گفتگو با فرهاد کشوری داستان نویس
رضاشاهِ من، تنها رضاشاه ممکن نیست1
مجتبی صولت پور
متولد سوم تیرماه 1328 در میانکوهِ آغاجاری از توابع استان خوزستان است و سال هاست داستان می نویسد و داستان هایش هم در این جا و آن جا منشر می شود. نخستین کتاب منتشر شده اش به 40 سال قبل برمی گردد که داستانی برای کودکان است به نام «بچه آهوی شجاع». کشوری از آن زمان تا امروز 10 عنوان کتاب دیگر هم منتشر کرده است که شامل سه مجموعه داستان و هفت رمان می شود: «بوی خوش آویشن»(فردا: 1372)، «شب طولانی موسا» (ققنوس: 1382)، «دایره ها» (دورود: 1382)، «گره کور» (ققنوس: 1383)، «کی ما را داد به باخت» (کی ما را داد به باخت؟» (نیلوفر: 1384)، «آخرین سفر زرتشت» (ققنوس: 1386)، «مردگان جزیره ی موریس» (زاوش: 1391)، «سرود مردگان» (زاوش: 1392)، «دست نوشته ها» (نیماژ: 1394)، «صدای سروش» (روزنه: 1394). داستان های کشوری مورد توجه منتقدان و جوایز ادبی قرار گرفته و نقدهای متفاوتی درباره ی آن ها در طی این سال ها منتشر شده است. او از سال 1361 در شاهین شهر اصفهان ساکن است، این روزها بیش از پیش فعال است و آثار دیگری به زودی منشر می کند. در خصوص چند دهه داستان نویسی کشوری و به خصوص دوسه اثر اخیرِ او این شماره به سراغ این داستان نویس خلوت گزیده ی جنوبی رفته ایم که ماحصل این گفتگو پیش روی شماست.
ـ آقای کشوری، شما نویسندهی پرکاری هستید اما اگر ممکن است با اولین کتابتان شروع کنیم: مجموعه داستان «بوی خوش آویشن» (فردا: ۱۳۷۲) که آغازگر حضور رسمی و حرفهای شما در ادبیات داستانی بود و هنوز هم خیلیها شما را با آن مجموعه بهیاد میآورند. از سال ۱۳۷۲ و چگونگی چاپ این کتاب بگویید.
داستان نویسی را از سال 1351 با چاپ داستان «ولی افتاد مشکل ها» در صفحه ی تجربه های آزاد مجله تماشا شروع کردم. در سال 1355 کتاب کودکانِ «بچه آهوی شجاع» را انتشارات رز منتشر کرد. تا سال 1360 تعدادی داستان نوشتم که در سال 1362 آن ها را کنار گذاشتم. در سال های 1362 تا 1364داستان هایی نوشتم که نشر فردا در سال 1372 آن را در کتاب «بوی خوش آویشن» منتشر کرد. متأسفانه به علت اختلاف شرکا، نشر حدود یک سال تعطیل شد و به پخش کتاب لطمه زد.
ـ عمدهی همنسلان شما قبل از دههی 70 دست به انتشار کتاب زده بودند و از این جهت انتشار کتاب اول شما با آغاز کار نویسندههای جوانتری همزمان شده بود. فضای داستاننویسیِ دههی 70 و بعد از آن، در مقایسه با داستاننویسان بهاصطلاح نسل سوم چه تفاوتها یا احیانا شباهتهایی داشته و دارد؟
نویسندگان نسل سوم از تکنیک های تازه و شیوه های نو در روایت آثارشان استفاده کردند. پس از دهه ی 70 و به خصوص در دهه ی 80 با گسترش کلاس های داستان نویسی و اقبال بیشتر برای نوشتن و چاپ، آثار داستانی از نظر کمی افزایش یافت و تعداد کسانی که به داستان نویسی روی آوردند بیشتر شد. و چون نسل سوم نویسندگان شاخصی در میان آن هاست که هرکدام سبک و سیاق خود را دارند. نوجویی نویسندگان نسل سوم در نویسندگان در این سه دهه هم تداوم دارد.
در دهه ی 70 بر شیوه های خاصی از نوشتن تأکید می شد که به مرور انواع نحله های داستان نویسی در این چند دهه در کنار هم قرار گرفتند. در این کمیت زیاد و نبود مجله های متعدد ادبی که این آثار را بررسی کنند، ممکن است آثار شاخصی به خصوص از جوانان نو قلم باشد که نادیده گرفته شود.
در دهه ی 40 و اوائل دهه ی 50 اگر کسی در مجله ای و یا جنگی داستانی چاپ می کرد، همین داستان باعث اشتهارش می شد و خوانندگان او را می شناختند. در این دو دهه، تعداد داستان نویسانمان رشد کرد اما خوانندگان ادبیات داستانی سیر نزولی طی کرد. نشریات و جنگ های ادبی که مددکار داستان نویسی اند، نه تنها رشد نکردند بلکه آن ها هم که حضور دارند، بیشترشان بعد از مدتی بنا به دلایلی تعطیل می شوند. قضاوت درباره ی نسل سوم و آن ها که در دهه ی 70 به بعد نوشتند، نیاز به گذشت زمان بیشتری دارد.
ـ شما متولد مسجد سلیمان هستید اما در شاهینشهر زندگی میکنید. خوزستان و اصفهان دو قطب مولد در داستاننویسی ما هستند. شما آیا از ادبیات مولدِ این دو، بهره گرفتهاید؟
من در شهرک شرکت نفتی میانکوهِ آغاجاری متولد شدم و در 21 سالگی به مسجدسلیمان رفتم. اهل مسجدسلیمان ام و ساکن شاهین شهر.
آثار داستانی اکثر نویسندگان خوزستانی و اصفهانی را خوانده ام و می خوانم و همچنین آثار دیگر نویسندگان ایرانی و آثار ترجمه شده ی خارجی را تا آن جا که فرصت داشته باشم می خوانم. خواندن آثار خوب به نویسنده وسعت دید می دهد و او را با تجربه های جدیدی آشنا می کند. از خوانده هایم بهره گرفته ام اما شیوه ی خاص خودم را دارم؛ نه این که بگویم سبک خاصی دارم. تجربه ی زیسته و تأثیر واقعیت و تخیل ام مثل هر نویسنده و فرد دیگری خاص خودم است.
خط مشخصه ی تفاوت داستان نویسی خوزستان در دهه های پیش گرایش به برون گرایی و عینیت بود و اصفهان به درون گرایی و ذهنیت. در سال های اخیر این تفاوت ها کم رنگ شده، هرچند شاخصه ی داستان نویسی خوزستان هنوز برون گرایی است اما این تفاوت دیگر مثل دهه های پیش نیست. ادبیات داستانی ما از مرز استانی گذر کرده است. به تازگی برای چندمین بار «شازده احتجاب» را خواندم و از خواندنش لذت بردم.
ـ شاید مهمترین کتاب شما در سالهای اخیر، رمان «مردگان جزیرهی موریس» (زاوش: ۱۳۹۱) باشد که برندهی جایزهی «مهرگان» هم شده. در یک نگاه، «مردگان جزیرهی موریس» به دلیل موضوع کار نشدهاش بسیار جذاب به نظر میرسد. رمان روایتگر زندگی رضاشاه در زمان تبعید در جزیرهی موریس است، اما جذابیتهای کتاب فراتر از ایدهی آغازین، و بیشتر مربوط به پیوند بستر تخیلی با موضوع تاریخی آن است. اگر بخواهیم دربارهی این پیوند و همنشینی صحبت کنیم، آیا «مردگان جزیرهی موریس» میتواند یک رمان تاریخی باشد؟
وقتی بخواهیم رمانی بنویسیم که سر در تاریخ دارد، اول باید تکلیف خودمان را با تاریخ روشن می کنیم. چون «مردگان جزیره ی موریس» فانتزی نبود، پس باید با توجه به تاریخ و به مدد تخیل نوشته می شد. هیچ رمان تاریخی بدون تار و پود تخیل نوشته نمی شود. در غیر این صورت، مستندی تاریخی است و نه رمان تاریخی. در این رمان مرده هایی که هیچ وقت در زندگی شان مجال دفاع از خود را نداشتند، از میان درختان اکالیپتوس خانه ی رضاشاه در جزیره ی موریس بیرون می زنند و حرف های درگلومانده شان را به زبان می آورند.
برای نوشتن این رمان کتاب های زیادی درباره ی رضاشاه خواندم، از جمله خاطرات ایزدی و شمس پهلوی از اقامت شان در جزیره ی موریس. اما تنها به وقایع تاریخی بسنده نکردم. سعی کردم با فضاسازی و تخیل در پیشبرد ماجراهای رمان و حضور مدام مردگان و حرف هایشان، شخصیت پیچیده ی رضاشاه را نشان بدهم. انبوه درختان اکالیپتوس در خانه ای که رضاشاه در آن ساکن بود، در واقعیت وجود نداشت. از خانه ی رضاشاه چند عکس در کتاب ها دیدم و از شهر موریس تعدادی عکس در اینترنت. به جز استفاده از این چند مورد محدود، خانه و شهر ساخته ی تخیل ام است.
ـ شخصیت رضاشاه در دوران تبعید، تا چه حد برساختهی ذهن شماست؟ هویتِ او در این رمان چندبُعدی و گونهگون است، اما گاهی استیصالش نمایشی شده و به فکاهی میزند. «روزنامهی "نوبهار" را محکم کوبید روی میز. شروع به قدم زدن کرد در طول اتاق، به دیوار رسید. برگشت کنار میز ایستاد.» (از رمان) این آیا به هویتِ داستانیِ اثر لطمه نمیزند؟ رمان را از داستان بودنش دور نمیکند؟
رضاشاه در رمان، شخصیتی تاریخی ست که در فضایی تخیلی زندگی می کند. حرف هایی که بین رضاشاه و مرده ها رد و بدل می شود ریشه در واقعیت دارد. اما رفتار و کنش شخصیت ها محاط در فضایی تخیلی است. رضاشاه با وجود آن که شخصیتی تاریخی است، اما چینش صحنه ها، شیوه و لحن و چگونگی گفتگوها، کابوس ها و فضا، روابط شخصیت ها و تدوین آن ها در ساختار رمان کار نویسنده است. نویسنده ذهنیت و علایقی دارد که در اثر نمود پیدا می کند و شخصیت ها را می سازد.
ماجرای روزنامه ی بهار فکاهی نیست، تراژدی است. برخورد رضاشاه را با اصحاب جراید و نظارت شدیدش را نشریات نشان می دهد. نمونه اش کتک زدن میرزاحسن خان صبا، مدیر روزنامه ی «ستاره ی ایران» است. میرزاحسن خان صبا تنها کاری که می کند خودش را به کنج اتاق می رساند تا شاید کمتر کتک بخورد. رمان در این صحنه بعدی از شخصیت رضاشاه را برملا می کند. شخصیت رضاشاه در جزیره ی موریس محاصره در گذشته اش است؛ گذشته ای که او را رها نمی کند و روز و شب و در خواب و بیداری سر به دنبال اش دارد.
ـ در نهایت میماند حس باورپذیری، در آثاری که موضوعی تاریخی دارند، همیشه این مسئله پیش کشیده میشود. هنوز تولستوی را به خاطر روایت مستندش از ناپلئون در «جنگ و صلح» تحسین میکنند، در حالی که تولستوی هرگز ناپلئون را ندیده بود. در «مردگان جزیرهی موریس» چقدر باورپذیری برای شما مهم بوده است؟ منظور این است که اگر رضاشاهِ شما را نتوان تنها رضاشاهِ ممکن در تبعید فرض کرد، کتاب شما چه تأثیری از خود باقی میگذارد؟
رضاشاهی که در کتاب «مردگان جزیره ی موریس» تنها رضاشاه ممکن نیست، چون ممکن است به تعداد رمان هایی که در باره ی رضاشاه نوشته می شود رضاشاه ممکن وجود داشته باشد. رضاشاه رمان از یکسو رضاشاه تاریخی است که پا در واقعیت دارد و در کتاب های زیادی از کودکی تا تبعید درباره ی اش نوشته اند. از طرف دیگر نویسنده ی رمان شخصی است با پس زمینه های فکری و شیوه ی نگاه و بینش و دانسته های خود. او با این ها دست به نوشتن می زند؛ هرچند بسیاری از واقعیت های تاریخی مصالحی ست که رمان را می سازد، اما نویسنذه نقش خودش را بر کار می زند. به همین علت رضاشاه «مردگان جزیره ی موریس» تنها رضاشاه ممکن نیست. به تعداد نویسندگانی که درباره ی رضاشاه در تبعید بنویسند، رضاشاه ممکن در تبعید وجود دارد.
ـ در سالهای اخیر هم چند کتاب از شما منتشر شده است؛ از جمله میتوان به «صدای سروش» (روزنه: ۱۳۹۴) اشاره کرد. راویِ رمان که از لندن به مسجدسلیمان (زادگاه خود شما) آمده، قرار است پدیدآورندهی نوعی تقابل فرهنگی، یا مقایسهی فرهنگی میان فرهنگ اروپایی و فرهنگ قوم بختیاری باشد. «فقط در خوابهایم انگلیسی حرف میزدم. صبحها وحشتزده بیدار میشدم که مبادا به قول ایرانیها بند را آب داده باشم.» (از رُمان) در همین یک خط هم شاهد این تقابل هستیم اما شخصیتها در بستری تیپیکال رشد کردهاند و بیشتر تیپ اند تا شخصیت؛ مثلا تیپِ راویِ انگلیسی. از این جهت، آیا این بازنمود فرهنگی در رمان «صدای سروش» به عمقِ داستانیِ خود رسیده است؟
مأموریت جیکاک در میان ایل بختیاری برای تقابل فرهنگی نیست. هدف مأموریت اش ایجاد خلل در روند جنبش ملی شدن صنعت نفت بود. او پیش از انجام این مأموریت در مسجدسلیمان بود و به زبان بختیاری و آداب و رسوم مردم آشنایی داشت. در لندن آموزش زبان بختیاری می بیند و عازم مأموریت اش می شود. هدف اش استفاده از زودباوری، ساده دلی، ساده اندیشی و مهربانی مردم منطقه در پیشبرد مأموریت اش بود. او در این مأموریت نه تنها انگلیسی نبود بلکه قدیسی بود فرستاده ی «صاحبِ وجود». قدیسی که برای نجات مردم منطقه از رنج و سختی و مرارت های زندگی آمده بود. خاک زیر پایش را در کیسه می کردند و از بالای در خانه ها و تیرک سیاه چادرها می آویختند تا هنگام عبور از زیر کیسه ها، آن خاک به زندگی شان برکت بدهد. او قرار بود آن ها را به جایی ببرد که بی کار و تلاش، آن چه نیاز دارند به در خانه شان بیاید و در آن مکان موعود، دیگر درد و مرض و مرگ به سراغ شان نیاید.
در رمان، جیکاک یک جاسوس تیپیک نیست. از یک طرف مأموری ست وظیفه شناس و پیگیر و سرسپرده به اهداف دولت بریتانیا که می خواهد مأموریت اش را به نتیجه برساند. از طرف دیگر گرفتار احساسات و عواطف درونی اش است که گاه سربرمی آورند و او را دچار تردید می کنند. هرچند تردیدهایش را پس می زند، اما در لحظاتی خاص می آیند و گریبان اش را می گیرند. در شروع رمان و پیش از آغاز مأموریت، جیکاک که شخص واقع گرایی است، در دامی که برای مردم منطقه می گذارد خودش هم گرفتارش می شود. او به دام خرافات می افتد. زن برهنه ی سرخ مو و بعد تصویر زن در قرص ماه و هراس اش از ماه کامل و ترس اش از به سایه افتادن در چوب درخت کی کُم(صنوبر) ارمغانی ست که با خود به لندن می برد. درپایان رمان، او جیکاک ابتدای رمان نیست؛ هرچند خودش را برای مأموریتی تازه ای آماده می کند، اما همچنان احساسات درونی اش و وظیفه اش با هم در جدال اند. اگر شخصیت تیپیک بود با خودش جدال درونی نداشت و به دام خرافات نمی افتاد و همچنان واقع گرا می ماند. و برخلاف دستو رییس اش کلارک، که عشق و زن را برایش ممنوع کرده بود عاشق نمی شد.
ـ اما هویتِ دیگر کتاب در نثر آن است. چقدر نثرِ کتاب، آگاهانه یا ناآگاه، تحت تاثیر زبانِ مترجمها و نثر ترجمه است؟ «کلارک پیپ نقرهای گلوبوتهدارش را روشن کرد و دو پک پیاپی زد. بیصبرانه منتظر بودم تا از آنسوی میز ناهارخوری دهان باز کند و حرفی بزند.» (آغاز کتاب) آیا این بازتولید نثر ترجمه نیست؟
در شروع نوشتن داستان و یا رمان فکر نمی کنم که کی باید چه طور صحبت کند. وقتی شخصیتی دهان باز می کند و حرف می زند آن چه می گوید در حد و حدود و خاص خودش است. در این جا هم گفتگوهای جیکاک و کلارک شخصیت و منش آن ها را بروز می دهد. من اصلاً نثر ترجمه ای در گفتگوهای جیکاک و کلارک نمی بینم. هرکدام لحن خودشان را دارند که از دیگری مجزا است.
ـ کتاب دیگری که در مدت اخیر منتشر کردهاید، «دستنوشتهها» (نیماژ: ۱۳۹۴) نام دارد که روایتگر داستانی است پرتعلیق و گرهخورده با تمِ جنایی. از این جهت شباهتهایی با «صدای سروش» دارد اما بیشتر به ژانر میاندیشد و میتوان گرههایی از داستانهای جنایی را در آن بازیافت. چقدر ژانر در پیشبرد داستان «دستنوشتهها» اهمیت داشته است؟ مثلا درگیریِ مدامی که شخصیت اصلی، کسی که تنها شاهد ماجرا و قتل رخ داده در کتاب است، با خود دارد و چالشی که او را برمیانگیزاند، چالشی است که معرفِ ژانر است.
در ابتدای رمان «دست نوشته ها» نویسنده ای به قتل می رسد. رمان ظاهری پلیسی دارد، اما در نهان ماجرای دیگری است. در این رمان، مثل رمان های جنایی و پلیسی اثری از کارآگاه نیست و در پایان هم قاتل شناخته نمی شود. این شاهد است که به دنبال قاتل می گردد و انگار خود او متهم است. شاهد به دنبال قاتل می گردد و قاتل هم به دنبال شاهد. شاهد در این رمان تنهاست. او اشخاصی را که از پشت سر شبیه قاتل اند تعقیب می کند و وقتی چهره شان را می بیند دچار شک می شود، چون در شب واقعه چهره ی قاتل را ندیده است. رمان «دست نوشته ها» درباره ی دشواری نوشتن است. دست نوشته های رمان هیچ کدام به چاپ نمی رسند. رمان در پایان گره گشایی ندارد و تعلیق همچنان ادامه دارد.
ـ آیا اثر جدیدی در دست چاپ دارید؟
رمان «کشتی توفان زده» را قرار است نشر چشمه تا آخر آذرماه در بیاورد. رمان «مریخی» را هم نشر نیماژ برای نمایشگاه کتاب در اردیبهشت 1395 منتشر می کند.
1- کتاب هفته خبر، شماره 81 ، آینه های دردار، ص 59 تا 64
گفتگو با فرهاد کشوری به بهانه ی انتشار «دست نوشته ها»
جستوجوی حقیقت پایانی ندارد1
بیتا ناصر
فرهاد کشوری که چندی قبل توانست جایزه مهرگان ادب را برای رمان «مردگان جزیره موریس» از آن خود کند، در نمایشگاه کتاب امسال رمان دیگری داشت با نام «دستنوشتهها» که از سوی نشر نیماژ منتشر و روانه بازار شد. از ویژگیهای این رمان میتوان به معمایی- پلیسی بودن آن اشاره کرد که معمولا نویسندگان ایرانی چندان تمایلی به این ژانر ندارند. کشوری که خود نیز این رمان را تجربهای تازه در پرونده ادبی خود میداند، درباره آن میگوید: « جستوجوی حقیقت در فضای رمان و دنیایی که انگار هیچ چیزش سرجای خودش نیست، مثل عبور از آتش است. آتشی که برای محو حقیقت برپا شده است. کسی که به درون آتش برود میسوزد.» در ادامه نظرتان را به گفتوگویی که به بهانه انتشار این رمان تهیه شده، جلب میکنم.
رمان «دست نوشتهها» که پیشتر از سوی انتشارات نیماژ روانه بازار کتاب شده است، علاوه بر روایتی داستانی، توهمزا و هراسانگیز، از ماهیتی معمایی برخوردار است. با توجه به این مساله آیا میتوان از این اثر به عنوان تجربهای جدید از شما یاد کرد؟
در کارهای دیگرم چون شب طولانی موسا، کی ما را داد به باخت؟، آخرین سفر زرتشت، مردگان جزیره موریس، سرود مردگان و صدای سروش هم، سعیام بر این بود که دست به تجربه تازهای بزنم. تفاوتی که دستنوشتهها با کارهای دیگرم دارد فضای پلیسی اثر است. هرچند از مختصات یک داستان پلیسی فراتر میرود. قطعیتی که در آثار پلیسی است که در پایان قاتل و تبهکار شناخته و به دست قانون سپرده میشود، در «دستنوشتهها» وجود ندارد. قاتل شناخته نمیشود و همه چیز همچنان در تعلیق میماند.
ابتدا کمی درباره شخصیتپردازی نقش اول رمان؛ «بیژن احمدی» و باورپذیر بودن این شخصیت توضیح دهید.
بیژن احمدی کارمند نقشهکشی یک شرکت ساختمانی است و نامزدی به نام مینا دارد. برای سرگرمی جدول حل میکند و کتابهای پلیسی و روانشناسی میخواند. با خواندن رمان سرخ و سیاه استاندال با دنیای تازهای آشنا میشود و حل کردن جدول را کنار میگذارد. با آشنایی با آثار جدی ادبیات داستانی حس میکند پا به دنیای تازهای گذاشته است که نویسندگانش میخواهند خواننده سرش را بالا بگیرد و به نام دنیا خوب نگاه کند. جلد اول روانشناسیمان از نرمان ل. مان را می خواند و میفهمد بین این کتاب و کتابهای روانشناسی عامیانه چقدر تفاوت است. بعد کتابهای روانشناسی کیلویی و جعبه شامورتی بازی بابای هندی و کارلوس کاستاندا و دونخواناش را دور میاندازد. تصمیم میگیرد برود به سراغ اصلها. بعد بوف کور را میخواند و برایش مثل خانهای است که کورمال تا آخرش میرود. وقتی میخواهد از آن بیرون بزند نه دری میبیند و نه پنجرهای. بعد پنجرهای پیدا میکند آن را میشکند و از خانه بیرون میزند. هفتهای یک شب با دوستانش دور هم جمع میشوند و داستان و شعر میخوانند و از هر دری حرف میزنند. بعد به تصادف شاهد قتلی است و قاتل را از پشت سر میبیند. تنها چیزی که از او میداند کت و شلوار قهوهای و هیکلی قوی و قدی نسبتا بلند و موهای پرپشت اوست. مردد است که سرکارش برود و دنبال کردن قاتل را به کسان دیگر واگذارد یا برود و قاتل را که چهرهاش را ندیده پیدا کند. هرچند او چهره قاتل را ندید، اما قاتل که در تاریکی توی حیاط خانه نیمهساز ایستاده بود، او را دید. بیژن احمدی آدمی معمولی است و بیآنکه بخواهد بر اثر تصادف در این چرخه میافتد. «... ماجرا خودش را انداخت جلو پاهایم و من را گرفتار خودش کرد.» اعمال و رفتارش و آنچه که میگوید با شخصیتی که در این مهلکه افتاده است یکی است. نه حرفی بزرگتر از ذهن و تواناییهایش میزند و نه پایینتر از آنچه که باید باشد. او منطبق بر قالب شخصیت اصلی رمان است.
با توجه به اینکه رمان حاصلی از دست نوشتههای بیژن است، درباره انتخاب این زبان توضیح دهید. همچنین استفاده از این زبان چه ویژگیهای مثبتی به همراه داشت؟
زبان انتخاب نمیشود. با توجه به شخصیت بیژن احمدی، شغل، سطح سواد، علایق، بینش، ذهنیتاش، شیوه روایت، فضای داستانی و ژانر رمان و زمانه او، زبان در رمان ساخته میشود. ضرورتهای شخصیت است که زبان را میسازد. زبان بیژن احمدی ضمن بازگو کردن ماجراهایش، تعلیق دلهره، ابهام فضای رمان و تردید و اضطراب و نگرانیهایش را روایت میکند. ریتم زبان بیژن احمدی در روایت ماجراها، با فضای رمان و ذهنیتاش هماهنگ است.
مخاطب در خوانش رمان علاوه بر آنکه از علاقه بسیار زیاد بیژن به رمان «بوف کور» آگاه میشود، تاثیر آن را بر فضای کل داستان احساس میکند. آیا میتوان این مساله را تکنیکی ارادی از سوی شما دانست؟
من میخواستم بیژن احمدی بعد از خواندن آثار عامیانه، اثر پیچیدهای چون بوف کور را بخواند و پشت در بسته رمان بماند، همان طور که چهره قاتل را نمیبیند و برایش ناشناس میماند. اما بعد از نوشتن، ساختمان و در بسته بوف کور انگار چشمانداز رمان است. خانهای که باید پنجرهاش را شکست و ازش بیرون رفت، چون در قفل است. همان طور که در ساختمان بوف کور به دنبال سرنخهایی میشود و چیزی پیدا نمیکند، قتل هوشنگ فتاحی در خانه نیمهساز هم سرنخی به او نمیدهد و کلید هردو همچنان گمشده میماند. بیژن احمدی با خواندن رمان بوف کور آن را چون خانه تاریکی در ذهناش تصور میکند. آن خانه انگار رمان دستنوشتها است که کلیدش گم شده است.
آیا رمان «دستنوشتهها» همان تعریفی است که بیژن از «بوف کور» ارائه میدهد؟ «ساختمانی که ورودیاش را قفل کرده باشند و کلیدش هم گم شده باشد.»
بله، چون بیژن چهره قاتل را نمیبیند و ماجراهای رمان هم کلیدی ندارد و بهتر است بگویم کلیدش گم شده است. چون نوشتن و موانع نوشتن همچنان ادامه دارد و در رمان هم هیچ کدام از متنها به چاپ نمیرسند و در راه نشر ناپدید میشوند. اینجا هم کلید چاپ آثار گم شده است. یکی از دستنوشتهها را نم و رطوبت خاک باغچه محو میکند و دستنوشتههای دیگر هم در راه نشر ناپدید میشوند.
در پایان داستان رازهای زیادی بیجواب باقی میماند. کمی درباره انتخاب این پایانبندی توضیح دهید.
جستوجوی حقیقت پایانی ندارد و در بیشتر موارد در پس و پشت ناحقیقت و ترفندهای دیگر پنهان میماند یا گم میشود. همان طور که شخصیتهای رمان به دنبال شناختن قاتل و چاپ دستنوشتهها ناپدید میشوند، پایان رمان هم با ابهام به پایان میرسد یا بهتر است بگویم تعلیق دلهره ادامه دارد.
با توجه به مرگهای پیدرپی انسانهایی که در پی حقیقتاند، آیا میتوان از آن به عنوان سرنوشت انسان حقیقتجو در این رمان یاد کرد؟
جستوجوی حقیقت در فضای رمان و دنیایی که انگار هیچ چیزش سرجای خودش نیست، مثل عبور از آتش است. آتشی که برای محو حقیقت برپا شده است. کسی که به درون آتش برود میسوزد.
رمان «دستنوشتهها»از یکسو روایتی معمایی بوده و سرشار از هزاران پرسش بیپاسخ است. این در شرایطی است که مخاطب تا پایان، داستان را رها نمیکند. کمی در اینباره توضیح دهید.
«در داستانهای پلیسی قاتل صحنه را ترک میکند و ناشناس است. کارآگاه وارد صحنه میشود، سرنخهایی به دست میآورد و بعد قاتل را دستگیر میکند. اینجا ماجرا طور دیگری نوشته میشود.» قاتل ناشناس انگار کارتهای بازی دیگری هم دارد. وقتی بیژن به درون خانه نیمهساز میرود و در روشنایی شعله کبریت مقتول را میبیند. اثری از یادداشتِ روی سینه مقتول نیست، اما روز بعد روزنامهها از یادداشت مینویسند. یادداشتی که انگشت اتهام را به سوی مرادی، دوست هوشنگ فتاحی (مقتول) میبرد که چند خانه بالاتر از محل وقوع قتل زندگی میکند. بسیاری از معماها بیپاسخ میمانند. چون سرنخها پیشاپیش پاک میشوند. اصلاً انگار سرنخی وجود ندارد.
این رمان با نگاهی به انسان حقیقتجو نوشته شده است؛ انسانی که با وجود ترس و نگرانیهای درونی سعی در کشف واقعیت دارد. آیا بیژن احمدی تمام و کمال همان چیزی است که قصد نوشتن آن را داشتید؟
بله آدمی معمولی که سرش توی زندگی خودش است و با علایق معمولی اوقاتش را میگذراند. هنگامی که میخواهد به سراغ نامزدش برود، در کوچه شبنم (کوچه محل سکونت نامزدش) شاهد وقوع قتلی در ساختمان نیمهسازی است. از یک طرف به خاطر وابستگی به کار و زندگی و خانواده و نامزدش، میخواهد برود دنبال کار و زندگیاش. از طرف دیگر خودش را تنها شاهد ماجرا میداند. بعد میرود به دنبال جستوجوی قاتل. فکر میکند ممکن است سرنخی از او به دست بیاورد. بله، بیژن احمدی با پیشینهای که از او در رمان آمده است شخصیت مناسب رمان است. چون اگر او روشنفکر یا آدمی بود که کتاب نمیخواند، روایت مسیر دیگری پیش میگرفت. حتی اگر به همین صورت هم روایت میشد، شخصیت این طور با روایت و فضای اثر هماهنگ نمیشد.
در پایان شما کدام یک از مفهومهای حقیقتجویی یا آزادیخواهی را در رمان «دستنوشتهها» بارزتر میدانید؟ و چرا؟
جستوجوی حقیقت بدون آزادی ممکن نیست.
1- روزنامه آرمان امروز، شماره 2772 ، دوشنبه 18 خرداد 1394، ص 7
پاسخ به دو پرسش1
فرهاد کشوری
1- وضعیت ادبیات داستانی این روزهای ایران را چگونه می بینید؟
خوب نیست چون:
1- تیراژ بیشتر آثار ادبیات داستانی هزار و حتی در مواردی پانصد جلد است. تعداد اندک کتاب در هر چاپ، میزان گریز از مطالعه ی مردم کشور مان را نشان می دهد. علاوه بر عوامل مختلف اجتماعی و فرهنگی که تأثیر منفی بر گرایش به مطالعه می گذارد، تورم و گرانی هزینه های زندگی، گرانی کتاب و بیکاری بر خرید و مطالعه ی کتاب اثر منفی دارد، چون بیشتر کتاب خوان ها جزو طبقه ی متوسط و حقوق بگیر اند. البته کسانی هم هستند که درآمد خوبی دارند، اما مطالعه ی کتاب در زندگی شان جایی ندارد. کتاب خواندن نیاز به حوصله و دقت و علاقه دارد.
2- نویسنده اول باید شغلی داشته باشد تا زندگی اش را بگذراند و بعد به سراغ خواندن و نوشتن برود. نویسندگی در کشور ما کاری حرفه ای نیست. تیراژ کتاب آنچنان کم است که نویسنده با حق التألیف چاپ کتابش حتی نمی تواند یک ماه زندگی اش را بگذراند، چه برسد به یکی دو سال.
3- بخش هایی از آثاری مشمول ممیزی می شوند و در مواردی برای آثاری مجوز چاپ صادر نمی شود.
4- در این سال ها کتابخانه های شخصی بسیاری به علت نیاز مالی و مرگ صاحب کتابخانه به فروش رفت و سرگرمی های دیگری جای کتابخوانی را گرفت.
5- آثار ادبیات داستانی ما در مقایسه با کشورهایی چون ترکیه و مصر و دیگر کشورهای آسیایی کم ترجمه شده اند. آثاری هم که ترجمه شده اند در مقایسه با نویسندگان آن کشورها با استقبال کمتری روبه رو می شوند. تازه این دو کشور دو نوبلی هم دارند. نجیب محفوظ مصری و اورهان پاموک ترک.
خوب است:
1- در این سال ها بسیاری دست به قلم بردند و نوشتند و می نویسند. کسانی در آستانه ی شصت سالگی و پس از آن هم دست به قلم بردند و داستان و رمان نوشتند. آن ها می خواهند تجربه ی زیسته و نگاه و ایده های خود را در قالب داستان و رمان برای دیگران روایت کنند.
2- آثار خوبی چه مجموعه داستان و چه رمان به چاپ می رسد و کتابخوان هایی هم هستند که نمی گذارند چراغ کتاب و کتابخوانی و کتاب فروشی ها خاموش شود.
2- مهم ترین توصیه ای که می توانید به یک علاقه مند و نویسنده جوان بکنید چیست؟
1- برای نوشتن باید با تمام وجود وارد گود شد و تعادل زندگی را به نفع ادبیات داستانی به هم زد. نمی شود برای همه ی کارها و علایق زندگی به اندازه ی هم سهم گذاشت و نویسنده شد و نویسنده ماند. از منظر روانشناسی، شخصیت سالم فردی است که در همه ی امور زندگی اش تعادل را رعایت می کند. برای نویسنده شدن باید این تعادل را به به نفع خواندن و نوشتن به هم زد. برای نوشتن باید بسیار خواند و ساعات فراغت را به نفع علاقه به ادبیات داستانی مصادره کرد. اگر رقیبی برای ادبیات داستانی در زندگی تان باشد، کار نه به خواندن مدام و نوشتن، بلکه به تفنن می کشد. عرصه ی داستان نویسی جای تفنن نیست. یا باید با تمام وجود به این میدان آمد و یا به راه دیگری رفت والا می شود مثل کسانی که چهل سال است در عرصه ی داستان نویسی می پلکند و هنوز یک مجموعه داستان و یا رمان چاپ نکرده اند.
2- عرصه ی ادبیات داستانی عرصه ی برابری است. البته منظور سطح کار و موقعیت نویسنده ها نیست. داستایوسکی و تولستوی و کافکا و فاکنر و ... جایگاه خود را دارند. اما آن ها مثل اندکی از اصحاب صفحات ادبی بعضی از نشریات صندلی شان را بر قله ی دماوند نمی گذارند و از آن بالا به دیگران نگاه نمی کنند. وقتی کتاب های این نویسندگان بزرگ را باز می کنی و می خوانی، همه با شما برابرند و درست روبه رویتان ایستاده اند. اما وقتی کسی از این به میدان آمدگان صندلی اش را روی قله ی دماوند می گذارد و درباره ی ادبیات داستانی حکم صادر می کند، بوی کلک و حقه می شنوم. با خودم می گویم نکند از آمدن به پایین و حضور در عرصه ای برابر می ترسد؟ چون این پایین میزی است که هرکس اثری را که به چاپ رسانده بر آن می گذارد. چند و چون کارش دیگر با خوانندگان است. نکند چندان چیزی برای گذاشتن بر میز ندارد و می خواهد زرنگ بازی دربیاورد؟ جزو زرنگ ها نباش. ادبیات داستانی زرنگ های وارده به این ساحت را با فراموش کردن سریعشان بدجوری زمین می زند.
3- مثل آن هایی که فکر می کنند ادبیات داستانی بازار و تجارت است و می شود یک شبه با زرنگی به ثروت کلان و بادآورده ای رسید، نباش. در عرصه ی ادبیات داستانی می توان با کمک دوستان و رانت ادبی یا با روابطی، چند صباحی مشهور شد، اما نمی توان بی عرق ریزان روح و عمر سوزاندن و وقت گذاشتن داستان نویس شد. چون برای این کار باید به سراغ آثار ادبی ایران و جهان رفت و خواننده ی خوب و پی گیری بود. برای نوشتن باید وقت گذاشت و نوشت و بارها بازنویسی کرد.
4- جزو آن دسته نباش که تنها با خواندن براتیگان و بارتلمی و انکار دیگر آثار دست به قلم می برند. چون چیزی از این دو به تنهایی عاید کسی نمی شود. بزرگان پشت سر اند. حسن آثار بزرگ ادبی این است که با گذشت زمان کهنه نمی شوند. ادبیات شیوه ی تولید اقتصادی نیست که جایش را به شیوه ی تولیدی نوینی بدهد. نمایشنامه ی ادیپ شهریارِ سوفکل مشتی است نمونه ی این خروار.
5- ادبیات داستانی بازی نیست. یکی از کارهای ارجمند ادبیات داستانی انتقال تجربه به شکلی ظریف به خوانندگان است. داستان و رمان حاصل تجربه ی زیسته و نگاه نویسنده به دنیایش است. در این انتقال تجربه است که خواننده با خواندن مکرر آثار ادبی و درونی کردنشان در این بده بستان، تجربه آموزی می کند و ذهن اش صیقل می خورد. در این تجربه آموزی است که خواننده ی ادبیات داستانی یاد می گیرد در محل کارش چاپلوسی رییس و رؤسایش را نکند، برای همکارانش نزند. نان کسی را نبرد و فرصت طلبی نکند. یاد می گیرد برای پیشرفت خودش پا روی دیگران نگذارد و به جای تکیه بر دیگران، روی پاهای خودش بایستد.
6- بزرگان ادبیات داستانی به ما آموخته اند که هنر نوشتن، ساده کردن مسائل پیچیده است و نه پیچیده کردن مسائل ساده و قلنبه سلنبه نویسی و مرعوب کردن خواننده با کلمات. اگر در اثری به دومی برخوردیم کلاهمان را سفت بچسبیم که مبادا از سرمان بردارند. ادبیات داستانی عرصه ی نوشتن است. جای کله معلق زدن نیست. چون در آن صورت ما با نویسنده روبه رو نیستیم و با کله معلق زن طرفیم. تئوری های ادبی از ادبیات سرچشمه می گیرند و نه ادبیات از تئوری های ادبی. کسانی با چند جمله از این و آن و تصور این که ادبیات داستانی مد است و بی حوصله از خواندن آثار ادبی و وقت نگذاشتن برای آن ، برای این که از غافله عقب نیفتند یکی از کارهایی که می کنند کله معلق بازی است. اما نمی دانند جای «کله معلق باز» وسط معرکه است و نه عرصه ی ادبیات داستانی.
7- وقتی اثری را نخوانده ای در باره اش قضاوت نکن. مثل آن شخص کم خوانده ی پر مدعایی نباش که وقتی به او می گویند فلان اثر را بخوان، می گوید اگر آن را بخوانم ردش می کنم و به آن ایرادهای زیادی می گیرم. اگر بخواند هم ایرادهای بی پایه ی بسیاری می گیرد، چون به همین قصد به طرف اثر ادبی می رود و می خواندش. آن هم با پیش داوری. این شخص فکر می کند اگر به اثری ایراد نگیرد، او را کم سواد می دانند. او با خودش صادق نیست، چون مطرح کردن خود به هرشکلی برایش مهم است و نه علاقه اش به ادبیات داستانی.
8- اگر اثرت را برای ناشر فرستادی و کارت را رد کرد، نا امید نشو. ناامیدی در این عرصه جایی ندارد. این جا محل انگیزه و کوشش و باز هم کوشش و به قول فاکنر عرق ریزان روح است.
9- هیچ وقت در این عرصه به شیوه ی من تو را دارم و تو هم من را داشته باش رفتار نکن. به دنبال یار و یارگیری برای موفقیت نباش. داشتن دوست خوب در زندگی، نشان بلوغ آدمی است. اما یارگیری برای جلو زدن از دیگران تو را از نوشتن و نقد درست باز می دارد. تو با این شیوه، رقابت و انصاف را حذف می کنی و این، روش نویسندگان نیست. وقتی در این یارگیری ها کسی بی دلیل از تو تعریف می کند، یک طرف معامله ای هستی که در آن، دوستی به بنگاه معاملات بدل می شود. این شیوه چند صباحی و چند سالی بیشتر دوام ندارد. کجا رفتند بسیاری از اشخاصی که شیوه شان این بود و حالا کسی آن ها را به یاد هم نمی آورد.
10- نه فرصت و وقت لازم برای خواندن تمام آثار ادبی جهان وجود دارد و نه عمر کافی. اما از هر نویسنده ی بزرگ و شاخصی می توان اثری را خواند و از بعضی های دیگر اگر فرصت باشد تمام آثارشان. دن کیشوت سروانتس شروع خوبی است و تریسترام شندی استرن و سرخ و سیاه استاندال و باباگوریو بالزاک و آثار داستایوسکی و تولستوی و داستان های چخوف و آثار کافکا و فاکنر و ... تا نویسندگان آمریکای لاتین و از نویسندگان ایرانی از مجموعه داستان کوتاه «یکی بود یکی نبود» جمالزاده می شود شروع کرد و بعد اثر بزرگی چون بوف کور هدایت و دیگر آثارش و آثار چوبک و بزرگ علوی و گلستان و بهرام صادقی و ساعدی و گلشیری و محمود و ... تا امروز. فرصت خواندن همه ی آثار ادبی نیست، اما می شود گزیده خواند. علاوه بر ادبیات داستانی، شعر نو و کهن را باید خواند. نیما و شاملو و فروغ و ... و حافظ و فردوسی داستان سرا و سعدی و خیام و گزیده هایی از نثر کهن.
11- عرصه ی ادبیات داستانی عرصه ی رقابت است و از آن هایی که این مکان را به نوعی رانت و رانت خواری ادبی بدل می کنند حذر کن. چون آشکارا به تو کلک می زنند. اثر بد و نه چندان خوب دوستشان را خوب و اثر خوب دیگران را نادیده می گیرند و چه بسا بد جلوه بدهند. به همان شیوه ی من تو را دارم و تو هم من را داشته باش عمل می کنند. از کنار این جماعت بی دوام بگذر که مبادا به ویروسشان مبتلا شوی.
12- نوشتن کاری فردی است. کسی نمی تواند در نوشتن داستان و رمان به نویسنده کمک کند، مگر خوانده ها و تجربه های زیسته و آموخته و انگیزه و عمر گذاشتن برای نوشتن. اگر دو نفر دست به این کار بزنند و بخواهند رمانی مشترک بنویسند، حاصلش اثر موفقی نخواهد بود. نویسنده هنگام نوشتن هرچند خوانده های پشت سر و تجربیاتش از زندگی و اثر آدم های دور و بر و جامعه اش را در ذهن خود دارد، اما وقتی می نویسد، تنهاست.
13- بعضی از نویسندگان می گویند وقت ندارند و کار و خستگی از کار و گرفتاری های زندگی نمی گذارد بنویسند. می گویند در آینده شرایطی پیش خواهد آمد و آن موقع اوقات فراغت بیشتری خواهند داشت. آن ها نوشتن را به سال های بعد و و گاهی با خوشبینی ساده لوحانه ای به سال های پس از بازنشستگی حواله می دهند. وقتی اوقات فراغت در سال های بعد از بازنشستگی بیاید، دیگر نه ذهن آن ذهن سال های پیش است و نه ایده ها و مضمون های سال های پیش را در ذهن دارند. آن وقت باید بر سال های بر بادرفته ی پشت سر حسرت بخورند. مشکلِ کمبود وقت نباید مانعی برای خواندن و نوشتن باشد. وقت را باید ایجاد کرد و الا نویسنده بعد از سی چهل سال همچنان در حاشیه ی نوشتن می گردد و تکلیفش با خودش معلوم نیست.
14- تو آدم مستقلی هستی، بدون هیچ آقا بالاسر و اربابی. ابزارت، قلم و کاغذ و کامپیوترت است و خوانده ها و تجربه ها و کتاب ها و کتابخانه ات و آدم ها و جهان اطراف ات و انبوه نویسندگان و شاعران و ادیبان و ... اما تو نویسنده ای و قلمت مال خودت است. اگر صاحب قلم ات نباشی، دیگر نویسنده نیستی، مأمور نوشتنی.
1- 1- ویژه نامه اولین دوره جشنواره سراسری دانشجویی داستان کوتاه زاینده رود، دانشگاه علوم پزشکی و جهاد دانشگاهی واحد اصفهان، اصفهان خرداد ماه 1394