زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

شهر مطرودان(نگاهی به رمان «داستان یک شهر» از احمد محمود)

شهر مطرودان

فرهاد کشوری

 

داستان یک شهر، داستان مطرودان است و شریفه یکی از این طرد شدگان این شهر است. وقتی راوی به پاسخ شریفه که می گوید اهل جبال بارز است شک می کند ، درحالی که به علی دادی گفته است اهل اسفندقه است، شریفه می گوید: «بتو گفتم که ... مو اصلا نمی دونم دروغ چیه! ... مو اهل اسفندقه هسم! اهل رودبارم! ... اهل همه جام. همة دنیا! ... همه جا زندگی کردم. همه جا یه اتاق داشتم بقد خودم. حالا اهل بندرم...»1

شریفه همه جا بوده اما هیچ جا خانه ی او نیست. هر جا می رود بعد از مدتی باید بگذارد و بگریزد. او از اول فراری بود. فقر و بی کسی او را از خانه اش فراری داد تا شاید ب بتواند از بخت اش بگریزد و سرنوشت اش را دگرگون کند. سرنوشت اش دگرگون شد اما به عنوان یک مطرود که پس از مدتی باید بگریزد از آشنایی که هراسان رودررو شدن با اوست. کسی که سرانجام جان اش را می گیرد. همان طور که جان خودش را می گیرد. شریفه وقتی به شهر تبعیدی ها می آید، نمی داند که این آخرین شهری ست که می خواهد خودش را اهل آن جا، جا بزند. بندر لنگه تنها مرده اش را قبول می کند.

 «گوشم به حرف های شریفه است و نگاهم به اتاق کوچکش است. به دیوار هایش و تاقچه هایش و آئینه اش و لامپایش و گلیم روستائی درشت بافتش که همة رنگها را دارد و به صندوق آهنی اخرائی رنگش که همه دار و ندارش است و عکس رنگ باختة زنی که نیمه لخت است و به ستون بین دو تاقچه چسبیده است.»2

خانه ای را که در بندر لنگه ساکن اش شده از کسی اجاره نکرده است. خانه ایست ویرانه در میان خانه های ویران دیگری که صاحبانشان به امان خدا رهایشان کرده اند. او که خودش را اهل همه جای دنیا می داند یکی از اتاق های خانه را که کمتر ویران است تمیز می کند و می شود ساکن موقتی آن خانه ی ویرانه. تا روزی برسد که بگوید انگار مار به جان اش افتاده است. باید برود و نمی تواند در لنگه بماند. از غریبه ها می گریزد، اما وحشت اش از آشنا بیشتر است. سایه ی سنگین آشنا را دیده است. و سرانجام: «تا به اسکله برسم نیمه نفس می شوم و عرق، تمام تنم را خیس می کند. به اسکله که می رسم یکهو وا می روم. زانوهام، بنا می کند به لرزیدن. جسد شریفه، افتاده است رو ماسه ها. پاک عوض شده است. تن نازک و ترکه اش چنان ورم کرده است که اگر خال درشت بناگوشش نبود و اگر سوختگی پشت دستش نبود و اگر النگوهای طلا و خلخالهای نقره ئی اش نبود، تردید داشتم که شریفه باشد. قاب نقره ئی به گردنش نیست. لابد سنگینی قاب، زنجیر نازک را پاره کرده است و افتاده است. النگوها نشسته است تو گوشت ورم کردۀ مچش. موی شبق گونه اش ریخته است رو صورتش. شاخة کوتاه مرجانی، لای گیسهایش نشسته است.»3

یکی دیگر از خیل مطرودان خورشید کلاه است. دوازده سیزده سالش بود که او را با شناسنامه ی خواهرش که هیجده ساله بود به عقد آجانی در می آورند. بعد از چند سال دوا درمان برای نازایی اش، سرانجام آجان طلاق اش می دهد. خورشید کلاه که بر و رویی دارد برای بار دوم با مردی ازدواج می کند که اهل کار نیست. تا لنگ ظهر می خوابد و انتظار دارد خورشید کلاه برود کار کند و برایش پول بیاورد. مرد به بندرعباس می رود و از همان جا او را طلاق می دهد و به یکی از شیخ نشین ها می رود. خورشید کلاه از شرش خلاص می شود و خودش را می بیند با پدر کورش که گدایی می کند و مادرش که تابستان ها از باغ های اطراف شهر سبزی می خرد، در شهر می فروشد و در خانه های مردم کار می کند. او که اهل لار است با مردی آشنا می شود که مثل خودش است. مطرودی دیگر. با هم راه می افتند و می آیند بندر لنگه و ساکن باغ عدنانی می شوند. مرد باغ نگهداری از باغ و کار شاق آبیاری درختان را به عهده می گیرد. باید دلو دلو از چاه آب بکشد و درجوی بریزد و درختان باغ بزرگ عدنانی را آب بدهد، در ازای هیچ. مردِ خورشیدکلاه با راه انداختن بساط تریاک کشی برای عده ای پولی گیرمی آورد و زندگی می گذراند. خورشید کلاه به راوی دل می بندد و وقتی می گوید می خواهد شب به گاراژ پیشش بیاید، راوی می گوید تو شوهر داری. خورشید کلاه اعتراف می کند که آن ها زن و شوهر نیستند و راوی(خالد) را به جوانی اش قسم می دهد که به کسی نگوید. راوی با اکراه او را می پذیرد.

وقتی در «پُشته» به تحریک قدم، ناصر تبعیدی و گروهبان مرادی با هم دعوایشان می شود و کار به چاقوکشی می کشد و ممدو انورمشدی را چاقو می زند، راوی بلند می شود و می رود به طرف ساحل. ته مانده ی بطری عرق خرمایش را می خورد و روی ماسه ها دراز می کشد. سیگاری می گیراند و صدای پایی می شنود. قامت ترکه ای زنی را در نور ماه می بیند. خورشید کلاه است. از دست گیلان گریخته بود که به اسم تریاک کشی رفته بود باغ عدنانی و خیال دیگری در سر داشت.

-یه دفه، دیده بودمش!

-دیده بودیش؟!

-شریفه را میگم!

سکوت می کنم و به زمزمه اش گوش می دهم که میان گریه و بریده بریده، به گوش می نشیند.

-اونم پناهی نداشت...اونم بی کس و کار بود...مثه من!... در به در بود. مثه من!

گریه امانش نمی دهد. سینه ام خیس می شود.

-... اگه یه سایه ئی بالا سرش بود که خودشو به دریا نمینداخت!... دلش مثه دل من بود. هلاک بود. همه اش غم و غصه بود. همه اش تو فکر ئی بود که...

هق هق می کند. دلم می لرزد. سرش را بالا می گیرم و به چشمان پر اشکش نگاه می کنم...

-... حتی یه درخت «بیدی»ی که برگاش هم تلخه پیدا نکرد تا تو سایه ش نفس بکشه! ... دلش مثه دل من بود! ... پر بود غم و غصه ... کاش او یه دفه هم ندیده بودمش! کاش اصلا هیچکس را ندیده بودم!»4

کدام یک از شخصیت های رمان محمود در شهر لنگه مطرود و تبعیدی نیست؟ در شهری که به قول گروهبان صفا راننده ی جهرمی کامیون ارتشی، مردمش دیوانه اند، هوایش دیوانه است و بی تابی می کند برای فرار از لنگه. بسیاری از آن ها در دنیای بسته ی خود اسیرند. دنیای تنگ و بسته ای که لنگه فراتر از نمی رود و در خود محبوس می ماند. شهر گورستانی ست برای آدم هایش. هرچند هوایش غیرقابل تحمل و تبعیدگاه است اما برای همه ی مطرودان و درخودماندگان اش گور دارد. برای شریفه و علی و رئیس پاسگاه بندر کنگ که کک مار گزیدش و برای خورشیدکلاه و آدم های دیگر شهر. اگر شهر گور آرزوهای مردمان اش است، قلک بعضی از فرماندهان رده بالاست که سرگرد عاصی نماینده شان در بندر لنگه است.  وقتی طیاره ای به بندر لنگه می آید و نگاه مردم شهر را به آسمان می کشاند، باعث تعجب راوی می شود. استوار پیش بین رییس دژبانی به او می گوید: «اینجا بندره خنگ خدا! ... برگ چغندر نیس! ... سرقفلی داره... حالا حالیت شد خنگ خدا؟! ... ناسلامتی درس خوانده ام هسی!»5

بعد جیپ سرگرد عاصی را می بیند که به سرعت از ته بازار مساح می آید تا به فرودگاه برود.

