گفتوگو با حسینآتشپرور به بهانه انتشار رمان «چهارده سالگی بر برف
از زندگی سیصد ساله کیکاووس عمرمان درازتر خواهد بود؟1
رسول آبادیان
حسینآتشپرور را به دلیل انتشار کتابهایی چون«اندوه، خیابان بهار آبی بود، ماهی در باد، من و کوزه و...» میشناسیم. نویسندهای که در هر تجربه تازه در داستان تلاش میکند به سلایق پیشرو ادبی احترام بگذارد. تازهترین رمان آتشپرور یعنی «چهارده سالگی بر برف» حال و هوایی دیگر دارد. نویسنده در این رمان با دستمایه قرار دادن شیوههای مختلف در نویسندگی تلاش کرده است باز هم راه و رسم تازهای در نوشتن امتحان کند.
رمان«چهارده سالگی بر برف» به عنوان تازهترین اثر شما، کاری تکنیکمحور است. یعنی شما در این کار تا حدودی از فضای بسیاری از داستانهایتان فاصله گرفتهاید. نکته جالب برای من این است که خطر کردن برای کسب تجربههای نو به عنوان یکی از مشخصات نویسندگی شما، در این کار به اوج رسیده. از چگونه نوشته شدن این رمان برایمان بگویید.
باز میگردم به زمان طرح داستان بلندی در سال 1375 با عنوان [آوازی ساده برای پرنده آفتابی] که در ذهنم شکل گرفت؛ آن کارِ بلند سه ضلع داشت. یک ضلع آن بر پایه شخصیت بود؛ شخصیت نویسندهای که نقش خودش را در داستان بازی میکند اما به دلایل نامشخص جسد او در ستون میان آگهیهای تشخیص ترکیدگی لوله و نشت فاضلاب روزنامه آفتاب شرق پیدا میشود. نویسنده برای تمام کردن داستانش که حالا بیشخصیت شده به اداره تئاتر میرود و یک بازیگرِ سیاهی لشکر به جای او انتخاب میکند. این بازیگر بعدِ بازی از داستان خارج نمیشود و... ادامه.
ضلع دیگر داستان نویسنده به دنبال خیابانی [مکان داستان] است که نماد شهر مشهد باشد تا بتواند داستانش را در آن برگزار کند.
این دو موضوع بعدها خودشان را از داستان بیرون کشیدند و شدند دو کار مستقل و در اصل [آوازی ساده برای پرنده آفتابی] سه داستان شد:
1- [چهارده سالگی بر برف] یا داستان شخصیت
2- [ماه تا چاه] که شخصیتهای این داستان خیابانهای مشهد است.
3- [مهمانسرای گل سرخ] که تغییر یافته [ آوازی ساده برای پرنده آفتابی] است و حدود 400 صفحه میشود.
چه در این داستان و چه در دیگر داستانهایم همیشه تکنیک برایم اهمیت داشته و دارد. تکنیکی هماهنگ با موضوع و موقعیت داستان؛ و اینکه خودش را در شکل و ساخت آن داستان نشان میدهد، مهم است. به خصوص شکل. از این بابت اگر میبینید نوشتن یک داستان برای من طولانی میشود، یکیاش همین است. ضمن داشتن محتوایی انسانی، معماری یک داستان برایم طرح میشود و این موضوع را میتوانید از همان داستان کوتاهِ اندوه تا حالا در آثارم ببینید. از این بابت باز هم تکرار میکنم که من داستانهایم را در مایکروفر نمیپزم بلکه آنها در آرامپز پخته میشوند.
مورد دیگر اینکه سعی کردهام هیچ کارم مثل کار قبلی نباشد، چه در شکل و ساخت و چه در درون مایه و در خودم یا دیگران تکرار نشوم. چرا که بارها گفتهام که نویسنده در کارش به دنیا میآید. نویسندهای که فقط خشت قالب میزند و خود را تکرار میکند، مرده است و این یک نوع دفن شدن در خود است. از اینکه بگذریم میشود یک ارتباط اساسی بین تمام آثارم کشف کرد. سهمی که همیشه برای خواننده کنار میگذارم.
شما در این رمان، در قالب پرورش قابل قبول شخصیتها به مناسبات و اتفاقات اجتماعی توجه ویژهای داشتهاید. من فکر میکنم «چهارده سالگی بر برف» به گونهای یک وجه قدرتمند از تاریخنگاری در قالب ادبیات دارد. برداشتم درست است؟
در این داستان درخت نمیبینید. بوم فقط شده خانه و خیابان. فضای سبز ندارید. زندگی غمانگیز انسان مکعبهای سیمانی و خطهایی به اسم خیابان، که فقط ماشین صاحب آن است. با روابطی غمانگیز اما گروتسک. این محیط زیست ماست. روابط شده وجه غالب و حاکم بر انسان و او را در چنبره خود دارد؛ روابطی دردناک و کافکایی از نوشتن و نویسنده. انسان به رابطه تبدیل میشود. یک نوع دست و پا زدن و له شدگی در رابطه. انسانی شهری که به شکلی مسخ شده تبدیل به استعاره میشود و هویت خود را از دست داده و میدهد. هویت قومی و تاریخی و اسطورهای را که نه گذشته خود را دارد، نه هویت جدیدی که پدر مادری داشته باشد، پیدا میکند. فرار از هویت و گم کردن یا دور انداختن آن و دویدن به آیندهای مبهم؛ ناکجا. یک حالت معلق. این شرایط هارِ انسانی ما است که به تک تک آدمها و درندگی او بر میگردد. در اصل این اسطورههای ما هستند که به استعاره تبدیل میشوند. یعنی که شرایط و موقعیت انسان را در شهر به این شکل که ما داریم به استعاره در میآورد. شهرهایی که در ناگزیری هجوم روستاها و شهرهای کوچک، بیهویت گم و خفه شده است.
نمیخواهم شخص یا سیستمی را متهم کنم. در تمام این سالها ما دچار یک دگردیسی ناقص تاریخی و قربانی برداشت غلط از مدرنیسم شدیم. و آن جابهجایی خام و پخته نشده جمعیت. جمعیتی گرسنه و تشنه و حریص در همه چیز که هم را میدرند و متمدنانه همدیگر را پارهپاره میکنیم. آن هم با مدرک و عنوان و تیتر و لباس مُدِ شیک. سرگردان بین سنت و مدرنیته. نه میتواند از آن بکند، نه به این برسد. به مثال سیاسی متوسل نمیشوم که آن هم نتیجه و برآیند همین فرهنگ غلط انسانِ نه شهری نه روستایی است.
به شکلی میشود گفت این داستان یک نوع تاریخ نگاری شهری - انسانی است. سابقه شهرنشینی مدرن ما به 100 سال نمیرسد و شهرهای بیهویت ما نتیجه همینهاست. خیابانی را میکشند 10 سال بعد میبینند باید عقبنشینی کند. در این گذرگاه تاریخی فرد با هر عنوان و هر ایدئولوژی برای فرار از هویت و موقعیت گذشته و شرایط سابق خود، تنها به منافع فرد میاندیشد و منافع جامعه را فدای منافع شخص میکند از همین دیدگاه منافع ملی در ساخت و سازهای شهری نادیده گرفنه میشود. ساخت و سازهایی که عوارضش بخشی خود را در ناهنجاریها و آثار روانی به صورتهای گوناگون نشان میدهد. مسکنهایی تیره، زمخت. بدون سبزه و درخت و در نظر گرفتن بوم و موقعیتهای انسان و همین است که طبیعت در شهرهای ما مرده است و در شهرها و ادبیات ما گمشده. شهرهایی یکشکل با بومهای متفاوت از آهن و سیمان با بودن این همه ادارات و مسوول. به عنوان نمونه دانشجوی مهندسی که از یک منطقه دور به دانشکده میرود - تازه اگر سهمیه نباشد - با چهارسال سابقه درس و شهرنشینی میشود مجری- ناظر- یا مسوول نظام مهندسی. ساختمانهایی را میبینیم بدون در نظر گرفتن محیط زیست، هویتها، بوم، حتی در طبقات بالا به خیابانها و هوا هم تجاوز میکند و تنها منافع شخصی را در نظر دارد. این تنها نگاه از یک زاویه بود. جامعه شهری پیچیدهتر از اینهاست.
نکته دیگری که برای من جالب بود، نگاه نوآورانه شما به مساله گذر عمر چون جوانی و میانسالی و پیری است. روایتهای تو در تویی که از فضاها و شخصیتهای پرشور و شر سرباز ارایه شده، درست همان چیزی است که ما در ادبیات امروزمان کم داریم. این پیوند بخشهای مختلف زندگی از کودکی تا پیری و بازی سرنوشت که شما با شعری ازخیام مزینش کردهاید، بسیار خواندنی و تاثیرگذار است. درکنار اینها احساس کردم شما کمی هم مرگاندیش شدهاید. چرا؟
اشاره بسیار بجایی است. و نشانه آن استفاده از فصلهای سال است. اما مرگاندیشی نه به معنای در انتظار نشستن. بلکه به همان معنای خیامی آن و داشتنِ بهاری همیشه. از این بابت قرار نیست کیفیت را فدای کمیت کنم. در اصل این هشداری است خیامی به ما. اجازه بدهید برای روشن شدن به تجربهای از خودم مراجعه کنم: یک روز در خلوت به خودم گفتم: اگر این واحد روبهرویی را بخری، بد نیست. چند لحظه بعد گفتم حالا بیا طبقه پایین را هم بگیر. بعد دیدم بهترین کار این است تمام مجتمع مال من باشد. بعدِ آن دیدم وحشی، بولدوزروار همین طور خُور خُور میکنم و خیابان را میخورم و میروم جلو.
چند روز بعد خانه یکی از دوستان نویسنده استاد دانشگاه بودم دیدم در یک آپارتمان کوچک زندگی میکند. همان جا به خودم گفتم: انسانِ حریص زمینخوار طمعِ وحشی گرسنگیات را کم کن.
با همسرم دو بلیت از کوپه چهار نفره قطار گرفته بودیم. دو نفر دیگر نیامدند. همسرم به من گفت چه جای خوبی برای زندگی. گفتم آره. اگر دو نفر مهمان هم بیایند جا برای پذیرایی داریم. وقتی میبینم عدهای زمینخوار یا آهنخوار یا آدمخوار یا هر چه خوار حریص و گرسنه به خاطر آز انسان را تکه تکه میکنند و میدرند، حالم بههم میخورد. با این نان و این شغلهای کثیف که توجیه هم میکنند، میخواهند زن و بچه نان بدهند و با چنین بچههایی جامعه سالمی هم داشته باشیم؟ مگر قرار است چقدر عمر کنیم؟ بیشتر از چنگیز، هیتلر؟ چرا جای دوری برویم از قاجار و آقامحمدخان چه خبر؟ از زندگی 300 ساله کیکاوس عمرمان درازتر خواهد بود؟
مرغی دیدم نشسته بر باره توس
در چنگ گرفته کله کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانک جرسها و کجا ناله کوس؟
این ترانه اسطورهای - تاریخی نمادین، مادیترین - تصویریترین، در عین حال فشردهترین و مهندسی شده از آموزههای خیام است.
پیوند هنر شعر و موسیقی و جایگاه آن در مناسبات اجتماعی نکته دیگری است که در این رمان به آن اشاره شده. شما در این کتابتان از شاعری چون «یدالله رویایی» و خوانندهای چون «محمدرضا شجریان» نام بردهاید که کارهایشان در لایههای زیرین جامعه هم طرفدار دارد اما ظاهرا دلخوشی هم از این دو ندارید. در این باره برایمان بگویید.
اول اجازه دهید تکلیفم را با قسمت آخر سوال روشن کنم: (اما ظاهرا دلخوشی هم ازاین دو ندارید.) باید بگویم که ارادت کامل به این دو بزرگوار دارم. با آرزوی بهبودی کامل برای استاد و مانایی عمر برای هر دو عزیز. اگر مسالهای بوده و هست، بین شهابی و این دو عزیز در داستان اتفاق میافتد، نه منی که در هر دو رویداد، بیرون داستان ایستادهام.
دو قطب فرهنگ عمومی ما شعر و موسیقی است. و هر دو ارتباطهای مهم فرهنگی - اجتماعی ما را شکل میدهند. انتخاب آن به همین خاطر است و اینکه به نوعی میشود گفت که هر کدام نماینده عمومی گروه خود هستند. از این بابت فقط یک تشابه اسمی است و هیچ گونه وجه بیرونی- به جز داستان- ندارند. در همین جا میگویم که حساب این دو بزرگوار از حساب اسمهایی که در کتاب آمده، جداست.
از اینها گذشته نه یدالله رویایی در داستان حضور دارد و نه استاد شجریان. شخصی که معلوم نیست چه اسمی دارد در سه موقعیت خودش را به اسم هوشنگ – جمشید – پرویز - به شهابی جوان و شیفته شهرستانی، معرفی تا یدالله رویایی را به او نشان دهد، همین. البته آن بیچاره هم اصلا قصد بدی ندارد و از روی ارادت به جناب رویایی این کار را میکند.
چنین اتفاقی برای یکی از دوستان من که شیفته اخوان ثالث بود، میافتد. شخصی با موی بلند خود را اخوان معرفی و او هم تا مدتها خدمت به استاد میکند.اما درباره شجریان که صدایش ماشین را گرم میکند: شجریان هم در داستان نیست. صدا، نواری است تکثیر شده به دهها شجریان که یکی از آن نوارها در میان خرت و پرتهای داشبورد رامبلر شهابی عزیز پیدا میشود؛ نواری کهنه و اسقاط که از شانس بد او خط افتاده و در تکرارهای شجریان ماشین سُر میخورد و در جوی کنار خیابان میافتد و خفه میکند تا برای شهابی مصیبت درست شود. همین و سوزِ بعد برف است که شهابی را اذیت میکند. به خصوص وقتی میبیند خانم گلچین با صدای شجریان در ماشین تنها ماندهاند و صدا مرتب تکرار میکند: خودم این جا دلم در پیش دلبر. خوشش نمیآید. که تازه این هم از شجریان نیست از فایز است - به رگ غیرت شهابی برمیخورد و عصبی در آخر داستان در اوجِ پریدن ِدو رقم ِآخر شماره تلفن خانم گلچین، دق و دلش را سرِ صدای شجریان خالی میکند. مشت به پخش میکوبد تا صدای شجریان را – یکی از آن صداها را - به خیال خودش خفه کند.
در سراسر این رمان، نمودی بارز از عشق وجود دارد که در نوع خود بسیار خوب از کار درآمده. منظورم نامههایی است که یکی از شخصیتها به شخصیت «مریم» مینویسد. این نامهها دارای ساختاری مستحکم نیستند و کاملا عامیانه نوشته شدهاند اما خیلی خوب به ساختار اثر کمک کردهاند. خود من زمانی که این بخش از کتاب را میخواندم، احساس کردم که نویسنده به شکلی واضح عنان روند رمان را به شخصیتها سپرده و نقش خودش را کمرنگ کرده است. درباره چگونگی رسیدن به این مرز باور در کار بگویید.
همین است که اشاره کردید؛ عنان روند رمان را به شخصیتها سپردهام. اصلا این کتاب، کتاب شخصیتهاست.
مجله نوشتا و داوری مهرگان هر دو برایم تجربههای ارزشمندی هستند. هر کدام یک دانشگاه است. خواندن بیش از 100 کتاب رمان و مجموعه داستان روز، در یک سال با میانگین 250 صفحه خودش یک دانشگاه است. اینها به من میآموزد که صدای نویسنده نباید در داستان شنیده شود؛ حتی اگر آن نویسنده خود، شخصیت داستان باشد. جای نویسنده در بیرون داستان است. اصلا داستان سرزمین شخصیت یا شخصیتهاست نه نویسنده. در بسیاری از داستانها میبینم که حرفهای نویسنده در دهان شخصیتها لق میزند و تمام شخصیتها یک زبان و یک نوع عادت دارند که همه زبان نویسنده است.
در قسمت چهارده سالگی سه شخصیت داریم: شهابی، خانم گلچین و صدای شجریان. صدای شجریان در سراسر داستان ثابت و بدون تغییر است. اما خانم گلچین از 70 سالگی به آخر داستان تا چهارده سالگی میرود. شهابی هم همینطور. زبانی که این دو شخصیت به خصوص خانم گلچین از 70 سالگی تا 14 سالگی داشت، یکی بود. دیدم این نمیشود یک آدم 70 ساله با 14 ساله یک زبان داشته باشند. اینها کاملا دیالوگها و جملهبندیها و دستور زبان و اصطلاحاتشان متفاوت است. این بود که متناسب با سن و موقعیت، سعی کردم زبان هم متغیر باشد. اینها را در کنار گفتارِ شهابی که حتی دوره یغمای جندقی را اشتباه میگوید، نشان میدهم. درباره نامهها؛ قسمتهایی که مریم حرف میزند، کوشش کردهام به فرهنگ و موقعیت و جنسیت تا میتوانم نزدیک شوم. از این بابت است که میگویم داستان خانه و سرزمین شخصیت یا شخصیتهاست نه نویسنده. در بسیاری از داستانها، ما نویسندگان سرزمین آنها را نادیده میگیریم و به حقوق داستانی شخصیتها تجاوز میکنیم. این اصلا کار خوبی نیست.
شخصیت «شهاب سمیعآذر» آنقدر حسابشده ساخته و پرداخته شده که مخاطب در لحظاتی حس میکند او باید یک شخصیتحقیقی باشد. این شخصیت با آن همه المانهای ضعف و قدرت چگونه در ذهن شما ساخته و نوشته شده است؟
شهابی یک شخصیتِ عمومی ترکیبی هنری نویسنده است که بیشتر گرایش به ادبیات دارد و برآیندی است از رفتارها، گفتارها و صفتهای عمومی او که از دیدگاه مخفی مانده است. کاری که من در این داستان میکنم بر قسمتهای تاریک این شخصیت نور میتابانم.
چهارده سالگی بر برف آینه گردانی رو به نویسنده در این محدوده تاریخی است و نشان دادن پس و پشتهای او. همیشه ما دیگران را در داستان نشان میدهیم؛ او را. در این داستان [منِ] نویسنده نشانهگیری میشود. منی که شاید شهابی حاضر نباشد خود را در این آینه تماشا کند و دروغگوییها، نظربازیها. اغراقها، سرقتهای ادبی و خودشیفتگیهای خودش را باور کند. نشان دادن شهابی یک لزومِ تابوشکنی و عادتشکنی است.
این شخصیت از میانِ مجموع زندگی 50 ساله داستانیام و ارتباطهای همیشگیام در میان این قشر اجتماعی که جایگاه خاص خودش را دارد، متولد میشود. هر تکه پازل این شخصیت را از جایی در زمانهای مختلف پیدا کردم و کنار هم چیدهام تا بشود شهابی؛ شهابی عزیز. شهابیای که اگر نباشد دل آدم در داستان برای دروغگوییها و اغراقهایی که ماه منیر و فرهاد و فرشادش را از او بیزار کرده، تنگ میکند.
خیام شاعری است که علاقه شخصی شما به او زبانزد همگان است و من حس کردم آن نگاه خیامی در رمان «چهارده سالگی بر برف» هم مشهود است. از تاثیر خیام بر نوشتههای قبلی و این اثر بگویید و اینکه چرا تا این اندازه به این شاعر علاقهمندید؟
خیام انسانی است خردگرا که شخصیتی چندوجهی و ترکیبی دارد. کمتر از هر شاعر و نویسنده ایرانی در ترانههایش واژه به کار میبرد. استناد به 143 ترانه هدایت 3575 واژه به کار میبرد که میشود تمام آنها را در 8 برگ آ چهار جا داد. و جالب است بدانید که برای همین تعداد واژه از سال 1300 تا 1396 طبق فهرست کتابخانه ملی چیزی نزدیک به200 کتاب درباره او نوشته شده؛ یعنی سالی دو کتاب و این تعداد کلمه، آن هم برای فیلسوفِ شاعری که 900 سال پیش زندگی میکرده. همین عظمت کار او را نشان میدهد و برای ما جذاب و آموزنده میکند.
جدا از نوروزنامه و آثار ریاضی چیزی که ما از او در دست داریم همین ترانههاست که شکل و ساخت آن متاثر از بوم و اقلیم و حرکت شبانه روزی زمین به دور خود و به دور خورشید که یک حرکت سینوسی متناوب 365 روز در 360 درجه است، میگیرد. از این نگاه اگر بپذیریم که مصرع هر ترانه یک فصل باشد، چهار مصرع یک ترانه چهار فصل سال را نشان میدهد. این شکل و ساختِ دورانی در اکثر ترانههای او دیده میشود. چیزی که پایه هنر ایرانی است. این در کلیت، تا در جز که تناقض میشود اساس کار او.
با این حساب خیام برای من همیشه در مرتبهای عالی قرار دارد و ویژگیهای ترانههای او میتواند آموزهای برای هر کدام از ما باشد، فهرستوار میآورم:
1- اکثر ترانهها، سازههای داستانی دارند و داستانهای بسیارکوتاه (مینی مال) هستند.
2- در ترانهها از ایجاز ساختی و متنی یا هر دو استفاده میگردد.
3- در ساختمان هر ترانه حداقل واژگان بهکار رفته است. (18- 26 واژه)
4- اساس کلی ترانهها از هر نظر بر پارادکس بنا شده است.
5- آشناییزدایی در بیشتر ترانهها وجود دارد.
6- هر ترانه شامل: 1- توصیف 2- نمایش (توضیح) و 3- ضربه (یا پرسش) است.
7- ترانهها در شکل هرکدام مستقل اما در ساخت دورانی هستند؛ آغاز و پایان هر ترانه به یک نقطه میرسد؛ از آغاز ساده به پایان پیچیده و تکامل یافته و از جزو به کل میرسند.
(حرکت تکاملی سینوسی= گردش شبانهروزی زمین به دور خود؛ شب و روز. و به دور خورشید؛ سال.)
8- سیر موضوعی آنها دگرگونی؛ استحاله (تکاملی) است.
9- موضوع اصلی ترانهها بیشتر انسان- خاک - سبزه، ترکیبات و مشتقات آنها است. انسان مدام جوهر وشکل خودش را به خاک (کوزه) و سبزه میدهد.
10- واژگان و مکانها و اشیاء و پدیدهها همسنگ هم انتخاب شدهاند.
11- دارای زبانی ساده هستند و به همین منظوراز واژگان ساده استفاده شده است.
12- اشیاء و پدیدهها خودشان هستند و همانی هستند که نامگذاری شدهاند: به همین خاطر تصویریاند؛ در اولین لایه سبزه، سبزه است.
13- در ترانهها از واقعیت موجود فراروی شده: خاک، کوزه، سبزه به شخصیت تبدیل میشوند و حرف میزنند.
14- مفاهیم روشنی دارند. واژگان نامفهوم نیست؛ ایهام و استعاره وجه غالب آنها نیست.
15- در ترانهها استعاره و مجاز بسیار کم میبینیم.
16- منهای معانی و دیدگاههای فلسفی و استحاله انسان به خاک و... سبزه و... که آنها هم از ایهام و استعاره خارج میشوند.
17- همه زمانی و همه مکانیاند.
18- اعتقاد به جمعگرایی و «ما» در آنها دیده میشود.
از اینها که بگذریم خیام انسانی است شکاندیش و پرسشگر موضوعی که پاسخگوی انسان مدرن است. به همین خاطر در دوران مدرن این غرب بود که خیام را در ترانههایش کشف کرد.
1- روزنامه اعتماد، شماره4452، شنبه 9 شهریور 1398، ص 12
گفت و گو با غلامرضا رضایی درباره کتاب «دریچه جنوبی » و ادبیات خوزستان در سال های اخیر
جغرافیا مکتب ادبی به وجود نمی آورد1
مریم شهبازی:«دریچه جنوبی» داستان ادبیات خوزستان است؛ ماجرای پرفراز و نشیب ادبیاتی شکلگرفته از دل نخلهای سر بهفلککشیده، چاههای نفت، نفتکشها و لنجهای باربری. داستان «شهر کوچک ما»ی احمد محمود، ماجرای «مهاجرت» ناصر تقوایی، تصویری از«شبهای مغلوب» فتحالله بینیاز و «خوابهای جنوبی» کوروش اسدی، که بازی روزگار آنقدر زود چشمهایش را به روی زندگی بست که نماند و شاهد انتشار حاصل همکاری مشترکش با غلامرضا رضایی نبود.
«دریچه جنوبی» اثری تحقیقی است که به همت «اسدی» و «رضایی» برای اولینبار به تاریخچه داستان خوزستان و نقش آن در ادبیات داستانی معاصر و با نقد و بررسی آثاری از چهلوهشت نویسنده متولد این استان میپردازد. رضایی در این گفتوگو چند هفته بعد از انتشار «دریچه جنوبی»، حسرت میخورد که همکار نویسندهاش نتوانست هیچگاه شاهد انتشار «دریچه جنوبی» باشد. تأکید میکند که بخش عمدهای از کتاب به همت اسدی به نتیجه رسیده و گزیدهنویسی و وسواس بسیار را از مهمترین ویژگی او برمیشمرد؛ ویژگیهایی که به اعتقاد او باعث شده اسدی با وجود خلق آثاری انگشتشمار بتواند نظر منتقدان را هم بهخودش جلب کند.
«دریچه جنوبی» حاصل همکاری مشترک شما و زندهیاد کوروش اسدی است؛ کتابی تحقیقی درباره ادبیات داستانی استان خوزستان. ایده شکلگیری این کتاب چطور به ذهنتان رسید؟
جنوب ایران بخصوص استان خوزستان بهدلیل موقعیت ممتاز جغرافیایی و اقلیمیاش در روند صنعتیشدن و مدرنشدن جامعه و کشور نقش بسزایی ایفا کرده و به همین دلیل هم بستر مناسبی برای بالندگی فرهنگ و هنر بوده است؛ هنرهایی مثل سینما، ادبیات داستانی، شعر، ترجمه و.... بهدلیل برخورداری خوزستان از همه این عوامل و تأثیر ادبیات داستانی آن بر ادبیات معاصر ایران به سراغ تألیف این اثر رفتیم.
چرا در نوشتن «دریچه جنوبی» به ایده همکاری با زندهیاد کوروش اسدی رسیدید؟
با کوروش رفاقت چندین ساله داشتم. علاوه بر این به لحاظ نگاه به ادبیات داستانی نگرشمان بههم نزدیک بود. در جلسهای، علی یاری یکی از دوستان شاعر که در بنیاد نخبگان آن زمان مسئولیتی داشت از من خواست در حیطه ادبیات جنوب طرحی پیشنهاد بدهم. من هم موضوع تاریخچه ادبیات داستانی خوزستان را مطرح کردم که مورد قبول قرار گرفت. منتها بهدلیل مشغلههای آن روزهایم کار را به کوروش پیشنهاد کردم. او هم قبول نمیکرد و میگفت تنها در صورتی میپذیرد که دو نفری با هم کار کنیم و همین باعث شکلگیری و کار مشترکمان شد. بنا بود همین کار را درباره ادبیات داستانی ایران هم انجام دهیم که نشد.
در این کتاب از چه زاویهای به ادبیات خوزستان پرداختهاید؟
امکان بررسی ادبیات خوزستان بدون توجه به وضعیت فرهنگی، اجتماعی و سیاسی آن در سالهای گذشته فراهم نیست، ما هم چنین روالی را در پیش گرفتیم. علاوه بر این به مباحثی همچون «داستان اقلیمی» هم پرداختهایم. این اصطلاحی است که بین برخی اهالی کتاب جاافتاده و خودمان چندان موافقش نبودیم. البته یکی از نقدهای جدی ما در تألیف این کتاب به چنین تقسیمبندیهایی در حیطه ادبیات برمیگشت؛ برخلاف گفتههای برخی از دوستان جغرافیا به تنهایی سبک نمیآفریند. این در حالی است که در مباحث تحلیلی در وهله نخست باید به داستان و عناصر آن توجه کنیم نه اینکه موقعیت داستانی را به یک تکنگاری یا متن جامعهشناختی تقلیل بدهیم. در ادامه طرح این مبحث اوجگیری ادبیات ایران و نقش نشریات شهرستانی که در دهههای چهل و پنجاه در آن دخیل بودند را هم بررسی کردیم. اما مهمترین مبحثی که در این کتاب بررسی کردهایم چگونگی شکلگیری ادبیات خوزستان و ویژگیهای آن است. البته نیمنگاهی هم به ادبیات ایران و خوزستان بعد از وقوع انقلاب داشتهایم. در زمینه نقد هم به بررسی و واکاوی داستانها بهلحاظ فنی و کارگاهی بیشتر باید نظر داشته باشیم تا کمکی باشد به نویسندگان جوانتر. در واقع قصدمان پرداختن به نقاط قوت و ضعف داستانها از همین منظر و بیان تردستیها و ویژگیهای کار نویسندگان بوده است.
اما چرا در فهرستی که از اسامی و آثار نویسندگان خوزستانی در این کتاب آمده جای برخی خالی مانده است؟
جای نویسنده مطرحی تا آنجا که میدانم خالی نیست. اگر اسمی هم از قلم افتاده که شاید این اتفاق رخ داده باشد عمدی نبوده. مدعی اینکه نام نویسندگان یا داستانهایی که آوردهایم دربردارنده تمام ظرفیت داستانی خوزستان است، نبودهایم ولی تلاشمان این بوده که از تمام نویسندگان صاحب کتاب با توجه به محدودیتی که از حیث حجم کتاب داشتهایم و با در نظر گرفتن اینکه داستانها از یک استانداردی برخوردار باشند، اثر در کتاب بگنجانیم.
چرا دوران درخشان ادبیات خوزستان تنها به چند دهه محدود میشود و مشخصاً از دهه شصت به بعد شاهد ادامه آن نیستیم؟
دهه شصت و هفتاد از دورههای تأثیرگذار داستاننویسی کشور محسوب میشوند؛ در این دو دهه آثار مطرحی به چاپ رسید که در رشد و اعتلای داستاننویسی ما نقش بسزایی داشتهاند و به منطقه خاصی هم محدود نمیشود. اما تعدادی از این نویسندگان نیز از داستاننویسان خوزستانی هستند. مجموعه داستان «لالی» از بهرام حیدری یا آثار یارعلی پورمقدم، زویا پیرزاد، اصغرعبداللهی، فرهاد کشوری، احمد بیگدلی، صمد طاهری و دیگران. ضمن اینکه در گذشته بهدلیل شرایط اقتصادی در خوزستان نویسندگان از ثبات اقتصادی برخوردار بودهاند و با تمرکز و آرامش بیشتری دست به قلم میشدند. با این حال قبول دارم که از لحاظ کیفیت آثار هنوز جای خالی نویسندگان پیشین احساس میشود. به نظرم این مسأله فارغ از خلاقیت فردی، به دلایل و مشکلاتی که نویسنده امروز با آن درگیر است برمیگردد. شاید اگر موانع اقتصادی، اجتماعی و دیگر مسائل بازدارنده پیشروی نویسنده امروزی نبود باز هم میتوانستیم شاهد شکوفایی نویسندگانی از جنس بهرام صادقی، ساعدی، گلستان و گلشیری باشیم. هرچند معتقدم که هر نویسندهای فرزند زمانه خودش است و هیچ دورهای را نباید با دوره دیگر مقایسه کرد. در کشورهای دیگر هم در نتیجه همین تغییر و تحولات کمتر شاهد حضور دوباره نویسندگان بزرگی مانند کافکا، فاکنر، جویس و امثال اینها هستیم. نوشتن همیشه گام گذاشتن در وادی برزخ بوده و هست، چه در گذشته و چه در زمان حال.
اصرار دارید که مقایسه ادبیات دهههای مختلف کار چندان درستی نیست. این در حالی است که میزان موانعی که درباره برخی از آنها گفتید در هر دورهای متفاوت از دورههای دیگر است؛ موانعی که نمیتوان منکر اثرگذاری آنها شد.
بههر حال یکی از عواملی که منجر به موفقیت نویسندگان خوزستانی در مباحثی چون توصیف و دیالوگگویی شده زندگی در همان ثبات و آرامشی بوده که از آن گفتم. شما شرایط خوزستان را در دورهای که به آن اشاره شد بررسی کنید تا ببینید چطور وقتی به یکی از قطبهای مهم صنعتی تبدیل میشود از سایر نقاط کشور برای زندگی و کار به آن هجوم میبرند. در همین دوره است که بزرگانی همچون فروغ، گلستان، گلشیری و دریابندری هم برای مدتی ساکن خوزستان میشوند. این تفاوت بسیاری دارد با شرایطی که مردم وادار به مهاجرت می شوند و ثبات از آنان سلب میشود.
فراتر از تأثیری که صنعتیشدن خوزستان روی ادبیات این استان گذاشته به عوامل دیگری هم میتوان اشاره کرد که آثار نویسندگان را از آن متأثر کرده باشد؟
در ارتباط با ادبیات خوزستان نباید تنها به نفت و تأثیری که در صنعتی و مدرنشدن زندگی ساکنان آن داشته اکتفا کرد. بهطور قطع خود خوزستان هم به واسطه برخورداری از قومیتها و فرهنگهای متنوع تأثیر بسزایی در این شکوفایی داشته است. تنها نگاهی گذرا کافی است تا با اقوام مختلفی از جمله عرب، لر، ترک، دزفولی و شوشتری و... روبهرو شوید. وقتی استانی با برخورداری از چنین تنوعی در مسیر صنعتی شدن گام بردارد، سوژههای مختلفی در اختیار اهل قلم قرار میگیرد. البته در ادبیات آن سالهای خوزستان نباید از نقش ترجمه و فعالیت بزرگانی همچون نجف دریابندری هم غافل شد چرا که این افراد تأثیری جدی در معرفی ادبیات روز جهان به علاقهمندان داشتهاند. خوزستان هنوز هم از چنین ویژگیهایی برخوردار است، اما دیگر خبری از آن آسودگی خاطر اقتصادی نیست.
در بررسی ادبیات داستانی خوزستان شاهد اثرگذاری بیشتر کدام یک از این عوامل هستیم؟ عوامل محیطی و اقلیمی یا صنعتیشدن؟
بیشک هر دو مورد اثرگذار بودهاند. هرچند نویسنده خواهناخواه برای خلق یک اثر داستانی نیازمند استفاده از یک بستر جغرافیایی است و بدون در نظر گرفتن مکان نمیتوان هیچ داستان و حتی نمایشنامهای نوشت. یکی از نکاتی که من و کوروش به آن توجه داشتیم این بود که اسم بردن از جغرافیا مکتب بهوجود نمیآورد. داستان در وهله نخست داستان است، با همه عناصر سازنده آن از جمله زمان، مکان، زاویه دید و درونمایه. تا همه اینها به درستی با یکدیگر هماهنگ و ترکیب نشوند هیچ داستانی خلق نمیشود.
با توجه به دوران درخشانی که ادبیات خوزستان پشت سرگذاشته تا چه اندازه میتوان تأثیر آن را بر ادبیات معاصرمان ردیابی کرد؟
به راحتی نمیتوان گفت بر چه نویسندگانی بهطور مستقیم اثر گذاشته است. نویسنده توانمندی همچون احمد محمود که از برجستهترین نویسندگان معاصرمان بهشمار میآید یا ناصر تقوایی با داستان «تابستان آن سال» تأثیر بسیاری روی نویسندگان همدوره خود یا بعد از خود داشتهاند. حتی نمیتوان منکر اثرگذاری نویسندگان نسل بعدی مثل زویا پیرزاد، یارعلی پورمقدم و خیلیهای دیگر شد.
1- روزنامه ایران، شماره 7127، 16 مرداد 1398، ص 10
گفتوگوی ایبنا(خبرگزاری کتاب ایران) با فرهاد کشوری درباره زندگی و داستانهایش؛
نوشتن تا آوار مرگ و چیرگی آلزایمر ادامه دارد/ یک رمان به اصفهان بدهکارم
رمان تاریخی برای دفاع از کسانی است که صدایشان شنیده نشده است
تاریخ انتشار : سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۸ ساعت ۰۸:۴۴
فرهاد کشوری، که سالیانی هم شغل معلمی را تجربه کرده است می گوید: معلمی بازنشستگی دارد، اما نوشتن تا آوار مرگ و چیرگی آلزایمر بر مغز ادامه دارد.
خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اصفهان - الهام شهیدان: اگر کتابخوان حرفهای
باشید، به احتمال زیاد با فرهاد کشوری و کارهایش آشنا هستید. فرهاد کشوری متولد ۱۳۲۸ شهرستان آغاجاری است و دارای مدرک کارشناسی در رشته علوم تربیتی است.
از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۹ معلم روستاها و
دبیر دبیرستانهای مسجدسلیمان بود و از دهه ۶۰ کار در شرکتهای خصوصی و پروژهای صنعتی را آغاز کرد و در سال ۱۳۸۹ بازنشسته شد.
فرهاد کشوری اولین داستان خود را به نام «ولی
افتاد مشکلها» در همان سالهای اولیه کار معلمی در سال ۱۳۵۱ در صفحه تجربههای آزاد مجله تماشا به چاپ رساند. اما اکنون در
کارنامه ادبی او، یک کتاب کودک، چندین مجموعه داستان و رمان به چشم میخورد. «بچه
آهوی شجاع»، «بوی خوش آویشن»، «شب طولانی موسا»، مجموعه داستان «دایرهها»، مجموعه
داستان «گره کور»، «کی ما را داد به باخت»، «آخرین سفر زرتشت»، «مردگان جزیره
موریس»، «سرود مردگان»، «دستنوشتهها»«مریخیها» و «تونل» از جمله مهترین آثار او
هستند.
فرهاد کشوری نویسنده جنوبی ساکن اصفهان است که به
همان حال و هوای مردمان زادگاهش بسیار خونگرم است. با اینکه حال چندان خوبی ندارد،
به گرمی قبول میکند که درباره داستانهایش گفتگو کنیم.
درباره زندگی، کتابها و حتی کار معلمی فرهاد
کشوری، با وی به گفتوگو نشستیم و او نیز با دقت بسیار، همانطور که از نقدهای دقیقاش
پیداست و از او انتظار میرود، با صبری که شاید توشه او از شغل معلمی است، به همه
سوالهای ما پاسخ داد. متن این مصاحبه در زیر از نظر مخاطبان میگذرد.
شما اهل مسجدسلیمان و ساکن شاهینشهر در اصفهان
هستید. در این سالها برای
یک جنوبی خونگرم، نویسندگی در هوای نسبتاً خشک اصفهان با مردمی کمیدیرجوش،
سخت نبود؟
انسان موجودی فرهنگی است. بار فرهنگ و یا پاره
فرهنگی را در ذهن دارد. اهالی کتاب و علاقمندان ادبیات و هنر سهمی حالا هرچند کوچک
از فرهنگ بشری را در ذهن خود دارند. من از فرهنگ بختیاری و حال و هوای محیط شرکت
نفتی و آدمها و فضای خوزستان، بهویژه شهر مسجدسلیمان اثر گرفتم. اما همان وقت با
آغاز کتابخوانی از فرهنگ ایرانی و چند سال بعد با خواندن آثاری چند از ادبیات اروپا در بستر فرهنگ معنوی جهانی قرار گرفتم. با فردوسی
و حافظ و سعدی و خیام دریچهای به ادبیات کهن بر من گشوده شد. ادبیات، خوشبختانه
از نهادهایی است که جهانش بیمرز است. رنگ و دین و نژاد و مرز را در مینوردد.
