووی! ووی!»

با ناخن ها صورت زخمی اش را خراشید. دست هایش را گرفتند. صابر را دید. مشت گذاشت زمین و به کمک زن های پشت سرش بلند شد سرپا و به طرف صابر آمد. «صابر چرا نگذاشتن صورت برادرت را ببوسم؟ نباید صورتش را پیش از خاک سپردن می دیدم؟»

صابر بلاتکلیف و درمانده، سر به زیر انداخت و بعد به کپه ی خاک قبر تازه ی نادر نگاه کرد.

«آخ! از دست این پشه های کور، اگر چشم داشتن، دنیا را به هم می ریختن.»

خاتون با مشت به سینه کوبید و عقب رفت. دست های زن ها از دو طرف او را گرفتند. دست هایش را کشیدند که ببرند. خاتون تقلا کرد، جیغ زد و خودش را از دست ها که به طرفش آمدند، رها کرد و تلوخوران جلو می آمد. دست ها از پشت زیر بغل اش را گرفتند. گفت: «بیارش پیش ام... اول باید بپرسم چرا این کار را کرد؟»

«باور نمی کنی خاتون ، مادرم ، اگر...»

«بعد ، من می دونم و او.»

«حکایت مردی که ... یک کارد دسته صدفی...»

«من می دونم و او.»

«من...»

خاتون پس افتاد. زن ها او را دراز کردند کنار قبر نادر. سرش توی بغل مادر صابر بود. انگشتان زن نادر از توی پیاله بیرون آمد و آب به صورت خاتون زد.

«کارد دسته صدفی کار زنجان. این خارش گردن، خدا! ... کاردش را با سنگ، قیژ و قیژ می سایید و زنگ هاش را می برد. صدای سنگش تو گوشمه، خاتون مادرم.»

 خاتون با صورت ناخن خراش و موهای پریشان، از بس از زیر لچک چنگ زده بود و کنده بودشان با نگاهی حیران و بی جواب گفت:  «صابر بابام...»

صداش گرفته و حزن آلودر بود: «وقتی به دنیا اومدی ، مادرت شیر نداشت. با شیر من بزرگ شدی. تو نادر دومی.»

صابر خم شد. دست خاتون را گرفت و بوسید. یک با، دو بار، سه بار و به گریه افتاد. بعد نگاه شرربار جابر را دید. به طرفش رفت. جابر از جمع مردها بیرون زد و به طرف اش آمد. چند لحظه بی حرف برابر چهره ی ماتم زده ی جابر ایستاد و بعد گفت: «سر خودت سلامت آجابر.»

جابر دست صابر را گرفت و او را به گوشه ی خلوتی، دور از مردها برد.

صابر به چشم های مجنون جابر نگاه کرد و گفت: «غم آخرت باشه.»

لب های جابر چند بار بی صدا حرکت کرد و بعد گفت: «توکشتیش؟»

«چه می گی مرد؟»

«چرا کشتیش؟»

«آجابر تو...»

جابر کلامش را برید و گفت: «فکر کردی ولت می کنم؟ سرکار عبدالهی که اومد سر مزار، من خبرش کرده بودم. گفت به کی شک داری؟ گفتم صابر پسر رحیم...اسمت را به خاطر سپرده...پس قانون را گذاشتن برای چه؟»

توی دل صابر ریخته بود و پاهایش می لرزید. خیالش مثل نرمه خاک راه بزرو تنگ باریکه، با باد، غبار می شد و می رفت. کلمه ای ترسناک، سنگین و پاسخ ناپذیری روی سینه اش افتاده بود: «قانون!»

به خودش گفت: «سه سال پیش کجا بوده این قانون که حالا سر در آورده؟»

گفت: «هرکاری دلت می خواد بکن.»

و رفت.

صدای جابر را شنید: «پس چه؟»

«باز هم این خروس زده به سرش. خارش گردن هم ول کن ام نیست.»

