زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

داستان

پرنده ی خوشبختی

فرهاد کشوری


آفتاب چشمش را زد. دست سایبان چشم‌ها کرد. تا آنجاهایی که آفتاب آزارش نمی‌داد به آسمان نگاه کرد.دست پایین آورد و به دور و برش نگاه کرد. همه‌ی سرها رو به آسمان بود. مرد و زن به آسمان نگاه می‌کردند. دوباره دست سایبان چشم‌ها کرد. نگاهش روی لکه سفید ماند. با خود گفت: «دیدمش!»

کبوتر سفید درشت و درشت‌تر می‌شد. دلش تند می زد و دهانش خشک بود. گفت: «خودشه. داره نزدیک می‌شه.»

کبوتر رفت به طرف راست. بعد دور و محو شد. دستش پایین افتاد. دست ها را توی جیب‌ها فرو برد و آه کشید. به سمتی که کبوتر رفته بود نگاه کرد. کبوتر برگشته بود و می‌آمد به طرفش. پنجه ی دستش را برد بالای چشم هایش. کبوتر آمد پایین. با خود گفت: «داره میاد به طرفم؟»

کبوتر چرخید به چپ و بعد دور زد و پایین آمد. دست ها را پایین آورد. کبوتر بالای سرش بود. زانوهایش زیر سنگینی تنش سست می‌شد. تند تند نفس می‌زد. دندان‌ها را روی هم فشرد. پیش از این که کبوتر روی شانه‌اش بنشیند. لغزش نرم بالش را بر گوشش حس کرد. قلبش نزدیک بود از سینه اش بیرون بزند.

از اطرافش شنید: «ها ا ا !»

انگشت‌های اشاره رو به او بود.

«او!»

«اونجا!»

«خوش ‌به حالش!»

«مرد خوشبخت!»

ماشینی به سرعت طرفش می آمد و گرد و خاک به سر و روی آدم هایی که برایش راه باز کرده بودند می ریخت.

«راه باز کنین!»

«کنار، کنار!»

بنز مدل بالای آلبالویی رنگ از دور می‌آمد. بنز نیم‌ دوری زد و جلوش ترمز کرد. هر چهار در ماشین همزمان باز شد. چهار مرد پیاده شدند و به طرفش آمدند. مرد دوربین عکاسی به دستی  گفت: «تکون نخور! بی‌حرکت!»

لبخندش روی لبهایش خشکید. صدای دوربین را در سکوت اطرافش شنید. عکس نیمته‌ای از او و کبوترِ  گرفته بود. عکاس دوربین را پایین آورد. مرد لاغراندام گفت: «تکون نخور!»

عکاس به چپ رفت و گفت: «نیمرخ با کبوتر... بی‌حرکت... عالیه!... تمام شد»

مرد تنومند ی که عینک دودی به چشم داشت گفت: «پس مرد خوشبخت تو یی. سوار شو!»

چنگ انداخت کبوتر را گرفت و گذاشت توی قفس. قفس را برد گذاشت پشت بنز.

شنید: «سوار شو!»

رفت پشت بنز نشست. عکاس و مرد تنومندی دو طرفش نشستند. مرد لاغراندام جلو نشست. بنز دور زد. جمعیت عقب رفت و راه داد. بنز سرید میان دالان طولانی آدم ها. مرد لاغراندام از توی آینه نگاهش کرد. آدم‌ها برایش دست تکان می‌دادند.  او نگاهشان می‌کرد.

مرد لاغر اندام گفت: «چه احساسی داری؟»

ذوق زده گفت: «احساس خوشبختی.»

مرد تنومند گفت: «جالبه.»

راننده گفت: «خوبه.»

دالان آدم‌ها تمام شد. ماشین پیچید توی جاده‌یِ آسفالت. تک و توک آدم‌ها از کنار جاده بنز را به هم نشان می‌دادند. احساس تشنگی می‌کرد. بعد فکر کرد: «دختر حاکم چه شکلیه؟»

چهره‌اش را در ذهنش ترسیممی کرد. اول چشم‌ها. چشم‌های درشت و قهوه‌ای تیره با مژه‌های بلندِ سیاه. موها ریخته روی شانه‌ها. صورتِ گرد. بعد بینی و لب و چانه و گونه‌ها.

با خودش گفت: «اگر این شکلی نبود؟»

چشم‌هایش ‌ماند، همان چشمان درشت قهوه‌ای تیره با مژه‌های بلند. صورت بیضی ‌شد. موها نه کوتاه و نه بلند. بعد بینی و لب و چانه و گونه‌ها. دلش تند می‌زد.

به بید مجنون توی باغ ملی نگاه کرد. لیلی توی ذهنش جان گرفت. بیابان... گرما... تشنگی... باد گرم... تشنگی. مردی که نشسته بود روی نیمکت توی باغ ملی و روزنامه می‌خواند تا بنز را دید بلند شد سرپا. چند قدم جلو آمد. به بنز نگاه کرد. حتما او را دیده بود.بعد انگار با دست به او اشاره ‌می کرد. شاید می خواست چیزی به او بگوید. بنز نرسیده به چهارراه پشت چراغ قرمز ایستاد. به ازدحام ماشین‌ها نگاه کرد. وقتی چراغ سبز شد ماشین از جا کنده شد. پیچید به راست. از چند خیابان گذشت و رفت توی جاده‌ی خلوتی. شکل چهره‌ی دختر را توی ذهنش عوض کرد. ماشین جلو در بزرگ کاخ زد روی ترمز. در باز شد. ماشین آرام  رفت توی پارکینگ بزرگی ایستاد. مرد لاغراندام گفت: «پیاده شو!»

پیاده شد. جلو مردها روی سنگفرش سفید و براق میان حیاط به طرف عمارت بزرگ کاخ رفت. هنوز به نیمه راه سنگفرش نرسیده بود که مرد تنومند جلو آمد و دستش را گرفت و بردش به طرف مردی که زیر سایه‌بانی آفتابی پشت میزی نشسته بود. مرد را شناخت: «خودشه پدر دختر!»

نرمی چمن را زیر پاهایش احساس می کرد. روبه روی مردی که پیراهن و شلوار سفید پوشیده بود و عینک آفتابی به چشم داشت ایستاد.

چهره‌ خودش را توی شیشه‌های عینک مرد می‌دید.

گفت: «سلام.»

دست پیش برد با پدر دختر دست بدهد.

دستی از آن‌سوی میز پیش ‌آمد.

شنید: «خوشحالی؟»

«بله، این سعادت... »

سعی کرد آب دهانش را قورت بدهد. گلوی خشکش را تر کند و راحت تر حرف بزند. گفت: «سعادت... خوشبختی...»

مرد لبخند بر لب گفت: «راهنماییش کنید.»

با اشاره مرد لاغر کنارشان راه افتاد.

فکر کرد: «پدر زن آینده.»

از مقابل ایوان طولانی و بلند کاخ گذشتند و از کنج عمارت پیچیدند به راست و در امتداد دیوار بلند کاخ پیش رفتند.

با خودش گفت: «خودش را نباید ببازه. چه کلماتی را باید به کار ببره؟... شانس؟ نه... سعادت، خوشبختی... کبوتر خوشبختی. روز خیال‌انگیز... روز شورآفرین... روز... روز شیرین... روز...»

به خودش گفت: «حتماً تو کاخ جداگانه‌ای زندگی می‌کنه. شاید درش پشت کاخ باز می‌شه.»

کنج ساختمان پیچید و ایستاد. عقب عقب رفت. بازوهایش را گرفتند. هفت سرباز تفنگ به دست رو به دیوار خبردار ایستاده بودند. افسری کلت به کمر از کنار سربازها به او نگاه می‌کرد. پشت سر مرد بید مجنون بیهیچ جنبشی به دیوار تکیه داده بود.

گفت: «پس دختر؟»

مرد لاغراندام باتعجب گفت: «دختر؟ کدام دختر؟»

«دختر حاکم.»

مرد لاغراندام به دو مرد دیگر نگاه کرد و بعد گفت: «کدام دختر حاکم؟»

«مگر دختر حاکم قراره با من عروسی کنه. کبوتر خوشبختی.»

مرد لاغر اندام رو به مردی که دوربین از گردنش آویزان بود گفت: «شاید اون افسانه قدیمی را می‌گه، یادت میاد؟»

عکاس گفت: «کدوم افسانه؟ یادم نمیاد.»

مرد لاغراندام گفت: «مادربزرگم سال‌ها پیش این افسانه را برام تعریف کرد.»

عکاس گفت: «وقتی به دنیا اومدم مادربزرگم مرده بود.»

مرد تنومند گفت: «همچه چیزی من نشنیدم نه.»

مرد لاغراندام گفت: «یک افسانه قدیمی‌یه.»

مرد جوان گفت: «نه، افسانه نیست. دختر حاکم کجاست؟»

مرد لاغراندام گفت: «کدام دختر؟ حاکم اصلاً دختر نداره.»

«دروغه! چطور ممکنه حاکم دختر نداشته باشه.»

بازوهایش را کشیدند و بردند. وقتی پشت به دیوار ایستاد. لوله‌ی هفت تفنگ رو به او بود.

نگاهش از روی برق لوله‌ها بالا رفت و سرید روی پنجره‌ها. پرده‌ی تمام پنجره‌ها کشیده بود و هیچکس پشت هیچ پنجره‌ای نبود.

 

11/2/76 شاهین شهر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد