زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

نقد امین فقیری بر مجموعه داستان تونل

تهران، تبریز، پِرلاشِز1 


امین فقیری


تونل، فرهاد کشور، تهران: نشر نیماژ، 1397،

124 ص، 110000 ریال.

 

کشوری نویسنده ی خوبی است. آرام آرام پیش می آید و سرزمین ناشناخته روح خوانندگانش را تسخیر می کند. تخیلی اعجاب آور دارد. واقعیت را آنگونه که باید هنری می کند. در داستان هایش تعلیق نقش مهمی را بازی می کند. به چهارچوب داستان اهمیت می دهد. مدرن بازی درنمی آورد تا نوشته هایش غیرقابل فهم شود. او تعریف می کند، چون شیرین بیان می کند، سراپا گوش می شویم و یک جهان چشم؛ و گاه نوشته های او را، چه تلخ و چه شیرین به عنوان آبی خنک و گوارا می نوشیم!

در مجموعه داستان جدیدش دوازده داستان را گنجانده است. لازم است بر هر یک مروری کوتاه داشته باشیم. حسن مهم فرهاد کشوری، اهمیت دادن به موضوعی است که انتخاب می کند. هر داستان برای خود جان مایه ای دارد که او با تعصب خاصی آن را تعقیب کرده و مشاهدات خود را برای ما یادگار می گذارد.

«کابوس» داستان آخرین روزهای نویسنده ای بزرگ در تبعیدی خود ساخته است. نویسنده ترس و لرز. نویسنده ای که اکنون با کابوس هایش به کام همین ترس و لرز افتاده است. او به علت بیماری سختی که دارد مرتب کابوس می بیند. آنقدر دامنه ی این کابوس ها وسیع می شود که خواننده نمی تواند تفاوتی بین واقعیت و خیال قایل شود. موسرخه ای که شخصیت سیری ناپذیر عزادارا بیل است، از جان او چه می خواهد که تعقیب اش می کند؟ و بعد سالن خیاط خانه و مانکنی که در چشم او به صورت رعب آوری جلوه می کند؛ و رفت و آمد مردهایی که هیچ گونه نشان و اسمی ندارند. کشوری از اسامی بعضی از شخصیت های آثار ساعدی، در این داستان استفاده کرده است. استادی کشوری همین بس که هیچ کدام از این کابوس ها با یکدیگر شبیه نیستند. فقط می دانیم که کابوس ها ادامه ی همان بیماری مزمن گوارشی است که باعث بالا آوردن خون می شود و پرستارها را وحشت زده می کند. نویسنده سعی دارد خواننده را به مکان هایی همانند تهران، تبریز، پاریس، کراچی و گورستان پرلاشز بکشاند و به خواننده یادآوری کند که قهرمان داستانش وجود حقیقی دارد و همانند ما در آن مکان ها نفس می کشیده است.

«در قبرستان از این سنگ قبر به آن یکی می رفت و نام های حک شده ی مردگان را بر سنگ ها می خواند و گریه می کرد. دیروز ظهر از زندان آزاد شده بود و امروز صبح آمده بود قبرستان تا برای خودش و مرده هایی که می شناخت و نمی شناخت گریه کند. جلو سنگ قبر گودافتاده ی خاک آلودی روی پاها نشست. خاک و خاشاک روی سنگ قبر را با دست کنار زد. کلمه های کمرنگی به چشمش آمد، سر خم کرد روی قبر. خواند: «آرامگاه گوهر دختر مراد» بلند شد و از قبرستان بیرون زد.(ص 10)

مرگی که در تعقیب قهرمان داستان ماست، به واسطه پیکابی نموده می شود. این اتومبیل مرده کشی همه جا هست. هرجا که روی برمی گرداند، پیکاب را می بیند. با رفتن سر قبر صادق هدایت و گریه کردنش گویی به ما می گوید: من به او حسادت می کنم. کسی که شهامت خودکشی را داشت!

داستان «داوود»: گفتیم که موضوع های انتخابی کشوری جالب و طرفه است. روح جستجوگر و تخیل زیبا و بنیادین اوکافی است که به تصویری از مجسمه ی داوود برخورد داشته باشد. آنگاه ما شاهد داستانی می شویم پر از رمز و راز.

«مجسمه مال شما شده. از وجودم رفته. با من کاری ...

با تعجب نگاهش کردم. سر بلند کرد. «بعضی چیزها همدم آدم می شن. چیزهایی که شکل... شکل آدمیزادن.»

گفتم: «همدم آدم می شن؟»

گفت: «میان تو جون آدم. این مجسمه کاری بام کرد که آوردم دادمش به شما... بگو مجسمه ی داوود از اختیار ناصر رخشا در اومد و حالا خودم صاحبشم.»

گفتم: «تو دادیش به من و حالا من صاحبشم.»

با این گفتگوی به ظاهر عجیب و رازآلود که به ورد جادوگران نزدیک است، ناصر رخشا از جادوی مجسمه رها می شود. از جادوی مهره ای می گوید که مردی گرفتارش بود و همان هم باعث مرگش شد. در پایان راوی شاهد تکه تکه کردن کشتی زیبای میکل آنژ در ساحل است.

*

«بابل به چشم هایی که خوب نمی دیدشان نگاه کرد و گفت: «بگذارید داستانم را تمام کنم.»

این جمله ساده ای نیست که در پایان داستان «انکار» آمده است. آتش می کشد و انسان آرزوی سوختن و خاکستر شدن دارد؛ اما این آرزو هیچ وقت تحقق پیدا نمی کند. چرا که آتش در جان خواننده می ماند و جاودان می شود. من فکر نمی کنم شخص دیگری بتواند این چنین پایان بندی ای را برای یک داستان بنویسد، یک داستانی که از هر جمله اش درد می تراود!