صدایی شنید: «چه بود؟ تیهو بال زد یا کبک؟... نکنه یوز؟»

دوباره صدایی شنید: «مثل صدای لباس آدمی یه که تند می ره و بعد یه جا می ایسته. ... جابر نباشه؟...جابر جنی نیومده باشه سراغم؟» همان صدا را شنید و حالا شبح اش را می دید: «کی یه خدا؟»

چند قدم آمد جلو و خودش را روی زمین انداخت. وقتی افتاد باز هم شبح اش را می دید.

گفت: «جابر نباشه؟»

خیس عرق پرسید: «کی هستی؟»

جوابی نشنید. با خودش گفت: «چرا جواب نمی ده؟ پس چرا این طور میاد جلو؟»

صدای حرکتش را شنید و دلش ریخت روی علف های زیر پایش. بادهانی خشک از ترس گفت: «اگر نگوی کی هستی داد می زنم.»

هرکس بود آن قدر آهسته جواب داد که صابر فقط صدای آدمیزادی را شنید.

گفت: «کی هستی؟»

شنید: «صفدر!»

آرام شد. صفدر آمده بود سراغش. با یوزپلنگی که در اطراف کمین کرده بود، راه زیادی از آبادی آمده بود تا او را ببیند. باید سر زنشش می کرد. اما توی دلش خوشحال بود. حالا تنها نبود.

صفدر چهار دست و پا پیش آمد. کنار شلوار دبیت نادر که رسید، بلند شد و گفت: «سلام.»

صابر گفت: «سلام بابام.»  

پیشانی اش را بوسید و گفت: «چرا اومدی؟ این دور و برها یوز هست.»

صفدر گفت: «کارد آوردم، دست و پات را باز کنم و بریم.»

صابر گفت: «کجا بریم؟»

«مگر نمی خوای فرار کنی؟ می خوای همین جا بمونی؟...جابر گفته دارت می زنن. فرار کن!»

«بابام با ناخن هات گردنم را یواش بخارون.»

صفدر بی حرکت و لال توی تاریکی ایستاده بود.

«با توام صفدر، گردنم را بخارون. طرف چپ را بخارون.»

صفدر گفت: «من کارد آوردم.»

«با ناخن هات.»

«مادرم گفت برو دست و پای برادرت را باز کن. کار او نیست. نادر مثل برادرش بود...این بند را جابر انداخته به گردنش... دست و پات را باز کنم، بعد...»

«عزیزم، برادرم، گردنم را بخارون.»

حرکت ناخن های صفدر روی پوست گردن صابر خرت خرت صدا می کرد. صفدر پشت سرش را به تنه ی کُنار داد و احساس آرامش کرد. بعد گفت: «پیشونی م بابام.»

ناخن های صفدر روی پیشانی صابر، بالا و پایین می رفت. گفت: «کارد آوردم با خودم.»

صابر پرسید: «کی از آبادی راه افتادی؟»

«نصفه شب.»

«پس خیلی مونده تا صبح.»

صفدر گفت: «کارد...»

صابر گفت: «شونه هام را با دست هات بمال.»

وقتی صفدر شانه هایش را می فشرد، صابرگفت: «تمام بدنم خورد و خمیره تو هم.»

 از روی شانه ی صفدر، برق چشم های یوز را روی تپه ی روبه رو دید. بعد چشم ها را ندید. گفت: «یوز!»

دست های صفدر از حرکت ایستاد و از روی شانه های صابر افتاد پایین.

رو کرد به طرف دره و گفت: «دیدمش!...تو سرازیری تپه دیدمش!»

کارد را کشید و گفت: «بگذار طناب را ببرم.»

صابر هراسان گفت: «زود برو به طرف آبادی تا من صدا بزنم و کمک بخوام.»

صفدر با صدای لرزانی گفت: «با یوز ولت کنم؟»

صابر گفت : «برو بابام. بی تفنگ نمی شه بری به جنگ یوز.»

«اومده تو دره.»

صفدر چند قدم به طرف آبادی رفت و ایستاد.

گفت: «بگذار دست و پات را باز کنم.»

صابر فریاد زد: «یوز! های یوز!...یوز!»

چند لحظه بعد صدای پوتین های سرباز از پشت سر شنید و صدای دور شدن گیوه های صفدر را از طرف راست. سرباز نفس زنان کنار صابر ایستاد و گفت: «کو؟ کجاست؟»

صابر گفت: «تو دره بود.»

سرباز دلخور گفت: «خوشت میا اذیت کنی؟»

صدای پاهایش شنید که برمی گشت به پاسگاه.

گردنش می خارید. رفت بالای سر نادر. نادر به صورت افتاده بود توی گل های بابونه ی کنار راه بزرو. تفنگش را تکیه داد به تخته سنگ. زیر بغل نادر را گرفت. نفس زنان کشاندش بالا، بردش زیر درخت کِی کُم و به پشت خواباندش. رفت پازن را روی شانه انداخت و تفنگ را برداشت. پازن را کنار نادر گذاشت و تفنگ را کنار پازن. به نادر نگاه کرد. ملخ سبزی روی پیشانی اش بود. روی زانوها کنار نادر نشست. ملخ پر زد و رفت. صابر دست پیش برد و پلک های نادر را بست. بعد کارد دسته صدفی کار زنجان را از زیر شالش بیرون کشید. بلند شد سر پا و نوک شاخه ی کِی کُم به پیشانی اش خورد. کارد را زیر لیفه ی شلوار فرو کرد. تفنگش را برداشت و نگران از حضور ناگهانی رهگذرها راه افتاد و به خودش گفت: کارد را می دم به مادرم و می گم، این کارد را می شناسی؟ بعد شب و روزش می شه اشک. او که هی بی علت اشک می ریزه، این را که ببینه دیگه ول نمی کنه. بهتره همین دور و بر، یک جایی بکنمش زیر خاک.

صدای ریزش سنگریزه ها را شنید: «یوز بود؟...چه بود؟ مثل صدای پر و بال زدن پرنده ی گرفتاری نبود؟ صدای لباس آدم بود شاید؟...کی یه!...شاید کبک یا تیهویی را مار زده...توره هم گریخت...صفدر نیومده باشه؟...انگار سرازیر شد تو دره؟ حالا آدم یا جونور، شاید کبک باشه یا تیهو؟ صدای سنگریزه ها. بعد گفت: «آدمه...داره می آد این طرف، جابر نباشه این وقت شب؟ شاید صفدره؟ نشست تو دره، یوز کجا رفته؟»

صدا زد: «صفدر؟...جواب بده صفدر!...صفدر!...اگر صفدر بود جواب می داد.»

گفت: «کی هستی؟ می دونم تویی جابر. پس چرا خودت را نشون نمی دی؟...کجا کمین کرده؟»

ملخی روی گونه اش نشست.

سرش را به چپ و راست تکان داد. ملخ پر زد و رفت.

گفت: «جابر، می دونم تویی.»

صدای پا و حرکت لباس هایش را شنید. از لابه لای شاخه های کُنار بالای سرش، به آسمان نگاه کرد. خیس عرق، دلش پشت طناب می کوبید و صورت شب توی گل های بابونه بود.

                                      بهمن 1375                                                                                                                                                                           

*- مجموعه استان دایره ها، نشر دورود  1382

 

چند نکته کوتاه بر قامت بلند (کی ما را داد به باخت)

چند نکته کوتاه بر قامت بلند «کی ما را داد به باخت»


نوشته ی فرهاد کشوری                سعید عباس پور


                                                                                  

 

                                                         




گاه گاه و اگر چه واقعاً گاه، و همین اش خوب است که گاه داستانی به دست ات می رسد که تو اگر هم اهل نقد و نقدنویسی نباشی به ذوق ات می آورد تا اگر شده به پاس شوقی که به تو داده برداشت هایت را یادداشت کنی و یادداشت هایت را جایی بگذاری تا اگر روزی دوستی مثل زاون قوکاسیان زنگ زد و چیزی خواست، به یاد آن نوشته بیفتی.

ادامه مطلب ...