زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

پاریسِ بدعت گذار

فرهاد کشوری

 

پاریس شهر بدعت گذاری ست. انقلاب فرانسه، انقلاب 1948، کمون پاریس و جنبش دانشجویی 1968 را از سرگذرانده است. نه تنها در تحولات سیاسی پیش قدم بوده، بلکه طی چند دهه بر روند خلاقیت خیلی از هنرمندان تاثیر گذاشته است. بسیاری از هنرمندان بعد از جنگ جهانی اول فکر می کردند پاریس تنها شهری است که قدر هنرشان را می داند و در آن جا می توانند آسوده تر بخوانند و بنویسند. شهری که کارنامه ی پر باری از آثار بزرگ ادبی نویسندگانی چون رابله، دیدرو، استاندال، بالزاک، فلوبر، زولا و پروست داشت. در شعر بودلر، مالارمه و رمبو و در نقاشی مونه، رنوار، ماتیس، دگا، براک و پیکاسو، پاریس را به گالری ای از هنرمندان نامدار بدل کرده بود.

پاریس میزبان بسیاری از هنرمندان جهان بود از جمله جیمز جویس، ارنست همینگوی، اِزرا پاوند، اسکات فیتزجرالد و شروود اندرسن، و... سال های پس از جنگ جهانی دوم صادق هدایت، گابریل گارسیا مارکز و پل استر و ... یک دهه بعد از اُستر، غلامحسبن ساعدی.

در پاریس نیمه ی اول قرن بیستم، زنان هنرمند و روشنفکر در تحول و پرورش خلاقیت و حمایت از نویسندگان  نقش مهمی داشتند. خانه ی گرترود استاین آمریکایی محل گرد هم آیی هنرمندان بزرگی بود. از پابلو پیکاسو و خوان گریس نقاش تا همینگوی و فیتزجرالد و پاوند و فورد مدوکس فورد شاعر و داستان نویس. گذر هر هنرمندی به پاریس می افتاد، سری به خانه ی گرترود استاین می زد و با هنرمندان دیگری از نزدیک آشنا می شد. بحث و اظهار نظر درباره ی نوشتن، گفتگو درباره ی آثار ادبی چاپ شده، اخبار ادبی، تابلوهای نقاشی و دیدار از نمایشگاه های نقاشان بزرگ، باعث تشویق هنرمندان در خلق آثار هنری تازه می شد.

دو زن دیگر هم در تحول ادبی پاریس سهیم بودند. یکی آدریان مونه فرانسوی، صاحب کتابفروشی «دوستداران کتاب» و دیگری سیلویا بیچ آمریکایی، صاحب کتابفروشی «شکسپیر و شرکا»، که هر دو کتابفروشی، محل ملاقات هنرمندان، دیدار با هنردوستان، شعرخوانی شاعران، داستان خوانی نویسندگان و سخنرانی در جمع علاقمندان به ادبیات بود.

هدف سیلویا بیچ، شیفته ی ادبیات و صاحب کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» ترویج آثار ادبی آمریکا در فرانسه بود.

«ُنه نسل شان[خانواده ی سیلویا بیچ] روحانی بودند. با این همه او خدمت سنتی در هیئت همسر و مادر و خدمتگزار کلیسا را انتخاب نکرد. در واقع در خدمت هنر به ویژه آن هنرمندانی درآمد که داشتند جهان ادبیات را زیر و رو می کردند.»1

سیلویا بیچ در سال 1922 درحالی رمان اولیسِ جیمز جویس را در پاریس چاپ کرد که در انگلیس و آمریکا محافظه کاران مانع نشرش شدند و هیچ ناشری در این دو کشور جسارت چاپ اش را نداشت.

سیلویا بیچ برای این که جویس را غافلگیر کند، از داراتیِر چاپخانه دار خواست که دو نسخه از اثر را چاپ کند تا به مناسبت چهل سالگی جویس به او هدیه بدهد: «سیلویا بیچ بر سکوی ایستگاه قطار لیون قدم می زد، در هوای سرد صبح تک و تنها منتظر ورود قطار دیژون بود. از آن روزِ یازده یازده ماه پیش که ساده دلانه به جیمز جویس پیشنهاد کرد که رمان اولیس را منتشر کند، یک لحظه آرام و قرار نداشت. [کتاب را] پیش فروش کرده بود. صدها نامه نوشته بود، ماشین نویس استخدام کرده بود، نمونه های چاپی را غلط گیری کرده بود، و به نیازهای خانوادۀ جویس رسیدگی کرده بود. اما اوج زیرکی اش را برای چاپخانه دار نگه داشته بود. مسیو موریس دارانتیِر، ساکن دیژون. بارها و بارها دارانتیر را مجاب کرده بود که بگذارد جویس به دستنوشته اش چیزهایی اضافه کند- جویس تقریباً یک سوم حجم کل رمان را در نمونه های چاپی اضافه کرده بود؛ بارها و بارها حروفچینی تغییر کرد تا ربع میلیون کلمه چیده شوند.»2

سیلویا بی صبرانه منتظر رسیدن قطار بود. «وقتی که قطار از مبداء دیژون متوقف شد، قلبم مثل لوکوموتیو می زد و رئیس قطار را دیدم که پیاده شد و بسته ای به دست داشت و به دنبال کسی چشم گرداند و آن کس من بودم.»3

دو نسخه ی رمان اولیس را از رئیس قطار تحویل گرفت و با عجله رفت تا تاکسی بگیرد، خودش را به خانه ی جویس برساند و کتاب ها را به او بدهد.

همینگوی در باره ی آن ایام می نویسد: «آن روزها پولی در بساط نبود که بشود کتاب خرید. من از کتابخانۀ «شکسپیر و شرکا» که عضو می پذیرفت کتاب به امانت می گرفتم. اینجا کتابخانه و کتابفروشی سیلویا بیچ در شمارۀ 12 خیابان ادئون بود. در آن خیابان سرد که گذرگاه باد بود، این کتابفروشی مکانی بود با نشاط، با بخاری بزرگی در زمستانها، و میزها و دیوارها. عکس ها، به عکس های فوری می مانستند و حتی نویسندگان مرده هم چنان بودند که انگار زنده اند.» 4

همینگوی از روزی می نویسد که اولین بار به کتابفروشی شکسپیر و شرکا رفت:

«بار نخست که به مغازه رفتم، بسیار خجالتی بودم و پول کافی نداشتم که در کتابخانه عضو شوم. سیلویا به من گفت که می توانم ودیعه را هروقت که پول داشتم بپردازم و کارتی برایم پر کرد و گفت هر تعداد خواستم می توانم با خود ببرم.

دلیلی نداشت که به من اعتماد کند. مرا نمی شناخت و نشانی ای به او داده بودم- شمارۀ 74 کوچۀ کاردینال لوموئن- که از آن محقرتر امکان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزدیک سقف و تا اتاق پشتی، که به حیات داخلی ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه گنجینۀ کتابفروشی را در بر می گرفت.» 5

در سال های پس از جنگ جهانی دوم هم نویسندگان و شاعران برای زندگی در فرانسه، حضور در فضایی که قدر هنر را می دانست و در کافه هایش می توانستند با فراغ بال بنویسند و کسی مزاحمشان نشود، حاضر بودند هر سختی را به جان بخرند.

گابریل گارسیا مارکز چند دهه بعد در سال 1955 با شغل خبرنگاری روزنامه ی اِل اِسپکتادور به پاریس می رود و دو سال بعد همینگوی پیر را در سوی دیگر بولوار سن میشل می بیند: «...ناگهان او را در بولوار سن میشل پاریس دیدم. در پیاده روی سوی دیگر خیابان به سمت پارک لوکسار بوگ می رفت. شلوار بلوجین کهنه به پا داشت، پیراهن شطرنجی به تن و کلاه بازیگران بیس بال به روی سر. تنها چیز ناجور عینکش بود؛ با قابی فلزی، مدور و کوچک که به او حالتی می بخشید چون پدر بزرگی که هنوز به سن پدر بزرگی نرسیده است. پنجاه و نه سال از عمرش می گذشت. به وضوح درشت هیکل بود. اما نشان نمی داد نیروی جسمانی ای دارد که بدون شک دلش می  خواسته داشته باشد. کمر باریک بود با رانی لاغر. در میان کتابفروشی ها و هجوم دانشجویان دانشگاه سوربون چنان «زنده» بود که هرگز نمی شد تصور کرد فقط چهار سال از عمرش باقی مانده است.

برای یک لحظه (همانطور که همیشه برایم پیش می آید) خود را بین دو مسئله متضاد یافتم. نمی دانستم باید پیش بروم و با او مصاحبه ای بکنم و یا فقط به این قناعت کنم که به آن طرف خیابان بروم و صرفا تمجیدش کنم. هر دو کار نامناسب به نظر می رسید. انگلیسی ام مثل حالا دست و پا شکسته بود و به اسپانیولی او هم که مثل اسپانیولی گاوبازها بود چندان اعتمادی نداشتم؛ در نتیجه هیچ یک از آن دو عمل را انجام ندادم که حتماً زیبایی آن لحظه را از بین می برد، ولی مثل تارزان در جنگل، دستانم را دور دهانم گذاشتم و از این پیاده رو به آن پیاده رو فریاد زدم: «استاد!» ارنست همینگوی هم که می دانست بین آن جمع محصلان، بجز خودش «استاد» دیگری نمی تواند حضور داشته باشد، دست خود را بالا برد و نگاهم کرد و با صدای کمی بچگانه به اسپانیولی داد زد: «سلام بر تو، ای رفیق.» تنها باری بود که او را دیدم.» 6 

پلینیو مندوزا دوست مارکز می نویسد: «... با هم به اتاق زیر شیروانی اش در خیابان کوژاس بازگشتیم. پنجره اش به بامهای کارتیه لاتن باز می شود. زنگ ساعت بزرگ سوربن که به صدا در می آید، دیگر صدای فریاد شکوه آلود فروشندۀ دوره گرد که هر روز صبح در خیابان براه می افتد، به گوش نمی رسد. گابریل زانوهایش را به رادیاتور شوفاژ مرکزی می چسباند و کافی بود نگاهش را بالا بگیرد تا عکس نامزدش مرسدس را که به دیوار سنجاق کرده بود، ببیند. در اینجا، در تمام طول شب رمانی می نوشت که بعدها «ساعت شوم» شد. ولی خیلی زود این نوشته را کنار گذاشت. زیرا یک شخصیت دیگر که از آن سرهنگ پیری بود و به عنوان یک مبارز قدیمی جنگهای داخلی بیهوده در انتظار دریافت مستمری خود مانده بود، فضائی را که حق خود می دانست، از مارکز مطالبه می کرد. از یکطرف برای زدودن «ساعت شوم» از ذهن خود، و از طرف دیگر برای بیرون ریختن اظطراب های روزانه اش، او نیز همچون شخصیت این کتاب، نمی دانست غذای فردایش را چگونه تهیه کند. همیشه در انتظار یک نامه بود، یک نامه یا یک حواله که هرگز هم نمی رسید.» 7 

روخاس پینیلا دیکتاتور کلمبیا روزنامه ی ال اسپکتادور را توقیف کرد و مارکز بیکار شد. پاریسی که او را به نوشتن وامی داشت حالا چهره ی دیگری از خود نشان می داد. پلینیو مندوزا می نویسد: «در عوض گوش پاریس نسبت به بدبختی ناشنواست. گابریل روزی متوجه این حقیقت شد، که مجبور شد یک سکه پول در مترو گدایی کند. سکه را گرفت ولی کسی که با میل آن را به او داده بود حوصلۀ گوش دادن به توضیحاتش را نکرد.»7

پل اُستر در سال 1971 به فرانسه رفت.

او می نویسد:  «طی سه سال و نیمی که در فرانسه زندگی کردم خرواری کارهای مختلف انجام دادم، از سرِ یک شغل پاره وقت می پریدم سرِ آن یکی، هر کاری می کردم، آن قدر که جانم به لب می آمد. وقت هایی که کار نداشتم مشغولِ فکر کردن به این بودم که چطور کارهای بیشتری پیدا کنم. حتا در روزهای خوشی ام به ندرت آن قدر پول درمی آوردم که احساسِ امنیت کنم و با این حال به رغم یکی دو موقعیت خطرناک توانستم جلوِ ویرانی کاملم را بگیرم.» 9

ژاک دوپَن، مسئول انتشاراتی گالری مائق او را به نقاشان و مجسمه سازانی چون میرو، جاکومتی، شاگال و کالدر معرفی کرد تا برایشان کتاب هنری و کاتالوگ ترجمه کند. و وقتی که پولش ته کشیده بود دوپَن اتاقی مجانی به او داد. کار در بررسی کتاب یکشنبه های نیویورک تایمز و کارهایی چون کمک به نوشتن فیلمنامه و سفر عجیبی به مکزیک برای کمک در نوشتن کتابی برای خانم ایکس از کارهای دیگرش بود. خانم ایکس در طول سفر به علت این که معشوقه اش رهایش کرده بود حسابی دمغ بود و حال و حوصله نوشتن نداشت. بعد از یک ماه دست از پا دراز تر برگشت. شوهر مادام ایکس که آدم مشکوکی بود، استر را سوار ماشین اش می کند و به راننده اش می گوید دور و بر چرخی بزند. همسر مادام ایکس می خواست پولی که استر پیشاپیش برای کمک در نوشتن کتاب گرفته بود پس بگیرد. استر زیر بار نرفت. سرانجام استر را در جای خلوت و تاریکی پیاده کردند.