داستان با این جمله شروع می شود: «ده سالم بود که عاشق زنی شدم.» می دانیم که عشق در این سنین همانند داغ بر دل آدم می ماند؛ بعد کشوری با فلاش بک های  متوالی ضرباهنگی تند به داستان می دهد، ناخودآگاه خواننده را وادار به تندخوانی می کند. انگار که می ترسد کس یا کسانی او را از مطالعه منع کنند. حکایت حکایت ظلم و دیکتاتوری است. استالین که خودش را پشت وطن - شوروی بزرگ- پنهان و جنایت هایش را توجیه می کرد، یگانه هدفش نابودی هنر و نویسندگان و شاعران بود. توصیه می شود کتاب در دادگاه تاریخ اثر روی مدودف خوانده شود. آن وقت است که تنفر، از وجوداستالین موجودی بی قواره می سازد.

فرهاد کشوری آن همه ظلم ستیزی را در یک داستان به ظاهر کوتاه آرمانی کرده است. او از نویسنده ای می گوید که مجموعه داستانش عدالت در پرانتز شاهکار داستان های کوتاه است. ایزاک یا ایساک بابل را می گوید. قهرمان داستان ما که در صفحات اولیه نامش یرده نمی شود، گرفتارماشین جهنمی و شکنجه گری استالین و دارودسته اش شده است که مجبور به اعترفات دروغین علیه خودش و دوستانش می شود. حتی موجودیت خودش را زیر سؤال می برد. او متهم به خیانت به آرمان های سوسیالیستی کشورش و در نتیجه استالین است!

«لیوان ودکا را برداشت و به سلامتی رفیق استالین تا آخر نوشید. لیوان را روی میز گذاشت. تکه سوسیسی به دهان برد و همان طور که می جوید گفت: «بله، فقط رفیق استالین نمونه ی عالی انسان شوروی ست.»(ص 26)

ایساک بابل لب کلامش را در این چند سطر خلاصه می کند:

«انکار می کنم... من نویسنده ام، نمی توانستم کلمات را بی حرمت کنم. آنچه دیدم و شنیدم و تصور و خیال کردم نوشتم، اعتراف می کنم، به نویسندگان جوان می گفتم اساس داستان نویسی تخیل و فردیت نویسنده است. هر نویسنده ای شیوه بدیعی برای روایت داستان هایش دارد. شیوه ای که حاصل تجربه و فردیت قوام یافته ی اوست. می گفتم نوشتن واقعیت، تحریف واقعیت برای تبلیغ عقیده و مرام نیست. به آن ها می گفتم نویسنده در هر شرایطی فردی شکاک و معترض است. در پترزبورگ با گورکی آشنا شدم. از آن هنگام همیشه در سخت ترین شرایط یاورم بود. اگر گورکی زنده بود؟ در روسیه ی تزاری به جرم یهودی بودن تحقیر شدم و در کشور شورا ها به جرم نویسنده بودن.»(ص 28)

معلوم است که سرنوشت چنین نویسنده ای در چنین رژیمی چه می شود!

*

داستان های «تونل»، «سِنجه» و «قلعه» راه به جاهای دیگری می برند. عنصر وهم و خیال و مسایل ماوراءالطبیعی در آن ها نمود بیشتری دارند. شگرد کار فرهاد کشوری یکی هم این است که خیال و واقعیت را چنان درهم می آمیزد که مسئله برای خواننده باورپذیر می شود. در «تونل» با آن شرایط سخت کار و محیط بکر و دست نخورده، ناگهان مردی ظاهر می شود با هیئتی به مثل همه ی ما. هیچ چیز اعجاب آوری در ظاهر و طرز لباس پوشیدنش نیست. او می گویدکه به دنبال بهشت آمده است. چنین درخواستی در چنان محیطی احساسات ضد و نقیضی را در آدم بیدار می کند. هدف نویسنده از بردن مرد به درون تونل و نشان دادن دستگاه های حفاری چیست. آیا این می تواند جوابگوی مردی باشدکه دنبال بهشت است؟!  با وجود این کشوری با قلم شیوای خود چنان نوشته است که خواننده حدس و گمان دیوانگی مرد را به ذهن خود راه نمی دهد و از طرفی آمدن همین مرد و تقاضای عجیب اش داستان را از ورطه گزارش نجات داده است.

در قلعه نویسنده محیطی را تصویر می کند که پر از رمز و راز است. قلعه ی قدیمی پرتغالی ها، این چنین مکان ها در شب بسیار خوف انگیز تر به چشم می آیند. خواننده خود بخود بین زن و حکاکی شانه ی روی سنگ قبرش ارتباطی احساس می کند. رفتار عجیب و غریب زن در آن تاریکی و سرکشیدن به تمام دخمه ها این حس را تقویت می کند.

«تحقیر» و «آواز ققنوس مجنون» داستان هایی واقع گرا هستند و سر راست. در «تحقیر»، مردی در مقابل نیرویی زورگو تسلیم می شود. این خود مایه ی خواری و عذاب روحی اش می شود که تصمیم می گیرد شغل خود را رها کند و برود. نویسنده این بار دست بر نقطه ضعف های انسانی می گذارد. همه ی ما سرشار از خاطرات و رویداد هایی هستیم که یادآوری آن ها گاه دچار غرورمان می کند و گاه از این که بیادمان آمده است. پشیمان و مکدر می شویم .

در «آواز ققنوس مجنون» کشوری دست روی نقطه ضعف نویسنده ای می گذارد که غرور کاذب و امروز و فردا کردن گریبانگیرش است. کشوری در این داستان یک ضد قهرمان خلق کرده است. او در برخورد با جوانی که تازه دست به قلم برده است، خود را علامه ی دهر نشان می دهد و بی دلیل داستانش را بی ارزش می داند. اما خودش بعد از بیست و پنج سال، هرچه تلاش می کند، اولین اثرش را بنویسد، نمی تواند و در برابرش درمی ماند.

*

کشوری در داستان «یاور» قهرمان داستانش را در موقعیت وحشتناکی قرار می دهد. مردی که خواب می بیند. حال چه این خواب راجع به شادی و دیدار باشد یا خداحافظی و سفر!

درهرحال طرف ماجرا دچار حادثه ای می شود و جان می سپارد. آشکارشدن راز و رمز این خواب ها یاور را مطرود جامعه ی روستایش می کند. به گونه ای که همه از او فراری می شوند. حتی زن و فرزندانش نیز از او روی برمی تابند! اهالی چاره ای جز مرگ خود خواسته ای برای او ندارند و آن چنان او را تحت فشار روانی قرار می دهند که او به خواست مردم روستا خودش را می کشد.

داستان یاور بسیار تلخ است و به خرافاتی اشاره دارد که در محیط های کوچک ریشه دوانده است. شاید بتوان داستان یاور را یک تراژدی به حساب آورد. جایی که دو طرف ماجرا حق دارند، اما یکی نابود می شود.

*

در «سایه» برادر کوچک برادر بزرگش را می کشد. برادری که همیشه حامی اش بود. همین باعث می شود که یا کابوس هر شبش راوی داستان را که هم اتاقش نیز است بیدار کند. او احساس می کند برادرش همه جا همراهش هست. موقعیت دشوار قهرمان داستان، خواننده را متأثر می کند. البته باید گفت کشوری به این مطلب اشاره نکرده و این مسئله ساخته پرداخته ی ذهن نگارنده است.

«عروسک»، سمبلی از زیبایی و صلح و خوبی است که مورد هجوم قرار می گیرد. سربازان عراقی کویت را اشغال می کنند. چرا که حکومتشان این گونه وانمود کرده است که کویت استانی بوده که از مام میهن، عراق جدا شده بوده. جهانبخش و سه ایرانی دیگر اسیر سربازان عراقی می شوند. آن ها همه چیزشان را از دست داده اند. عراقی ها آن ها را در گاراژی حبس می کنند. نجارِ داستان تمام آررزوهایش را بر باد رفته می بیند و خبرهایی که از شهرش می رسد، حکایت از قاچاقچی گری و اعتیاد برادر و بعد به زندان افتادنش دارد. شاید این بیت مناسب حال او باشد.

نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم

الهی بخت برگردداز این طالع که من دارم

   در لحظات پایانی داستان، جهانبخش هرچه تلاش می کند، نمی تواند در فکر و خیال خودش را به خانه اش در مسجدسلیمان برساند. کشوری این داستان تلخ را آن گونه به پایان می رساند که خواننده شک می کند که آیا این چهار نفر تیرباران می شوند یا به اسیری می روند!؟

*

تا کنون زندگینامه های شاهکاری مانندشور زندگی و ملوانی بر پشت اسب و ... را خوانده بودیم و از این همه دقت نظر لذت برده بودیم. اولی به سرگذشت ونسان وان گوگ می پرداخت و دومی از جک لندن سخن می گفت، اما این مسایل را در قالب داستان کوتاه نخوانده بودم که بی گمان فرهاد کشوری مبدع آن است.

کشوری روزهای پایانی عمر بزرگ مردانی چون دکتر غلامحسین ساعدی (داستان کابوس) ایساک بابل(داستان انکار) و صادق هدایت را در داستان(بیگانه) به تصویر می کشد. او نشانه و نشانی می دهد تا خواننده را آگاه کند که درمورد چه کسی این مطلب را می خواند. حتی اگر لازم شد اسم کتابش را می نویسد. البته خواننده ای که این داستان ها را می خواند، باید بزرگان ادبیات ایران و جهان را بشناسد. سبکی که کشوری به کار می برد سبکی است که برای نوشتن داستان های کوتاهش به کار می گیرد، و با شگردی که دارد خواننده را به دنبال خویش می کشاند. ترفند کشوری نوشتن جزئیات است. این گونه نوشتن کل داستان را باورپذیر می کند. مخصوصاً در داستان های وهمی یا بهتر بگویم رئالیسم جادویی.

نثر کشوری گرم و پویاست. خواننده بدون این که خود اراده کند به تندخوانی میل می کند. جملات کوتاه اند و اما او را از نفس نمی اندازند. از سربالایی بالا نمی روی که نفس بر شوی. کمتر نویسنده ای در ایران دیده ام که چنین سبک و راه و روشی داشته باشد. او به موضوع اهمیت می دهد. سپس آن را خوب اجرا می کند تا بیشتر به دل بنشیند. نمی خواهد به دنبال داستانش حرکت کند و چند وچون آن را برای خواننده توضیح دهد. تا تیراژ کتاب ها روز به روز پائین تر بیاید! دوست ما برعکس، تیراژ ها را بالا می برد.

1- مجله جهان کتاب، شماره 354- 352، شهریور – آبان 1397، ص 19 تا 21 


                                                                                      شیراز اردیبهشت 1397                                          

مقاله هدایت مدرن و حجازی رمانتیک

هدایت مدرن و حجازی رمانتیک

فرهاد کشوری

 

انقلاب مشروطه چون زمین لرزه ای بنیان های سنتی سیاست، اندیشه و فرهنگ و ادب و شیوه نگریستن به خود و جهان را دگرکون کرد. از رعیت و عوام کل انعام و نفوس، فردیت زاده شد و فرد تا آمد به خود بیاید، خودش را در شهر دید و چشم و ذهنی که باید با آن می نگریست و راه خود را در غوغای آدم ها باز می کرد. وحشت زده شد و شهرِ لوطی را دید که یا باید زبان به شماتت اش می گشود و یا پشت به آن می گریخت. جدایی از «مای» قوم و قبیله و ایل برایش دشوار بود. «مایی» که حامی اش بود و در بدترین شرایط احساس می کرد پشتیبانش است. انقلاب مشروطه با پیام و بشارت آزادی و دگرگون کردن زندگی همچون آواری بر سرش فروریخت و او را تنها در میان غوغای شهریان وانهاد. شهری که ارباب ها، خان ها و اشراف زادگان صاحب اش بودند و تلاش می کردند انقلاب را به مسیر دلخواهشان ببرند و یا دست کم چوب لای چرخش بگذارند. همه جا هرج و مرج بود. نه این که پیش تر نبود. حالا دیگر کسی انتظار هرج و مرج، آن هم بعد از انقلاب مشروطه را نداشت. هر محله از شهر، روستا، هر گردنه و رهگذری صاحبان قلدری داشت. اربابان ملک و ملت همچنان دوله ها و سلطنه ها بودند. اما دنیای سنتی شکاف برداشته بود و از لابه لای تَرَک هایش چشم های گروهی از مردمان، جهانی را می دید که هر چند دور از دسترس بود، اما به چنگ آوردنش محال نبود. در این دنیای تازه کم کم صدای زنانی به گوش می رسید که پیش تر واگویه شان تنها از پس پرده ها شنیده می شد. البته در آن سال ها معدود مردهای منورالفکری هم بودند که از حقوق بر باد رفته ی آن ها می گفتند. انقلاب مشروطه کم کم چهره ی زن ها را از زیر روبنده به درآورد و آن ها در خیابان ها ظاهر شدند و باعث وحشت کسانی بودند که تاب تحمل این تغییر را نداشتند. شهر با زن هایش مخوف می شود. گروهی که مطیع و فرمانبردار بودند و حالا عده ای از آن ها هرچند از نظر تعداد اندک، از مدرسه و آموزش برای نسوان می گفتند و به دنبال حقوق نادیده گرفته شان بودند. یکی از موضوع های بیشتر رمان های منتشر شده در سال های 1300 تا 1320  فحشا است. شکل های نو زندگی در شهر، با همه ی عیب ها، نقص ها و اجحاف هایش در مقایسه با سکون و خاموشی روستای سنتی، مکان اعتراض و نقد و گفتگو و طرح های نو است. روزنامه ها، مجله ها و کتاب ها، محل نشر این ایده ها و نظرهایند. با حضور زنان در شهر و صدایشان که کم کم بلندتر شنیده می شود گروهی از مردان که زمانه ی مردسالار را در خطر می دیدند، و مطالبات زن ها را پرده دری می دانستند، مانع ایجاد مدارس دخترانه می شوند. جلو سیر تحول را می شود سد کرد، اما قدرت تغییر، سد را با خود می برد. در شهر هرچند مناصب قدرت دست ارباب ها است، انقلاب راه خود را می رود و آدم های خود را می پرورد. آدم هایی که گروهی از آن ها مسیرشان از اربابان جداست و روزنامه و مجله و کتاب و همفکرانی دارند و از دل همین گروهها، منورالفکران بیرون می آیند و قلم و کلمه علم عصیانی می شود در برابر قدرت اربابان و اشراف و دوله ها و سلطنه ها. حرف های ناگفته ای که تا دیروز در شهر و روستا کسی جرات بر زبان آوردنش را نداشت، در صفحات روزنامه ها و مجله ها و کتاب ها چاپ می شود و به فروش می رود و چه بسا دست به دست می گردد. اگر شهر مکان کامروایی اربابان قدرت است، مکان وحشت شان هم است. کسانی را که آن ها توطئه گر می نامند در شهرزندگی کنند. آن ها می دانند شهر اژدهایی است که اگر مواظب رعیت های شهری شده نباشند، سرانجام آن ها را در کام آتشین خود فرو می برد.

در شهری که امنیت اش به دست صاحبان قدرت بر باد رفته است، گروهی از زنان اش از خانه بیرون می آیند، نه در پس روبنده بلکه رودررو با مخاطب ها حرف شان را می زنند. با ناامنی در شهر و روستا و راهها و سرگردنه بگیرها و ضعف مزمن حکومت قاجار، دست آوردهای مشروطه به خطر می افتد. متاسفانه گروهی از تحصیلکردگان هرج و مرج را به گردن مشروطه و مشروطه چیان می اندازند، زور را تنها راه نظم و قانون می دانند. بعدها بعضی از منورالفکران به دنبال دستی قوی می گردند و خواهان نظم و امنیت اند و آزادی را فراموشی می کنند. پادشاه ضعیفی بر مسند قدرت است که پیش از آن که به فکر مملکت باشد، نگران سهام اش در بورس فرانسه و مادام های پاریسی است. شاهی که حتی حوصله ی حضور در هیچ جلسه ای را با هیئت دولت راندارد و در همان ابتدای جلسه آن را ترک می کند. در چنین اوضاعی است که سرتیپ رضاخان، سردار سپه می شود و بعد وزیر و بعدتر تاج بر سر می نهد و قصد ایجاد امنیت و یکپارچگی کشور و ایجاد ادارات نوین را دارد. دست به تجدد و نوگرایی می زند. مملکت را از فلاکت قاجار بیرون می آورد اما آزادی را که از ارکان تجدد است برنمی تابد.

در سال های 1320-1300شمسی به بعد داستان نویسی جدی معاصر ابتدا با یکی بود یکی نبود(1301) جمالزاده آغاز می شود و با آثاری چون سه قطره خون، زنده به گور، سایه روشن و بوف کور هدایت متحول می شود. این تحول در داستان نویسی بیش از آن که ارتباط با سال های به قدرت رسیدن و سلطنت رضا شاه داشته باشد، سر در انقلاب مشروطه و متفکران و نویسندگان و شاعران و تحول خواهان و تجددگرایان برخاسته از آن  دارد. توجه و نگاه به دنیای غرب صنعتی پیشرفته، سفر به آن دیار برای تحصیل و کار و سیاحت و ترجمه ی آثار ادبی به خصوص، آثار فرانسوی پیش زمینه دیگری برای ایجاد تحول فکری و دگرگونی و گرایش به نوشتن داستان و رمان بود. البته سال های بعد گسیل دانشجویان ایرانی در سال های سلطنت رضاشاه برای تحصیل در اروپا در تحول اجتماعی و فرهنگی جامعه تأثیرگذار بود. داستان کوتاه و رمان از غرب می آمد و چون تکنولوژی و صنعت آن قاره به راحتی پذیرفته شد و خوانندگان خودش را پیدا کرد. قصه ی ایرانی که سابقه ای کهن داشت با آثار درخشان اش مانعی در راه این ژانر نوین ایجاد نکرد. اما مشکل سانسور به جانش افتاد و دیگر رهایش نکرد.

در این سال ها(1320-1300) دو نویسنده آثاری به چاپ رساندند که دو مسیر متفاوت داشتند، یکی در راه طرد می نوشت و دیگری در راه جذب. یکی هرچه بیشتر می نوشت، در خانواده و محله و شهر و وطن اش، بیگانه تر می شد. دیگری آن چه می نوشت چاشنی بود برای بالا رفتن از نردبان قدرت. یکی رمان «زیبا»یش رادر سال 1309 چاپ می کند و تهران پلشت اش را به سال های پیش از به قدرت رسیدن رضا شاه حواله می دهد. دیگری پس از مجموعه داستان های زنده به گور، سه قطره خون و سایه روشن، رمان کوتاه اش بوف کور را در سال 1315 در هند به صورت پلی کپی در پنجاه نسخه تکثیر می کند. در ابتدای رمان اش می نویسد پخش و توزیع آن در ایران ممنوع است. هدایت سایه ی مخوف استبداد رضاشاهی را برنمی تابد. او هیچ گاه با خیل ستایشگران رضا شاه همراه نمی شود. باستانگرایی رضاشاه را در «قضیه داستان باستانی یا رومان تاریخی»1 نقد می کند. کاراپی تاپان قنسول ارمنستان که به دربار اسمردیس غاصب می رود، به خانه ی کلب زلفعلی مرزبان مرزبانان می رسد و شب را در آن جا می ماند. وقتی با شنیدن صدای پیانوی ماه سلطان خانم دختر مرزبان می خواهد برای دیدارش از پله ها بالا برود، جلو پله ها پایش به گلدان بگونیا می گیرد، می افتد و درجا می میرد. برای رسیدن به پیانو و جهان نو باید سراپا نو بود و نمی توان تنها با تکیه بر باستان گرایی به دنیای نو پا گذاشت.

مطیع الدوله(محمد) حجازی با جریان حاکم همراه شد و از فعالان کانون پرورش افکار بود. افکار کلیشه ای و از پیش تعیین شده و دستوری را به خورد مخاطبان می داد. «حجازی در سازمان پرورش افکار، ادارۀ کمیسیون مطبوعات و ادارهء مجلۀ ایران امروز، ارگان آن سازمان را که وظیفۀ آن تبلیغ و تقویت سیاست وقت بود، به عهده داشت.

وی عضو پیوستۀ فرهنگستان ایران، رئیس انجمن فرهنگی ایران و پاکستان، رئیس بهداشت روانی و سلامت فکر ...»1

رییس بهداشت روانی و سلامت فکر بود در حالی که مدرک دانشگاهی اش مهندسی مخابرات بود.

حجازی زمانی در کانون پرورش افکار فعال بود که چند سال پیش تر به فرمان رضاشاه عشقی ترور شده بود. فرخی با آمپول هوای پزشک قلابی احمدی کشته شد و دو تن از مجریان و بانیان تجددگرایی، تیمورتاش در زندان کشته شد و داور بعد از برکناری و بی توجهی رضاشاه، از ترس این که مبادا به سرنوشت سردار اسعد و تیمورتاش دچار شود خودش را کشت. فروغی از سال 1314 که رضا شاه زن ریش دار خطابش کرد، خانه نشین شد. اما حجازی در چنین شرایطی همچنان به تمجید و تبلیغ برای پدر ملت مشغول بود.

 هدایت از سال 1313 تعهد داده بود تا اطلاع ثانوی اثری چاپ نکند.

وقتی در اداره ی کل ساختمان کار می کرد به مینوی نوشت: «در کنج اداره ساختمان به قتل عام روزهایم ادامه می دادم.»2

از شرکت کل ساختمان که بیرون آمد به بانک ملی رفت، به مینوی نوشت: «از صبح تا شام مشغول جمع و تفریق و کثافت کاریهای دیگر هستم تا ماه[دیگر] امتحان بدهم اگر نپسندیدند مرا جواب بکنند.»3

یکی در محل زندگی و کار و وطن اش طرد می شود و دیگری به دنبال کامیابی در جمع صاحبان قدرت است و رسیدن به مقصد دلخواه اش. صادق هدایت هرچه بیشتر می نوشت، از داستان کوتاه گرفته تا رمان و کتاب تحقیقی و مقاله و حتی نامه هایش، دایره ی اطرافش تنگ تر می شد و فضای جولانش محدودتر. خودش هم از فضای نامانوس دور و برش گریزان بود. حجازی هرچه بیشتر می نوشت دایره ی اطرافش وسیع تر و به آن جاها که می خواست برسد، راهش بازتر می شد. نردبانی می خواست تا پا برآن بگذارد و به محافل صاحبان قدرت و ثروت و تازه به دوران رسیده ها برود. چنان که سال ها بعد سناتور انتصابی شد.

نوشتن عصاره ی جان هدایت بود که در قالب کلمات بر کاغذ می ریخت، آن هم با تمام غیظ و یاس و رنج و اندوهش. چه باک که دیگران برنجند و با او دشمن و سرسنگین شوند و دیوانه خطابش کنند. نوشتن برای حجازی به مثابه پلی بود که او را به مکان دلخواهش می رساند. در رمان زیبا، شخصیت اصلی سرانجام شهر مخوف را می گذارد تا از تجدد شهر به سنت روستا پناه ببرد. اما حجازی در شهر می ماند و در همان محیط فاسدی که قهرمان رمان اش از آن شکوه می کند،  صاحب مقام و منصب می شود. او اصلا می خواهد از نمد قدرت کلاهی برای خودش دست و پا کند. هدایت می دانست که طرد می شود و خلاف موج رفتن آسان نیست. در اواخر عمرش حتی پاریسی هم که دوست اش داشت، او را طرد می کند، چون نه شغلی داشت و نه درآمدی. تنها مقداری پول برای هزینه ی کفن و دفن اش کنار گذاشته بود. او چون روشنفکران پاریسی به کافه می رود و دوستان اش را می بیند. از خوانده ها و کتاب های تازه منتشر شده در پاریس و لندن می گویند، بحث می کنند و سر به سر هم می گذارند. حجازی به کافه ها نمی رود. او به محافلی می رود که در آن صاحب منصبان، سهام قدرت را در نردی نیمه پنهان به داو می گذارند و به دنبال حواری می گردند تا هرکدامشان در این نبرد فدائیان بیشتری کسب کنند. او در این محافل انتخاب می شود و به عنوان انسانی صالح، مجوز ورود به کانون قدرت را می گیرد. برای این انتخاب از خود مایه می گذارد. درحالی که هدایت انتخاب نمی شود، بلکه مثل هر هنرمند مدرنی دست به انتخاب می زند. حتی اگر انتخابش خلاف جریان مسلط جامعه باشد.

 نویسنده ی مورد علاقه ی هدایت کافکا است. نویسندگان مورد علاقه ی حجازی رمانتیک های فرانسوی چون شاتوبریان و لامارتین اند. هدایت به راهی نرفته و نامشخص قدم می گذارد و حجازی به راهی هموار و مطمئن. در راه هدایت هیچ مقصودی به جز اعتراض و پرسش نیست. حجازی به دنبال مقصود خویشتن است هرچند ناچار باشد برای رسیدن به این مقصود چشم هایش را بر بسیاری چیزها ببندد.

در برابر حجازی رمانتیک، هدایت مدرن است که برخلاف دید مسلط آن دوران نزد پاورقی نویسان که روستا را مهد پاکی و صداقت می دانستند و شهر را مکان شر و فساد، در داستان کوتاه «مردی که زنش را گم کرد» این کلیشه را کنار می گذارد. زرین کلاه که خود اهل روستاست، گل ببو، همسر روستایی اش، او را با وعده ی دروغین بازگشت رها می کند و به روستایشان در مازندران می رود. زرین کلاه که بعد از ازدواج با گل ببو با او در تهران زندگی می کرد با فروش جهیزیه ی چند تومانی اش، در حالی که برای دیدار گل ببو که دوستش دارد بی طاقت است، پسرش مانده علی را برمی دارد و با ماشین کرایه به ساری می رود. بعد پرسان پرسان به روستای گل ببو می رود. وقتی با او رودررو می شود، می فهمد که گل ببو همسر دیگری دارد. همسر تازه اش هم مانند او که بارها از گل ببو شلاق خورده است، جای شلاق بر پیشانی و بازویش است. گل ببو از بیخ و بن منکر آشنایی با زرین کلاه می شود. زرین کلاه دست از پا درازتر مانده علی را، جلو در خانه ای رها می کند و همراه مردی که گل ببوی دیگری ست می رود، به امید آن که همسرش شود. اگر همین داستان را حجازی می نوشت غیرممکن بود گل ببو زرین کلاه را طلاق نداده همسری دیگر اختیار کند و منکر آشنایی با زنش بشود. او احتمالا سرمشق راستی و صداقت می شد. هدایت می دانست که با فرد روبه رو است. فردی که خصوصیات شخصی و خصلت روانی خاص خود را دارد.

«هدایت به دیدگاهی شکل داد که می شود گفت در دههء 1310 بی همتا بود؛ دیدگاهی که در آن هیچ تجلیل رمانتیکی از طبقات پایین جامعه به عمل نمی آید و اجتماع به خاطر فقر، جهل و فلاکت عامۀ مردم محکوم نمی شود. بلکه برعکس، معلوم می شود که عامۀ مردم در بداخلاقی و شرارت اصلا از پولدارها عقب نمی مانند و رضایتشان از زندگی از منتقدان طبقۀ متوسط هم که برای بیچارگی و بدبختی آن ها اشک می ریزند بیشتر است.» 4

حجازی پیش از مرگش در در سال 1352، در مصاحبه با روزنامه اطلاعات، برخود می بالد که آثار نویسندگان ایرانی را نخوانده است. از فحوای کلامش برمی آید که نویسندگان ایرانی را در حدی نمی داند که آثارشان را بخواند و نیازی هم به خواندن کارهایشان ندارد، چون شأن خود را بالاتر از آن ها می داند.

«حجازی به اعتراف خود، هیچ یک از آثار نویسندگان معاصر ایران را نخوانده، صادق چوبک را نمی شناسد و سوگند می خورد که فقط چندبار نام او را شنیده است. تنها در ایام جوانی، داستانی از مستعان خوانده که غبار زمان آن را نیز از یادش زدوده است. از معاصران، تنها هدایت و آل احمد را می شناسد، آن هم به سبب دوستی[!] و معاشرت با آنان. هیچ کدام از آثار این دو را نخوانده، بلکه نامی نیز از کتابهایشان را نشنیده بوده است و چون علتش را از وی جویا شده اند، با قیافه ای حق به جانب اظهار داشته است: «برای پیشرفت در کار ادبی باید سر در گریبان داشت. خواندن آثار نویسندگان ایرانی که در سطح جهانی نیستند، دردی را دوا نمی کند.»5  

آیا ادعای نخواندن آثار نویسندگان معاصر به دلیل فقدان ارزش ادبی شان است و یا نخواندن آثارشان به خاطر ترس از انگی باشد که مبادا کسانی بخواهند به ستایشگر نظام حاکم بزنند. با توجه به حمایت اش از حکومت هرگونه ارتباط و نشست و برخاست با هدایت و دوستانش مانعی در پیشرفت اش در هرم قدرت بود.

نوشتن، نویسنده ی مستقل و نویسنده ی حکومتی را طوری در برابر هم قرار می دهد که حتی بر شیوه ی تفکر و منش فردی شان اثر گذار است. هدایت بی آن که در چهارچوبی بیرون از خود گرفتار باشد آن چه دل تنگ اش می خواست بگوید می گفت و حجازی در هر گام از نوشتن اش مواظب بود که مبادا به قدرتی که خود در آن سهم دارد خدشه ای وارد کند. او بعد از مرگ هدایت مزد نوشتن خود را هم می گیرد. یک سال بعد از کودتای 28 مرداد 32 ، در سال 33 از دست شاه مبلغ پنج هزار تومان به عنوان جایزه ی ادبی می گیرد.

حجازی در پایان عمر می گوید: «من آثار شاتوبریان، آناتول فرانس، ولتر، ژان ژاک روسو و دیگران را به زبان اصلی بارها خوانده ام و اگر عمری باقی باشد باز هم خواهم خواند.»6

هدایت در سن هیجده سالگی کتاب اشعارخیام را انتخاب و مقدمه ای بر آن می نویسد(کاتوزیان) و کتاب حیوان و انسان را می نویسد که چند سال بعد با نام فوائد گیاهخواری به چاپ می رسد. اولین اثر ایرانی ست که دوستی با حیوانات را ترویج می کند.

داستان مردی که زنش را گم کرد، داش آکل، علویه خانم، حاجی مراد، مرده خورها، طلب آمرزش و مردی که نفسش را کشت از داستان های رئالیستی هستند که دست آورد نویسنده ای است که آدم ها و محیط، فضا و زمانه ی خود را به خوبی می شناسد و هنوز بعد از گذشت سال های بسیاری که از نوشتن شان می گذرد همچنان خواندنی و نو اند. تنوع مضمونی آثار هدایت قابل توجه است. حتی از نظر زمانی دامنه ی آثارش به میلیون ها سال قبل و دوهزار سال بعد می رسد. س.گ.ل.ل. اولین داستان مجموعه ی زنده به گور، اولین اثر علمی تخیلی ایرانی ست. در داستان پدران آدم از همان مجموعه، هدایت ما را به ملیون ها سال پیش، به دنیای میمون های انسان نما می برد. تخیل اش در بازسازی فضای داستانی آن چنان قوی است که داستانی خواندنی خلق می کند.

هدایتِ معترض در داستان علویه خانم دروغ و تزویر و فسادی را که جزیی از شخصیت آدم ها است روایت می کند. در داوود گوژپشت به تقدیر(وراثت) اعتراض می کند، در مردی که نفسش را کشت دادن تصویری غیر واقعی از خود به دیگران. در مردی که زنش را گم کرد، مرد سالاری و اجحاف به زنان، کینه توزی و بی عاطفگی آدم ها نسبت به یک دیگر و فقر عاطفه. حتی در داستان آب زندگی که فضا و ساختار وشخصیت های قصه وار دارد، در جهل نگهداشتن و اسارت آدم ها را به دست شیادان ستمگر و قدرت طلب روایت می کند. مردمان شهر زرافشان که همه کور اند و شهر ماه تابان که همه کرو لال اند، صبح تا شب را برای حاکمان بیگاری می کنند. چنانچه از آب زندگانی بنوشند به شدت مجازات می شوند و سزایشان مرگ است.

جزوه ی اوسانه، گردآوری ترانه های عامیانه و نیرنگستان، گردآوری اعتقادات خرافی مردم، نشان از عشق هدایت به فرهنگ ایران است.

«اگر تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایه ام معرفی بکنم- سایه ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هرچه تمامتر می بلعد- برای اوست که می خواهم آزمایشی بکنم. ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همۀ روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.»7  

خود را در هیچ چهارچوبی محاط نکرد. آثارش از داستان و مقاله و ترجمه، اعتراض به محیطی است که هیچ وجه اشتراکی با آن ندارد.«سوژه ای بی تناسب بود. مثل کافکا، داستایوسکی و نروال، یکی از قهرمانان عصر مدرن.»8

حجازی ابتدا چارچوب اش را معین می کند و بعد می نویسد. چارچوب اش پذیرش وضع موجود است. او سهمش را می خواهد. اولی نویسنده ای مدرن می شود، با نگاهی جهانی، به واسطه ی دنیای بومی خود. دیگری نویسنده ی رمانتیکی است که قصد اعتراض ندارد و به قول خودش دلش برای اشیاء می سوزد چه برسد به آدم ها، اما قتل شاعرانی چون عشقی وفرخی و صاحب منصبان دولتی مانند سردار اسعد، تیمورتاش و خودکشی داور و مرگ دیگر زندانیان سیاسی از جمله تقی ارانی و نبود دموکراسی در او تاثیری ندارد و همچنان به تایید سیاست و تبلیغ کیش شخصیت «پدر ملت» ادامه می دهد.

هدایت به دنبال پرسش ها خود در این جهان مالیخولیایی به هردری می زد و بعد ناامید به خود باز می گشت. وقتی به خودش در آینه وجودش نگاه می کرد، دست اش از همیشه خالی تر بود. او بین دو نگاه سرگردان بود یکی سرزمین خود که همیشه ناامیدانه چشم به دگرگونی و تحولش داشت، دیگری بودن و نبودن و یا آمدن ورفتنی که از قضا پرسش های شاعر مورد علاقه اش خیام بود. اولی تا زنده بود برای او به جایی نرسید و دومی راهی بسته بود. در سال های پایانی عمر کتابخانه اش را فروخت و به پاریس رفت. فروش کتابخانه اولین گام در راهی بود که به مرگ ختم می شد.

حجازی می خواست در نقش نویسنده پرسش های دیگران را پاسخ بدهد. او تمام مسائل وجودی خودش را حل کرده بود و حالا نگران اشیاء و گل وگیاه و آدم ها بود. او به ریاست سلامت روانی ملت هم منصوب شده بود.

