زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

سه شعر از منصور مرید

سه شعر از منصور مرید*

 

1


گفت تنم

می تنم در تو

تا نتابد

بر این بنفش زمهریر

من

  در بخار دهان بره­ای متولد می شوم

که ماه را

بلعید

 

2


«تا چشم کرکس»


تقدیم به هوشنگ چالنگی

 

به وجد می آید

اسب پریده رنگ

به کورسویی

 

تاختن تا چشم کرکس

تا بال اندوه

تا غسل تعمید ماری در گلو

 

بارور از اوراد

کوبش سم

و

شیهه ­ی باران

 

3

آرام

می گذرد قایق شب در مشت

گشایش دفینه­ ی هستی

راز عقوبت وسوسه­ ای

سرشت باد

لرزاندن بی صدای صبح

در تداوم بودن

سیب.

 

*- مجله سیاه مشق، شماره 5 و 6 خرداد/تیر 1369، ص 13 

روایتی از روزگار نویسنده ایرانی در بزرگداشت کورش اسدی(کالبد شکافیِ یک مرگ)

روایتی از از روزگار نویسنده ی ایرانی در بزرگداشت کورش اسدی*

کالبدشکافی یک مرگ

شیما بهره مند

 

امشب می‌خواهم درباره جوانمرگی در نثر معاصر و ادب معاصر فارسی حرف بزنم... می‌خواهم گزارشی بدهم از نثر معاصر و اینکه چه بوده است، پس از این و یا هم‌اکنونش با من نیست، تکلیفش را تک‌تک شما، زنده‌بودنتان تعیین خواهد کرد و نیز همه آدم‌هایی که دارند می‌نویسند و خواهند نوشت. چشم من و شما به دست آنان نیز هست تا بنویسند و حتما بهتر از هدایت، آل‌احمد، به‌آذین، دانشور و ساعدی. ضمنا می‌خواهم بگویم چرا خودکشی کردند، چرا قد نکشیدند.» هوشنگ گلشیری درست چهار دهه پیش، از «جوانمرگی» نویسنده معاصر ایرانی سخن گفت. از جمال‌زاده و مشفق کاظمی و عشقی تا هدایت و چوبک و آل‌احمد، هریک به دلیلی که ریشه در مقتضیات سیاسی و تاریخیِ این خاک داشت و نمونه بارز آن شاید هدایت بود و مصداقش «بوف کور». مفهوم «جوانمرگیِ» گلشیری چندی بعد به‌ یکی از مفاهیم بنیادی در ادبیات ما بدل شد و مصداق‌های دیگری پیدا کرد که از منظور گلشیری فراتر می‌رفت. در تفسیر موسع از این مفهوم می‌توان خودِ گلشیری و اینک، کورش اسدی را نیز در این مفهوم جای داد. این درست که گلشیری برای جوانمرگی سن تقویمی هم شناخته بود که چهل‌سالگی بود یا کمتر، «مرز میان جوانی و پختگی» اما این سن به‌دلایلی در طول چند دهه اخیر جابجا شد و چه‌بسا ما در ادبیات‌‌مان با نویسندگانی بی‌سن مواجه شدیم. خیل جوانانی که مکتب‌نرفته نویسنده شدند و هرچه نوشتند باقاعده و بی‌قاعده به قالب کتاب درآمد و نویسندگانی که هنوز پایی در سنتِ ادبیات داشتند مانند کورش اسدی که تا یک دهه کتاب‌هاشان در گنجه‌ها و دخمه‌ها در انتظار چاپ خاک خورد و سرانجام با سه‌بار تغییر نام به‌نامِ «کوچه ابرهای گمشده» درآمد. پس اینکه مرگِ کورش اسدی در پنجاه‌وچندسالگی، اهالی ادبیات را به‌یادِ «جوانمرگی» گلشیری انداخته، چندان بیراه نیست. گلشیری در همان سخنرانی خود که ماحصل جاافتادن «جوانمرگی» در ادبیات فرهنگی ما شد، از فقدان تداوم فرهنگی هم گفت. از «قطع‌شدن جریان‌ها و نهضت‌های فکری و فرهنگی و یا تاثیر عوامل خارجی» که سبب شده است هر جریانی فقط چند سالی یا دهه‌ای دوام بیاورد، و به مشروطه برگشته بود که گویا آغاز دوران معاصر ما و شکست‌های ما از آنجاست. اگر تمام سخنرانی‌ها و حرف‌ها و حدیث‌ها پیرامون مرگِ کورش اسدی درباره روزگار نویسنده ایرانی است، اگر نویسنده معاصر ما، امیرحسن چهل‌تن مرگِ کورش اسدی را حامل پیامی روشن می‌داند، دلیلش مرگ نمادینی است که ذهن‌ها را بیدار و سرها را به عقب چرخانده است، به چهل سال پیش، جایی که هوشنگ گلشیری آغاز کرد. محمود دولت‌آبادی، از معدود نویسندگان حی‌وحاضر از نسل تنومند داستان ایرانی، در مراسم بدرقه پیکر اسدی، پیش از گفتن از کورش اسدی از روزگار رفته‌ بر نویسنده ایرانی سخن گفت. «مرگ ناگهان از راه می‌رسد و انسان را غافلگیر می‌کند. سوال من این است انسانی که در موقعیت پختگی خود به‌عنوان یک نویسنده که از نوجوانی و جوانی در مشقت نوشتن بود، ناگهان غافلگیرانه از میانه خلوت ما برود. روزگار غریبی است.» او از بدخویی نویسندگان دوره جدید گفت و اینکه «ما همیشه در معرض بیهودگی هستیم، در ترکیب بیهودگی و رنج و در ترکیب بیهودگی و دشواری‌ها.» اتفاقی که شاید نویسندگان خوب آن را درک می‌کنند، خراشیده می‌شوند و زخم برمی‌دارند. امیرحسن چهل‌تن نیز - در مراسم بزرگداشت کورش اسدی که روز پنجشنبه هشتم تیرماه در خانه اندیشمندان علوم‌انسانی برگزار شد- از زیست و مرگ نویسنده ایرانی گفت و این پرسش را پیش کشید که آیا کورش اسدی بیهوده زیست و از آن مهم‌تر آیا بیهوده مرد؟ نویسندگان دیگر نیز از دور و نزدیک در سوگِ کورش اسدی به زخم‌ها و انزوای نویسنده ایرانی اشاره کردند. خودِ کورش اسدی نیز در گفت‌وگوهای اخیر خود به‌مناسبت بیرون‌آمدن رمانش از محاق، به انزوا و انکار نویسنده معاصر بارها اشاره کرده بود: «فضا از فرط آشفتگی و انکار، آدم را منزوی می‌کند.» یونس تراکمه نیز در مراسم وداع با کورش اسدی از حفره‌ای گفت که نه‌تنها در پیش‌روی نسلی از نویسندگان دهان باز کرده که در پشت‌سر آنان نیز دیده می‌شود: «دو سال پیش که برای وداع آخر با ابوالحسن نجفی به بهشت زهرا رفتم به این باور رسیدم که جلو رویم دارد آرام‌آرام خالی می‌شود و من هم در صف انتظار هستم. حالا کمی زودتر یا دیرتر، اما ما در صف قرارگرفته‌ها تنها دلخوشی‌مان به پشت‌سرمان است؛ به جوانان و میانسالانی که قرار است عرصه حیات‌ را با وجودشان، با تخیل‌شان و با خلاقیت‌شان پر از نشاط کنند. آن‌چنان که جهان قابل زیست‌تر از آنچه هست باشد. به آخر خط‌رسیده‌ها فقط وقتی با رضایت چشم بر جهان می‌بندند که از پشت‌سرشان مطمئن باشند، اما غم‌انگیز زمانی است که برگردی و پشت‌سرت را خالی ببینی. ببینی کسی یا کسانی که قرار بود باشند تا تو آسوده‌خاطر خداحافظی کنی، زودتر از تو رفته‌اند و تو مانده‌ای با حفره‌ای در مقابلت که گریزی از آن نیست و حفره‌ای مهیب‌تر پشت‌ سرت. جهان بدون این پشتوانه‌ها چه بیهوده و مهمل است.» کورش اسدی در عینِ باور به ادبار و تطاول بسیار در دوران ما، امید داشت به مخاطبانی که از راه خواهند رسید و نویسندگانی که بتوانند روزی دوباره فضایی هم‌چون دوران شکوفایی ادبیات بسازند، بااین‌حال معتقد بود «همچنان درخشان‌ترین ذهن‌ها و تخیل‌های ادبی را می‌توان میان برخی نویسندگان دهه‌ شصت و هفتاد دید و قبل‌ترش.» اسدی به «جلسات پنجشنبه‌ها»ی هوشنگ گلشیری اشاره کرد و داستان‌خوانی‌شان بر سر جمع و استمرار در نوشتن که دهه‌های اخیر در فضای ادبی ما خبری از آن نیست. چهل‌تن پیامِ مرگ کورش اسدی را تغییر وضعیت به نفع خود می‌داند، چنان‌که گلشیری هم باور داشت «ما، همه ما، اگر خمیده‌ایم، اگر این‌گونه‌ایم حداقل اندکی هم به‌خاطر این تنگ‌میدان بی‌روزن است وگرنه مطمئنا قدمان چندبرابر این دیوارهایی است که گردمان ساخته‌اند... باور کنید می‌شود حداقل غنی‌ترین ادبیات جهان‌سوم را به‌وجود آورد، همان‌گونه که شعر نو چنین شد.» کورش اسدی امیدوار به‌گواهِ گفت‌وگوهای اخیرش و خاطرات یاران و هم‌مسلکانش امیدوار به ادبیات از جهان رفت، او از چندی پیش در فکرِ جمع‌وجورکردن مجموعه‌مقالات و نقدهای ادبی خود بود و دست‌کشیدن بر سر متن‌ها و داستان‌های آخرش برای سپردن به چاپ. در بزرگداشت کورش اسدی نویسندگانی سخن گفتند: امیرحسن چهل‌تن، اکبر معصوم‌بیگی، محمدرضا صفدری، حسن میرعابدینی، فرهاد کشوری،‌ غلامرضا رضایی، فریبا وفی و ابراهیم دم‌شناس. و نویسندگانی هم از راه دور و نزدیک پیام فرستادند: محمد محمدعلی، شهرام رحیمیان، هوشنگ چالنگی، احمد آرام، اکبر سردوزامی، کامران بزرگ‌نیا و شیوا ارسطویی. بخش‌هایی از گفته‌ها و نوشته‌های نویسندگان در مراسم کورش اسدی از این قرار است.

