زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

مقاله

زیبای حجازی، رمانی ایدئولوژیک*

فرهاد کشوری

 

رمان اجتماعی در ایران به تأثیر از آثار  رمانتیک های فرانسوی و با توجه به زندگی زیسته و تجربی نویسندگان در سال 1301 با تهران مخوف مشفق کاشانی آغاز شد. مشخص ترین تیپ های این رمان ها فاحشه ها و کارمندان هستند و برداشت نویسندگان از فحشا احساساتی و اخلاقی ست. الگوی همه ی نویسندگان اجتماعی نویس تهران مخوفِ مشفق کاظمی ست و به جز او هیچ کدام از این نویسندگان تحولی در داستان نویسی ایران به وجود نیاوردند. نویسندگان رمان های اجتماعی برخاسته از اشرافیت و غالبا عضو «انجمن ایران جوان» بودند.1 یکی از نویسندگان رمان های اجتماعی محمد حجازی است. سید محمد حجازی(مطیع الدوله) نویسنده، داستان نویس و روزنامه‌نگار  درسال ۱۲۷۹ در کوچه مطیع الدوله دروازه قزوین تهران به دنیا آمد. از پنج سالگی نزد پدرش نصرالله مستوفی  (وزیر لشکر) که از مستوفیان دربار قاجار بود، مقدمات زبان های فارسی و عربی و فرانسوی را آموخت و سپس تا چهارده سالگی در مدرسه سن لویی درس خواند. درپانزده سالگی  پدرش فوت کرد و با قطع شدن حقوق دیوانی پدرش سرپرست خانواده اش شد ومطیع الدوله نوجوان به ناچار برای تامین مخارج و هزینه های زندگی خانواده (مادر، دو خواهر، دوبرادر و شش خدمتکار) در پست تهران مشغول به کار شد. درسال 1300 جزو محصلین اعزامی به اروپا رفت ودر بلژیک در رشته تلگراف بی سیم مدرک مهندسی گرفت .در فرانسه نیز در رشته علوم سیاسی تحصیل کرد. در بازگشت به ایران به تدریس و کار در وزارت پست و تلگراف مشغول شد و تا مقام دبیرکلی آن وزارت خانه پیش رفت. ریاست دفتر وزارت مالیه، سرپرستی محصلان اعزامی به اروپا، مدیرکلی اداره انتشارات و تبلیغات و معاونت نخست وزیری از دیگر مشاغل او در دوره سلطنت رضاشاه است.2 همچنین در آن دوره از اعضای فعال کانون پرورش افکار و مدیر مجله "ایران امروز"( ارگان آن کانون) و "پست و تلگراف و تلفن" بود. در دوره های دوم و سوم مجلس سنا، سناتور انتصابی و در دوره های چهارم و پنجم سناتور انتخابی بود. حجازی که از نوجوانی به ادبیات علاقه داشت و گفته می شود در 12سالگی  کتابی درفن باغبانی از فرانسه به فارسی ترجمه کرد. پس از بازگشت از اروپا به طور جدی نوشتن را پی گرفت و رمان ها ی هما (1307)، پریچهر (1308)، زیبا (1309)، پروانه (1332)، سرشک (1332) و مجموعه حکایت های آئینه (1312)، اندیشه (1319 )، ساغر(1331) و آرزو (1332) را نوشت. علاوه براین، حجازی فعالیت روزنامه نگاری را هم ادامه داد ومقاله های خود را در نشریات آن زمان بخصوص "باباشمل"، به چاپ می رساند.حجازی روز چهارشنبه 10بهمن 1352 درگذشت.

حجازی ازنویسندگان رمانتیک ایرانی است و زمانی به این سبک می نوشت که دورانش سپری شده بود و رئالیسم، سبک حاکم زمانه بود. از میان آثارش رمان زیبا بهترین اثر اوست. وقایع رمان زیبا در سال های دهه ی نود قرن سیزدهم شمسی می گذرد. حجازی با حذف بخشی از واقعیت و برجسته نمودن بخش دیگری از وقایع آن سال ها، از کمیته ی مجازات، مجاهدان مشروطه و کوشندگان آزادی و تجدد چهره ای کریه، فاسد و تبهکار و از مطبوعات تنها وسیله ای برای تهمت زنی، اخاذی و مرگ آفرینی ارائه می کند. او واقعیت مورد نظر خود را به رمانش تحمیل وآن را به اثری ایدئولوژیک بدل می کند. در رمان های ایدئولوژیک، نویسنده با حذف بخشی از واقعیت و غلو در خلق واقعیتی محاط در چهارچوب فکری و عقیدتی خود، ایده ی مورد نظرش را به اثر تحمیل می کند.

میرزاحسین خان پس از گذراندن هشت سال درس طلبگی در سبزوار، علی رغم خواست پدر و مادر ش که از او می خواهند در روستای مزینان بماند و رعیتی کند، در طلب علم و نام به تهران می رود. در بالاخانه ی کاروانسرای سید آقا خان اتاقی می گیرد و از دیدن بزرگی شهر حیرت می کند.: «از عظمت شهر چنان کوچک شدم که چند روزی رشتهء افکارم از دست رفت. وسعت میدان مشق و دسته های قزاق که با توپ و تفنگ بهر طرف میدویدند و حمله میکردند مبهوتم کرده بود. از صدای توپ ظهر چون نزدیک و غیر منتظر بود چنان از جا جستم که لقمهء نان و ماست به دماغ و چشمم مالیده شد. همه چیز در نظرم بزرگ مینمود»3

