زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

هدایت در دارالمجانین جمالزاده(مقاله)

هدایت در دارالمجانین جمالزاده

فرهاد کشوری

 

محمد علی جمالزاده دارالمجانین را در سال 1319 نوشت و دو سال بعد در 1321 منتشر کرد. او در این رمان صادق هدایت را در قالب شخصیت دیوانه ای به نام هدایتعلی روایت می کند. جمالزاده اولین نویسندۀ ایرانی ست که یکی از شخصیت های رمانش نویسندۀ هموطن و معاصر اوست.

صادق هدایت در سال 1313 ممنوع القلم شد و رمان بوف کور را در سال 1315، در سال های تفوق رمان های تاریخی و رمانتیک در پنجاه نسخه در بمبئی(هند) منتشر کرد. نویسندگان رمان های تاریخی «شکوه و عظمت ایران باستان» و شخصیت های برجسته ی تاریخی دستمایه آثارشان بود و نویسندگان رمانتیک هم آثار پر اشک و آه و سوزناکی باب طبع خوانندگان آن روزگار می نوشتند. در آن سال ها ناسیونالیسم افراطی بر اندیشه بیشتر نویسندگان و روشنفکران حاکم بود و هدایت هم چند سالی از این تفکر مسلط دوره در امان نبود. هدایت با نوشتن داستان هایی چون سه قطره خون، عروسک پشت پرده و بعد بوف کور، خوانندگان مأنوس با آثار رمانتیک و رمان های تاریخی را به واکنش به آثارش واداشت. نویسنده ای دست به قلم برده بود که نه تنها قصد خشنود کردن خوانندگانش را نداشت، بلکه ذهنیت و کردار شخصیت های آثارش باعث آزارشان می شد. راوی بوف کور نه تنها به وصال دختر اثیری نمی رسد بلکه دست به جنایت می زند و سرانجام به پیرمرد خنزرپنزری بدل می شود. خوانندگان دیگر نمی توانستند خود را به جای قهرمان رمان های تاریخی و رمانتیک بگذارند، در یکی با قهرمانی و غرور ملی و حس وطن دوستی این همانی کنند و در دیگری با شخصیت اصلی عاشق شوند، رنج بکشند و اشک بریزند. هدایت قصد سرگرمی خوانندگان را نداشت. او آب در خوابگه مورچگان می ریخت. عده ای از خوانندگان ناراضی از این آثار، شخصیت های داستان های هدایت را از او جدا نمی دانستند. صاحبان این نوع برخورد تنها گروهی از خوانندگان عادی آثارش نبودند. ادبای سنتی که سال ها در آثار کهن مطالعه و یا تحقیق کرده بودند و عده ای از آن ها به دنبال سرمشق گیری و الگوسازی از ادبیات کهن و به خصوص نثر عرفانی برای تربیت رفتار و منش انسان امروز ایرانی بودند و هرگونه نوآوری را نفی می کردند، آن ها هم از مخالفان هدایت و آثارش بودند.

با انتشار بوف کور بر ادبای سنتی معلوم شد با نویسندۀ تازه نفسی سرو کار دارند که آمده است تا همه چیز را به هم بریزد. هدایت چون مهمان ناخوانده ای به پا ساحتی می گذارد که ادبای سنتی  صندلی هایش را پیشاپیش اشغال کرده اند. حضورش موجب آزار است و ضیافت آن ها را به هم می ریزد. آن ها به این نتیجه می رسند که با نثر نویس دیوانه ای روبرویند که به هیچ قاعده ی کهنی احترام نمی گذارد. از نظر این ادبا هدایت هم چون نیما دیوانه بود. این تصور که راوی بوف کور و سه قطره خون و عروسک پشت پرده همان صادق هدایت نویسنده اند و خودش از شخصیت های غیر عادی آثارش جدا نیست، در افواه جا می افتد. در چنین فضا و زمانه ای است که جمالزاده دارالمجانین را می نویسد.  

 جمالزاده در دیباجه ی  دارالمجانین می نویسد، توی دکان میرزا محمود کتابفروش نشسته بود که پیرزنی تعدادی کتاب برای فروش آورد. شوهر پیرزن به اتهام دزدی از دارالمجانین اخراج شده و از ترس بازخواست متواری است. جمالزاده کتابی از پیرزن می خرد. پیرزن به جای سه عباسی طلب جمالزاده، کاغذهای دست نویس لوله کرده ای به او می دهد. جمالزاده بعد از مدتی به سراغ کاغذهای دست نویس می رود، شروع به خواندن می کند و رمان دارالمجانین آغاز می شود.

محمود(نویسنده دست نویس) در ابتدا از خصوصیات و خصایل پدرش می گوید. پس از مرگ پدر به خانۀ عموی خسیس اش می رود. در ادامه از عموی خسیس اش، عشق اش به دختر عموی زیبایش بلقیس، از آقامیرزا عبدالحمید، منشی عمو و دوست صمیمی اش رحیم، پسر میرزا عبدالحمید می نویسد. رحیم علاقۀ جنون آمیزی به اعداد دارد و «تضاد بین واحد و کثیر و فرد و زوج را منشاء همهء اختلاف ها» می داند.

 روزی نامه عاشقانهء محمود به بلقیس به دست عمویش می افتد. به ناچار از خانهء عمو بیرون می زند و به خانۀ دوست روانپزشکش دکتر همایون می رود. به کمک دکتر همایون که عقل درست و حسابی ندارد، رحیم را به دارالمجانین می برند. در ملاقات رحیم در دارالمجانین است که با هدایتعلی  آشنا می شود.

«[...] خیلی چیزهای غریب و عجیب از او حکایت می کردند. از آن جمله می گفتند از همان بچگی که برای تحصیل به فرنگستان رفته بود کاسهء عقلش موبرداشته بود و چیزیش می شده است.»1

هدایتعلی(هدایت) از فرنگستان عروسکی چینی به قد یک آدم با خودش به تهران می آورد و پشت پرده ی اتاق اش پنهان می کند و به آن عشق می ورزد. خانواده اش با دیدن حرکات جنون آمیزش او را به دارالمجانین می آورند. در دارالمجانین روزی گذرش به بخش دیوانگان خطرناک می افتد. در آن جا با دیدن دیوانهء خطرناکی که با تیله شکسته ای شکمش را پاره می کرد و نقشی به شکل سه قطره خون بر دیوار می کشید، دچار تب شدیدی شد. خانواده اش آمدند و او را به خانه بردند. پس از آن که تب­اش قطع شد، همه جا سه قطره خون می دید. برای این که سر عقل بیاید، از خانواده ی سرشناسی برایش زن می گیرند. شب عروسی زنی هرجایی به خانه می آورد و تازه عروس از او طلاق می گیرد. بعد از طلاق تصویر دختری را روی قلمدان می بیند و عاشقش می شود. دختر به دیدار هدایتعلی می آید و در خانه اش می میرد. پس از دفن جسد در خرابه های شهر ری، گلدان عتیقۀ زیرخاکی ای پیدا می کند که تصویر صورت دختر بر آن است. پس از گم شدن اسرارآمیز گلدان، حال هدایتعلی بدتر می شود و خانواده اش او را به دارالمجانین می آورند.

در یکی از دیدارهای محمود از دارالمجانین، هدایتعلی بقچهء بزرگی از نوشته هایش را به محمود می دهد. محمود پس از خواندن نوشته ها، دو ایراد به او می گیرد. اول عدم رعایت صرف و نحو و جمله بندی و دوم سهل انگاری زیاد در نوشتن آثارش روی پاکتِ پاره و کاغذهای عطاری و در حاشیه ورق های بازی و پشت بلیط قطار. جمالزاده به عنوان مشتی نمونۀ خروار، انتخاب گزیده ای از دست نوشته ها را در دارالمجانین می آورد که از منظر او به عنوان سند دیوانگی هدایت ارائه می شود.

در ملاقات دیگری، هدایتعلی هدیه ای پیچیده در دستمال ابریشمی یزدی، به عنوان یادبود دوستانه ای به محمود می دهد. محمود وقتی از دارالمجانین بیرون می زند و به کوچهء خلوتی می رسد، دستمال را باز می کند. هدیه، درون جعبهء مقوایی کوچکی است که هدایتعلی با ریسمان آن را محکم بسته و رویش نوشته بود «برگ سبزی تحفهء درویش.» محمود بعد از باز کردن در جعبه، بوی تعفن شدیدی احساس می کند. جعبه پر مدفوع است. محمود فکر می کند محتویات جعبه هدیهء بوف کور به اوست. آن جعبه تحفهء سبزی است که بوف کور به خوانندگانش هدیه می دهد.

در یکی از دیدارهایشان هدایتعلی به او پشنهاد می کند خودش را به دیوانگی بزند و به دارالمجانین بیاید. محمود در دیوانگی هدایتعلی شک می کند و وقتی از ساختگی بودن جنونش می پرسد، هدایتعلی پاسخی نمی دهد. محمود پس از کلنجار رفتن با خود به «دستور بوف کور عمل» می کند و با خواندن یکی از کتاب های دکتر همایون خودش را به دیوانگی می زند و او را به دارالمجانین می آورند.

محمود با دریافت نامه ی بلقیس از مرگ عمویش مطلع می شود و تصمیم می گیرد از دارالمجانین برود. به سراغ مدیر می رود و اعتراف می کند که دیوانه نیست و خودش را به دیوانگی زده است. مدیر با رفتن اش از دارالمجانین موافقت نمی کند و تایید سلامتش را به گواهی طبیب حواله می دهد. طبیب هم با توجه به این که هیچ دیوانه ای خودش را دیوانه نمی داند او را دست به سر می کند. نا امید از مدیر و طبیب به سراغ کارکنان دارالمجانین می رود تا شاید آن ها راهی پیش پایش بگذارند. از آن ها هم نتیجه ای نمی گیرد. بعد به دیدار هدایتعلی می رود تا «عقل حیله باز و مکار» او برای رهایی از دارالمجانین راهنمایی اش کند. هدایتعلی کتابی را بر دیوار اتاقش به صلیب کشیده است. ضمن بحث متوجه می شود که «سروکارم با هدایتعلی شوخ و شنگ نیست. بلکه با «بوف کور» سرکش بی فرهنگ است.»2

جمالزاده دربارهء علت نوشتن دارالمجانین در نامه ی اولش به همایون کتیرایی از مهمانی ای می نویسد که هدایت را دعوت نکرده بودند. وقتی علت را می پرسد مهمانان می نالند که آدم بی سوادی ست و دستور زبان نمی داند. جمالزاده ناراحت می شود «و کم کم این فکر در من قوت گرفت که او را به هر ترتیبی شده به مردم ایران معرفی نمایم و بفهمانم که چطور به مقام شناختن او نرسیده اند...»3

او برای معرفی هدایت دارالمجانین را می نویسد. آن چه که از هدایتعلی(هدایت) در رمان دارالمجانین روایت می شود، خلاف نظر جمالزاده را نشان می دهد. این اثر نه تنها در پی معرفی هدایت به مردم نیست بلکه اسباب تحقیر اوست. وقتی نویسنده­ای را دیوانه می دانیم، حرف هایش را جدی نمی گیرم، نوشته هایش که دیگر جای خود دارد.

پیش از نشر دارالمجانین کوس دیوانگی هدایت را زده بودند. نوشتن به شیوه ی او در سال هایِ اوج محبوبیت عامه پسند نویسان، نوعی جنون بود. به روایت دارالمجانین جدا نبودن هدایت از شخصیت های آثارش او  را به جنون می کشاند.

مراودۀ جمالزاده با ادبای سنتی و نظر منفی آن ها به فرد نوگرا و ساختارشکنی چون هدایت که آن ها را در جمع دوستانش دست می انداخت، در خلق رمان دارالمجانین بی اثرنبود. جمالزاده در دیدار با این ادبا، ، نگاه منفی، نظر خشم آلود و تحقیرآمیزشان را نسبت به هدایت می شنید. آن ها از بیسوادی هدایت و بی حرمتی های او می گفتند. نظر بخشی از خوانندگان و فضای ادبی آن سال ها هم  که ادبای سنتی در آن دست بالا را داشتند، علیه هدایت بود. جمالزاده دیوانگی را بهترین نقش برای هدایت  می دانست تا او را سرجایش بنشاند، والا اگر قصدش اشتهار او بود راههای بهتری برای شناساندنش به مردم وجود داشت.

آن چه باعث بردن هدایتعلی(هدایت) به دارالمجانین می شود، شخصیت تعدادی از داستان ها و تنها رمانش در آن سال هاست. از نظر جمالزاده هدایتعلی(هدایت) نه به سبب شخصیت غیرعادی تعدادی از آثارش، بلکه چون با شخصیت های داستانی اش یکی ست سزاوار دارالمجانین است. به روایت جمالزاده در دارالمجانین، هدایت در شخصیت های داستانی اش هایش حلول کرده است و آن ها تکثیر منش و رفتار نویسنده اند که در قالب کلمات جان می گیرند و پا به زندگی می گذارند. در رمان دارالمجانین هدایتعلی همان مهردادِ عروسک پشت پرده و میرزا احمد خانِ سه قطره خون و راوی بوف کور است.

هدایت پس از چاپ دستی بوف کور در هند، چند نسخه از رمانش را برای جمالزاده به ژنو فرستاد تا او به ایران ارسال کند. جمالزاده جزو اولین خوانندگان بوف کور بود و ناخشنودی اش از این اثر از دیگر دلایل نوشتن دارالمجانین است. از نظر جمالزاده در دارالمجانین بعد منفی و هراس آور هدایتعلی(هدایت) شخصیت بوف کوری اوست.

«[...]صادق هدایت خواسته از سبک رئالیسم، و گاهی ناتورالیسم و سوررئالیسم استفاده کند. بدترین کتابش به عقیدهء من همان بوف کور است.»4

جمالزاده در پاسخ نامه ای به محمود کتیرایی می نویسد: «به جمله ای از «سروته یک کرباس» اشاره کرده اید که «از مردم گریختن و مثل بوف کور در کنج حجره خزیدن و الخ.» به شما به شرافت قسم یاد می کنم و اطمینان می دهم که در موقع نوشتن این جمله سر سوزنی قصد اشاره به هدایت که محبوب روحانی من است در میان نبوده است و این دو کلمه بوف کور همین طور بر زبانم جاری گردیده است.»5

محمد علی همایون کاتوزیان دربارهء رمان دارالمجانین می نویسد: «جمال زاده به این ترتیب، هم کاراکتری ساخته که بسیار به کار داستان می خورد، هم به نحوی با دوست نزدیکش که هدایت باشد گفت و شنود برقرار کرده(و این گفت و شنود حتی درباره ادبیات و شیوه نگارش هم هست)، هم با او شوخی کرده و هم او را بزرگ کرده.»6

دیوانگی هدایتعلی(هدایت)، هدیه جعبهء مدفوع و و این که در دارالمجانین هم دیوانه است و هم فریبکارانه خودش را به دیوانگی می زند، «بوف کورِ سرکشِ بی فرهنگ» و «صاحب عقل حیله باز و مکار» نامیدنش نه تنها باعث بزرگی هدایت نیست بلکه اسباب تحقیر اوست. جمالزاده با نوشتن دارالمجانین اولین کسی است که ستیز و جدل با هدایت را قلمی می کند. او سعی می کند نویسنده ی مدرنی را که با ادبای سنتی میانه ای ندارد، در دارالمجانین اش گرفتار کند.

«این نکته آخر شاید امروز برای خوانندگان چندان واضح نباشد. اما باید در نظر داشت که وقتی دارالمجانین نوشته شده(تاریخ امضاء «دیباچه» آن آذر 1319 است؛ اگر چه در سال 1321 منتشر شده) هدایت برای عموم ناشناس بود، و آنها هم که او را می شناختند- جز چند تن دوستان نزدیکش، و چند پامنبری- [دیگران]برای او تره[هم] خرد نمی کردند.»7

به نظر می رسد این مطلب چندان درست نباشد. تا سال 1319از صادق هدایت کتاب های، فوائد گیاهخواری، زنده بگور، پروین دختر ساسان، اصفهان نصف جهان، سه قطره خون، سایه روشن، علویه خانم، نیرنگستان، مازیار(با مجتبی مینوی)، وغ وغ صاحاب(با م. فرزاد)، ترانه های خیام و بوف کور(در بمبئی) منتشر شده بود. در میان این کتاب ها ارزشمندترین آثار ادبی هدایت، چون رمان بوف کور و داستان های کوتاهش در محافل ادبی و علاقمندان ادبیات داستانی آن سال ها اگر معروفتر از آثار جمالزاده نباشند کمتر از آثار او شناخته شده نیستند. از جمالزاده تنها دو کتاب، یکی گنج شایگان و دیگری مجموعه داستان یکی بود یکی نبود پیش از دارالمجانین منتشر شده بود. آثار متعدد جمالزاده در سال های بعد از چاپ دارالمجانین منتشر شد.

با مرگ عموی محمود، مالِ یتیم خورها و پاچه ورمالیده ها سند و بنچاق به دست به خانۀ عمویش می ریزند. طلبکاران قلابی آمده اند تا ثروت عمو را که با یک عمر خست، خودش و فرزندش را از آن محروم کرده بود به تاراج ببرند.

محمود سعی میکند از دارالمجانین برود تا به وصال بلقیس برسد. پس از آن که نگهبان دروازه مانع خروجش می شود و از بام بلند دارالمجانین هم نمی تواند فرار کند، به سراغ هدایتعلی می رود، از او راهنمایی می خواهد و متوجه می شود که وقتش را تلف می کند. دوباره به سراغ مدیر دارالمجانین می رود. وقتی عشق بازی مستانه اش را با معشوقه های خیالی که هدایتعلی شبانه او را به تماشایش می برد، برملا می کند. به دستور مدیر او را به اتاقش می برند و در را به رویش می بندند و پس از تهدید کارکنان دارالمجانین او را به شعبهء دیوانگان خطرناک می برند.

محمود شروع به نوشتن دادخواهی اش (سرگذشتش) می کند. جمالزاده که به آثار هدایت ایراد می گیرد، اثر خودش در این جای روایت دچار تناقض می شود. محمود چند صفحه مانده به پایان رمان، عریضۀ دادخواهی اش را می نویسد، همان برگ های دست نویسی که سرانجام به دست جمالزاده می افتند. در این صورت از شروع رمان تا هنگام نوشتن عریضه، نباید از برگ های دست نویس محمود روایت شده باشد. این در حالی است که به جز ده سطر صفحۀ آخر، رمان از برگ های دست نویس محمود روایت می شود.

محمودپشت در بسته هرچه منتظر می ماند، هدایتعلی به دیدنش نمی آید. به ناچار انگشتر یادگار پدرش را به یکی از پرستارها می دهد تا نامهء او را به هدایتعلی برساند. پرستار برمی گردد و می گوید هدایتعلی بر اثر خوردن قارچ های سمی مسموم شده و خانواده اش آمده اند و او را به بیمارستان آمریکایی ها برده اند.  

جمالزاده می گوید: «من کتابی دارم به نام دارالمجانین. در این کتاب راجع به صادق هدایت هم خیلی صحبت کرده ام. اسمش را گذاشته ام هدایت علی مسیو[هدایتعلی، مسیو و بوف کور]. یازده سال قبل از آن که هدایت خودش را بکشد، این کتاب چاپ شده است. این را هم می دهم به خودتان که ببینید یازده سال پیش از آن که هدایت خودش را بکشد، خودکشی او را گفته ام. در دارالمجانین گفته ام که این مرد خودش را کشته. یعنی زهر[قارچ سمی] خورده... یازده سال قبل.»8

هدایتعلی قارچ های چیده از باغ دارالمجانین را به آشپز می دهد که در ازای دریافت ساعت طلایش برایش سرخ کند تا با عرق بخورد. «غافل از این که این قارچ ها سمی است.» جمالزاده در رمان از خودکشی هدایتعلی حرفی نمی زند. مسمومیت هدایتعلی تصادفی ست و او از سمی بودن قارچ ها اطلاعی نداشت. محمود تا هنگام مرگ هم از زنده و مرده بودن هدایتعلی خبر ندارد. این گفته ی جمالزاده که در رمان دارالمجانین، خودکشی هدایت را پیش بینی کرده است صحت ندارد. جمالزاده انگار فراموش کرده است که وقتی محمود از قصد خودکشی اش می گوید، هدایتعلی او را از این کار منع و خودکشی را نفی می کند.

«... برادرجان زندگی چراغی پردود و پر گند و بوئی است که وقتی روغنش ته کشید خودش خاموش می شود. چه لزومی دارد فتیله اش [را] پیش از وقت پایین بکشی [...] در آن لحظه در او چیزی دیدم که هرگز منتظر آن نبودم. در زمین خشک و شوره زار چشم های «بوف کور» که گوئی تخم مهر و عاطفت را در آن ریشه کن کرده بودند ناگهان آثار یک نوع مهربانی و رقت بسیار صمیمی پدیدار گردید و اشک به دور آن حلقه بست ولی فوراً مثل این که از این پیش آمد شرمسار باشد فورا به قصد خلط مبحث بنای خندیدن و لوده گری را گذاشت.»9

هدایت در یکی از نامه هایش به شهیدنورایی از جدایی دنیا و منافعش با جمالزاده می گوید: «از این که از رفاقت جمالزاده نوشته بودید من شکی ندارم و هیچ پدرکشتگی هم با او ندارم. برعکس، سابق خیلی کمک هم به من کرده است؛ اما چیزی که هست حالا حوصله چاق سلامتی ندارم. دنیای ما و منافع ما از هم جداست [...] حالا چه اصراری دارد برایش مزخرفات بنویسم یا به اصطلاح سوءتفاهم برطرف بشود؟ ولش.»10  

در دارالمجانین جمالزاده، هدایتعلی دیوانه است و بوف کور دیوانۀ منفور. جمالزاده در نامۀ اولش به محمود کتیرائی، می نویسد: «درخصوص بوف کور به همان مناسبت کتاب «بوف کور» این اسم را به او دادم. چون «دارالمجانین» را باز مدتی طول کشید تا نوشتم و مصادف با زمانی شد که هدایت در بمبئی مجلدات «بوف کور» را از آن جا نزد من فرستاده بود که بعدها برایش به طهران[تهران] فرستادم...»11

تاریخ نوشتن رمان دارالمجانین چهار سال پس از ارسال نسخه های بوف کور به ژنو است. آن چه جمالزاده در این نامه فراموش می کند، نام بوف کور در دارالمجانین نیست. بلکه بعد منفی و نفرت انگیز شخصیت بوف کور در این اثر است. شاید جمالزاده به شیوه ی هدایت می خواست او را دست بیندازد، اما در دارالمجانین هدایتعلی چهره ی رقیبی به خود می گیرد که نویسنده می خواهد به مدد آثارش او را گوشمالی بدهد. رمان دارالمجانین ادامهء جدال سنت و مدرنیته ای ست که با عصر روشنگری ایرانی آغاز و با انقلاب مشروطه تداوم یافت.

جمالزاده به دلیل مراوده اش با ادبای سنتی، و شیوۀ داستان نویسی اش در یکی بود یکی نبود، ضمن دیدی نو در ادبیات داستانی و اتخاذ شیوه ای نوین در روایت، ذهنیتی سنتی داشت و نمی توانست خودش را از روایت قصه وار به طور کامل برهاند. ادبای سنتی از بدو تأسیس دانشگاه مانع گنجاندن ادبیات نوین ایران در واحدهای درسی شدند. آن شیوۀ نو ستیزانه بدعتی شد که همچنان ادامه دارد. در دروس دانشگاهی تنها چند واحد محدود به ادبیات معاصر اختصاص دارد.     

محمود خسته از تلاشش برای بیرون رفتن از دارالمجانین به دور برگ های دست نویس (عریضه دادخواهی اش) نخ می بندد، گره می زند و آن را زیر متکایش می گذارد. بعد از آن روایت رمان ادامه دارد که منطقی نیست. گفتگوی درونیِ محمود، پس از گذاشتن دست نویس در زیر متکا، در آن برگ ها ثبت نشده و نباید نویسنده از آن مطلع باشد. رمان جایی تمام می شود که محمود دست نویس را زیر متکا می گذارد.

دارالمجانین این طور تمام می شود: «[...] آیا هرگز باز روی آزادی را خواهم دید. هرچند که می ترسم آزادی هم مثل بسیاری از چیزهای دیگر از جملهء توهمات مغز خراب و عقل اسقاط و محال اندیش بشر باشد...»12

سرانجام، محمود در دارالمجانین، پشت در بسته و در تنهایی می میرد. اگر فریب هدایتعلی را نمی خورد و به «دستور بوف کور» عمل نمی کرد، گذارش به دارالمجانین نمی افتاد، زنده می ماند، به وصال معشوق می رسید و ثروت عمویش را هم به دست می آورد.  

 شاهین شهر  اسفند 1392

    

1 - دارالمجانین، محمد علی جمالزاده، 1356، معرفت، ص 117

 2- دارالمجانین، ص 251

             3- صادق هدایت، گردآورنده محمود کتیرایی، انتشارات اشرفی، بهمن 1349 ، ص 233

4-    لحظه ای و سخنی، دیدار با سید محمد علی جمالزاده، ص 203

5-    صادق هدایت، محمود کتیرایی، ص 238

6-    دربارۀ جمالزاده و جمالزاده شناسی، محمد علی همایون کاتوزیان، ص 126و 127

7-    همان، ص 127

8-    لحظه ای و سخنی، دیدار با سید محمد علی جمالزاده(1369 و 1372 )، انتشارات همشهری، چاپ دوم 1392 ص 174 و 175

9-    دارالمجانین، ص 270 و 271

10-                     هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورائی، مقدمه و توضیحات ناصر پاکدامن، نشر علم، چاپ اول 1382 ، ص 135

11-                     صادق هدایت، محمود کتیرائی، ص 235

12-                     دارالمجانین، ص 282  

 

1-    فصلنامه زنده رود، ویژه ادب و هنر ایران، در سال های 1320-1332 ، شماره ی 58 ، پاییز 93، ص 23 تا 31    

سکوت قبله ی عالم(مقاله)

سکوت قبلۀ عالم1

روزنامه ء خاطرات ناصرالدین شاه(1306 قمری)

فرهاد کشوری

 

ناصرالدین شاه برخلاف شاهان پیشین قاجار، به بعضی از مظاهر تجدد به جز آن چه با آزادی و حقوق فردی و اجتماعی و قانون مربوط بود، علاقه داشت. در عکاسی، نقاشی و خوشنویسی ذوق آزمایی می کرد. داستانی به نام «حکایت پیر و جوان» را که در شماره های 18، 19 و 20 روزنامهء ملتی(روزنامهء ملت سنیهء ایران) به نام میرزا علینقی حکیم الممالک به چاپ رسید از او می دانند. در تاریخ کشور ما، او اولین شاهی است که سفرنامه و روزنامۀ خاطرات دارد. روزنامۀ خاطراتش را در سال 1306 قمری پس از بازگشت از سفر سوم اروپا تقریر کرد. این خاطرات از 15 سنبله(شهریور) مصادف با اول محرم 1306ق با رفتن به روضه خوانی انیس الدوله شروع و در 7 فروردین، شعبان 1306 ق، پس از شش ماه و بیست و دو روز با وصف شکار به پایان می رسد. شاه در خاطراتش تنها ظاهر امور، وقایع و آدم ها را تقریر می کند و خواننده از فکرها، ایده ها، نگرانی ها، دغدغه ها، و خیالاتش هیچ نمی داند. شیوۀ تقریر روزنامۀ خاطرات رئالیستی و گزارشی است. برخلاف نثر متکلف و غالب آن سال ها، روان و نزدیک به زمانۀ ما ست. شاه در تقریر خاطرات روزانه، فاصله اش را با دیگران با استفاده از فعل جمع و فرمایش کردن برای خودش وفعل مفرد و عرض کردن برای دیگران حفظ می کند. 

  شروع روزنامۀ خاطرات مصادف با روزهای عزاداری ماه محرم است. شاه در این روزها از یک تکیه به تکیۀ دیگر می رود. حضورش در آن مراسم تصویر باورناپذیری از زمانه و شخصیت ناصرالدین شاه را به خواننده عرضه می کند. از کنار آدم ها که می گذرد، عظمت قبلۀ عالم کسی را به تعظیم و تکریم وانمی دارد. مکان هایی که شاه به آن ها پا می گذارد انگار جدا از او و اقتدارش اند. در یکی از روزنامه نوشت ها وقتی می خواهد به داخل تکیه ای برود، از این که باید از میان انبوه جمعیت بگذرد احساس خجالت می کند. در تکیهء دیگری میان در می ایستد و چند لحظه به حرف های روحانی بالای منبر گوش می دهد و بعد می رود. کسی از بانیان تکیه به پایش نمی افتد و دستش را نمی بوسد.

در روزنامهء خاطرات هیچ فردی از افراد خانواده و اطرافیانش، به اندازۀ عزیزالسلطان(ملیجک دوم) مورد توجه و علاقه اش نیست. عزیز السلطان ـ غلامعلی خان سابق ـ برادر زادۀ امین اقدس(زبیده خانم)یکی از دو زن محبوبش است. او جای خالی ببری خان، گربۀ محبوب شاه را گرفت که رقبای اندرونی امین اقدس مسمومش کرده بودند. در بیشتر روز نوشت های روزنامۀ خاطرات مطالبی در بارۀ عزیزالسلطان تقریر می کند. نام او را پیش از نایب السلطنه و امین السلطان(صدراعظم) می آورد. «سرباز و موزیکانچی و مردم، جمعیت زیادی بودند. عزیزالسلطان، نایب السلطنه، امین السلطان، مخبرالدوله، امین خلوت، قوام الدوله، عمله خلوت و غیره و غیره.»1

عزیزالسلطان دستۀ موزیک و غلام بچه و خواجه و کنیز و دلقک و خدم و حشم خاص خودش را دارد. او مورد توجه دائم شاه و دارای موقعیت ممتازی است. در یکی از روزهای شکار از این که مبادا گرد و خاک حرکت سوارانش عزیزالسلطان را اذیت کند، او را جلو می فرستد و خود و موکب همایونی از پشت سر، در گرد و خاک عزیزالسلطان و خدمه اش می روند. کوچکترین کارها و احوالاتش را زیر نظر دارد. «عزیز السلطان هم ناهارش را خیلی زود در جاجرود خورده و رفته بود. سرخه حصار هم چای خورده بود و رفته بود شهر.»2  از شیطنت ها و بازیگوشی عزیزالسلطان به شوق می آید: «عزیزالسلطان هم خرس کوچکه را آورده بود توی اندرون ول کرده بود. خودش و غلام بچه ها عقب خرس می دویدند. خرس هم عقب زن ها می کرد. معرکه [ای] بود.»3 در باغ ملک برای سلامت خودش و وجود عزیزالسلطان دعا می کند. «چهار سال قبل ازین هم که آمدیم عزیزالسلطان با ما بود. خیلی خدا را شکر کردیم که الحمداله خودمان سلامت هستیم و عزیزالسلطان هم هست.»4

شاه در روزنامهء خاطراتش از دلایل علاقه و توجه اش به عزیزالسلطان حرفی نمی زند.

او علاقمند به شنیدن اخبار و مطالب روزنامه هاست و اعتماد السلطنه سر ناهار و شام برای شاه روزنامه می خواند. از ذکر نام روزنامه ها و  مطالبشان در روزنامۀ خاطرات اثری نیست. مطالب روزنامه ها هیچ پرسش و کنجکاوی و نظر و ایده ای در ذهن شاه و اطرافیانش برنمی انگیزد؛ اگر هم بر می انگیزد، نشانه‌ای از آن در روزنامۀ خاطرات نیست. روزنامه خوانی همه جا ادامه دارد، در بیرونی، اندرونی، در شکار، در سفر و سوار بر اسب؛ حتی وقتی اعتمادالسلطنه دندانش را می کشد و درد دارد، بازهم به ناچار روزنامه می خواند: «دندان جلو وسطی طرف زیر را کشیده و خیلی حالش بد بود. با وجود این شب بود و روزنامه خواند.»5

شاه با استناد به روزنامۀ خاطراتش انگار هیچ پیوند عاطفی با زنان متعددش ندارد. هنگام بیماری سرسری برای عیادتشان به اندرونی می رود و به اختصار از آن یاد می کند. گاهی با آن ها بر  بام قصر قدم می زند و گفتگو می‌کند اما چیزی از گفتگویشان نمی نویسد. ارتباطش بیشتر با سوگلی هایش، انیس الدوله و امین اقدس است. این ارتباط در خاطرات روزانه، صبح ها به پوشیدن لباس در اتاقشان خلاصه می شود. آن قدر که نگران احوال عزیزالسلطان است، به زنانش توجهی ندارد. از حسادت‌ و دعوای هووها و اِعمال قدرتِ سوگلی ها در روزنامۀ خاطرات اثری نیست. انگار علت وجودی اندرون فقط خوردن ناهار و شام با زنان و قدم زدن بر پشت بام و به ندرت سفری همراه شاه و عیادت های چند لحظه ای است. تنها ماجرایی که با زنان اندرونی اتفاق می افتد و در روزنامه ی خاطرات نقل می شود، گم شدن زیرگلویی[گلوبند] انیس الدوله است. زنان اندرونی بعد از شام با شاه در نارنجستان قصر قدم می زدند که انیس الدوله متوجۀ گم شدن گلوبندش می شود و شاه آن را به زیبایی تقریر می کند:

«دیشب در اتاق برلیان، زنانه شام می خوردیم. تفصیل غریبی واقع شد که لازم است بنویسم. شب را در اتاق برلیان شام خوردیم. نارنجستان را چراغان کرده بودند. بعد از شام با زن ها آمدیم توی نارنجستان گردش کنیم. تا آخر نارنجستان با انیس الدوله و سایرین رفتیم و گردش کرده، مراجعت کردیم که برویم دوباره به اتاق. دم پلۀ اتاق، انیس الدوله گفت: زیرگلویی من گم شد. دو الماس برلیان کهنه زیرگلوی انیس الدوله بوده، در این گردش افتاده. خواجه ها، زن ها و جمعیت زیادی بودند. همچو تصور کردند که کنیز کسی پیدا کرده برده است. چراغ دست گرفتند و این طرف آن طرف را گردش می کردند. قال مقال بود. خواجه ها، کنیزها، خود انیس الدوله داد می زدند. بالاخره پیدا نشد. رفتیم خوابیدیم.»6  روز بعد گلوبند را چسبیده به سنگی در نهر باغ پیدا می کنند.

شاه در روزنامه خاطراتش وقتی از زنان اندرون نام می برد، بعضی نام ها برای خواننده مبهم است. «بلنده» کیست؟ «کتاب خوان» چه کسی است؟ بعضی شب ها خوانندگان زن و گاهی مرد به اندرون می آیند و آواز می خوانند. خوانندگان و نوازندگان کیستند و شاه صدا و نوای موسیقی کدامشان را بیشتر دوست دارد؟ از آن ها هم چیزی نمی گوید.

وقتی خبر مرگ بلقیس، یکی از زنانش را می شنود، می گوید: «دیشب بیچاره بلقیس در حیاط انارستان فوت شد. صبح حاج سرورخان عرض کرد، بسیار تاسف خوردم.»7 همین و بس. دیگر از مراسم تدفین و خاکسپاری بلقیس حرفی نمی زند. در ادامه، مرگ دو نفر دیگر را نقل می کند. یکی زن یکی از خدمتکارانش که شوهرش را «مردک» می نامد و دیگری حاکمی معزول. در ادامۀ خاطراتش دیگر  هیچ گاه از بلقیس یاد نمی کند. در روزنامۀ خاطرات به جز مظفرالدین میرزا ولیعهد در مواردی و چند فرزند دیگرش آن هم به اختصار، از دیگر فرزندان متعددش، یاد و نامی نیست. در روزنامۀ خاطرات مذمت انیس الدوله و دیگر زنان اندرونی در اعتراض به محبت بیش از حد شاه به عزیزالسلطان ناگفته می ماند.

ارتباط شاه با امین السلطانِ صدراعظم و گاهی امین الملک و امین خلوت «کاغذهای حکومتی» است. کاغذهایی که امین السلطان می خواند و شاه «حکم می کند.» هیچ حرف و نقلی از محتوای متن کاغذها نیست. این نامه ها و حکم ها از چه کسانی اند، خوانندۀ روزنامۀ خاطرات نمی داند. اما می توان حدس زد که این نامه ها و درخواست ها از وزرا و حاکمان ولایات و صاحب منصبان و آحاد ملت و دول خارجی و یا احکام و فرامین حکومتی اند. هیچ کنجکاوی و بحثی در باب مطالب مندرج در نامه ها، در روزنامۀ خاطرات نیست. گویا صدراعظم و دیگر خادمان دربار هیچ ایده و نظری در مورد مطالب نامه ها ندارند. کارشان نامه خوانی است و کار شاه هم «حکم کردن». با استناد به روزنامهء خاطرات، شاه با همین کاغذها بر کشور حکومت می کرد و با دول خارجی رابطه داشت. او در روزنامۀ خاطراتش از هیچ کاری به اندازۀ همین کاغذها و کار حکومتی اظهار خستگی و کسالت نمی کند: «با امین السلطان و امین الملک کاغذ زیادی خواندیم. امین السلطان رفت شهر. باز امین الملک نشست، خیلی کاغذ خواند. تا دو ساعت به غروب مانده طول کشید. خیلی کسالت و خستگی آورد.»8

کار ادارۀ حکومت آن قدر برایش عذاب آور است که در بیشتر روزنامه نوشت ها ساعتی را که صرف کاغذها کرده است می نویسد: «بعد کاغذهای امین السلطان را که به قدر یک خروار بود خواندیم و جواب نوشتیم. تا سه ساعت طول کشید. خیلی خسته شدیم.»9

تنها یک بار به ذخیرۀ ولایات اشاره می کند، آن هم بدون ذکر جزئیات.«بعد نایب السلطنه، اقبال السلطنه، وزیرنظام، جلیل خان را خواسته بودیم برای ذخیرۀ ولایات، حرف زیاد زدیم. چانه مان درد گرفت و عرق کردیم.»10 وقتی با پرنس دالغورکی(دالگورکی) وزیرمختار روس نیم ساعت حرف می زند و دیدار «وُلف» وزیر مختار انگلیس در تالار برلیان یک ساعت و نیم طول می کشد، نمی گوید از چه سخن گفته اند. بعد از آن دیدارها هم از آن چه می اندیشد هیچ حرفی نمی زند.

در یکی از روز نوشت ها شاه و صدراعظم دربارۀ امور مملکتی گفتگو می کنند، در آن مورد هم هیچ اشاره ای هرچند مختصر به مفاد گفتگویشان نمی کند. «الی یک ساعت از شب رفته در میدان با امین السلطان گفتگوی مهمی داشتیم. او رفت، ما رفتیم تالار برلیان شام خوردیم.»11

 وقتی می گوید وزیر خارجه آمد نشست. مزخرفات گفتیم و شنیدیم.25 آن مزخرفات امور سیاسی و روابط با دول خارجی است. در خاطرات روزانه سه شنبه چهارم محرم از تو در تو بودن کاغذهای زیاد معاون وزیر خارجه می گوید.25 تو در تویی آن نامه ها بر ما پوشیده می ماند و ملاحظاتی مانع برملا شدن گفتگوها، افکار، احساسات و نگرانی هایش می شود.

شاه در روزنامۀ خاطرات از مرگ علی خان، معروف به اعتضادالدوله حاکم سابق ساوه می گوید که عزل می شود، ریشش را می کنند و بر اثر کتکی که می خورد می میرد. ماجرا را به گونه ای تقریر می کند انگار شخص بی  طرفی از واقعه ای حرف می زند که خودش هیچ نقشی در آن ندارد و از ماجرا بی خبر است. در حالی که حاکم ساوه بی اذن او عزل نشده بود.

تنها جایی که «دچار دوسه مسئله می شود و به جهت بعضی الفاظشان» آن ها را نقل می کند، یکی کشتی رانی در رود کارون، دوم بانک رایتر رایتر[رویتر] و سوم مسئله ی هشتادان است. آن روز نوشت را آن چنان رمزگونه و به اختصار تقریر می کند که انگار به شیوۀ جریان سیال ذهن نوشته شده است. به عنوان نمونه در باب مسئلۀ بانک رویتر از تنها چیزی که نمی گوید، بانک رویتر است. «ریش، سبیل، کلاه، بازی پری یوریته. ریش و سبیل ابلق، عرب صاحب قرارش داده شد. تمام است. پس گرفتن قرارنامه اول، خیلی مفید است. خیلی مفید است. واقعا مفید است. کار کثیفی بود. عجب است. چرا حرف نمی زنی. بله، بله، بله. صحیح است. عرض کرده بودم. امسال خیلی سرد است. بله برف زیاد است. خیلی برف است. راه ها مسدود شد. پشت [پست] خیلی بی قاعده می آید. باید شنبه بیاید. سه شنبه می آید. یک شاگرد چاپار از سرما توی راه خشک شده و مرد. بله، بله، واقعا سرد است. خارق عادت است. با وجود [این] خیلی ارزانی است. همه جا کاه خرواری هشت هزار. در این فصل بله، در این فصل گندم سه تومان و نیم است. واقعا ارزانی است. این قدر یخ گرفته اندکه تا سقف یخچال ها پر است. سقاباشی که از مکه آمده است باریک می رسد.»12

در این روز نوشت از کار کثیفی می گوید و خودش را شماتت می کند که چرا حرف نمی زند و بعد موضوع را زود درز می گیرد. ذهن اش تابویی ست که از بیان آن حذر می کند.  

کاری که با شوق تمام در روزنامۀ خاطرات تقریرمی کند شکار است. در گرما و سرما و در هر وقت روز، سوار کالسکه و اسب می شود و می زند به کوه و صحرا. میرشکار و خادمان و قراولان موکب همایونی کارشان راندن شکارها و آوردن آن ها در تیررس تفنگ شاه است. تا شاه شکاری بزند و فریاد «ماشاالله» همراهانش بلند شود و سوار بر اسب بتازند و در راههای صعب العبور پیاده شوند و بدوند تا خودشان را زودتر به شکار زخمی برسانند. برای پیشی گرفتن از هم، سر بریدن شکار و آوردنش به خدمت شاه و گرفتن انعام، گاهی به جان هم می افتند. در سفرهای شکار، میرشکارش می لنگد و عصا بدست راه می رود و همه جا می خواهد سواره برود و نمی شود. نمی تواند در تپه و کوه در تعقیب شکار چالاک باشد. چشمانش هم خوب نمی بیند و در دیدن شکار اشتباه می کند. در روزنامه اش از خبط میرشکار و پر دادن شکارها می گوید. وقتی میرشکار می گوید برای شکار به کجا بروند، شاه می فهمد که رفتن به آن مسیر بی فایده است. حاصل یک روز شکار جاجرودشان که دوهزارتومان هزینه اش می شود کلۀ قوچی است که پلنگی شکارش کرده و خوراک کرکس ها شده. نه شاه شکاری زده بود و نه دیگران.«هیچ نزده بودند. حتی یک کبک. شب صحبت کردند. بسیار بسیار بسیار کسل خیالی بودم. به طوری که شام کم خوردم.»13

در سفرهای شکارش از شلیک به گنجشک ها هم ابایی ندارد. بعد از شلیک به آن ها می گوید حرام شد. در یکی از سفرهایش به تصور خودش گرگی را شکار می کند. گرگ به میان درختان می رود. وقتی می آوردندش شاه می بیند شغال بزرگی است «به قد یک گرگ.» هرچقدر در اوائل تیرش خطا می رود و به گفته خودش شکارها زخمی می شوند و می روند. در بیشتر سفرهای شکار دست پر می گردد. به خصوص در فصل سرما که برف زمین را می پوشاند و گله های شکار به تیررس می رسند و هنگام گریز، در برف گرفتارِ شلیک تفنگ های گلوله زنی و ساچمه زنی شاه می شوند.

روزی که به علت ریزش باران نمی تواند به شکار برود می گوید آن روز به بطالت گذشت.

زندگی اش انگار در ظواهر می گذرد. از قضاوتش از ظاهر آدم ها گرفته تا نگاهش به طبیعت و زندگی و ارتباطش با دیگران. وقتی شیفتۀ زیبایی زنی می شود، از زیبایی اش می گوید و دیگر هیچ. حس این زیبایی در ذهنش تداوم ندارد. «یک زن خوبی را دیدمش تکیه به دیوار داده، ایستاده بود. خیلی خوشگل و مقبول خوش باز و همه چیز. پرسیدم کی هستی عرض کرد زن بنای نایب السلطنه هستم. خیلی نقل داشت.»14

شاه آن جاهایی که می توانست از فکرها و خیالاتش بگوید تا خواننده او را بهتر بشناسد، سکوت می کند. وقتی از حالات خود حرف می زند، می گذرد و خواننده را در بی خبری می گذارد. انگار به عمد از گفتن مکنونات قلبی اش خودداری می کند. نحوۀ برخوردش با آدم های دور و برش با آن چه دربارهء او خوانده ایم متفاوت است. وقتی شکاری را زخمی می کند و از خدمه اش می خواهد به دنبال شکار بروند آن ها به حرفش توجهی نمی کنند و او به آن ها هیچ حرفی نمی زند. سقاباشی به اتاق وارد می شود و در حضورش لگدی به شانۀ اعتمادالسلطنه می زند و او را کف اتاق می اندازد.153 شاه هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد. در تمام روزنامه خاطرات از محکومیت و مجازات افراد و کورشو و دورشوهای مرسوم زمانه هیچ نشانه ای نیست. ما با شاه نرم خویی روبه روییم که همان طور که خودش می گوید در مملکتش ارزانی و فراوانی است. در نوشتن حکمتی ست که از فرد فراتر می رود و حضور دیگری است که نویسنده را به نوشتن وامی دارد. برای شاه انگار دیگری وجود ندارد. اگر هم وجود دارد نامحرم است. مخاطب شاه در روزنامه ی خاطرات مشخص نیست. خواننده ممکن است از خود بپرسد شاه چه قصدی از نوشتن روزنامهء خاطراتش داشت؟ با این همه خودسانسوری و حذف ذهن و تنها با ارائهء ظواهر امور، آن هم به شکلی ناتمام، چه چیزی می خواست به خواننده عرضه کند؟ این که چطور به شکار شلیک می کند، سان می بیند و دیگران در خدمتش اند، کمکی به شناخت او نمی کند. شرقی بودن و نوشتن خاطرات روزانه در آن سال ها، ملاحظات شاه در تقریر روزنامهء خاطرات، و یا هر محذور دیگری، تصویری یک بعدی و مخدوش از او ارائه کرده است. خواننده نمی تواند با خواندن روزنامه ی خاطرات نقبی به تفکر و اندیشه و ذهنیت شاه بزند. ما تنها بخشی از نیمهء آشکار شاه را می بینیم. بخش دیگر و نیمه ی پنهانش ناگفته می ماند. او در روزنامهء خاطرات ذهنیت اش را از دید خواننده پنهان می کند.

شاهین شهر آبان 1392

 

1-    ص 201 ، سطر 4 تا 6

2-    ص 190 ، سطر 17 و 18

3-    ص 35 ، سطر 21 و ص 36 سطر 1

4-    ص 51 ، سطر 22 و 23

5-    ص 88 ، سطر 7 تا 9

6-    ص 205 ، سطر 23 تا 27 و ص 206 ، سطر 1 تا 3

7-     ص 144 ، سطر 18 و 19

8-     ص 102 ، سطر 3 تا 5

9-    ص 64 ، سطر 8 و 9

10-  ص 37 ، سطر 7 و 9

11-  ص 84 ، سطر 1 تا 3

12-  ص 207 ، سطر 13 تا 21

13-  ص 142 ، سطر 14 و 15

14- ص 37 سطر 7 تا 9

 

1-    فصلنامه زنده رود، ویژه ی یادداشت روزانه، شماره 58، ص 59 تا 66

 

 

 

بار گران زمین(روزنامه آرمان امروز، به مناسبت زادروز محمود دولت آبادی)

بار گران زمین*

فرهاد کشوری

 

مکاشفه­ی ذهنی­اش در تئاتر اتفاق می افتد. به سالن تئاتر می­رود و آن جا مسحور صحنه و بازی بازیگران می­شود. شیفتگی اش به صحنه­ی تئاتر نمی گذارد از آن جا دل بکند. وقتی از تئاتر بیرون می زند محمود دیگری است. باید در ذهن اش، پیوند و ارتباطی با این تئاتر باشد. آخر آدم ها روی صحنه بودند. او از کودکی قواره و منش و سخن گفتن آدم ها برایش جالب بود. موسیقی و رقص و پرندگان و آفتاب و آب و زمین را هم دوست داشت. همه ی این ها روی صحنه بود. صحنه، روستایِ دولت آباد، سبزوار و خراسان و ایران بود. بعد ها برای گارگر روستایی آن روزها، صحنه زمین و انسان شد.

ذهن و خیال جستجوگرش و صحنه ای که دیده بود او را به ترک دیارش واداشت. صحنه شیفته اش کرده بود و شوری به جانش انداخت که نگذاشت وابماند. او که در کودکی و نوجوانی لحن آدم ها را تقلید می کرد می دانست برای به دست آوردن شغل بازیگری تئاتر باید پیگر و سمج باشد. «خوب که نگاه می کنم می بینم یکی از گرفتارترین آدم های دوره­ ی خودم در این شهر بوده ام و موانع بی شماری سر راهم بوده است، اما من همیشه مثل یک اسب سمج ترکمنی از روی تمام این موانع عبور کرده ام. برای این که بتوانم کاری را که شروع کرده ام به پایان برسانم.»1

شیفتگی اش به هنر و هستی و زندگی و آدم حاصلش چند هزار برگی است که با عشق و رنج و عرق ریزان روح می نویسد. این جوان روستایی رانده شده از زاد و بوم که به دنبال کار سر از تهران درمی آورد، اهل تن دادن به قضا و قدر نیست. آدم پیکار با زمانه و روزگار است. این داستان گوی سبزوار و بیهق و دهگان خراسانی باری بر دل و جان دارد که باید زمین بگذارد. بنویسد و بنویسد. این برگ نوشته ها می شود کارنامه­ ی سپنج و جای خالی سلوچ و کلیدر و روزگار سپری شده ی مردم سالخورده و سلوک و زوال کلنل(که هنوز درگیر و دار صدور مجوز نشر است).

جای خالی سلوچ از رمان های درخشان و ماندگار ماست. در بخشی از این رمان عباس از ترس تعقیب لوک مست به چاه پناه می برد. این و تعقیب و گریز و چاه و مارها در ادبیات ما  روایتی نمونه، درخشان و نفس گیر است. عباس از هراس هولناک لوک مست به چاه پناه می برد و در چاه هراسی هولناک تر در انتظار اوست. او چون بیژن در چاه است، اما منیژه ی عاشقی بر سر چاه نیست. بیژن به جای لوک مست، رستم را دارد و به جای مارها، منیژه. برای عباس، درون چاه وحشت هول آفرینِ مارهاست و بر سر چاه لوکِ مست. وقتی از چاه بیرون می آید نه به شوق وصال معشوق که وحشت از مارها موهایش را سفید کرده است. جوان به درون چاه می رود و پیر بیرون می آید. این داستان بیژن روزگار ماست.

با نوشتن بردباری می آموزد. «نویسنده باید بار گران زمین را بر گرده ی خود تاب بیاورد.»3

در این راه و سال هایی که بر او می گذرد، دشواری زندگی، زندان، موانع نشر، کابوس های شبانه، غم نان و مرگ عزیزان، تنها، نوشتن ناجی اوست. هنگام نوشتن روزگار سپری شده مردمان سالخورده به تلخی می نویسد: «چه سماجتی! من چرا باید می نوشتم؟ مجبور بودم، شاید اگر درگیر و دچار نوشتن روزگار ...نمی شدم، روزگار مرا درمی نوشت! شاید می خواستم پاسخی به بودگاری خود بدهم.» 2

شایعه ی نشر رمان زوال کلنل اش اتفاقی می شود در فضای کم رونق ادبیات داستانی ما. هر علاقمند به ادبیاتی به دنبال رمان زوال کلنل می گردد و آن را نمی یابد.

نگاه به آدم در روایت دولت آبادی می شود، اوسنه ی بابا سبحان، گاواره بان، سفر، هجرت سلیمان و ... هجرت سلیمان رنجنامه ی سلیمان و همسرش معصومه و فرزندانش قدرت و فاطمه است. انگار از ازل تا ابد تنها مجازند کار کنند و زحمت بکشند و فقر و رنج و ستم نصیب شان باشد. رها شدگانی اند که گوشی بدهکار حرف و رنجشان نیست. دائم و بی سبب بدهکارند و باید تاوان پس بدهند.

رمان حجیمی چون کلیدر که تعداد صفحاتش هر خواننده ای را رم می دهد چرا این طور تجدید چاپ و خوانده می شود؟ خواننده ی حرفه ای و غیر حرفه ای ومعلم و هنرمند و دانشجو و استاد و کارمند و مهندس و تکنیسین پروژه های صنعتی و راننده ی بیابان و ... آن را می خوانند. آن ها هرکدام در تابلوهای درخشان رمان، تصویری از روزگار خود و نقش و نگار آدمی می بینند.

او همچنان مبهوت شکوه صحنه ای است که در جوانی دیده بود. هنوز به صحنه نگاه می کند و خودش هم جزئی از صحنه است. از جلو صحنه بی خیال نمی گذرد تا نبیند و اگر هم دید دمی بعد فراموش کند. نه بی خیال و نه نگاه گذرای فراموشکار. او صحنه ی زندگی را درونی می کند و به ذهن و جان و دل می سپارد. برای این کار از جسم و جان و عمرش مایه می گذارد تا بنویسد و بنویسد، این داستان گوی صحنه ی ایران.

 

1-    نونِ نوشتن، محمود دولت آبادی، ص 52

2-    همان، ص 190

3-    همان، ص 21

*- روزنامه آرمان