راوی(خالد) به قهوه خانه ی انور مشدی یا به نانوایی علیدادی می رود و گاهی به کمک اش نان از تنور در می آورد و به مشتری ها می دهد و پای صحبت شان می نشیند، به دکان گیلان می رود و روزنامه های روزهای گذشته و مجله های قدیمی را ورق می زند. به اداره ی پست می رود به بهانه ی رسیدن نامه، با محمد نور رییس و تنها کارمند اداره ی پست، تنها عینک ساز و ساعت ساز شهر که همانجا بساط تعمیر ساعت اش رابر پا می کند و هر وقت ساعتی را تعمیر می کند چندتایی پیچ اضافه می آورد و آن ها را به صاحب ساعت می دهد. این همه این طرف و آن طرف رفتن برای برای گذران وقت در شهری ست که زمان به کندی لاک پشت می گذرد. غروب شهر تعطیل می شود، دکان دار ها دکان ها را می بندند و به خانه می روند. بعد از تعطیلی شهر، باز زمان در اتاق گاراژ عدنانی به سختی می گذرد. با غروب بساط «آهن»صاحب کافه ی روی تپه ای به نام «پُشته»، مشرف بر بندر لنگه برقرار است. عرق خرمایش و کباب و ماهی نمک سود و ماست به راه است.

شهر بیشتر آدم ها را از خود می راند. گروهبان راضی که در اتاقی بالای اتاق خالد در گاراژ عدنانی زندگی می کند، شب ها که به خانه می آید، هر سه رادیو اش را روشن می کند.گاهی خودش هم با سه رادیو اش آواز می خواند و می رقصد. لابد او هم با رادیوهایش می خواهد از لنگه بگریزد آن هم با مردم آزاری هایش که خواب از سر همه می پراند.

اما شخصیت های رمان تنها مطرودان و تبعیدیان نیستند. تیمور بختیار و آزموده و سرگرد جانب و سرگرد زیبنده و گروهبان شهری و گروهبان ساقی و دیگرانی هستند که در پی حذف و زندانی کردن و تبعید آدم هایی اند که نه تنها مثل شریفه و خورشیدکلاه و علی از سرنوشتشان فرار نمی کنند، بلکه می خواهند سرنوشتشان را تغییر دهند وکودتاچیان با خذف و شکنجه و زندان و تبعید قصد طرد شان را دارند. وقتی نوشین را بعد از شکنجه با کمر آش و لاش می آورند به اتاقی که کیپ تا کیپ آدم چپانده اش تویش و به سینه می خوابانندش کف اتاق تا مبادا با هر حرکت اش زخم های شلاق گروهبان شهری دهان باز نکند، حالش آن آن قدر بد است که بالشی زیر چانه اش می گذارند تا بتواند نفس بکشد. برای مداوای نوشینبه در بسته ی سلول می زنند وسرباز توی راهرو قفل در را باز می کند. به او می گویند که نوشین به دوادرمان نیاز دارد. سرباز می گوید نیست. وقتی به او می گویند ممکن است بمیرد. سرباز می گوید یک سگ کمتر!

سرباز نمی داند مردی که پشت اش آش و لاش از شلاق های گروهبان شهری ست، کسی ست که نمایشنامه های نو را برای اولین بار در این مملکت به روی صحنه برد و بنیانگذار تئاتر مدرن در این سرزمین است.

«تا قد می کشم که پنجره را ببندم، از گوشهء چپ بازداشتگاه، تخت روانی پیدا می شود. دور تا دور باشگاه را- که حالا دادگاه شده است- مسلسل کار می گذارند. دکتر فاطمی، رو تخت روان دراز کشیده است. سحرگاه است. تازه آفتاب سر زده است. پتو را تا رو سینة دکتر کشیده اند. دو سرباز، تخت روان را بطرف باشگاه می برند. چهار تفنگچی قبراق، چهار گوش تخت روان، همراه دکتر، بطرف دادگاه می روند. دکتر عینک دودی به چشم زده است. کیفش را گذاشته است رو سینه اش و دستها را رو کیف گذاشته است و پنجه ها را تو هم فرو برده است...»6

آدم شهر لنگه «لال محمد» است. «لال محمد هوا را بو می کند، شرق را نگاه می کند، ماسه ها را چنگ می زند و به دست نرمه بادی که رو دریا جاری ست می سپارد و سر تکان می دهد.

«می ریم هوا خاهر می شه.»7

لال محمد ماهیگیری ست که دریا سفره ی نان او و خانواده اش است و سفره ی مردمان شهر و منبع درآمدش. هرچند اگر کسانی می توانستند مالک تخم ریزی ماهی ها شوند نمی گذاشتند چیزی به لال محمد برسد. او از شهر نمی گریزد چون گذران زندگی اش  در میان امواج متلاطم دریا است و با طوفان و شرجی و گرما سر می کند. هرچند او هم مطرود دیگری ست.

 مطرود دیگر علی است. او به ارتش پناه می برد و به بندر لنگه می آید تا از کس دیگری بگریزد. اما روزی می رسد که که او را در بندر لنگه می بیند. شاید بویش را می شنود و یا حضورش را حس می کند. وقتی خالد می گوید می خواهد برود پیش شریفه، علی ناراحت می شود. وقتی اسم شریفه را از زبان راننده ی جهرمی کامیون ارتشی می شنود می خواهد به او بپرد. بعد چارشاخ گاردن کامیون ارتشی را می شکند. هر چند راننده نمی فهمد کار کیست. بعد از مرگ شریفه علی بی قرار است. تمام وقت اش را در بندر کُنگ می گذراند و کمتر به لنگه می آید. مدام مست است. تا صبحی که «خُروشی» خالد را که در ایوان خوابیده است بیدار می کند و خبر مرگ علی را به او می دهد. لباس می پوشد و سردرگم می دود و از گاراژ بیرون می زند. توی پادگان او را می گیرند و به سایه ی دیواری می برند. جسد علی را روی سنگ قبر سرباز گمنام توی حیاط گذاشته اند. علی را قاچاقچی ها کشته اند. اما می شنود که کارش خودکشی بود. قاچاقچی ها بارشان را گذاشتند و فرار کردند، اما علی دنبالشان رفت. آن قدر رفت تا او را با تیر زدند. در پایان داستان وقتی خروشی کیسه ی وسایل علی را، که دار و ندارش است، به او می دهد. خالد کیسه را گوشه ی اتاق اش پرت می کند و بعد که سراغ اش می رود، در کیسه باز شده است و خرت و پرت هایش بیرون ریخته است. «نگاهم می افتد به قاب نقره ئی قلمکاری شده ئی که به زنجیر زرد کم بهائی آویزان است.»8

با عجله در قاب را باز می کند و با عکسی روبه رو می شود که اطرافش را بریده اند. در زیر نور فانوس به عکس نگاه می کند. عکس آن قدر کوچک است که واضح نیست. از ذره بین برای دیدن عکس کمک می گیرد. در وسط مرد میان سالی ست با ریش جوگندمی. چشمش چپ است و دهانش بزرگ. در طرف چپ مرد عکس کودکی علی را می بیند. «جرئت نمی کنم ذره بین را تکان بدهم. علی دارد نگاهم می کند. گردنش را کج کرده است. دهانش نیمه باز است. انگار کسی دستم را می گیرد و می لغزاندش بطرف راست عکس. ذره بین از رو چهرهء پیرمرد می گذرد. چشمم را می بندم. دندانهایم را روی هم کلید می کنم و نفس تو سینه ام حبس می شود. چشمانم از هم باز می شود. موی شبق گونة شریفه، رو شانه هایش رها شده است. »9

 

9/11/90 شاهین شهر

 

 

1-    داستان یک شهر، احمد محمود، انتشارات معین، 1382، چاپ ششم، ص 76 سطر 12 تا 15

2-    همان، ص 75 سطر 19 تا 23

3-    همان، ص 262 سطر 2 تا 10

4-    همان، ص 602 سطر 13 تا 30

5-    همان، ص 207 سطر 27 و 28

6-    همان، ص 490 سطر 16 تا 23

7-    همان، ص 97 سطر 11 تا 14

8-    همان، ص 611 سطر 2 و 3

9-    همان، ص 611 سطر 22 تا 

یک مهمانی یک رقص

یک مهمانی یک رقص

فرهاد کشوری


ادامه مطلب ...