 

امیرحسن چهل‌تن: فراخوانِ مرگ

عرض سلام و تسلیت به خانواده، همکاران، دوستان و دوستداران کورش اسدی. من هم مثل بسیاری از همکارانم بیش از آن‌که از مرگ کورش اسدی غمگین و متأثر باشم، عصبانی هستم، عصبانی از دست عوامل، ابزار، اسباب و لوازمی که چنین مرگی را موجب شده است. وقتی خبر مرگ او را شنیدم از خودم پرسیدم در مملکت ما نویسندگان چگونه می‌میرند؟ چون به‌ هر جهت چنین مرگی به‌خصوص به‌خاطر چگونگی آن با مقدار زیادی رنج تنهایی همراه است. اما شاید سؤال اساسی‌تر این باشد که در مملکت ما نویسندگان چگونه زندگی می‌کنند؟ و چون به آن پاسخ درست داده شود، جواب سئوال نخست نیز به‌آسانی قابل دریافت است. چون واقعا چه فرقی می‌کند که انسان‌ها چگونه می‌میرند، وقتی که اهمیتی ندارد آنها چگونه زندگی کرده‌اند!   
تصور کنید نویسنده جوانی را که سال‌های‌سال با رویای انتشار نخستین کتابش روزها را به شب و شب‌ها را به روز رسانده باشد و درست در لحظه‌ای که این رویا را به تحقق نزدیک و بلکه بسیار نزدیک می‌بیند، دستی ناگهان آن را به مشتی از ... آلوده کند. تصور کنید نویسنده‌ای در انتشار نخستین رمانش ده سال در انتظار بماند، انتظاری کشنده و طولانی که سرآمدنش هیچ التیامی بر زخم عمیق این انتظار نیست. تصور کنید نویسنده‌ای را که سختی معیشت او را به کاری مشغول و گرفتار کند که کار او نیست؛ چون کار او نوشتن است و نوشتن خود فرساینده‌ترین کار دنیاست. و در برخی جوامع خطرناک هم هست، بلکه خطرناک‌ترین کار! تصور کنید نویسنده مستقل ایرانی را که تمام درهای دنیا را  بسته می‌بیند و خود را در یک بیابان بی‌سروته گرفتار، «نویسندگان دوره آشفتگی و انکار» به‌تعبیر کورش اسدی.

ما از این مرگ‌ها بسیار دیده‌ایم اما هرگز به آن عادت نکرده‌ایم، هرگز به آن عادت نمی‌کنیم؛ از عشقی و عارف و فرخی‌یزدی بگیرید تا هدایت و ساعدی و غزاله و ... شیوه‌ای آسان و تدریجی که شقاوت شاید تنها پشت حایل نازکی پنهان شده باشد اما از چشم ما، از چشم نویسنده ایرانی پنهان نمی‌ماند. این مرگ‌ها با همه تفاوت‌هایشان وجه مشترک عمده‌ای دارند چون اراده‌ای که در پشت همه آنهاست اراده واحدی‌ست.
اما آیا کورش اسدی بیهوده زیست و از آن مهم‌تر آیا بیهوده مرد؟

چهار اثر داستانی قابل‌تأمل دستاورد کمی نیست. اما مرگش! مرگ او و چگونگی آن یک‌بار دیگر ما را به تأمل بر حال‌وروز کسی که در این مملکت قلم به‌دست می‌گیرد، فرامی‌خواند. این پیام نهایی اوست.

 

اکبر معصوم‌بیگی: ایستادن بر سر اصول

در زندگی برای یک ‌دسته از آدم‌ها احترام خاصی قائل بودم. آدم‌هایی که انگار به‌ دنیا آمده‌اند تا ناسازگار باشند، در هیچ قالب و چارچوبی نگنجند. این آدم‌ها سر بر خط هیچ‌کس و هیچ نیرویی نمی‌گذارند. از کلیشه‌شدن گریزانند. گرد نمی‌شوند. همیشه تیز و بدقلق‌اند، ناجورند. بیگانه و غریب‌اند. به هر چیز رضایت نمی‌دهند. بلبل نغمه‌خوان نیستند. کلاغ قارقارکُن‌اند. به دهن شیرین نمی‌آیند، تلخ‌اند. گاه و بسا که بیشتر وقت‌ها از عالم و آدم گریزان‌اند. اهل نمایش و خودنمایی و خودفروشی نیستند. من همیشه این کسان را دوست داشتم اما همیشه دغدغه‌ای بزرگ داشتم، آیا این آدم‌ها تا آخر همین‌طور می‌مانند. مگر نه‌اینکه ریگ‌های ته جوی هم در آغاز تیز و تند و طاغی‌اند و به‌تدریج گرد و ساییده و منحنی می‌شوند و سرانجام به چشم خوش می‌آیند و همرنگ بقیه می‌شوند. بنابراین در سراسر زندگی همیشه ترسم از این بوده که نکند خوش‌آغاز، بدفرجام باشد. چون همیشه اندیشیده‌ام می‌توان آغاز خوشی داشت، گاه شرایط هم برای آغازی خوش فراهم است اما زمان همان بلا را سرمان می‌آورد که سر ریگ‌های تهِ جوی. پایان دشوار است خوش‌عاقبت‌شدن شاق است. باری، در جایی خواندم کورش اسدی گفته بود، من کاری جز نوشتن و خواندن و درست‌کردن نوشته‌های دیگران نمی‌دانم، شاید مثل خیلی از ما که در این مجلس نشسته‌ایم. بعد گفته بود تمام سعی‌ام را کرده‌ام که روی اصولم بایستم. کورش از آن قبیل کسان بود که از پیش فکر نمی‌کرد چطور بنویسد که از سد سدید سانسور بگذرد یا اگر نَگذشت، خیلی راحت تن به لت‌و‌پارشدن نوشته خود بدهد. برای او ادبیات معنا و مقصود زندگی بود پس با خونش می‌نوشت و حاضر نبود به کسی باج بدهد و دوازده سال کتابش در سانسور ماند. پس روی اصولش ماند و تا به آخر هم ایستاد. و بعد یک شب رفت. خب، فکر نمی‌کنید که خوش‌عاقبت رفت؟ هرگز گرد نشد، شیرین نشد، به دهن خوش نیامد و بالاتر از همه زمام اختیار را به دستِ مرگ نداد؟

 

محمدرضا صفدری: شب‌نشین کوی سربازها

ای آفتاب روشن آبادان بی‌من روشن چگونه‌ای؟

کورش هرگز تسلیت نمی‌گفت. یادم می‌آید به‌هنگام مرگ برادرم به من تلفن کرد و با همان صدای خاص خودش گفت: اَلو... رضا... خوبی؟ گفت‌وگوی ما حتی در مرگ هم گفت‌وگویی دوستانه بود. گذشته از نقدهای خوبی که درباره کارهای من نوشته بود، شخصیت او همیشه با من همراه بود، شب‌ها و روزها، شب‌ها و روزهای دلتنگی‌مان. همیشه بحث‌مان درباره ادبیات و هنر که تمام می‌شد، از کودکی‌مان در جنوب می‌گفتیم. چند شب پیش از مرگ کورش به دوستی می‌گفتم، نویسنده «کوچه ابرهای گمشده» دست‌کم چهار پنج سال روی رمانش کار کرده است و چند سال هم ماندن در دستگاه سانسور، و بعد به‌شمارِ چندصدتایی. انگار همه دست به دست هم داده باشند تا نویسنده‌ای را از پا درآورند. کورش از همان نوجوانی با پیشامدهای کور زندگی آشنا شده بود. درست همان روزی که قرار بود او و همبازی‌هایش برای نخستین‌بار روی زمین چمن بازی کنند، جنگ درمی‌گیرد... دیری نمی‌گذرد که خود را در جزیره خارک می‌بیند و توپ بازی جایش را به توپ آتشین می‌دهد. نشانه‌های این جابجایی را در نخستین کتابش، «شب‌نشین کوی سربازها» -که با سرمایه خودش چاپ کرد-  می‌توان دید. اما زخم جنگ بر جان نویسنده بیشتر مانده بود تا آفریده‌های داستانی‌اش. او جداشده از زمینه‌های کودکی‌اش، خود را با جامعه‌ای رودررو می‌دید پُر از دروغ و ریاکاری. چیزی نو نشده بود. و گاهی پیشنهادی برای افزون‌شدن شمارگان کتاب در ایران می‌دادیم و آن پیشنهاد این بود که دانشگاهیان و هنرمندان و سربازان در پادگان‌ها و گرمابه‌داران و سیرابی‌فروشی‌های جلوی دانشگاه در آخرین چهارشنبه هر سال، به‌جای خریدن ترقه‌های چینی و فشفشه‌ها و بوته‌ها، انبوهی کتاب را آتش زده و بر روی آن بپرند، زیرا سرخی آتشِ کتاب شادی به دل ایرانیان می‌آورد.

 

حسن میرعابدینی: جوانمرگی در مسیر خلاقیت ادبی

هوشنگ گلشیری در مقاله‌ای معروف جوانمرگی ادبی را از مهم‌ترین عارضه‌های تاریخ داستان‌نویسی ایران می‌داند. منظور گلشیری این است که اکثر نویسندگان ما بعد از انتشار یک کار چشمگیر در روال متداولی می‌افتند و دیگر نمی‌توانند به دلایل عدیده تاریخی، سیاسی، اجتماعی، معیشتی و خلاقیتی کار چشمگیر دیگری انجام دهند. اما مورد کورش اسدی فرق می‌کند. او در مسیر خلاقیت ادبی بود که جوانمرگ شد. فرصت اندکی برای به‌چاپ‌رساندن آثارش به او دادند. ازاین‌رو با اینکه نوشتن و خواندن را به‌عنوان سرنوشت خود برگزیده بود تنها توانست سه مجموعه‌داستان، کمتر از سی داستان کوتاه، و یک رمان منتشر کند. حالا زنده‌یاد اسدی از میان ما رفته است و در کنار مرثیه‌ها و اندوه‌یادها باید به میراث ادبی او بیندیشیم. زیرا وقتی نویسنده‌ای خلاق جهان پرهراس ما را ترک می‌گوید، صدایش باقی می‌ماند و صدای بازمانده از کورش اسدی داستان‌ها و نقدهای اوست که تجربه زندگی دشوار و دید تیز و تازه خود را در آنها بازتاب داده است. وقتی نویسنده‌ای خلاق جهان را ترک می‌گوید، دستاورد و تجربه ادبی‌اش باقی می‌ماند تا به کار رهروان تازه بیاید. کورش اسدی در داستان‌هایش فضاهای تیره از جنوب جنگ‌زده را و فضاهای پر از شکست و سرخوردگی زندگی شهری امروز را با شگرد مدرن رمان نو فرانسه روایت می‌کرد. شگردی پیچیده، پرابهام و شاعرانه. به‌طوری‌که لایه‌های داستان‌های او در فضای بین سطرها به شکلی لغزنده به هم می‌پیوندند. در آخرین داستان‌هایش در مجموعه «گنبد کبود» وهم و هراسی که داستان‌به‌داستان عمیق‌تر و فشرده‌تر شده، ملهم از نویسنده محبوبش، غلامحسین ساعدی، در فضایی بهره‌ور از فرم‌های قدیمی ادبی جاری می‌کند. کورش اسدی نویسنده‌ای تجربه‌گرا است اما برخلاف پیروان جریانی از داستان‌نویسی امروز دلبستگی به فرم و زبان را بهانه گریز از توجه به اجتماع و تاریخ نمی‌کند. این نکته‌ می‌تواند درسی برای داستان‌نویسان جوان و مدرن امروز باشد. جنبه‌ای دیگر و مهم از خلاقیت ادبی او که کمتر مورد توجه قرار گرفته نقدهای اوست. او ادبیات ایران و جهان را خوب خوانده و درک کرده بود. دیدی تازه و تیز در کشف رمزورازی داشت که هر داستان خوبی از آن برخوردار است. در کتابی که راجع به داستان‌های غلامحسین ساعدی نوشت این دید نو را با خیال‌انگیزی یک داستان‌نویس درآمیخت به‌طوری‌که انگار داریم رمانی می‌خوانیم که نقش‌آفرین ماجراهای آن ساعدی است. به گمانم جمع‌آوری مقالات و گفت‌وگوهای او و چاپ آن‌ها به شکل کتاب می‌تواند کار جالبی باشد چون در آخرین دیداری که با اسدی در اسفندماه گذشته در اهواز داشتم یکی از مشغله‌هایش جمع‌وجورکردن و انتشار نقدها و مقالاتش بود.

 

فرهاد کشوری: در رهن کلمات

نوشتن عشق و شور و حوصله می‌خواهد. واگذاری عمر است به جادوی کلمات. گاهی بیرون‌کشیدن کلمات از دهان گرگ در اوج کاری‌ است پرومته‌وار. کورش اسدی همه این‌ها را داشت به‌اضافه چیزی که او را زندانی ادبیات داستانی کرد. بهتر است بگویم کشته این وادی. جانش را در رهن کلمات گذاشت. از اولین مجموعه‌داستانش، ‌«پوکه‌باز» قصد داشت داستان‌هایی بنویسد از آن خود و از منظر و نگاه جزیی‌نگر و تجربه‌گرایش. جوری ببیند که خاص خودش باشد. کنده‌شدنش از آبادان با جنگ و آوارگی و سرانجام سکونتش در تهران او را یک‌جانشین نکرد. آوارگی درونی با او بود و سر از رمان درخشانش «کوچه ابرهای گمشده» درآورد. کارون، کارون بی‌خانمان، در ابتدای رمان روی سقف کانتینر می‌خوابد و تا آخر، آواره ماجراهای رمان است. چه چیزی اسدی عاشق کلمات و داستان را در اوج خلاقیت به بن‌بستی می‌کشاند که چون هدایت در را به روی دنیا می‌بندد. اسدی چنان عزت‌نفسی داشت که از مشکلاتش با کسی حرف نمی‌زد. می‌خواست نویسنده تمام‌عیار و حرفه‌ای باشد و با سامان‌دادن کلمات و انتقال آموخته‌هایش گذران زندگی کند. کاری نشد در این روزگار. چطور ممکن است وقتی رمانش برای کسب مجوز حدود ده سال در ارشاد می‌ماند تازه بعد از دریافت مجوز در هزاروصد نسخه منتشر شد. مگر چقدر حق‌التالیف رمانش است که یک شیدای ادبی با آن گذران کند. آن هم اثری که اگر روزی بخواهند بهترین رمان‌های ایرانی را انتخاب کنند «کوچه ابرهای گمشده» یکی از آنهاست. رمانی با شخصیت‌هایی که تا دهان باز می‌کنند جسمیت می‌یابند و زنده می‌شوند. از اول تا آخر در شوربختی‌ای غرقت می‌کنند که انگار آینه‌ای است در برابر زمانه‌ات. اسدی علاوه بر داستان‌نویسی منتقدی دقیق و تیزبین و مقاله‌نویس قدری بود. اسدی زود قلمش را زمین گذاشت و در پنجاه‌وسه‌سالگی صحنه را ترک کرد. تا اینجا هم او یکی از نویسندگان برجسته ی نسل سوم داستان‌نویسی ماست.

* روزنامه شرق، دوشنبه 12تیر 96، شماره 2901 ، ص 11