 صادق هدایت دوبار به پاریس رفت. بار اول هم دست به خودکشی زده بود. خودش را در رود مارن انداخت. زن و مرد جوانی که قایق سواری می کردند، او را دیدند. مردجوان نجات اش داد. در سال 1329(1950) که برای بار دوم به پاریس رفت، پول کفن و دفن اش را کنار گذاشته بود. وقتی چند روزی به مهلت ویزای اقامت اش نمانده بود و به هر دری زد، نتوانست به کشور ثالثی برود و ویزایش را تمدید کند، در 19 فروردین 1330(1951) در خانه ی استیجاری اش در کوچه ی شامپیونه شماره ی 36 مکرر، داستان های چاپ نشده اش را سوزاند، درزهای در و پنجره ها را با پنبه گرفت و با باز کردن شیر گاز خودکشی کرد.

خانم فیروز خواهرزاده ی صادق هدایت در نامه ای به محمود کتیرایی می نویسد: «روزی [که] در روزنامه [لوموند] موضوع خودکشی را خواندیم با عجله ی هرچه تمام تر خودمان را رساندیم به منزل مزبور ... بوی نامطبوع گاز در راهروهای عمارت پیچیده بود. ما رفتیم بالا. البته پلیس قبل از ما درب[در] را شکسته بود،  چون از بوی شدید گاز خبر داده بودند که در این آپارتمان [شیر] گاز باز مانده و کسی نیست، خطر آتش سوزی می رود. به محض ورود خودم را به پلیس معرفی کردم که خواهرزاده ی او هستم ... آن ها اظهار داشتند که باید در حضور شما اتاق مورد دقت[بازرسی دقیق] قرار گیرد. پس از جستجو دیدم یکدست لباس و پوشاک محدودی در یک چمدان بود و چهار بسته سیگار پال مال روی میز و هزار و هشتصد فرانک جدید پول نقد که درست پیش بینی کرده بود برای خرید زمین در قبرستان Pere Lachaise [پِرلاشِز] زیرا قبلاً در صحبت گفته بود که آن جا را به قبرستان های دیگر پاریس ترجیح می دهد.

در ادامه می نویسد: «جنازه به طور طبیعی به خواب ابدی رفته بود. حتی رنگ چهره کاملاً طبیعی بود ... روی زمین آشپزخانه خوابیده بود ... و یک سیگار نصفه کشیده لای انگشت داشت ...»9

 غلامحسین ساعدی نویسنده ی دیگری بود که در سال 1361(1982) به فرانسه رفت. برخلاف هدایت و نویسندگان دیگر، پاریس برایش قفسی بود که دلش می خواست هرچه زودتر از آن بیرون بزند و خودش را به وطن اش برساند. پرسه زدن در خیابان ها و کوچه پس کوچه های تهران و تبریز را به خیابان گردی و حضور در پاریس ترجیح می داد. او چندان علاقه ای به فراگیری زبان فرانسه از خود نشان نداد و به کار پزشکی اش در پاریس ادمه نداد. در طول سه سال اقامت اش در پاریس، تا مدتی با علاقه و کوشش شش شماره مجله ی الفبا را منتشر کرد و داستان ها و نمایشنامه هایی نوشت. اما به مرور بیماری و تنهایی و خستگی و دلتنگی اش برای بازگشت به میهن او را از پای درآورد.

در نامه ای به همسرش بدری نوشت: «حال من اصلاً خوب نیست. دیگر یک ذره حوصله برایم باقی نمانده. وضع مالی خراب از یکطرف، بی خانمانی از یکطرف و این که دیگر نمی توانم خودم را جمع و جور کنم. نا امید شده ام. اگر خودکشی نمی کنم فقط به خاطر توست، والا یکباره می شاشیدم به این زندگی و خودم را راحت می کردم. از همه چیز خسته ام. بزرگترین عشق من که نوشتن است برایم مضحک شده ... شلوارم پاره پاره است. دگمه هایم ریحته، لب به غذا نمی زنم. می خواهم پای دیواری بمیرم. به من خیلی ظلم شده. به تمام اعتقاداتم قسم، اگر تو نبودی تا الان هفت کفن پوسانده بودم. من خسته ام، بی خانمانم، دربه درم. تمام مدت جگرم آتش می گیرد. من حاضر نشده ام یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را می خواهم. من زنم را می خواهم. بدون زنم مطمئن باش چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد. و شاید پیش از آن که مرگ مرا انتخاب کند من او را انتخاب کنم.»11

و نامه را با بدادم برس به پایان می برد.