خوانندگان کتاب های هدایت با آثار و شیوه ی نگاهی مواجه شدند که عادت زدایی می کرد. این چیزی نبود که بسیاری از خوانندگان آن روزگار به دنبالش بودند. آن ها نمی خواستند کسی شیوه ی نگاهشان را به چالش بکشد. چون عادت کرده بودند به دوروبر خود با نگاهی رمانتیک و خودشیفته وار بنگرند. دیدن این همه جراحت و چرک را برنمی تافتند. هدایت با تشریح ذهنی و رفتاری جامعه، جهل، خرافات،کینه توزی، دروغگویی و ریاکاری را پیش چشم های خوانندگانش عریان می کرد. او مانند بسیاری از نویسندگان و پاورقی نویسان 1300 تا 1320 سراغ دیوار کوتاه روسپیان نرفت. خوانندگان معتاد به آثار رمانتیک و احساساتی، سرخورده از این آثار به سراغ آثار مألوف خود رفتند.

«هدایت درامِ شخصی اش را، که کسی از آن خبر نداشت، با درام اجتماعی اش تلفیق کرده، با تصاویری که ساخته، با نمادها و پیش از همه با تورِ نامرعی اش خواننده را حسابی در تارهایش به خود پیچانده است. در مقام عنکبوت، توانِ تارتنی اش را در نویسنده گی اش نشان داده است. اما نوشتن قدرت زنده نگه داشتنِ هدایت را نداشت.»9  

هدایت در مدرسه، مجله ای دیواری می نوشت که نامش ندای اموات بود. اولین اثرش مقاله ای بود که در شهر گان بلژیک نوشت. مقاله درباره ی مرگ بود. در پایان مقاله نوشت: «تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می پندارند، تو سروش فرخنده ی شادمانی هستی اما در آستانه ی تو شیون می کشند، تو فرستاده ی سوگواری نیستی، تو درمان دلهای پژمرده می باشی، تو دریچه ی امید بر روی ناامیدان باز می کنی، تو از کاروان خسته و درمانده ی زندگان مهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی، تو سزاوار ستایش هستی، تو زندگانی جاویدان داری...»10  

نه نوشتن اش از مرگ جدا بود و نه مرگ اش از نوشتن. شاید به همین علت بود که دست نوشته های سوخته اش را در آشپزخانه ی خانه ی کوچه ی شامپیونه کنار جسدش پیدا کردند. در سال 1307 با انداختن خودش در رود مارن دست به خودکشی زد. مرد و زن جوانی، در قایقی ناظر غرق شدنش بودند. مرد جوان نجاتش داد. داستان زنده به گور(یادداشت های یک دیوانه) را تحت تاثیر این واقعه نوشت. قهرمان داستان بارها دست به خودکشی می زند و نمی میرد.«حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم می آید و نه بدم می آید، من با مرگ آشنا و مأنوس شده ام. یگانه دوست من است، تنها چیزی است که از من دلجوئی می کند.»11  

 حجازی تا آخرین روز عمر، چشم به پله های لغزنده ی قدرت داشت. قلمش در خدمت قدرت بود و تا نفس آخر منت دار حاکمان.

نبودن، سال ها مشغله ی ذهنی هدایت بود. انگار از اول نه او از جهان بود و نه جهان از آن او. غریبه ای بر در بسته ی جهانی بود که هیچ پاسخی برایش نداشت. مرگ و نوشتن دو بعد وجود هدایت بود. هرچند می دانست از مرگ گریزی نیست، سرانجام به پیشوازش می رود.

حجازی از همه چیز راضی است. از خود، از حکومت و اصحابش. آن طور که می گوید تنها نگران گل ها و درختان و اشیا و حتما آدم هاست. هدایت ناراضی و از همه چیز شاکی ست. حتی از خود. عصیانگری است که واژه ها ابزار عصیانش اند.

بوف کور مثل ساختمانی ست که خواننده برای بیرون آمدن از آن، پشت در بسته می ماند. کلید ساختمان را نویسنده با خود برده است. باید پنجره را شکست و بیرون آمد، از ساختمان دور شد و بعد برگشت و از پنجره ی شکسته به درونش نگاه کرد. پنجره ی شکسته هم چندان کمکی به شناخت درون ساختمان نمی کند. مرگ امیدها، آرزوها و رویاها پشت در مانده است. بوف کور مانیفست هدایت، روایت صاحب خانه ای است که بغلی شرابش هم به زهر مار ناگ آلوده است. جهان اثیری مرده است و به جای جهان مدرن، عفریتی سربرمی آورد که پیرمرد خنزرپنزری نمادش است. پیرمردی که مثل بیماری، مسری است. راوی نقاش هم در پایان بوف کور به پیرمرد خنزرپنزری بدل می شود. آدمی بدون رویا و تخیل و آرزو، گرفتار در چنبره ی تباهی. برای راویِ نقاش، واقعیتِ تازه آن چنان نفرت انگیز است که قطعه قطعه اش می کند و توی چمدان می گذارد تا هرچه زودتر دفن اش کند.

شاهین شهر، شهریور 1391

1 –از نیما تا روزگار ما، یحیی آرین پور، نشر زوار، 1374، ص 243  

2 – صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، محمدعلی همایون کاتوزیان، ترجمه ی فیروزه مهاجر، انتشارات طرح نو، ص 80

3- همان، ص 81

4-   همان، ص 18

5- از نیما تا روزگار ما، ص 256

6- همان، ص 256

7- بوف کور، صادق هدایت، انتشارات جاویدان، 1356، ص 10

8- خواننده ی کور، ص 23

9- همان، ص 160

10- نوشته های پراکنده ی صادق هدایت، به کوشش حسن قائمیان، ص 284

11- زنده به گور، صادق هدایت، انتشاراتت جاویدان، 1356، ص 26