زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

انتشار کتاب

مجموعه داستان «کوپه ی شماره پنج» منتشر شد.

کوپه  شماره پنج

فرهاد کشوری

نشر جغد

چاپ اول 1398

 

 مجموعه داستان «کوپه شماره پنج» را نشر جغد منتشر کرد. این مجموعه چهارده داستان به نام های آدم خوب، ساعت زنده، گذشته، عروس، آلبوم، مترسک، خانه اجاره ای، دنیای از دست رفته ی آقای اعتمادی، کوپه شماره پنج، هیچ، قفسه ها خالی، صورت وضعیت، جرثقیل و بدرود آساگاوا دارد.

از پشت جلد کتاب: «در ساختمان را باز کرد، اول دست ها را دید. نفهمید چطور چنگ انداختند و از روی موزاییک ها بلندش کردند. تا آمد فریاد بزند و کمک بخواهد چسبی دهانش را بست.دست و پایی زد تا از دستشان بیرون بیاید. زورش نرسید. دم پایی ها از پاهاش درآمدند و روی موزاییک های کف پیاده رو افتادند. زورکش بردند و هلش دادند توی پرادو. دوتا از مردها دو طرفش نشستند. سومی جلو نشست و چهارمی پشت فرمان. ماشین از جا کنده شد. خیابان خلوت بود. دست آورد چسب را از روی دهانش بردارد. مرد کاپشن زیتونی طرف راستش، دستش را گرفت. گفت: «دساتو نمی خوایم ببندیم.» 

خبر کتاب(رمان مریخی منتشر شد.)

رمان مریخی منتشر شد

 

مریخی

فرهاد کشوری

نشر نیماژ، 1395

 

نشر نیماژ رمان مریخی را منتشر کرد. وقایع رمان مریخی در روزهای آخر آذرماه 1371 در شاهین شهر می گذرد. در پشت جلد کتاب می خوانیم:

گفتم: «فاضل اسپانیولی وقتی می خواست سوار قطار بشود و از ماکوندو به روستای زادگاهش در اسپانیا برود، بازرسان قطار می خواستند سه صندوقِ دست نوشته هایش را به واگن کالا ببرند. او سر فحش را به جانشان کشید و سرانجام موفق شد صندوق های دست نوشته هایش را با خودش به واگن مسافری ببرد. آخرین جمله اش قبل از حرکت قطار و پیش از آن که در روستای زادگاهش نا امید شود، این بود: «روزی که قرار بشود بشری در کوپه ی درجه یک سفر کند، ادبیات در واگن کالا، دخل دنیا آمده است.»

پروانه گفت: «دنیای بدون ادبیات قبرستان است.»

گفتم: «کتاب کالاست، اما منظور مارکز جدایی انسان و ادبیات است. این جدایی اگر روزی سر بگیرد دخل آدم را می آورد. در آن روز دیگر غریزه ی عشق حریف غریزه ی مرگ نمی شود و دنیا قبرستان خواهد شد.»

رمان دست نوشته ها منتشر شد

رمان دست نوشته ها منتشر شد

دست نوشته ها

فرهاد کشوری

نشر نیماژ، 1394، 1100 نسخه

 

از پشت جلد کتاب: «حالا گاهی خودم را سرزنش می کنم که چرا همان موقع از خانه بیرون نزدم. اما این سرزنش همیشگی نیست. بعضی وقت ها هم به خودم می گویم تو شاهد بودی. برای همین است که این ها را می نویسم. از در اتاق تو رفتم و همان جا خشکم زد. شاخه گل مریم جلو پاهایم افتاد. کبریت انگشتان لرزانم را سوزاند. چوب کبریت را انداختم. با عجله کبریت دیگری زدم. مرد میانسالی به پشت کف خاکی اتاق افتاده بود و چشمانش به سقف خیره بود.»