زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

داستان

پرنده ی خوشبختی

فرهاد کشوری

ادامه مطلب ...

داستان نقش سبز

 نقش سبز*

فرهاد کشوری

 

سرباز نفس زنان کنار لباس های آویخته از شاخه های کُنار ایستاد.

صابر گفت: «نگاه کن تو دره!»

سرباز چند قدم پشت به صابر رفت و ایستاد. صابر در نیمه روشنایی قرص ماه، شبح تارش را می دید. گلنگدن کشید. نشست. از صدای لباس هایش فهمید. سرباز گفت: «یوزپلنگه!»

بعد با خودش گفت: «پس این یوز بوده که صورت نادره خورده.»

شلیک گلوله بدن خسته و بی خوابی کشیده اش را لرزاند. چشم های یوزپلنگ را ندید.

سرباز گفت: «زدمش؟»

صابر گفت: «فرار کرد.»

بعد برق چشم ها را روی تپه ی روبه رو دید.

سرباز به طرف سرازیری تپه رفت. صابر چشم ها را ندید. چند لحظه بعد سرباز آمد کنارش ایستاد. صابر گفت: «دست و پام را باز کن.»

سرباز حرفی نزد. صابر حس کرد یوزپلنگ جایی از توی تاریکی دارد نگاهش می کند. گفت: «بر می گرده.»

صدای بی تفاوت سرباز را شنید: «خوب برگرده.»

صابر با نگرانی گفت: «برگرده؟ طناب ها را باز کن. قول می دم همین جا بشینم و تکون نخورم. با دست بسته حریف یه گربه نیستم، چه برسه به یوز.»

سرباز خودش را از لباس هایی که باد به شانه اش می زد، کنار کشید و گفت: «دست و پات را باز کنم که فرار کنی؟»

صابر گفت: «فرار کنم به کجا؟ توی قبر پدرم؟ کجا را دارم برم؟»

خروسی آواز خواند. به خودش گفت: «پس چرا این قدر هوا تاریکه؟»

سرباز سرش را جلو آورد و گفت: «اگر اقرار کنی، خودم دست و پات را باز می کنم و می برمت پاسگاه. چند استکان چای گرم می دمت بخوری و پتو که بخوابی.»

صابر گفت: «اقرار به چه؟»

مزه ی چای و آرامش پتو را در ذهنش پس زد.

سرباز گفت: «بالاخره اقرار می کنی.»

صابر چشم دواند توی تاریکی روبه رو. «به کارِ نکرده اقرار کنم؟»

صدای خنده سرباز را شنید: «کارِ نکرده؟ عجب!»

صابر می خواست این گفتگو را ادامه بدهد و طولانی کند. اما هر چه گشت، در ذهن خواب آلودش چیزی برای ادامه گفتگو نجست. گفت: «درخواستی دارم.»

سرباز گفت: «چه درخواستی؟»

بی تفاوتی لحن سرباز همراه چوقا به صورت صابر خورد. گفت: «تنهام نگذار.»

سرباز گفت: «نمی تونم، باید برم سر پست ام.»

صابر چند لحظه خاموش ماند و بعد گفت: «پس دست و پام را باز کن.»

صدای پا، هراس را از صابر دور کرد. توی دلش گفت: «کی یه؟»

«فرار کرد؟»

صابر گفت: «من اینجام سرکار عبدالهی.»

سرباز گفت: «یوزپلنگ اومده بود.»

عبدالهی خمیازه ای کشید و خواب آلود گفت: «اومده بود سراغ صابر. با من و تو که کاری نداره.»

گردنش می خارید. نگاهش سرید توی تاریکی.

عبدالهی گفت: «اقرار نمی کنی؟»

صابر جواب نداد. عبدالهی به نجوا گفت: «نیومد سراغت؟»

صابر می دانست از چه کسی حرف می زند. پرسید: «کی؟»

عبدالهی گفت: «به خاطر لباس هاش هم شده میاد زیر این درخت و وادار به اعتراف ات می کنه.»

صابر برق چشم های یوزپلنگ پنهان را، در اطرافش جستجو می کرد. برق چشم هایی که او را به فکر وا می داشت. یوزپلنگ او را دیده بود. حتماً جایی کمین کرده بود و منتظر بود تا دور و برش خلوت شود. این نرمه باد بد هنگام، بوی او را برای یوزپلنگ برده بود؟

به خود گفت: «یوز مست از بوی آدمیزاد مگر همین طوری ول می کنه و می ره؟»

عبدالهی گفت: «بریم!»

پایش به چیزی جلو پای صابر خورد و تق صدا کرد. گفت: «چی بود؟»

صابر گفت: «چوبه.»

عبدالهی با تعجب پرسید: «چوب؟»

«چوب کِی کُم، پدر نادر آورده.»

«چرا گذاشته اینجا؟»

به خودش گفت: «عبدالهی یک بهانه ای گیر آورد، راه که می ره دنبال بهانه می گرده.»

حرف را عوض کرد و گفت: «سرکار عبدالهی، داغ بچه هات را نبینی، یک تیر بزن سر سینه م و خلاص ام کن، اما با این یوز تنهام نذار.»

عبدالهی گفت: «صورت نادر را شاید همین یوزپلنگ خورده باشه، کی می دونه؟ شاید وقتی بدنش گرم بود، بوی خون کشونده ش بالای سر نادر. حالا هم اومده سراغ تو ... چرا سراغ من نمیا؟»

صابر گفت: «برای این که جنابعالی تو اتاق ت هستی و من دست و پا بسته، بیرون آبادی و زیر این درخت کُنارم.»

عبدالهی گفت: «نگفتی جریان این چوب چی یه؟»

صابر با خودش گفت: «چرا بگم؟ می کن اش پیرهن عثمون ... نه نمی گم.»

گفت: «این را پدر نادر آورده گذاشته اینجا. از خودش بپرس.»

عبدالهی گفت: «من مطمئن ام تا صبح میاد سراغ ات.»

راه افتاد. سرباز پشت سرش رفت. عبدالهی گفت: «پوکه ی فشنگ؟»

سرباز گفت: «فردا صبح زود...»

عبدالهی گفت: «همین حالا بگرد پیداش کن.»

صدای پای عبدالهی دور می شد. سرباز نشست جایی که شلیک کرده بود.

گفت: «ببین چه شری به پا کردی؟»

صابر توی دلش گفت: «پوکه را پیدا نکنه، خدا!»

دلش می خواست سرباز تا صبح روی زمین دست بکشد و پوکه را پیدا نکند. چهار چشم سرخ توی دره دید و بعد یک چشم دیگر و بعد شش تا. آهسته گفت: «حالا نوبت توره ها شده.»

بعد طوری که سرباز بشنود گفت: «نگاه کن تو دره!»

سرباز گفت: «شغال ها اومده ن سراغ ات! ... کبریت نداری؟»

صابر گفت: «روز اول کبریتم را ازم گرفتین.»

سرباز گفت: «باید سالم تحویلت بدیم.»

«به کی؟»

صدای سرباز را شنید: «پیداش کردم.»

به طرف اش آمد وکنار لباس ها ایستاد.

صابر گفت : «نگفتی به کی سالم تحویلم می دین؟»

سرباز گفت: «به هیچکس ... چه می دونم ... نگفتی جریان چوب چی یه؟ غروب دیدم جابر نشون ات می داد و حرف می زد. چه می گفت؟»

صابر گفت: «جنی شده. اگر بگذاریش خونه و زندگی ش را هم میاره و می گذاره زیر این درخت.»

سرباز تفنگش را حمایل کرد. گفت: «چرا گذاشتش کنارت پیش گیوه های نادر، زیر چوقا و شلوار؟ ... اصلاً به من چه ... اگر یوزپلنگ اومد صدام بزن.»

صابر گفت: «اگر خوابم برد؟»

سرباز گفت: «نباید بخوابی.»

توی تاریکی صدای پاهای سرباز را می شنید که می رفت و دور می شد. چشم های سرخ از توی دره نگاهش می کردند. نهیب می زد، توره ها فرار می کردند. اگر یوزپلنگی فریادش را می شنید و روی رد صدا، دیوانه از بوی آدمیزاد می آمد؟ به خود گفت: «این چوب را جابر گذاشته اینجا که چه؟ این آدم جنی می گرده هر چه پیدا می کنه میاره می گذاره اینجا، می خوا با این کارها نادر بیامرزی را زنده کنه؟ رفته درخت کِی کُم را بریده که این تیکه چوب را بیاره و نقش هاشه نشونم بده و بپرسه نادر چرا رفته زیر درخت کِی کُم؟»

جابر کنار لباس های نادر ایستاد. صابر به خودش گفت: «این آدم نحس باز اومده برای چه؟»

با تردید سلام کرد. جابر خسته و حزن آلود سر تکان داد. اگر حرفی هم زد صابر کلامی نشنید. جابر شانه چسباند به چوقای نادر و چند لحظه به صابر نگاه کرد. چند بار سر تکان داد و آه کشید. دست اش را با تکه چوب گردی پیش آورد و گرفت جلو سینه ی صابر. بعد دست اش را پایین برد و نوک انگشت اشاره ی دست دیگرش را روی سطح چوب گذاشت و گفت: «این نادره.»

صابر چند لحظه به خط های مارپیچ چوب نگاه کرد و گفت: «نادر؟ ... این خط ها؟ یک مشت خط!؟»

سر را تا جایی که شانه های طناب پیچ شده اش اجازه می داد جلو برد.

جابر گفت: «سرش افتاده رو سینه اش.»

صابر به خودش گفت: «این خط ها را به خیالش آدم گرفته. یک مشت خط پیچاپیچ.»

جابر انگشت اش را از روی نقش نادر برداشت، گذاشت بالاتر و گفت: «این هم تویی.»

صابر گفت: «من؟»

«سرپا ایستادی. نادر به زانوها نشسته جلوت ... تو نادر را کشتی!.»

صابر سرش را عقب برد و گفت: «مرد بزرگی هستی، حرفت را بسنج و بزن. طوری حرف می زنی که انگار با چشم های خودت دیدی؟»

جابر انگشت از روی سطح چوب برداشت، توی چشم های صابر نگاه کرد و گفت: «اقرار کن که کشتی ش!»

صابر با نگاهی سرزنش بار گفت: «این چوب را بردار و برو ... بگذار به درد خودم بمیرم.»

جابر گفت: «درد تو الا مرگ هیچ درمونی نداره.»

نشست روی پاها. تکه چوب را جلو پاهای بسته ی صابر، کنار گیوه های نادر گذاشت. بلند شد به چشم های صابر خیره شد. صابر صدای زنگوله ی گله را شنید.

جابر گفت: «چطور دلت اومد؟»

صابر گفت: «اومدی عذابم بدی؟»

جابر آهی کشید و چند لحظه خاموش ماند. انگار به صدای زنگوله های گله گوش می داد. بعد گفت: «خودت خودت را گرفتار عذاب کردی. با دست های خودت، اگر تا صبح اقرار نکردی، چوب کِی کُم را می برم می گذارم سر میز رییس پاسگاه و می گم این هم مدرک.»

صابر گفت: «کجا گشتی پیداش کردی؟»

«از تو تنگ باریکه.»

صابر با خود گفت: «تنگ باریکه؟»

دلش ریخت روی نرمه خاک راه بزرو و تنگ باریکه. با خودش گفت: «تنگ باریکه؟»

جابر سرش را پیش آورد و توی گوشش گفت: «کِی کُم یادت نمیا؟»

«کدوم کِی کُم؟»

«وقتی نادر را با تیر زدی، خودش را کشوند زیر شاخه هاش. چرا رفت زیر سایه ی درخت کِی کُم؟»

صابر به گرد و غبار حرکت گله ی پشت تپه ی روبه رویش نگاه کرد و چاله ی خاموش زیر کِی کُم را به یاد آورد. ملخ و شاخه ی رو به زمین آمده ای که به پیشانی ش خورده بود. وقتی به آبادی برگشت، در آینه ی شکسته ی مادرش خراش پیشانی اش را دیده بود. جابر با انگشت به تکه چوب روی زمین اشاره کرد و گفت: «نادر رفت زیر کِی کُم تا بی شاهد نمیره.»

تن صابر لرزید. به خودش گفت:«صورتش تو گل های بابونه بود.»