وقتی هیچ یک از عابرانی که با شتاب از کنارش می گذرند حالش را نمی پرسند، خودش را در انبوه جمعیت شهر غریب و بی کس می بیند. به واسطه ی حاجی صفر، در مدرسه ای صاحب حجره ای می شود. فریفته ی زیبا می شود، مدرسه را ترک می کند و به خانه اش می رود و تحت حمایتش قرار می گیرد. کلاه بر سر می گذارد و قبای کوتاه می پوشد و به توصیه زیبا رییس احصائیه می شود، بی آن که از رموز کار آن اداره چیزی بداند. با زیرکی از پرویز، کارمند کوشا، مسول و درستکار، می خواهد گزارشی از وضعیت اداره برایش بنویسد. پرویز گزارش دقیقی می نویسد و او را در جریان کار اداره می گذارد. میرزاحسین خان در طول رمان وقایع بسیاری را از سر می گذراند و در خم و چم کار اداری به مردی رشوه خوار، ریاکار و زد و بندچی بدل می شود. او با میرزا باقر رزاز مجاهد و به قول خودش همه کاره ی کمیته ی مجازات آشنا می شود و آشنایی شان به دوستی می کشد. دوستانی که چشم دیدن هم دیگر را ندارند و می خواهند سر به تن دیگری نباشد. میرزاباقر رزاز با دیدن زیبا که میرزا حسین خان او را معشوقه اش مهرانگیز معرفی می کند شیفته اش می شود و برای به دست آوردنش تا آن جا پیش می رود که با ماموریت موچول آقا از اعضای کمیته ی مجازات قصد ترورش را دارد. میرزاحسین خان به پیشنهاد وزین الدوله، یکی دیگر از عشاق زیبا، برای به دست آوردن مقام با مریم دختر رییس کابینه ی وزارت خانه ازدواج می کند، اما همچنان به زندگی با زیبا ادامه می دهد و به مریم می گوید او خواهرش است. زیبا و پرویز عاشق هم می شوند و می خواهند ازدواج کنند. میرزاحسین خان مانع ازدواجشان می شود و به جرم واهی فساد، باعث اخراج پرویز از اداره ی محاسبات می شود. پرویز به تبریز می رود. کابینه سقوط می کند و میرزاحسین خان بیکار می شود. زیبا با دوری پرویز و از لج میرزاحسین خان با مهیب الدوله حاکم همدان می رود. میرزاحسین خان هم، مریم را تنها می گذارد و به مزینان می رود. ملک پدری به گرو رفته، مادرش دیوانه شده و نامزدش زینب از مزینان گریخته است. زیبا با پی بردن به خساست مهیب الدوله از همدان به تهران می آید و میرزا حسین خان با مادر دیوانه اش و نامزد باردارش به خانه اش که حالا در اجاره ی زیباست برمی گردد. با خواست و پیشنهاد زیبا برای به دست آوردن جعبه ی جواهر مهیب الدوله با میرزاباقر رزاز و روزنامه ی گوهر را منتشر می کنند. در نشر روزنامه از قدیم السادات روزنامه نگار کهنه کار و فاسد کمک می گیرند. در پایان میرزاحسین خان انقلاب راه می اندازد و می شود همه کاره ی مملکت و وزیر و معاونان وزیران با اشاره ی او منصوب می شوند. نقشه ی او و زیبا برای دزدیدن جعبه ی جواهر مهیب الدوله به کمک موچول آقا شکست می خورد و همسرش مریم را از دست می دهد. مریم با لاله قربان، نوکر مهیب الدله ازدواج می کند و به همدان می رود.

حجازی با حذف بخشی از واقعیت که مورد علاقه اش نیست به باورپذیری رمانش لطمه می زند. یکی از این موارد، روایت اش از کمیته ی مجازات است.

میرزاحسین خان وقتی پس از مدتی غیبت به وزارتخانه می رود تا مطالبات اش را بگیرد، وزیر به او گوید عضو وزارتخانه نیست. «گفتم اگر به خودم بود باین مختصر وجه یا عضویت یک همچه وزارتخانهء بیمعنی اهمیت نمیدادم ولی تصمیم رفقای کمیته[مجازات]این است که من در این وزارتخانه باشم.»4

وزیر کشو میزش را باز می کند و لیستی شامل پانزده فقره رشوه خواری های میرزاحسین خان را بیرون می آورد و از او می خواهد رفقای کمیته بیایند و جواب این بی ترتیبی ها را بدهند.

میرزا باقر رزاز بر سر میرزاحسین خان فریاد می زند: «مگر دیوانه شده ای، من تو را سردستهء وطن پرستان خراسان قلم داده ام. از عقل و رشادت تو مبهوتشان کرده ام، من و تو باید اختیار کمیته[مجازات] را بدست بگیرم...»5

هدف ایجاد کمیته ی مجازات مبارزه با وابستگان به استعمار روس و انگلیس بود. موسسان کمیته  میرزا ابراهیم منشی زاده و اسداله خان ابوالفتح زاده هردو از هواخواهان مشروطه و در هنگام انقلاب از افسران بریگاد قزاق بودند که به صف مشروطه خواهان پیوستند. «پیشنهاد تشکیل کمیته ی مجازات ابتدا از سوی منشی زاده مطرح و با استقبال ابوالفتح زاده روبرو شد. اندکی بعد محمد نظرخان ملقب به مشکوه الممالک که به هنگام انقلاب در کمیسیون مجاهدین همکار آنان بود به آن دو پیوست. البته آن سه سابقه همکاری سیاسی مشترک دیگری در قالب انجمن غیرت و قبل از آن انجمن مخفی ثانوی را داشتند.»6

در رمان زیبا اعضای کمیته ی مجازات آزادانه و بدون واهمه در انظار ظاهر می شوند و از این که دیگران آن ها را بشناسند ابایی ندارند. در حالی که کمیته مجازات جمعی مخفی بود و تلاش نظمیه  برای کشف و دستگیری اعضای آن به جایی نمی رسد. سرانجام یکی از اعضای اخراجی کمیته به نام بهادرالسلطنه کردستانی که می داند سایر اعضا قصد ترورش را دارند به نظمیه می رود و آن ها را لو می دهد.

میرزا باقر رزاز به میرزاحسین خان می گوید: «تو اگر واقعا عضو کمیته باشی عدلیه غلط میکند تو را احضار کند.»7

در آن سال ها رییس نظمیه وستدهل سوئدی بود. پس از انجام هر ترور افراد نظمیه به محل وقوع قتل می رفتند، گزارش تهیه می کردند و به دنبال سرنخی از رد تروریست ها بودند. پس از لو رفتن کمیته ی مجازات در دوره ی صدارت صمصام السلطنه، اعضا بازداشت و پس از نه ماه آزاد می شوند. با صدارت وثوق الدوله دوباره دستگیر می شوند. عده ای از آن ها به دار آویخته می شوند و گروهی را به حبس محکوم می کنند. با صحنه سازی دو تن از سران کمیته را در راه مشهد می کشند و آن ها را به فرار متهم می کنند.

«دوشنبه 2 ذی حجه-[...] مقارن ظهر به اداره مرآت الممالک رفته خیلی صحبت نمودیم. گفت از پسر ناظم فلان شنیدم که نقل می کرد تلگرافی از مغیث الدوله از راه خراسان رسیده که ابوالفتح زاده و منشی زاده در راه فرار کردند و من به حکم قانون نظامی به آنها اخطار نمودم. آنها نایستادند بعد به ناچار آنها را با گلوله زدم.»8

مشکاه الممالک یکی دیگر از سران کمیته را شبانه در باغ یوسف آباد تیرباران می کنند و به جز چند نفر، کسی جرئت شرکت در مراسم عزاداری اش را ندارد.

ماموران نظمیه در دفن اعضای کمیته ی مجازات حضور دارند و مانع تجمع افراد می شوند.

«بعد در خیابان قورخانه به رضاقلی خان قورخانه رسیده [او] گفت پریشب با جمعی در امامزاده عبداله، هفته حسین خان لله و عبدالرحمن خان رشید السلطان رفته بودیم. روز دوشنبه گذشته بعد از دار زدن [جسد] آنها را [به] هزار زحمت[تا] تحصیل اجازه از نظمیه گرفتیم پدرمان درآمد. بعد آژان فرستادند در کشته آنها که بعد از شستن بدون معطلی باید ببرید فوری دفن نمایید. آن وقت هم مامور تفتیش سر ماها گذاشتند که موقع دفن با ما بود. کسی که همراه نعش آمده بود من بودم و یک نفر دیگر. سنگ قبر برای آنها خواستند ببرند نظمیه مانع شد...»9

به گفته ی میرزا باقر برای به دست آوردن مقامات بالا در دولت، میرزاحسین خان باید عضو کمیته مجازات بشود. میرزاحسین خان از شنیدن نحوه ی وحشتناک عضوگیری کمیته ی مجازات و به علت ترس از اسلحه از عضویت در کمیته سرباز می زند. حتی آمدن داداش قره و مرد عینکی و دیدار و گفتگویشان باعث عضویت اش در کمیته ی مجازات نمی شود. در حالی که پذیرش عضو در کمیته ی مجازات بر اساس سوابق و آشنایی افراد با یکدیگر صورت می گرفت. زیبا از میرزا حسین خان می خواهد خودش را از پرتگاه کمیته مجازات نجات بدهد. به او می گوید تو هنوز به بد ذاتی میرزا باقر رزاز عضو کمیته ی مجازات نشده ای(زیبا ص 325). درحالی که میرزاحسین خان عضو کمیته ی مجازات نیست.

میرزاحسین خان از مجاهد بودنش دم می زند و از آن هم هیچ سرنخی به دست نمی دهد. هنگامی که پرویز ازمیرزاحسین خان می خواهد که زیبا را از خانه اش بیرون کند تا او را بکشد و بعد خودش را هلاک کند. برای نجات جان زیبا «یک لحظه مصمم شدم برفقای حزبی و مجاهدین موزربند متوسل بشوم...»10

کدام رفقای حزبی و کدام مجاهدان مشروطه؟ رفیق مجاهدش محمد باقر رزاز است که چشم دیدنش را ندارد و به جز توطئه چینی علیه هم و دیگران هیچ نشانی از مجاهدان مشروطه در آن ها نمی بینیم «فهمیدم میرزا باقر مرا مجاهد گفته که وزین را بترساند، از این عنوان مشمئز شدم، خواستم بگویم من فاضل و اهل علمم، رئیس اداره ام!»11 او که خودش را فدای وطن می کند، شنیدن نام مجاهد مشروطه برایش مشمئز کننده است. «دیدم برای فرار از اجبارات زندگی تهران که یکی از آنها مجاهد شدن است، بهترین وسیله همین است که زیبا فراهم کرده، باید مکنت بی صدایی بدست آورد و پنهان شد...»12

مکنت بی صدا، دزدیدن جعبه ی جواهر مهیب الدوله است. میرزا باقر رزازِ مجاهد از طرفی می خواهد میرزا حسین خان را در اسکناس غرق کند و تهران و ایران از شنیدن نامش بر خود بلرزد و او را بر منصب وزارت و معاونت وزارت بنشاند و از سوی دیگر برای از بین بردنش توطئه می کند. وقتی میرزا حسین خان، موچول آقا، مامورکمیته ی مجازات را که قصد ترورش را دارد، بغل می کند تا مانع شلیک اش بشود، از زبانش می شنود مامور است و معذور. میرزا باقر تو را جزو کشتنی ها صورت داده.(زیبا، 399)

میرزا باقر از دیدارش با تنها وزیر درستکار رمان به میرزا حسین خان می گوید که از او می خواهد تا مهیب الدوله را به تهران احضار کند. وزیر دلیل اش را می پرسد. بعد با عصبانیت به میرزا حسین خان می گوید: «من تا حالا بیست تا وزیر داخله ساخته ام و خراب کرده ام... من پدر مشروطه ام، من مادر وطنم، آیا حق ندارم به تو بگویم محاکم همدان باید از مردمان متجدد مشروطه خواه باشد نه یک لر دهاتی؟»13

در رمان از پدر مشروطه و مادر وطن تنها توطئه و فساد و تباهی و عقب ماندگی می بینیم. می خواهد مهیب الدوله به تهران بیاید تا به کمک مهرانگیز(زیبا) و میرزا حسین خان جعبه ی جواهر اش را بدزدند و او به وصال زیبا برسد.

میرزاحسین خان در نامه به وکیلش از بیکار شدنش و از زندگی سیاسی و مبارزات اداری اش می نویسد. در سراسر کتاب اشاره ای به مبارزات سیاسی اش نمی شود. عضویتش در انجمن مرکزی حزب دموکرات هم بیشتر به یک شوخی می ماند. وقتی پدر زنش او را از توطئه ی غامض الدوله مطلع می کند، می گوید برای آن که غامض الدوله را بترسانم گفتم شما عضو نافذ انجمن مرکزی دموکرات هستید. وقتی میرزا حسین خان می گوید عضو انجمن مرکزی دموکرات نیست. پدر زنش می گوید: «من دیروز وزارتخانه را از این خبر پر کردم، همه می دانند و لابد خیلی ها برای تملق پیشت خواهند آمد...»14

«آنقدر تملق و یاوه شنیدم تا باورم شد که از رجال مقتدر حزب دموکراتم!» 15

با شایعه به عضویت انجمن مرکزی حزب دموکرات درمی آید. همین شایعه باعث می شود که او خودش را از اعضای حزب بداند و دیگران هم بپذیرند و کسی از اعضای حزب شایعه دموکرات بودنش را رد نمی کند و دروغش برملا نمی شود. در حالی که سران حزب دموکرات افرادی سرشناس و سیاستمداران سابقه داری چون «سید حسن تقی زاده و حسین قلی نواب و سلیمان میرزا[اسکندری] و وحیدالملک و سید محمد رضا مساوات بودند.»16 

وقتی ارتش روس وارد خاک ایران می شود، اعضای حزب دموکرات پیش قدم مبارزه در برابر تجاوز روس ها می شوند و به کمک افراد ژاندارمری، گروهی از قزاق های میهن دوست، عشایر و مجاهدان مشروطه با آن ها مقابله می کنند. دموکرات ها همراه مهاجران ابتدا به قم، بعد به کاشان و همدان و سرانجام به کرمانشاه می روند و در تشکیل دولت ملی در تبعید نقش بارزی دارند. هنرمندانی چون فرخی یزدی، میرزاده ی عشقی، عارف قزوینی، علی اکبر دهخدا و ملک الشعرای بهار در میان مهاجران بودند. اکثریت نمایندگان مجلس و بسیاری از سیاستمداران خوشنام با اعتراض به تجاوز قوای روس از تهران مهاجرت کردند. ملیون ایرانی در برابر ارتش روس مقاومت کردند، بارها شکست خوردند و پیروزی هایی هم به دست آوردند. سرانجام با شکست دول محور، به خصوص آلمان که به دولت در تبعید کمک مالی و تسلیحاتی می کرد، مقاومتشان به شکست انجامید. میرزا حسین خان باکدام سابقه ی سیاسی و آن هم زندگی در خانه ی زنی که شهره ی خاص و عام است، خودش را عضو برجسته ی حزب دموکرات جا می زند؟ آیا به کمک شایعه می توانست به عضویت حزب شناسنامه داری چون دموکرات درآید و دیگران هم آن شایعه را بپذیرند؟

در سراسر رمان هیچ پیوند واقعی و باورپذیر گروهی، حزبی و حتی هواداری مشروطه از میرزاحسین خان  نیست. تنها در دو جمله«شبی نبود که در حوزه با نطقهای آتشین شور بپا نکنم. آوازهء حرارتم به گوش مبرزین فرقه رسید و در محافل خاص وارد شدم.»  اما از ارتباطش در آن حوزه ها با افراد و از تداوم فعالیتش در حزب هیچ نمی نویسد. مبرزین حزب کی ها بودند و با چه کسانی در محافل خاص آشنا شد، از این ها هم چیزی نمی نویسد. وقتی راوی از شور به پا کردن در حزب دموکرات می نویسد با حزبی واقعی در زمان و مکانی واقعی سروکار دارد و نمی تواند به کمک تخیل، حزبی در خلا بسازد و خودش را از آن بر بکشد. میرزاحسین خان که تمام اوقاتش در اداره ی محاسبات به پشت هم اندازی، دسیسه کاری، رشوه خواری و بعد از ساعات اداری به خوشگذرانی با زیبا می گذراند، با اراده ی نویسنده هر موقعیتی را بخواهد بی هیچ مناسبتی به دست می آورد.

حجازی در زمان سلطه ی رئالیسم و تجربه های آوانگارد ابتدای قرن بیستمِ پیش و پس از جنگ جهانی اول، شیوه ی منسوخ رمانتیسم را با تاخیر چند دهه در روایت رمانش به کار می گیرد و شهر را نه نماد تجدد بلکه هیولایی می بیند که شخص پاکی چون میرزاحسین خان را به تباهی می کشاند.  ساکنان شهر را قوم لوطی می داند که جز تباهی و فساد کار دیگری ندارند. روستا مظهر پاکی و صفاست و هر چه فساد و ریا و دغل کاری است از شهریان است و میرزاحسین خان برای نجات خودش، راهی جز گریز از شهر ندارد. تصویر سراسر فاسد و تباه از شهر نشان وحشت نویسنده از تجدد است. میرزاحسین خان می خواهد از فردیتی که انگار عصیان و ناخلفی است بگریزد و به روستای پاک و منزه از بدی، به دامان ارباب زمیندار پناه ببرد. اربابی که فرمانش مطاع است و سرپیچی از دستورش باعث رانده شدن از زمین و روستا می شود. او از فردیت زاده ی انقلاب که حاصل کوشش منورالفکران عصر روشنگری و مشروطه است دیدی ماقبل مدرن دارد. فرد از نظر او، نه فرد در میان افراد دیگر، بلکه فرد در میان دشمنانی است که چون گرگ قصد دریدنش را دارند. در این تصور خام از فردیت به جز چند استثنا کم اثر، بیشتر شخصیت های رمان سراپا فاسد و گرگ صفت اند. میرزاحسین در روستا می تواند منزه و درستکار باشد و در شهر فاسد، پشت هم انداز و ریاکار. او دو وجود دارد. یکی وجود روستایی که پاک است و دیگری وجود شهری که او را به تباهی کشانده است. از نظر میرزا حسین خان شهر مکان عقل و ده سرای دل است. عقل شریر است و دل شریف. «آه پرویز جانم! تو جوان مستعد و زحمت کش و وطن دوست و پاکدامن، از من بی اطلاع فاسق خودنما کذاب، استدعا و استرحام می کردی! تف بر تو ای دنیای آشفته ما!

قلبم بزاری افتاد و استغاثه کرد که با اعتراف بگناه خودت، حقیقت را بچشم این ساده لوح نابینا روشن کن که لااقل بعد از این دچار دیگری مثل تو نشود! عقل نهیب زد و دل را خاموش کرد.»17

میرزاحسین خانِ پشت هم انداز، ریاکار و ضعیف کش،  اگر به دور از آسیب های مردمان شهر در روستا می ماند آدم دیگری می شد. آدم ها در شهر به فرد بدل می شوند و در معرض تعرض عارضه های شهری و بوروکراسی در حال تحول قرار می گیرند. آن ها تنها با گرگ صفتی می توانند موفق باشند والا چون پرویز به بره ای بدل می شوند که گرگی مثل میرزاحسین خان به جانش می افتد. پس از افتادن کابینه و بیکار شدنش وقتی به مزینان می رود، در آن جا هم شهر دست از سرش برنمی دارد. روستا دیگر مکان امن و آرامش نیست. شهر آن چنان او را به گناه آلوده کرده است که تاب ماندن در روستا را ندارد. ریبایی زیبا و بوی عطر تن اش او را وسوسه می کند. با حسرت به سوی زیبا که مظهر شهر است برمی گردد. او دیگر نه در میان جمع روستا جایی دارد و نه در فردیت شهر احساس آرامش می کند.  

در روستا و در شهر، زنان از میرزا حسین خان به جز مصیبت و دیوانگی و مرگ و خودکشی چیز دیگری نصیب شان نمی شود. وقتی از شهر می گریزد و به روستای کشار بالا می رود، در آن جا باعث خودکشی لیلی می شود. لیلی نامزد دارد و به خواستگاری میرزا حسین خان به تندی جواب رد می دهد. پافشاری میرزاحسین خان به ازدواج با لیلی با خودکشی او فاجعه می آفریند. مادرش پس از مرگ همسرش، از تنهایی و دوری فرزندش دیوانه می شود و در خانه ی زیبا می میرد. زینب از بی اعتنایی اش از مزینان می گریزد، به گدایان می پیوندد، باردار می شود و در خانه ی زیبا خودکشی می کند. زیبا  را با دسیسه ای از پرویز جدا می کند و عدم وصال معشوق باعث دیوانگی اش می شود. میرزاحسین خان با خودکشی گیتی پی می برد که عامل مرگ تدریجی مریم است و ذره ذره او را می کشد. تصمیم می گیرد عشق خود را به پای مریم بریزد. زیبا را مقصر می داند که او را از بهشت راند و به آدمی شرور بدل کرد. مریم را فرشته می داند و زیبا را شیطان. اما نه به سوی مریم می رود و نه زیبا را ترک می کند.

مردان رمان هم دو دسته اند. گروهی چون میرزاحسین خان، غامض، میرزاباقر، وزین و موچول آقا گرگ اند. گروهی دیگر چون پرویز، مصطفی خان و دوستانش نه تنها بره بلکه ابلهانی هستند که نویسنده چشم و گوششان را بر بسیاری از وقایع اطرافشان به عمد می بندد و  از بدیهی ترین واکنش ها بازشان می دارد. مصطفی خان و دوستانش به چهره ی واقعی قدیم الساد ات با همه ی دسیسه های آشکارش پی نمی برند. پرویز هم با همه ی هوشیاری اش میرزاحسین خان را عامل جدایی خودش و زیبا و اخراجش از اداره نمی داند. وزیر داخله ی مملکت نمی تواند علیه مسببین مرگ دخترش اقدامی بکند. وزین رییس کابینه ی وزارت خانه هم، هیچ وقت از میرزا حسین خان نمی پرسد که چرا دخترش مریم در خانه ی زیبا زندگی می کند.

زیبا که چشمش به دنبال جعبه ی جواهر مهیب الدوله است، بعد از مست کردن میرزا باقر، از ظلم و تعدی مهیب الدوله می گوید. میرزا باقر تصمیم می گیرد مقاله ای علیه مهیب الدوله در روزنامه ای بنویسند. اما بعد، از نوشتن مقاله در روزنامه های هیاهو و جنجال منصرف می شود. زیبا می گوید چرا خودتان روزنامه نمی نویسید. پیشنهاد زیبا باعث ایجاد روزنامه ی جواهر می شود که نامش را هم او انتخاب می کند. جعبه ی جواهر مهیب الدوله باعث تاسیس روزنامه ی جواهر توسط میرزاباقر مجاهد، مَحرَم و همه کاره ی کمیته ی مجازات و میرزاحسین خان مدعی می شود. هدف ایجاد این روزنامه فقط کشاندن مهیب الدوله به تهران است. میرزا باقر می گوید جریدهء یومیهء فریدهء جواهر! سیاسی، ادبی، علمی، اجتماعی، اخلاقی (زیبا ص 335 و 336) و پیشنهاد می کند از قدیم السادات که روزنامه نگاری کهنه کار است کمک بگیرند. از فردایش می خواهد پدر وزیر داخله را بسوزاند که چرا بنا به تقاضای او مهیب الدوله را به تهران احضار نکرد. نام روزنامه به پیشنهاد مصطفی خان از جوانان میهن دوست، به گوهر که واژه ای ایرانی ست تغییر می کند.

قدیم السادات که خودش را پدر مشروطه و کرم سیاست می داند، می گوید هزارتا مار خورده تا افعی شده است. (زیبا ص 389 ) برای نشر روزنامه به میرزا حسین خان کمک می کند و می خواهد با حمله به پولدارها خرج چاپ و نشر شماره های بعد روزنامه را دربیاورد. بافور را بالای سر می برد و می گوید: «در این شهر بیست هزار نفر کشتنی هم بیشتر داریم، نترس و بگو پنجاه هزار نفر! بلی در این شهر همه خیانتکار و وطن فروشند، باید خاک این جا را بتوبره کشید تا ولایات آسوده بشوند!» 18 با وجود آن که صاحبان روزنامه میرزاحسین خان و میرزاباقر رزاز اند، قدیم السادات به میرزاحسین خان می گوید میرزاباقر رزاز سگ کیست. می خواهی هزار کلاه برداری و رشوه خواری و حقه بازیش را روی دایره بریزم.(ص 375) می خواهی شماره اول را با فحش به میرزا شروع کنم!

قرار است روزنامه ی گوهر با فاسدان و دشمنان ملت مبارزه کند. شماره اول جریده ی شریفه ی گوهر درباره ی ظلم و تعدی مهیب الدوله حاکم همدان است.

در شماره ی بعد روزنامه، مطلبی درباره ی گیتی دختر متانت السلطنه وزیر درستکار داخله چاپ می شود. میرزاحسین خان خودش را به دروغ کریم درشکه چی، عاشق گیتی و معشوقه اش را دختری هرزه و فاسد معرفی می کند. ماجرای ساختگی کریم درشکه چی و گیتی، بر سر زبان ها می افتد و تصنیفی برای گیتی می سازند که ورد زبان مردم کوچه و بازار می شود. گیتی که دختری متجدد و از این تهمت ها مبرا است، خودکشی می کند و نامه ای از خود به جای می گذارد. انتشار نامه در روزنامه سراج باعث تأثر عمومی می شود. میرزاحسین خان دچار عذاب وجدان می شود و بعد طبق معمول فراموش می کند.

دفتر روزنامه در بیرونی خانه ی مهرالسلطنه مادر مصطفی خان است. قدیم السادات به دنبال ازدواج اجباری با مهرالسلطنه و تصاحب اموال اوست. وقتی عقدنامه ای قلابی تهیه می کند و به مهرالسلطنه نشان می دهد، مهرالسلطنه گریان دست به دامان میرزا حسین خان می شود. میرزا حسین خان از قدیم السادات قول می گیرد که اگر مهرالسلطنه را به ازدواج با او راضی کند، در ازایش روزنامه را به او واگذار نماید. روز بعد از مراسم عقد، میرزاحسین خان از قدیم السادات می خواهد به وعده اش عمل کند. قدیم السادات زیر قولش می زند. میرزا حسین خان به زور متوسل می شود و با قلدری از قدیم السادات دست نوشته ی واگذاری روزنامه را می گیرد و او را وادار می کند که به اندازه ی یک مقاله از دزدی های میرزاباقر برایش بگوید. خواننده حیران می ماند که مگر صاحبان روزنامه ی گوهر، میرزا حسین خان و میرزا باقر رزاز نیستند؟ پس دیگر چه نیازی به واگذاری روزنامه توسط قدیم السادات به یکی از صاحبانش است؟

مهرالسلطنه که قرار بود با دسیسه ی ریاکارانه ی میرزاحسین خان تن به ازدواج با قدیم السادات بدهد، با نفرتی که از او دارد تطمیع اش می کند تا با دریافت ماهیانه پنجاه تومان با کلفت اش ازدواج کند. قدیم السادات موافقت می کند و بر اثر خوردن مغز موش های مسمومی که کلفت برای جلب محبت اش به او می خوراند می میرد. میرزا حسین خان یاد حرف قدیم السادات می افتد که وقتی از او می خواهد به اندازه ی مقاله ای از دزدی های میرزاباقر برایش بگوید. قدیم السادات می گوید میرزاباقر بیمار است و همین روزها می میرد. وقتی مرد، مرگش را به مستبدین نسبت می دهم، برای مرگش علم و کتل راه می اندازم و آشوب به پا می کنم تا دولت به دست و پایم بیفتد. میرزا حسین خان، قدیم السادات را شهید راه وطن جا می زند و قیام راه می اندازد. دولت سقوط می کند. از آن به بعد با نظر اوست که وزیران  و معاونانشان منصوب می شوند. حزب ملت را به اتفاق رفقایش تاسیس می کند اما نمی گوید رفقایش چه کسانی هستند. وقتی بعد از سپری کردن چهار سال زندان، در نامه اش برای وکیلش اعتراف می کند: «برخاست[وزین الملک] و میرزا باقر را تنگ بغل کرد و چپ و راست بوسید. از درد غربت، دلم پر از درد شد، نالیدم که ای خدا کاشکی منهم در این شهر یک دوست داشتم که مرا می بوسید.»19

 میرزاحسین خان می شود همه کاره ی مملکت و مورد اعتماد مردم که مالشان را بی دریغ به پای او می ریزند. او می تواند پول ها را بردارد و برود و زندگی اش را بکند، اما چه کند که بیمار سیاست است و نمی تواند دست بردارد. حجازی می خواهد بگوید سران احزاب بعد از انقلاب مشروطه و مشروطه خواهان مردمانی فاسد، تبهکار و کلاش و حتی در مواردی از قبل فواحش، به دنبال نابودی، سوءاستفاده و سرکیسه کردن دیگران اند. و اصولا هرگونه تغییر و تحولی برای تغییر جامعه ی فئودال زده و بسته ی اواخر دوران قاجار بیهوده و مستمسکی است در دست مشتی اراذل. شخصی چون قدیم السادات هم به گفته ی خودش یک دسته مجاهد دارد که با یک اشاره میرزا حسین خان، داداش قره و میرزا باقر و عدلیه و هرکه را که با او دشمن باشد از بین می برند.(ص410 )همه ی روزنامه های آن سال ها هم چون جنجال و هیاهو و گوهر، برای توطئه چینی و سرکیسه کردن دیگران منتشر می شدند.

قصد نویسنده تیره و تار نشان دادن دهه ای است که هرچند تیره و تار است اما مسبب اش مشروطه خواهان متجدد، روزنامه نگاران آزادی خواه، قانون مداران و احزاب تازه پا نیستند. امنیت در مملکت نبود و هر ولایتی در زیر مهمیز یاغی بود و دولت مرکزی عاجز از شکست یاغیان. اما دهه ی نود قرن سیزدهم شمسی عرصه ی دموکراسی نیم بندی بود که، نشریات آزادانه مطالب خود را می نوشتند و احزاب هم در ابتدای راهی بودند که پیش از انقلاب مشروطه دست نیافتنی به نظر می رسید. در آن سال ها، اشراف درباری، اربابان فئودال، دولت های روس و انگلیس و عواملشان به دنبال به بیراهه کشاندن و شکست انقلاب مشروطه بودند. اگر بی سوادی و جهل، انبوه رعیت گرفتار ارباب در روستاها، توطئه ی اربابان و اشراف، دسیسه های روس و انگلیس علیه مشروطه و مشروطه خواهان و قشون کشی شان علیه ایران را از عواملی بدانیم که مانع تحقق اهداف مشروطه شد، شخص احمدشاه مانع بزرگ ایجاد امنیت، پیشرفت و سامان گرفتن مملکت در این دوره بود. شاید در آن سال ها احزاب و دسته هایی برای به شکست کشاندن خواست های مشروطه و زد و بند سیاسی ایجاد می شد، اما عمر کوتاه احزاب در آن دهه دستاورد کوچکی نبود. آن هم در سرزمینی که پیش از انقلاب مشروطه نه تنها هیچ حزبی وجود نداشت، بلکه وجود هرگونه انجمن و دسته ی سیاسی آزادی غیر قابل تصور بود.

 ارتش روس و انگلیس و به خصوص روس ها به هر بهانه ای به ایران می تاختند و وارد این خاک بی سروسامان می شدند. البته تهران را دور می زدند و احمدشاه هم که همیشه آماده ی فرار بود، با اصرار اطرافیان اش می ماند. نه روس ها با او کاری داشتند و نه انگلیسی ها. آن ها سر در پی پیگیران خواسته های انقلاب مشروطه داشتند که حجازی میرزاحسین خان، محمد باقر رزاز و موچول آقا را در صف اول شان قرار می دهد. کسانی که به دنبال بدست آوردن جعبه ی جواهر مهیب الدوله و زیبا هستند و یکی شان ساکن خانه ی فاحشه ایست که به قول خودش خرج خانه را با بی خوابی های شبانه اش درمی آورد.

 میرزاحسین خان فرد ستیز است و دیگران را دشمن خود می داند. می گوید هنوز طاقت جنگ یک تنه با اهل تهران را ندارم.(ص 273) مردم تهران را مقابل خود می بیندکه باید به جنگشان برود، زمینشان بزند و مقهورشان بکند. در پایان رمان به خواسته اش می رسد، نه تنها مردم تهران بلکه ایران را مغلوب می کند و یکه تاز عرصه ی سیاست مملکت می شود. چون دیگران عروسک هایی هستند که نویسنده برای گشودن راه میرزاحسین خان، آن ها را به بازی وامی دارد. اهالی فرهنگ، هنر، سیاست و مطبوعات عصر طلایی که در تحول فکری و اجتماعی جامعه ی خود نقش مهمی داشتند پیشاپیش از متن رانده شده اند. در یکی دوجا در چند کلمه به مشروطه خواهان واقعی اشاره ای می کند. گویا مشروطه خواهان و طرفداران آزادی وتجدد با انقلاب مشروطه طلوع و همان دم غروب کرده اند. حجازی باید آن ها را از متن می راند تا کسی نپرسد که چطور آدم فاسد بی هویتی چون قدیم السادات، شهید راه آزادی می شود و میرزاحسین خان که از قِبَل زیبا گذران و در خانه ی او زندگی می کند، انقلاب راه می اندازد و دولت را ساقط می کند و می شود همه کاره و مورد اعتماد ملت.

حجازی در رمانش هیچ علاقه ای به مشروطیت و مشروطه خواه و منورالفکران و در مجموع به کسانی که پیگیران آزادی و تجدد اند، ندارد. هرچند به احتمال قوی از شرایط دگرگون ساز پس از انقلاب مشروطه، نقش منورالفکران، شاعران،  نویسندگان، مطبوعات و احزاب سیاسی در تلاش برای پیشبرد اهداف مشروطه اطلاع داشته است. اما با خلق شخصیت هایی فاسد، فرصت طلب و بی پشتوانه ی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی و حذف پیگیران مشروطه و منورالفکران و تجدد خواهان در رمان، به شیوه ای ظریف عقاید خود را تحمیل و چهره ای کریه از مدعیان پیگیری انقلاب مشروطه به خواننده عرضه می کند. او برای  داستانی کردن آن دهه، بخشی از واقعیت را به عمد حذف می کند تا با ترسیم واقعیتی تیره و تار و نا امید کننده از آن سال ها کودتای 1299 شمسی را تنها راه نجات از تباهی آن دوران بداند. او نه تنها شخصیت های منورالفکر و آزادیخواه آن دوره را از رمان حذف می کند، بلکه نقش آن ها را به اشخاصی چون میرزاحسین خان، میرزا باقر رزاز، موچول آقا و قدیم السادات می دهد. شخصیت های رمان زیبا قرار است نقش های تحمیلی که نویسنده به آن ها واگذار کرده بازی کنند و پا از آن چارچوب بسته بیرون نگذارند. «در این گونه داستان ها پیش فرض ها و محتوای ایدئولوژیک «واقعیت»را در چنبرهء خود می گیرند، از درون ویران می کنند و آنها را از تحول طبیعی  و واقعی بازمی دارند تا به واقعیت داستانی بدل نشوند.»20

حجازی از سال های دهه ی نود قرن سیزدهم شمسی فضایی می سازد که هیچ اثری از حضور منورالفکران و کوشندگان دمکراسی و تجدد نیست. همه، از مشروطه خواه و سیاستمدار و کمیته مجازاتی آدم هایی فاسد و رذل اند. او هرچند در رمانش فساد اداری آن سال ها را به خوبی تصویر می کند، اما هر گونه ی جای پایی از کوشندگان آزادی و  تجدد در آن سال ها را پاک می کند تا بگوید در آن سال ها همه سروته یک کرباسند و به جز تبهکاری و عقب ماندگی چیز دیگری برازنده شان نیست.

حذف روشنفکران و هنرمندان ایرانی  نه تنها در رمان زیبا،  بلکه در زندگی شخصی و علایق ادبی حجازی تا پایان عمرش ادامه داشت. او در گفتگویی در سال 1352، پیش از مرگش در همان سال، می گوید «هیچ یک از آثار نویسندگان معاصر ایران را نخوانده، صادق چوبک را نمی شناسد و سوگند خورد که فقط چند بار نام او را شنیده است. تنها، در ایام جوانی، داستانی از مستعان خوانده که غبار زمان آن را از خاطرش زدوده است. از معاصران، تنها هدایت و آل احمد را می شناسد، آن هم به سبب دوستی و معاشرت با آنان. هیچ کدام از آثار این دو را نخوانده، بلکه نیز نامی از کتابهایشان را نشنیده بوده است.»21 او تا پایان عمرش بخشی از واقعیت را به عمد نادیده می گرفت.

مرداد 91 شاهین شهر

         * فصلنامه زنده رود، شماره ی 56، تابستان 92، ص 160-147

1-    صد سال داستان نویسی ایران، حسن میرعابدینی، جلد اول، رمان اجتماعی، ص 53 تا 56

2-     استاد محمد حجازی مطیع الدوله، مجله ی گوهر، عبداله حکیم فر، ص 89 تا 93

3-    زیبا، محمد حجازی، سازمان کتاب های جیبی، 1340 ، ص 19 ، سطر 14 تا 19

4-    همان، ص 289 ، سطر 2 تا 5

5-    همان، ص 303 ، سطر 12 تا 14

6-    کمیتهء  مجازات و خاطرات عمادالکتاب، به اهتمام محمدجواد مرادی نیا، انتشارات اساطیر، ص 20، سطر1 تا 5

7-    زیبا، ص 327  سطر 16 و 17

8-    کمیتهء مجازات ، ص 160 سطر 7 تا 11

9-    کمیتهء مجازات و خاطرات عمادالکتاب، انتشارات اساطیر، ص 160 سطر 19 تا 23 و ص 161 سطر 1 تا 3

10- زیبا، ص 256 سطر 1 و 2

11-  همان، ص 295، سطر 10 و 11

12-  همان، ص 299 سطر 11 تا 13

13-  همان،  ص 330 سطر 12 و 16 تا 18

14-  همان، ص 179 ، سطر 23 و 24

15-  همان، ص 181 ، سطر 24 و 25                                 

16-  احزاب سیاسی، ملک الشعرای بهار، انتشارات زوار، 1387 ، ص 39 سطر 1 و 2

17-  زیبا، ص 89 سطر 26 تا 31

18-  همان، ص 396 سطر 16 تا 19

19-  ص 294 سطر 13 تا 15

20-  هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم، ماشا اله آجودانی، انتشارات فصل کتاب، لندن 1385، نوامبر 2006، ص 82 سطر 12 تا 14

21-  از صبا تا نیما، جلد 3 ، ص 256 سطر 3 تا 7 به نقل از روزنامه ی اطلاعات، دوشنبه، 17 اردیبهشت 1352  

 

خبر ادبی هنری

«ﺳﺮود ﻣﺮدﮔﺎن» ﻓﺮھﺎد ﮐﺸﻮری ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽﺷﻮد(ایسنا)

 

١۴ مهر ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ 1392


«ﺳﺮود ﻣﺮدﮔﺎن» ﻓﺮﻫﺎد ﮐﺸﻮری ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽﺷﻮد

ﺳﺮوﯾﺲ : ﻓﺮھﻨﮕﻲ و ھﻨﺮی - ادﺑﯿﺎت و ﻧﺸﺮ

ﻓﺮھﺎد ﮐﺸﻮری از اﻧﺘﺸﺎر رﻣﺎن «ﺳﺮود ﻣﺮدﮔﺎن» در آﯾﻨﺪهای ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﺒﺮ داد.

اﯾﻦ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎر ادﺑﯿﺎت و ﻧﺸﺮ ﺧﺒﺮﮔﺰاری داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن اﯾﺮان (اﯾﺴﻨﺎ)، ﮔﻔﺖ: رﻣﺎن «ﺳﺮود ﻣﺮدﮔﺎن» اﺧﯿﺮا ﻣﺠﻮز

ﻧﺸﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ و در ﻧﺸﺮ زاوش ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻣﯽﺷﻮد. اﯾﻦ رﻣﺎن ﻧﺨﺴﺘﯿﻦﺑﺎر در ﺳﺎل 1367 ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪ، اﻣﺎ ﮐﺎر ﺑﺎزﻧﻮﯾﺴﯽاش

ﺳﺎل 1386 اﻧﺠﺎم ﺷﺪ. ﮐﺘﺎب را ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﭙﺮدم، اﻣﺎ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﯽ اﯾﻦ ﻧﺸﺮ ﺗﻮﻗﯿﻒ ﺷﺪ. در ﭘﺮوﺳﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﺠﻮز

ﻧﺸﺮ، ﺑﻌﺪ از ﻣﺪت ها، 15 ﻣﻮرد ﺣﺬﻓﯽ را ﭘﯿﺶ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ از ﯾﮏ واژه ﺗﺎ ﯾﮏ ﻓﺼﻞ را درﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ. ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﮐﺘﺎب

ﭼﺎپ ﺷﻮد و ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﻣﻮاردی از ﺣﺬﻓﯽھﺎ را اﻋﻤﺎل ﮐﺮدم.

او در اداﻣﻪ ﻋﻨﻮان ﮐﺮد: رﻣﺎن «ﺳﺮود ﻣﺮدﮔﺎن» رواﯾﺖ ﻣﺴﺠﺪ ﺳﻠﯿﻤﺎن اﺳﺖ؛ رواﯾﺖ ﻣﺮدی اﺳﺖ ﺑﺎزﻧﺸﺴﺘﻪی ﺷﺮﮐﺖ

ﻧﻔﺖ در ﯾﮏ ﺷﺒﺎﻧﻪروز. داﺳﺘﺎن ﻓﻼشﺑﮏ ﻣﯽﺧﻮرد و ﻣﺮد ﮔﺬﺷﺘﻪاش را ﺑﻪ ﯾﺎد ﻣﯽآورد، از ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ روزھﺎﯾﯽ ﮐﻪ دﮐﻞ

ﺣﻔﺎری ﭼﺎه ﻧﻔﺖ را ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺳﻠﯿﻤﺎن آوردﻧﺪ، ﺗﺎ ھﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﻔﺖ آن ﭼﺎه ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﯿﺪ، در اﯾﻦ رﻣﺎن دﻧﺒﺎل

ﻣﯽﺷﻮد.

ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﮐﺸﻮری، رواﯾﺘﯽ از زﻧﺪﮔﯽ رﺿﺎ ﺷﺎه ﺑﺎ ﻋﻨﻮان «ﻣﺮدﮔﺎن ﺟﺰﯾﺮه ی ﻣﻮرﯾﺲ» از ﺳﻮی ﻧﺸﺮ ﯾﺎدﺷﺪه

ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪ.

ﻓﺮھﺎد ﮐﺸﻮری ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺳﺎل 1328 اﺳﺖ. از اﯾﻦ داﺳﺘﺎنﻧﻮﯾﺲ ﭘﯿﺶﺗﺮ ﮐﺘﺎبھﺎی «ﺑﭽﻪ آھﻮی ﺷﺠﺎع»، «ﺑﻮی ﺧﻮش

آوﯾﺸﻦ»، «ﺷﺐ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻮﺳﯽ»، «داﯾﺮه ها»، «ﮔﺮه ﮐﻮر»، «ﮐﯽ ﻣﺎ را داد ﺑﻪ ﺑﺎﺧﺖ» و «آﺧﺮﯾﻦ ﺳﻔﺮ زرﺗﺸﺖ» ﻣﻨﺘﺸﺮ

ﺷﺪه اﺳﺖ.

معرفی کتاب و نشریات

فصلنامه ی زنده رود، منتشر شد

شماره ی 56 «ویژه ی ادبیات دوره ی پهلوی اول»

 

در بخش ویژه ی ادبیات دوره پهلوی اول این مقالات را می خوانیم: درآمدی بر نوسازی ایران در سال های 1320-1300 از محمدحسین خسروپناه، فرهنگستان اول از حسام الدین نبوی نژاد، ملت سازی در عصر رضاشاه از شاپور بهیان، گزارش محبس(1320- 1299) از انوش صالحی، نقد شرق شناسی در نخستین مقاله ی احمد کسروی به زبان فارسی از آرمان نهچیری، صادق هدایت و نوشتن درباره ی دیکتاتور از شاپور بهیان، ترجمه های بوف کور از احمد اخوت، صادق هدایت و رژه لسکو و ترجمه های فرانسه «بوف کور» از ناصر پاکدامن، کاستلوی مترجم از احمد اخوت، تجدد در نگاه «آن دیگری» درباره ی سوروگین عکاس(دست پرورده ی ایران) و پسر او آندره سوروگیان نقاش(ملقب به درویش) هنرمندان دوره ی قاجار از مهدی نفیسی، زیبای حجازی، رمانی ایدئولوژیک از فرهاد کشوری، کهن نمونه ی قهرمان در نمایشنامه های دوره ی پهلوی اول از نسیبه فضل الهی، آگهی، معرفی و بررسی کتاب در سال های 1320-1300 از محمد حسین خسروپناه و اندوهان بچه های مدرسه ی سن لویی از محمد باقر حاجیان.


اشعار بخش شعر عبارتند از: برف سرخ از منصور اوجی، چهار شعر از حسام الدین نبوی نژاد، چهار شعر از هرمز علیپور، شعر کلاه از احمد نامداریان، شعر تقدیر از یونس گرامی، سه شعر از پویا افضلی، و سه شعر یارمحمد اسدپور.


بخش داستان شامل این داستان هاست: کرگدن از قباد آذرآیین، یک سلاخ از آرش آدینه، چه دنیایی بود! از داریوش احمدی، دوربین از شاپور بهیان، نامه های برگشتی از لیلا میرباقری و شب نوید از نسرین نفیسی.


بخش مقاله/ نقد و دیدگاه، شامل مقالات زیر است: دو خواب بین از احمد اخوت، آیا داستان هنر زیستن است، از ماریو بارگاس یوسا، ترجمه ی بهرام فرهنگ، آناهیتا می آید(نگاهی به مجموعه داستان «نوروز آقای اسد) از افسانه سرشوق، یادی از استاد جلیل شهناز از نعمت اله ستوده، معرفی کتاب ظل السلطان از محمد علی موسوی فریدنی.


در بخش کتاب های رسیده، مجموعه شعر در چهره ی غروب از منصور اوجی، مجموعه شعر مکاشفه در باغ سوکیاس از یارمحد اسدپور، رمان خبرها همیشه از شمال می رسد از هادی پارت و مجموعه داستان هزار سال دعای خیر از یی یون لی، ترجمه ی آرزو مختاریان معرفی شده اند.