همانطور که هنگام خرید کتاب در کتابفروشی میگوئیم فلان اثر داستایفسکی و چخوف و
همینگوی و فاکنر و ساعدی و گلشیری و احمد محمود را میخواهیم، از دین و نژاد و
قومیت و شهرشان حرفی نمیزنیم. ما هرکدام بار فرهنگی را به دوش داریم که با توجه
به نسبتاش با زمانه ممکن است نو و یا کهنه باشد. مهم این است که پشت سر دنیا جا
نمانده باشیم.
این فرهنگ شخصی و درونی شده در طول زمان در ذهن
میپرورد و هیچ وقت کامل نمیشود. نه تنها نویسنده، بلکه زندگی هر انسانی بر این کره خاکی شاگردی تمام عمر است.
حتی کسانی که خودشان را راحت میکنند و ذهنشان را به چهارچوبهای حاضر و آماده ی
مقدری میسپارند، آنها هم از این تأثیر و تأثر هرچند با دامنه کمتری برحذر نیستند.
بیشتر جمعیت شاهینشهر خوزستانیاند و من احساس
غریبی نمیکنم. از آن گذشته تا روزی که آلزایمر نگیرم، میانکوه آغاجاری و
مسجدسلیمان و مکانهای دیگری که در خوزستان در آن زندگی کردهام، با مناند؛ هر
مکانی که در آن بودهام، چه شهر و چه روستا. بندرعباس و خارگ و ماهشهر و روستاهای
پاتاوه یاسوج و دوراهان بروجن و جاهای دیگری که در ذهنام جای دارند.
یکی از ثروتهای فرهنگی یک نویسنده کتابخانه
اوست؛ هرکجا برود آن را با خودش میبرد و به تعدادشان اضافه میکند. دومی ذهن و
حافظهاش پر از آدمها و خواندهها و دریافتها و آموختهها و یا همان تجربه زیستی
اوست؛ سی و نه سال است که ساکن شاهین شهرم، چند سالی است که اگر رمان و یا داستانی
مینویسم، مکانش شاهین شهر است. از آن گذشته تمام کارهای چاپ شدهام بجز داستانی
که برای کودکان نوشتهام، «بچه آهوی شجاع»، همه را در شاهین شهر نوشتهام.
پس اصفهان در واقع شهر دوم شما شده است.
اصفهان را دوست دارم. شهری است با گذشتهی چند
هزار ساله که در طول تاریخ زخمهای زیادی از اقوام مهاجم و خودیها خورده است.
نویسندگان و مؤلفان و مترجمان بسیاری را به ادبیات داستانی ما عرضه کرده است و از
قطبهای داستاننویسی ماست. هوشنگ گلشیری چه زود از میان ما رفت! او چون هدایت
نویسندهای تمام بود. چون حضورش هم مثل هدایت نوعی نوشتن بود. سالهاست دلم میخواهد
رمانی درباره اصفهان بنویسم و هنوز فرصتاش را به دست نیاوردهام. راستش را
بخواهید همه جای ایران سرای من است. من برای ایران مینویسم، با تمام شهرها و
روستاهایش.
چه چیزی شما را ترغیب کرد که کلمات را به داستان
تبدیل کنید. در واقع کسانی که داستان مینویسند، به نظر من کارشان جذابیت خاصی
دارد؛ دقت خاص در جزییات.
شما روزگاری معلمی را هم تجربه کردهاید. به
نظرتان معلمی آسانتر است یا نوشتن از شخصیتهایی که قرار است به آنها جان بدهیم؟
ما بیش از هر چیز مدیون قشر زحمتکش فرهنگی، معلمها
و دبیرها هستیم که سواد و دانش به ما آموختند. گروهی از آموزگاران هم علاوه بر
تدریس و آموزش با ایجاد علاقه به پرسش و دانستن و کتاب و کتابخوانی دست به
فرهنگسازی میزنند. برای معلمی باید کتابهای خاصی را تدریس کرد. مقدماتش را از
کودکی یا نوجوانی نمیآموزند. اما مقدمات اولیه نویسنده شدن ممکن است به کودکی و
یا نوجوانی شخص برسد. خواندن قصه و داستان پیش زمینهای میشود تا سالها بعد شوق
نوشتن را در شخص به وجود بیاورد. در عرصه ادبیات برخلاف کلاس درس شما تعداد خاصی
کتاب در اختیار ندارید. ادبیات جهان روبهروی شماست و
نویسندگانش. آثاری که سر در تاریخ مکتوب بشر دارد. در نوشتن داستان، معلمِ درون نویسنده
هم به قول ناباکوف سهمی دارد. البته در حد تعادل. چون اگر میدان زیادی به این بخش
نویسنده داده شود، اثر را به جمود میکشاند. معلمی بازنشستگی دارد اما نوشتن تا
آوار مرگ و چیرگی آلزایمر بر مغز ادامه دارد. آموختن برای نوشتن هم با خواندن
تداوم مییابد و توقفپذیر نیست. تجربه زیستی معلم در کار آموزش او تا حدود زیادی
اثرگذار است. اما در نوشتن مثل توشهای است که به مدد کلمات در ساختن اثر کمک حال
همیشگی نویسنده است.
مارکز بدون تجربه زیستی غنی نمیتوانست رمان
درخشانی چون «عشق در زمان وبا» را بنویسد. فوئنتس صاحب اثری قوی مانند «مرگ آرتمیو
کروز» نمیشد. یا بدون تجربه زیستی غنی چطور ممکن بود فردوسی اثر بزرگی چون
شاهنامه را بنویسد. اما بدون تجربه زیستی غنی با کوشش و تلاش میشود معلم خوبی شد.
در نوشتن، شما بازآفرینی میکنید. اثری تازه به وجود میآورید و در تدریس شما
برنامهای درسی را پیش میبرید. متون کتابهای درسی را پیش از شما کسان دیگری
نوشتهاند. هرچند شغل معلمی کار آسانی نیست، اما نوشتن به وجود آوردن چیزی است که
پیشتر نباشد. یعنی خلق اثر. اثر داستانی با آنکه پا در مکان و زمان و حال و هوا و
فرهنگ و آدمهای زمانهای خاص دارد و ماجراهای بشری کارسازش است، نویسنده به یاری
تخیل چیزی
تازه را عرضه میکند. با این همه کار هر دو آسان نیست. همه نویسندگان
از کلاسهای درس آموزگاران بیرون آمدهاند.
کارنامه ادبی شما بسیار متنوع است. اولین
داستانتان به نام «ولی افتاد مشکلها» در سال ۱۳۵۱ در صفحه تجربههای آزاد مجله تماشا به چاپ رسید. در کارنامه ادبی شما
حتی یک کتاب کودکان، چهار مجموعه داستان و نه رمان هم دیده میشود. در سالهای اخیر
هم کتابهای زیادی نوشتهاید. از بین همه این کتابها کدام یک بیشتر شما را درگیر
خودش و شخصیتهایش کرد؟
انتخاب یک اثر برایم سخت است اما میتوانم بگویم
وقت زیادی برای نوشتن و بازنویسی «سرود مردگان» صرف کردم. رمان «سرود مردگان» در
ابتدا نامش «چاه شماره یک» بود. این رمان را در سال 67 نوشتم. بعد نامش را «چاه»
گذاشتم و سالها بعد «اتاق هفتم» و در آخر «سرود مردگان» شد. این رمان تا هنگام
چاپ همیشه دم دستم بود. بارها آن را بازخوانی کردم. در سال 86 به طور اساسی آن را
بازخوانی کردم. این رمان ماجراهای چاه شماره یک و داستان نفتِ مسجدسلیمان در طول
سالهای 1280 تا 1334 است. شخصیت اصلی آن کارگری
بازنشسته به نام ماندنی است. این رمان را نشر چشمه در سال 1392 چاپ کرد. برای
نوشتن آن خیلی وقت گذاشتم. سعی کردم هر کدام از شخصیتهای متعددش فردیت خاص خودشان
را داشته باشند. امیدوارم در این کار موفق شده باشم.
یکی از شاخصههای آثار شما علاقه به روایت،
سرگذشت بیوگرافیک افراد سرشناس در قالب داستان بوده است، همانطور که رمان «مردگان
جزیره موریس» 1391 (برگزیده
جایزه مهرگان ادب) به بخشی از زندگی رضا شاه پهلوی اختصاص داده شده است. کمی بیشتر
از خاطره نوشتن این رمان بگویید، از صدای شخصیتها و ...
رضاشاه شخصیت سیاسی دوگانهای دارد. از یک سو با
تجدد کشور را از منجلاب شاهان قاجار بیرون کشید و از سوی دیگر با استبداد، آزادیخواهی
شکننده حاصل از انقلاب مشروطه را در نطفه خفه کرد. نوشتن رمان «مردگان جزیره
موریس» حاصل سالها شنیدن حرفهای اشخاصی بود که در قضاوتشان یک طرف قضیه را میدیدند
و سوی دیگر را نادیده میگرفتند. متاسفانه بعضیها بدون مطالعه و شناخت، درباره
شخصیتهای تاریخی قضاوت میکنند و در قضاوتشان خیلی چیزها را نادیده میگیرند.
رضاشاه خدمتگزاران صدیق خود را سر به نیست و طرد کرد. نام پزشک قلابی،
احمدی و آمپول هوایش وحشت آفرین بود. متجددی چون تیمورتاش را کشت و وزیر توانایش،
داور را طرد کرد. داور از ترس اینکه به زندان بیفتد و به آمپول هوای احمدی گرفتار
نشود، خودکشی کرد. فروغی را خانه نشین کرد. بعد از سال 1314 سراغ سیاستبازهای بلهقربانگوی
درجه سه رفت و همانها هم سرش را زیر آب کردند. همانطور که پس از عزل و زندانی شدن
و حصر سیاستمدار میهندوستی چون مصدق، سیاستبازهای درجه سه فرصتطلب بلهقربانگو،
سر فرزندش را هم به باد دادند. فرصت طلبها اگر مجال کره زمین را هم به باد میدهند.
دیکتاتورها و مستبدها سیاستبازها را دوست دارند و با یاستمداران مخالفاند. در این رمان بسیاری از شخصیتهایی
که فرصت حرف زدن و دفاع از خود به آنها نداده بود، به حرف میآیند و با شاه معزول
روبه رو میشوند. رمان برخلاف واقعیت تاریخی برای دفاع از کسانی است که صدایشان
پیشتر شنیده نشده بود. در رمان، داور شروع به نوشتن خاطراتش میکند و همین باعث
میشود که مرگش به تعویق بیفتد. آن هم روایت وقایعِ پشت سرش بیکم و کاست. نوشتن
باعث زنده ماندنش میشود. او تا روزی که مینویسد، زنده است. در این رمان شخصیتهای
زیادی مجال حرف زدن پیدا میکنند. سعی کردم هر دو وجه شخصیت سیاسی رضا شاه را در
رمان نشان بدهم.
رمان «مریخی» شما، فضایی شبیه به داستانهای
سورئال دارد در بخشی از متن پشت جلد این رمان آمده است: گفتم: «فاضل اسپانیولی
وقتی میخواست سوار قطار بشود و از ماکوندو به روستای زادگاهش در اسپانیا برود،
بازرسان قطار میخواستند سه صندوقِ دست نوشتههایش را به واگن کالا ببرند. او سر
فحش را به جانشان کشید و سرانجام موفق شد صندوقهای دستنوشتههایش را با خودش به
واگن مسافری ببرد. وقایع رمان در روزهای آخر آذرماه ۱۳۷۱ در شاهین شهر میگذرد، روایت زندگی مردی را بازگو میکند که در
موقعیتی عجیب از سوی مردم با فرد دیگری اشتباه گرفته شده که وارد فضاهای سورئال
شدید.
ماجرای فاضل اسپانیولی و سه صندوق کتابش از «صد
سال تنهایی» است که در رمان آوردهام. رمان «مریخی» را در سال 93 نوشتم. این رمان
علیه سنگینی آوارمانند حاشیه ادبیات داستانی بر متن است. قدرت این حاشیه بعد از
گذشت چند سال، بیشتر هم شده است. رمان روایت آدمهایی معلق و بیتکیهگاه است.
مهرداد را نویسنده و منتقد و شاگردان قلابی و زن صیغهای و مرد حشیشی و رونمایی
کتاب قلابی و قاچاقچی و مزاحمهای تلفنی و زنی که از قول دعانویس میگوید بخت
دخترش را مهرداد بسته است، دوره کردهاند. مهرداد در این محاصره ناخواسته فکر میکند
مریخی است. در رمان، نویسندهای هست که هیچ اثر داستانی ننوشته اما منتقد و شاگرد
دارد. مهرداد، شخصیت اصلی رمان از کار اقماری خود در ماهشهر به مرخصی شش روزه آمده
و میخواهد رمان «مرگ آرتمیو کروز» فوئنتس را بخواند. مزاحمتهای گوناگون دست به
دست هم میدهند تا مانع خواندنش شوند. کسانی وقتاش را میگیرند که هیچ ارتباطی به
او ندارند. خیلی از وقایع رئالیستی دور و بر ما از بس عجیب به نظر میرسند، حالت
سوررئالیستی به خود میگیرند.
اگر دوباره به عقب برگردید بازهم فرهاد کشوری
داستاننویس خواهید شد؟
به عقب برگشتن کاری محال است. به فرض محال، چون
روانشناسی فردیام و مکانها و شغلهای زندگیام و ... همینهاست که پشت سر دارم،
حتماً مینوشتم. اما با یک برنامهریزی دقیقتر.