پدرش از نقش های کِی کُم گفته بود. جعبه ی هزار پیشه ی قوری و استکان ها را نشانش داده بود. انگشت گذاشته بود روی یک مشت نقش و نگار و گفته بود این چوپونه با گله ی گوسفندش. انگشتش را جلو برد، روی نقشی گذاشت و گفت: «سر این مرد افتاده جلوی پاهاش. این مرد را کشتن.»

صابر گفت : «این ها حرف مفته ... می خوای چندتا متل برات تعریف کنم از این نقش و نگارها؟»

جابر گفت: «من تنها یک متل می بینم ... درخت کِی کُم را بریدم بردم خونه . تیکه تیکه ش کردم تا رسیدم به این نقش. این درخت هر تیکه ش یک حکایتی داره برای خودش.»

صابر گفت: «عقلت را دادی دم باد.... یک مشت نقش به شکل و شباهت آدم می تونه هرکسی باشه.»

جابر گفت: «من فقط تو و نادر را می بینم.»

پلک هایش سنگین روی هم افتاد. در تاریکی فرو رفت و چشم باز کرد. دو چشم سرخ چند قدم پیش آمد. دهانش باز شد نهیب بزند، نگاه نامرئی و دور یوزپلنگ نگذاشت صدا از گلویش بالا بیاید. چشم های مست خوابش را به زور، باز گذاشت. اگر به یوزپلنگ فکر می کرد می توانست خواب را از خودش دور کند. اگر می خوابید و یوزپلنگ می آمد سراغ اش؟ به جستجوی دستاویزی بود تا خودش را بیدار نگه دارد. پشت سرش را آرام به تنه ی درخت می زد: «تک! تک! تک!»

با یکنواختی ضربه های ملایم سرش، خوابش گرفت. گفت: «یک چیزی تعریف کن. حرفی بزن! هیچ به یاد نداری؟... هرچه فکر می کنم عاقبت می رسم به این پنچ روز، انگار هیچ روز و ماه و سالی پشت سر ندارم الا این پنج روز ... حرفی بزن! این یوز هم مصیبتی شده. اگر این کُنار تو حیاط پاسگاه بود، حالا با خیال راحت خواب بودم. اما اینجا، یوز هیچ، هزار جک و جونور دیگه هست. اگر مار بیا...خدایا خواب به چشم هام نیا تا صبح ...حرفی بزن ! نقلی بگو!... عبدالهی فردا چه می پرسه؟ حرف های هر روزی، اقرار بکن! ... بگو چطور کشتیش؟»

روز اول تا پا گذاشته بود و به دفتر پاسگاه، عبدالهی از پشت میزش بلند شد. صابر سلام کرد. نزدیک بود عبدالهی جواب سلامش را بدهد. لب هایش کمی باز شد، بعد منصرف شد و چشم دوخت توی چشم هایش.

گفت: «صابر مرادی؟»

«بله.»

«چرا کشتیش؟»

«من کسی را نکشتم.»

عبدالهی با تعجب گفت :«نکشتی؟»

میز را دور زد و به طرف صابر آمد. صابر دست های طناب پیچش را جلو صورتش گرفت و گونه ی چپ اش داغ شد.

بی اراده اشک به چشم هایش نشست. اعتراض ش را فرو خورد و با خود گفت: «چه فایده ؟ دست هام را هم بسته ن.»

عبدالهی گفت: «اگر حرف نزنی به حرفت میارم.»

چهارشبانه روز، ساعت به ساعت او را می خواستند و همان کلمات را توی صورت خسته اش می زدند: «اقرار کن! ... بگو چطور کشتیش؟»

 به تنه ی درخت پشت پاسگاه طناب پیچ اش کردند. طناب ها بوی کود می داد. یکی از طناب ها را از مچ پاها تا بالای ران ها و دومی را از مچ دست ها تا روی بازوهایش بسته بودند. لباس های نادر را کنارش از شاخه های کُنار آویختند تا حضورش را احساس کند.

«مرد یک صدا مونده به آبادی ایستاد. شاید کسی گفته بود تکون نخور! صاحب صدا را شناخته بود؟ لابد کمین کرده بود و منتظر بوده تا نزدیک اومده. یک تیر زده و بعد یک تیر دیگه. با تیر اول افتاده. بعد خودش را کشونده رو زمین. کجا می خواسته بره با شونه ی زخمی و دست خالی؟ خودش را رسونده تا پای تپه. بعد تیر دوم را زده. صدام را باد نمی بره برا یوز؟... بعد چه شد؟ بعد ؟ تیر دوم به پهلوی چپش خورد. جون ستونش را دیده؟ تو شب تاریک چطور می خواست ببینه؟ نه، ندیده. او هم لابد حرفی نزده. ایستاده تا ناله هاش بریده و بعد رفته بالا سرش. لابد مچ دست اش را گرفته آورده بالا و بعد ولش کرده ، دست اش افتاده پایین ... صداش زده. جواب نداده این چشم های رنگ خون منتظر چه هستن؟... پس مانده ی یوز را بخورن؟ اگر می دونستم برق چشم های یوز کجا رفتن خیالم راحت می شد... چه بود؟... صدای ریختن سنگ ریزه ؟ یوز بود؟ ... بعدش ؟... پسر وقتی دید پدرش نیومد، چراغ به دست با مردهای آبادی راه افتاد. دیگر نتوانست ادامه بدهد. اشک به چشم هایش آمد.

«یوز از پشت سر نیا؟... پشت سر پاسگاه هست و سرباز تفنگ بدست. اگر چرتش برد؟ طرف راست هم خونه های آبادی ... شاید از چب بیا.»

تا جایی که می توانست سرش را به چپ گرداند: «کجا رفته؟»

بعد به روبه رو نگاه کرد. دو چشم سرخ او را می پایید. گفت: «باقی توره ها؟ ... نهیب بزنم به توره ها، پس یوز...»

شاخه های کِی کُم از پس غبار نرمه خاک راه بزرو تنگ باریکه لرزید. هزار پیشه با نقش هایش آمد و حرف های سال های پیش پدرش و اشاره ی انگشت زمخت و آفتاب سوخته ی جابر روی نقش ایستاده اش. این نقش ها تو خیال ما می شن آدم. درخت کِی کُم را کنده برده خونه و نشسته تیکه تیکه ش کرده و ساییده. عقلش را داده دم باد. یک تیکه چوب آورده می گه این تویی... این هم... این باد شوم هم لباس های نادر را مثل اجل می زنه به من.»

چوقا با بوی غریبی به صورتش خورد. سرش را عقب برد.

«بوی عرق و خون نادر نبود؟»

 چندشش شد.

جابر گفته بود: «چرا رفته زیر کِی کُم؟... برای این که صورتش توی گل های بابونه بوده. این نقش ها زبون ما هستن. می خوای چند تا حکایت از این نقش های عجیب و غریب برات تعریف کنم؟ آخ! نیش ندیده ش مثل سوزنه. خدا پشه کوره ها را برای چه آفرید؟ که نیش بزنن به آدم؟ جابر فکر می کنه نادر رفته زیر درخت کِی کُم تا نقش عاقبتش بیفته تو چوب. نمی دونه...درخت را تیکه تیکه کرده تا چیزی که دلش می خواد بجوره و بیاره اینجا و به من بگه، زانوهام را بریدی، کمرم را شکستی، سویِ چشم هام را بردی...چه می دونستم توی دل آدم های دورو برم چه می گذره؟ هرچه نگاه می کردم به آدم ها، به هیچ کس شک نمی بردم. .دزد نبوده...اگر دزد بوده لباس هاش را می برده، گیوه هاش، قند و چایی توی بقچه، اسکناس تو جیب اش. فقط کارد دسته صدفی کار زنجان به کمرش نبوده. تو دلش چه بوده؟ چه درد کهنه ی بی درمونی را به دل کشیده که تفنگ بدست کشت و رفت و آروم نشست سر جاش و خیالش راحت شد؟ پس قانون؟»

خارش گردنش عذابش می داد. سرش را به چپ و راست تکان داد. به آواز خروس با دلخوری گوش داد. «دیگه گولت را نمی خورم ، تو هم مثل جابر زده به سرت. فقط دلم برای خاتون می سوزه. نه برای نادر و نه برای جابر. فقط برا خاتون.»

خاتون تازه به هوش آمده بود. سرش را از روی سینه ی مادر صابر بلند کرد. یک مشت از خاک قبر تازه ی نادر برداشت، به سر ریخت و نالید: «ووی! ووی!»

با ناخن ها صورت زخمی اش را خراشید. دست هایش را گرفتند. صابر را دید. مشت گذاشت زمین و به کمک زن های پشت سرش بلند شد سرپا و به طرف صابر آمد. «صابر چرا نگذاشتن صورت برادرت را ببوسم؟ نباید صورتش را پیش از خاک سپردن می دیدم؟»

صابر بلاتکلیف و درمانده، سر به زیر انداخت و بعد به کپه ی خاک قبر تازه ی نادر نگاه کرد.

«آخ! از دست این پشه های کور، اگر چشم داشتن، دنیا را به هم می ریختن.»

خاتون با مشت به سینه کوبید و عقب رفت. دست های زن ها از دو طرف او را گرفتند. دست هایش را کشیدند که ببرند. خاتون تقلا کرد، جیغ زد و خودش را از دست ها که به طرفش آمدند، رها کرد و تلوخوران جلو می آمد. دست ها از پشت زیر بغل اش را گرفتند. گفت: «بیارش پیش ام... اول باید بپرسم چرا این کار را کرد؟»

«باور نمی کنی خاتون ، مادرم ، اگر...»

«بعد ، من می دونم و او.»

«حکایت مردی که ... یک کارد دسته صدفی...»

«من می دونم و او.»

«من...»

خاتون پس افتاد. زن ها او را دراز کردند کنار قبر نادر. سرش توی بغل مادر صابر بود. انگشتان زن نادر از توی پیاله بیرون آمد و آب به صورت خاتون زد.

«کارد دسته صدفی کار زنجان. این خارش گردن، خدا! ... کاردش را با سنگ، قیژ و قیژ می سایید و زنگ هاش را می برد. صدای سنگش تو گوشمه، خاتون مادرم.»

 خاتون با صورت ناخن خراش و موهای پریشان، از بس از زیر لچک چنگ زده بود و کنده بودشان با نگاهی حیران و بی جواب گفت:  «صابر بابام...»

صداش گرفته و حزن آلودر بود: «وقتی به دنیا اومدی ، مادرت شیر نداشت. با شیر من بزرگ شدی. تو نادر دومی.»

صابر خم شد. دست خاتون را گرفت و بوسید. یک با، دو بار، سه بار و به گریه افتاد. بعد نگاه شرربار جابر را دید. به طرفش رفت. جابر از جمع مردها بیرون زد و به طرف اش آمد. چند لحظه بی حرف برابر چهره ی ماتم زده ی جابر ایستاد و بعد گفت: «سر خودت سلامت آجابر.»

جابر دست صابر را گرفت و او را به گوشه ی خلوتی، دور از مردها برد.

صابر به چشم های مجنون جابر نگاه کرد و گفت: «غم آخرت باشه.»

لب های جابر چند بار بی صدا حرکت کرد و بعد گفت: «توکشتیش؟»

«چه می گی مرد؟»

«چرا کشتیش؟»

«آجابر تو...»

جابر کلامش را برید و گفت: «فکر کردی ولت می کنم؟ سرکار عبدالهی که اومد سر مزار، من خبرش کرده بودم. گفت به کی شک داری؟ گفتم صابر پسر رحیم...اسمت را به خاطر سپرده...پس قانون را گذاشتن برای چه؟»

توی دل صابر ریخته بود و پاهایش می لرزید. خیالش مثل نرمه خاک راه بزرو تنگ باریکه، با باد، غبار می شد و می رفت. کلمه ای ترسناک، سنگین و پاسخ ناپذیری روی سینه اش افتاده بود: «قانون!»

به خودش گفت: «سه سال پیش کجا بوده این قانون که حالا سر در آورده؟»

گفت: «هرکاری دلت می خواد بکن.»

و رفت.

صدای جابر را شنید: «پس چه؟»

«باز هم این خروس زده به سرش. خارش گردن هم ول کن ام نیست.»

صدایی شنید: «چه بود؟ تیهو بال زد یا کبک؟... نکنه یوز؟»

دوباره صدایی شنید: «مثل صدای لباس آدمی یه که تند می ره و بعد یه جا می ایسته. ... جابر نباشه؟...جابر جنی نیومده باشه سراغم؟» همان صدا را شنید و حالا شبح اش را می دید: «کی یه خدا؟»

چند قدم آمد جلو و خودش را روی زمین انداخت. وقتی افتاد باز هم شبح اش را می دید.

گفت: «جابر نباشه؟»

خیس عرق پرسید: «کی هستی؟»

جوابی نشنید. با خودش گفت: «چرا جواب نمی ده؟ پس چرا این طور میاد جلو؟»

صدای حرکتش را شنید و دلش ریخت روی علف های زیر پایش. بادهانی خشک از ترس گفت: «اگر نگوی کی هستی داد می زنم.»

هرکس بود آن قدر آهسته جواب داد که صابر فقط صدای آدمیزادی را شنید.

گفت: «کی هستی؟»

شنید: «صفدر!»

آرام شد. صفدر آمده بود سراغش. با یوزپلنگی که در اطراف کمین کرده بود، راه زیادی از آبادی آمده بود تا او را ببیند. باید سر زنشش می کرد. اما توی دلش خوشحال بود. حالا تنها نبود.

صفدر چهار دست و پا پیش آمد. کنار شلوار دبیت نادر که رسید، بلند شد و گفت: «سلام.»

صابر گفت: «سلام بابام.»  

پیشانی اش را بوسید و گفت: «چرا اومدی؟ این دور و برها یوز هست.»

صفدر گفت: «کارد آوردم، دست و پات را باز کنم و بریم.»

صابر گفت: «کجا بریم؟»

«مگر نمی خوای فرار کنی؟ می خوای همین جا بمونی؟...جابر گفته دارت می زنن. فرار کن!»

«بابام با ناخن هات گردنم را یواش بخارون.»

صفدر بی حرکت و لال توی تاریکی ایستاده بود.

«با توام صفدر، گردنم را بخارون. طرف چپ را بخارون.»

صفدر گفت: «من کارد آوردم.»

«با ناخن هات.»

«مادرم گفت برو دست و پای برادرت را باز کن. کار او نیست. نادر مثل برادرش بود...این بند را جابر انداخته به گردنش... دست و پات را باز کنم، بعد...»

«عزیزم، برادرم، گردنم را بخارون.»

حرکت ناخن های صفدر روی پوست گردن صابر خرت خرت صدا می کرد. صفدر پشت سرش را به تنه ی کُنار داد و احساس آرامش کرد. بعد گفت: «پیشونی م بابام.»

ناخن های صفدر روی پیشانی صابر، بالا و پایین می رفت. گفت: «کارد آوردم با خودم.»

صابر پرسید: «کی از آبادی راه افتادی؟»

«نصفه شب.»

«پس خیلی مونده تا صبح.»

صفدر گفت: «کارد...»

صابر گفت: «شونه هام را با دست هات بمال.»

وقتی صفدر شانه هایش را می فشرد، صابرگفت: «تمام بدنم خورد و خمیره تو هم.»

 از روی شانه ی صفدر، برق چشم های یوز را روی تپه ی روبه رو دید. بعد چشم ها را ندید. گفت: «یوز!»

دست های صفدر از حرکت ایستاد و از روی شانه های صابر افتاد پایین.

رو کرد به طرف دره و گفت: «دیدمش!...تو سرازیری تپه دیدمش!»

کارد را کشید و گفت: «بگذار طناب را ببرم.»

صابر هراسان گفت: «زود برو به طرف آبادی تا من صدا بزنم و کمک بخوام.»

صفدر با صدای لرزانی گفت: «با یوز ولت کنم؟»

صابر گفت : «برو بابام. بی تفنگ نمی شه بری به جنگ یوز.»

«اومده تو دره.»

صفدر چند قدم به طرف آبادی رفت و ایستاد.

گفت: «بگذار دست و پات را باز کنم.»

صابر فریاد زد: «یوز! های یوز!...یوز!»

چند لحظه بعد صدای پوتین های سرباز از پشت سر شنید و صدای دور شدن گیوه های صفدر را از طرف راست. سرباز نفس زنان کنار صابر ایستاد و گفت: «کو؟ کجاست؟»

صابر گفت: «تو دره بود.»

سرباز دلخور گفت: «خوشت میا اذیت کنی؟»

صدای پاهایش شنید که برمی گشت به پاسگاه.

گردنش می خارید. رفت بالای سر نادر. نادر به صورت افتاده بود توی گل های بابونه ی کنار راه بزرو. تفنگش را تکیه داد به تخته سنگ. زیر بغل نادر را گرفت. نفس زنان کشاندش بالا، بردش زیر درخت کِی کُم و به پشت خواباندش. رفت پازن را روی شانه انداخت و تفنگ را برداشت. پازن را کنار نادر گذاشت و تفنگ را کنار پازن. به نادر نگاه کرد. ملخ سبزی روی پیشانی اش بود. روی زانوها کنار نادر نشست. ملخ پر زد و رفت. صابر دست پیش برد و پلک های نادر را بست. بعد کارد دسته صدفی کار زنجان را از زیر شالش بیرون کشید. بلند شد سر پا و نوک شاخه ی کِی کُم به پیشانی اش خورد. کارد را زیر لیفه ی شلوار فرو کرد. تفنگش را برداشت و نگران از حضور ناگهانی رهگذرها راه افتاد و به خودش گفت: کارد را می دم به مادرم و می گم، این کارد را می شناسی؟ بعد شب و روزش می شه اشک. او که هی بی علت اشک می ریزه، این را که ببینه دیگه ول نمی کنه. بهتره همین دور و بر، یک جایی بکنمش زیر خاک.

صدای ریزش سنگریزه ها را شنید: «یوز بود؟...چه بود؟ مثل صدای پر و بال زدن پرنده ی گرفتاری نبود؟ صدای لباس آدم بود شاید؟...کی یه!...شاید کبک یا تیهویی را مار زده...توره هم گریخت...صفدر نیومده باشه؟...انگار سرازیر شد تو دره؟ حالا آدم یا جونور، شاید کبک باشه یا تیهو؟ صدای سنگریزه ها. بعد گفت: «آدمه...داره می آد این طرف، جابر نباشه این وقت شب؟ شاید صفدره؟ نشست تو دره، یوز کجا رفته؟»

صدا زد: «صفدر؟...جواب بده صفدر!...صفدر!...اگر صفدر بود جواب می داد.»

گفت: «کی هستی؟ می دونم تویی جابر. پس چرا خودت را نشون نمی دی؟...کجا کمین کرده؟»

ملخی روی گونه اش نشست.

سرش را به چپ و راست تکان داد. ملخ پر زد و رفت.

گفت: «جابر، می دونم تویی.»

صدای پا و حرکت لباس هایش را شنید. از لابه لای شاخه های کُنار بالای سرش، به آسمان نگاه کرد. خیس عرق، دلش پشت طناب می کوبید و صورت شب توی گل های بابونه بود.

                                      بهمن 1375                                                                                                                                                                           

*- مجموعه استان دایره ها، نشر دورود  1382

 

دایره ها

 

دایره ها *

فرهاد کشوری

 

    

  

«اکرم کجاست؟ چرا نیامد؟ چرا؟ ...»

تیمسار شورولت را از دروازه ی تلخاب بیرون راند.

اکرم گفت: «جون به سر شدم. چقدر کند گذشت.»

موهای روی پیشانی اش را با انگشت ها بالا زد و رو به جاده ای که زیر ماشین می سرید گفت: «از این شهر که بزنیم بیرون، دیگه کسی تو رو با لباس شخصی نمی شناسه.»

تیمسار گفت: «هنوز به دروازه ی اصلی نرسیدیم.»

جیپ را توی آینه ی بغل دید. کنار کشید و راه داد. جیپ رسید کنار شورولت. دست گروهبان یکمی از در باز جیپ بیرون زد و اشاره کرد کنار بزند. تیمسار پا را از روی پدال گاز برداشت. راند روی شانه ی جاده و ترمز گرفت. صدای وحشت زده ی اکرم را شنید: «چکارت داره؟»

تیمسار هراسان گفت: «نمی دونم.»

جیپ از جا کنده شد، رفت جلو شورولت و چرخ هایش کشیده شد روی شن های کنار جاده و ایستاد.

اکرم آهسته گفت: «نکنه اومدن...»

گروهبان از جیپ پیاده شد و به طرف تیمسار آمد. تیمسار شیشه را پایین کشید و با انگشتان لرزانش فرمان را فشرد.

گروهبان سر خم کرد به طرف تیمسار و گفت: «پیاده شو!»

اکرم سر پیش برد و از کنار شانه ی تیمسار گفت: «شما به تیمسار بی احترامی می کنید.»

بانگاهی پرسش گر به چشم های ریز و قهوه ای رنگ گروهبان نگاه کرد.

گروهبان گفت: «تیمسار داره فرار می کنه.»

اکرم با صدای لرزانی گفت: «فرار از کجا؟ برای چی؟ مگر چکار کرده که فرار کنه؟»

پس کشید و به نیم رخ رنگ پریده ی تیمسار نگاه کرد.

تیمسار به روبه رو خیره بود و چیزی نمی دید، به جز حضور هراسناک گروهبان کنار در شورولت.

گفت: «تو برو.»

اکرم بغض کرده گفت: «بی تو برم؟»

«چاره ای نیست.»

اکرم بازویش را گرفت: «پیاده نشو.»

تیمسار رو کرد به اکرم. مژه های خیسش را دید و گفت: «اگر می تونستم تنهات نمی گذاشتم.»

چرخید پیاده شود، فشار دست اکرم نگهش داشت. سر برگرداند به طرف اکرم و گفت: «بعد می بینمت.»

دست اکرم سست شد. تیمسار پیاده شد. صدای اکرم را شنید: «خواهش می کنم بگذارید بریم. شوهرم بی گناهه.»

تیمسار شانه به شانه ی گروهبان به طرف جیپ رفت و صدای بستن در شورولت را شنید. کنارِ درِ باز جیپ سر بر گرداند. اکرم پشت فرمان نشسته بود. پای لرزانش را توی جیپ گذاشت. دست گرفت به قاب در جیپ، خودش را بالا کشاند و روی صندلی نشست.

شنید: «اونطرف تر تیمسار، من هم باید بشینم.»

سرباز پشت فرمان گفت: «که می خواستی در بری؟»

گروهبان گفت: «باید بری بشینی پشت میزت.»

تیمسار با خود گفت: «کدام میز؟»

جیپ دور زد و از کنار شورولت گذشت. اکرم دست ها را گذاشته بود روی فرمان و نگاهش می کرد. تیمسار گفت: «ارتش تسلیم شده. حکومت سقوط کرده.»

صدایش می لرزید. به خودش گفت: «پاک خودت را باختی. به خودت مسلط باش.»

جیپ جلو دروازه ی تلخاب ایستاد. سرباز تفنگ به دوش آمد کنار کاپوت جیپ، از توی شیشه ی جلو به تیمسار نگاه کرد. بعد رفت مانع را بالا زد.

مگسی را که روی چانه اش نشست ، با دست راند.

جیپ جلو ساختمان دفتر کارش ایستاد. با اشاره ی دست گروهبان از پله بالا رفت. جلو در سر بر گرداند. گروهبان پای پله ایستاده بود و نگاهش می کرد. رو بر گرداند و رفت توی راهرو و در را پشت سر بست. در دفترش را باز کرد. از اتاق منشی گذشت، از در باز اتاقش تو رفت و ایستاد. نگاه هراسانش توی اتاق چرخید. در را با دستی لرزان بست. صدای در راهرو را شنید. به صدای پاهای توی راهرو گوش داد و به دیوار آن سوی میزش خیره ماند. تنها نه میخ از سه عکس روی دیوار مانده بود و نخی از تک میخ های بالا آویزان بود. جلو رفت. روی صندلی گردانش نشست و به جای خالی عکس های زیر شیشه ی میزش نگاه کرد.

فکر کرد: «چرا کسی نیست؟ آجودانم؟ منشی ام؟ ... گروهبان توی راهرو چرا نمی آد تو؟»

گوشی خط مستقیم را برداشت. صدای خش خشی توی گوشی پیچید. نگاهش روی سیم تلفن سرید و به دو شاخه ی فرو رفته ی توی پریز رسید. گوشی را گذاشت.

گوشی تلفن داخلی را برداشت. مرکز را گرفت. صدایی از توی گوشی گفت: «بفرمایید.»

«تیمسار هستم.»

ارتباط قطع شد.

«حالا اکرم از دروازه گذشته؟ ... سرهنگ؟ ... به سرهنگ تلفن کنم.»

شماره سرهنگ را گرفت. تلفن چهار بار زنگ خورد. منتظر صدای آشنای سرهنگ بود.

گفت: «الو.»

صدای ناآشنایی جواب داد: «بفرمایید.»

«تیمسار هستم.»

«سلام تیمسار.»

«با سرهنگ کار دارم.»

«تشریف ندارن.»

«کجا رفتن؟»

«نمی دونم تیمسار.»

«اگر آمدن بگو بیاد پیش ام.»

گوشی را گذاشت: «کدام گوری رفته؟ حتماً پشت میزش نشسته و داره به من می خنده... آرام باش... چطور می تونم آرام باشم، وقتی که مرگ توی راهرو منتظرم ایستاده. نمی تونم، نمی تونم آرام باشم.»

با شنیدن صدای پاهای توی راهرو، به در بسته اتاق نگاه کرد. شقیقه هاش می کوبید.

مگس دور سرش چرخید و روی تیغه بینی اش نشست. دست که بلند کرد، مگس رفت روی دیوار کنارش نشست. به چهره های خاموش کنار تانک ها نگاه کرد. به خودش گفت: «حالا اثر حرفام را باید ببینم و بعد ضرب شستم را نشون بدم. دفاع تو این موقعیت یعنی مرگ.»

افسری از صف بیرون زد و روی شنی تانک پرید و خبردار ایستاد. گروهبان یکمی میان صف و ردیف تانکها ماند. سه سرباز از صف بیرون آمدند. چند لحظه به اطراف نگاه کردند و برگشتند توی صف. تیمسار با دست به پرچم اشاره کرد. بعد دستش را به آرامی پایین اورد و گفت: «تنها یک افسر شجاع و یک گروهبان دلیر وفاداری به این پرچم را فراموش نکرده اند؟»

گروهبان رفته بود توی صف و افسر، روی شنی تانک این پا و آن پا می کرد.

فکر کرد: «فاجعه است. صدای مصیبت بار شیپور عقب نشینی را می شنوم.»

وقتی رو کرد به افسر او را روی شنی تانک ندید.

«اکرم کجاست؟»

اکرم با موهای خیس روبه رویش ایستاد. تیمسار به آرامی کنارش زد. در اتاق خواب را باز کرد و پا به کفش تو رفت. شنید: «با کفش؟»

به طرف تختخواب رفت. دست زیر تشک برد. وقتی دستش را بیرون کشید، دو ورق کاغذ توی دستش بود. اکرم ردیف زیر هم اسم هایی را روی ورقه ها دید و به دایره های سرخ جلوشان ها نگاه کرد.

گفت: «این اسم ها ...»

تیمسار کاغذ را تا زد و گفت: «مگر نشنیدی؟»

«چی رو نشنیدم؟»

«سقوط کرد.»

«چی؟»

«همه چیز.»چشم های وحشت زده ی اکرم به ورق های تا شده ی توی دست تیمسار بود. دست به قاب در گرفت و تو روی تیمسار گفت: «حقیقت داره؟»

جوابی نشنید.

گفت: «حالا باید چکار کنیم؟»

تیمسار گفت: «ما مثل خلبانی هستیم که هواپیماش را زدن. باید بپریم بیرون. فرصت نداریم.»

اکرم دست از روی قاب در برداشت. دو قدم جلو آمد و خیره به چشم های نگران تیمسار گفت: «کجا بریم؟»

تیمسار گفت: «نمی دونم.»

به ورق های توی دستش نگاه کرد و از اتاق بیرون زد. اکرم پشت سرش به آشپزخانه رفت.

تیمسار بشقابی از توی آبچکان بالای ظرفشویی برداشت. ورق ها را توی بشقاب ریز ریز کرد. بشقاب به دست از آشپزخانه بیرون رفت. صدای اکرم را شنید: «چی به سر ما می آد؟»

تیمسار جوابی نداد.

«گفتم چی به سر ما می آد؟»

تیمسار از در توالت تو رفت. صدای نفس های اکرم را از پشت سر می شنید. تکه های ریز کاغذ توی بشقاب را در چاهک سنگ توالت خالی کرد و سیفون را کشید. صدای اکرم را شنید: «چی به سر ما می آد؟»

تیمسار جوابی نداد.

«گفتم چی به سرما می آد؟»

«نمی دونم. هیچ نمی دونم.»

تیمسار ایستاد تا اثری از تکه های ریز کاغذ نماند.

از توالت بیرون زد. توی راهرو گفت: «وقت نداریم. زود لباس بپوش و وسایل را جمع کن.»

بشقاب را توی آبچکان گذاشت و به اتاق خواب رفت. اکرم پشت سرش توی اتاق آمد. تیمسار رو به آینه ی دیواری ایستاد. چشم های هراسان اکرم از توی آینه به او خیره بود.

تیمسار گفت: «آژیر خطر برای ما به صدا در آمده. پرچم سفید هم دیگه فایده نداره. باید چمدون ها را ببندیم. چیز اضافی با خودت نیار.»

«پس وسایل خونه؟»

«باید فرار کنیم اکرم.»

اکرم از اتاق بیرون رفت. تیمسار برابر آینه ی قدی روی کمد، هراسان به تاج و ستاره ی روی شانه هایش نگاه کرد. تند دکمه های فرنج ش را باز کرد و روی تختخواب انداخت. گره ی کرواتش را باز کرد و اندخت روی فرنج. پیراهنش را در آورد. زیر پیراهنی به تن احساس آرامش می کرد. بعد اجزاء صورتش را از نظر گذراند و هراسان روی تخت نشست.

«چرا اکرم نیامد؟»

صدای ویز ویز مگس را بالای سرش می شنید.

حرکت دستش مگس را که می آمد روی پیشانی اش بنشیند تاراند. گوش داد به صدای پاهایی که نزدیک می شد. بلند شد، پیراهن اش را زیر شلوار گشاد بی کمربندش کرد. به یقه ی پیراهن اش دست کشید. خم شد کت اش را از روی موکت کف اتاق برداشت و پوشید. با انگشت ها موهایش را شانه زد. کلید در قفل چرخید. در باز شد. جوان سبزه رو از میان در گفت: «بیا بیرون!»

تیمسار به چشم های مرد جوان خیره ماند.

با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: «ملاقاتی دارم؟»

جوان سبزه رو گفت: «نه.»

«پس...»

دهانش خشک شد.

گفت: «شوخی می کنید.»

 شنید: «با کسی شوخی نداریم.»

دو مرد جوان از کنار جوان سبزه رو، سر از میان در گاه پیش آوردند و به تیمسار نگاه کردند. کفش هایش را پا کرد و با قدم های لرزان از اتاق بیرون زد. جلو سه مرد جوان راه افتاد و از در باز ساختمان بیرون رفت. فکر کرد: «شاید...اکرم؟ پس چرا گفت نه؟...شاید..».پا روی چمن گذاشت. سر بلند کرد، تکه ابر بزرگی جلو آفتاب را گرفته بود و نرمه باد خنکی می وزید. با قدم های سست رفت زیر شاخه های انبوه کنار پیر میان حیاط ایستاد.

شنید: «از اینجا تکون نمی خوری.»

سه جوان که پشت به او رفتند توی ساختمان و در را پشت سر بستند.

نگاهش روی دیوارهای باشگاه سرید.

زنگ در حیاط به صدا در آمد. درررینگ! درررینگ!

«شاید اکرم باشه؟»

پیرمردی از در ساختمان بیرون آمد و آهسته به طرف در حیاط رفت. در را باز کرد. مرد سیاهپوشی از روی شانه ی پیرمرد به تیمسار نگاه کرد. از کنار تل چوب های نیم سوخته ی کنار راهرو پیش آمد. جلو ساختمان روی پاها نشست و به دیوار تکیه داد. تیمسار مرد را شناخت.

«من از جنابعلی می خوام به عدالت عمل کنی. به دستور همین آدم پسرم را کشتن.»

انگشت اشاره ی مرد رو به سینه ی تیمسار سنگینی می کرد.

«چرا اکرم نیامد؟ چرا؟»

نگاهش را از مرد گریزاند و به سکوی شیرجه پشت دیوار استخر نگاه کرد.

صدای زنگ در توی حیاط پیچید.

«شاید اکرم ... شاید...»

زنی چادری تو آمد. قاب عکس بزرگی زیر بغل گرفته بود. قاب عکس را به دیوار ساختمان تکیه داد و کنارش نشست. جوان توی قاب عکس به او خیره بود.

زن به تیمسار اشاره کرد. «همین مرد قاتل پسرمه. پسرم را همین کشت.»

تیمسار رو به زن گفت: «من خانم؟ من آزارم به کسی نرسیده. دستم به خون کسی آلوده نشده. شما اشتباه می کنید.»

«الآن نشونت می دم که چه به روز ما آوردی؟»

کیف دستی اش را از زیر چادر بیرون آورد. در کیف را باز کرد. چند لحظه توی کیف را جستجو کرد. پنجه ی دستش همراه عکسی رو به تیمسار آمد.

تیمسار به چهره ی جوان هفده هیجده ساله ی توی عکس نگاه کرد..

«حالا شناختی ش؟»

«نمی شناسمش، اصلاً نمی شناسمش... چرا اکرم نیامد؟»

پنجه ی اکرم شانه اش را می فشرد. صدای زنگ نگاهش را از چشم های توی قاب عکس کند و به طرف در برد.

«اکرم ؟ شاید، شاید اکرم ...»

مرد سیاهپوشی تو آمد. قلاب قفسی توی دستش بود. کنار در ساختمان قفس را جلوش گذاشت، روی پاها نشست و به دیوار تکیه داد. تیمسار قناری بی قرار توی قفس را دید.

«اکرم کجاست؟»

برق اشک روی مژه های اکرم. کودکی رو به لبخند پدر بزرگش می رفت و می شنید: «تیمسار کوچولو. تیمسار کوچولو.»

«شاید اکرم رسیده به دروازه ی شهر؟»

به میز چوبی شکسته ی کنار استخر چشم دوخت، تا از نگاه مردها، زن، قاب عکس و قناری بگریزد.

دلش مثل قناری توی قفس بی قرار بود. آرنج های پدر بزرگ روی میز قهوه ای سوخته بود و دست ها ستون چانه.

گفت: «کی امیر ارتشه؟»

پسرکی از آن سوی میز، انگشت اشاره اش را بالا برد. دست اکرم شانه اش را فشرد. پدر بزرگ رفت. پسرک محو شد و میز شکسته در نگاهش ماند. کمر شلوارش را تا روی شکمش بالا کشید.

«چرا اکرم ... حتماً یک نفر به من می گه که زنده می مونم... می گه که مرگی در کار نیست.»

اشک از روی مژه های اکرم غلتید روی گونه هاش. دلش مثل طبل بزرگ می کوبید. عقب رفت و شانه داد به تنه ی کنار. لب هایش می لرزید. مگسی روی پیشانی اش نشست. دست به طرف پیشانی برد. مگس پر زد و بالای سرش چرخید.

«نه، مرگی در کار نیست. من نمی خوام بمیرم، نمی خوام... چرا اکرم...؟»

نگاه هراسانش از روی تل چوب نیم سوخته ی میز بیلیارد کنار در، رفت روی گربه ی سفید روی دیوار. به آزادی گربه غبطه خورد. بعد سر پایین انداخت و به کفش های بی بندش نگاه کرد.

«اکرم ... بالاخره می رسه. شاید حالا رسیده پشت در ...»

شلوارش را بالا کشید. سربلند کرد و با تنی لرزان به دیوار کنار در حیاط نگاه کرد. گربه رفته بود و کلاغی روی دیوار نشسته بود.

                                                                                                  مرداد 1377

 

*- مجموعه داستان دایره ها، نشر دورود، شاهین شهر، 1382