داریوش آشوری درباره ی آخرین دیدارش با ساعدی می‌نویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانه‌اش را پیدا کردم... در را که باز کرد، از صورت پف کردة او یکه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سال‌هایی از جوانی‌مان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف کرده و شکم برآمده‌اش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب می‌دانست که پایان کار نزدیک است. در میان شوخی‌ها و خنده‌های عصبی، با انگشت به شکم برآمده‌اش می زد و با لهجة آذربایجانی طنز آمیزش می‌گفت: بنده می‌خواهم اندکی وفات بکونم. و گاهی هم یاد ناصر خسرو می‌افتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق می‌رفت و با همان لهجه می‌گفت: آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.»

سرانجام در دوم آذر 1364(1985) در بیمارستان سنت آنتوان پاریس بر اثر خون ریزی معده درگذشت.

پاریس در نیمه ی اول قرن بیستم به خصوص سال های بعد از جنگ اول جهانی قلب هنر بود. هر هنرمند جویای نام و نامداری سعی می کرد به پاریس سفر کند و یا مدتی در آن جا زندگی کند. هنر در خیابان هایش جاری بود. کافی بود دوستدار هنر به تعدادی از کافه ها ازجمله دُم برود تا نقاشان و نویسندگان نامداری را ببیند و با آن ها آشنا شود. در آن سال های بین دو جنگ گروه بلومزبری در لندن که یکی از بیانگذارانش ویرجینیا وولف بود، محلی برای گردهمایی هنرمندان مدرن شده بود. در فضای محافظه کار آن سال های لندن، برگزاری جلسه های هنرمندان نوگرا تنها در محافل خصوصی امکان پذیر بود. جلوگیری از چاپ اولیس در آن سال ها، تحث تاثیر فضای محافظه کارانه ی آن روزهای لندن بود.

بودلر مدرنیسم را عجین با خیابانگردی و خیابان را ظهور جامعه ی مدرن می دانست. بی دلیل نیست که کافه های پاریس محل نوشتن شعر و داستان، گفتگو و تبادل فکری هنرمندان و کتابفروشی ها پاتوق نویسندگان و مشتاقان هنر شد. پاریس با وجود آن که رقیبانی چون نیویورک و لندن دارد هنوز هم مکانی اثرگذار برای هنرمندان و نویسندگان است.

همینگوی در کتاب «پاریس جشن بیکران» می نویسد: «پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره ی هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره ی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز می گشتیم، بی توجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواری ها و راحتی هایی می شد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هرچه برایش می بردی چیزی می گرفتی. به هرحال این بود پاریس در آن روزهای دور که ما تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم.»12

                                                                                             اردیبهشت 92 13شاهین شهر

                                                                                      بازنویسی  فروردین 1399

 

      1 و 2 و 3 - سیلویا بیچ و نسل سرگشته،  نوئل رایلی فیچ، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، چاپ اول بهار 1397، ص 18 و 14 و14

  

4-   پاریس جشن بیکران، ارنست همینگوی، ترجمه ی فرهاد غبرایی، نشر کتاب خورشید، شهریور 1383، چاپ اول ص 61

5-  همان، ص 62

6-  یادداشت های پنج ساله، گابریل گارسیا مارکز، ترجمه ی بهمن فرزانه، چاپ دوم 1389، ص 123 و 124

7-  بوی درخت گویاو، مصاحبه با پابلینیو مندوزا، ترجمه لیلی گلستان. صفیه روحی، نشر نو چاپ اول 1362 ص 79 سطر 15 تا 27 و ص 80

8-  همان، ص 80 ، سطر 19 تا 22

9-  دست به دهان، پل استر، ترجمه ی بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپ اول 1388 ص 80

10 – صادق هدایت، گردآورنده محمود کتیرایی، سازمان انتشارات اشرفی، چاپ بهمن ماه 1349، ص 294

11 – چشم انداز، شماره ی، 15، پاییز 1374 – 1995

12 – پاریس جشن بیکران، ارنست همینگوی، ترجمه ی فرهاد غبرایی،  نشر کتاب خورشید، چاپ اول شهریور 1383، ص 311 و 312

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد