«مردگان جزیره موریس» تازهترین رمان فرهاد کشوری منتشر شده در
نشر زواش به روایت زندگی رضاه شاه مخلوع در دوران تبعید میپردازد، به شکلی خلاق
تصویری از هراسهای دیکتاتور به دست میدهد و میگوید دیکتاتورها به هم شباهتهای
دور و نزدیک دارند. در این گفتوگوی مکتوب، آقای نویسنده پرسشهای انتقادیام را
با حوصله پاسخ میدهد و میگوید موقعیت متناقض دیکتاتور در پیش بردن تجدیدی ناقص
و رقم زدن استبدادی هولناک و قتل آزادی مرا بر آن داشت که این روایت را به انجام
برسانم. همچنین در پی آن بودم این تصور عامیانه غلط را به چالش بکشم و نگاهی که
دیکتاتور و قاتل آزادی بیان و مدنی را به عنوان چهره سازندگی ایران معرفی میکند.
وی تاکید دارد در فقدان آزادی همهچیز قربانی میشود، مهمتر از همه تجددخواهی و
استیلای قانون لت و پار میشود. وی در این رمان هراس رضاشاه دیکتاتور از قضاوت
تاریخ را باز مینماید و میگوید «مستبدها میمیرند و نوشتهها میمانند» پیشتر
از فرهاد کشوری رمانهای «شب طولانیموسا»، «کی ما را داد به باخت»، «آخرین سفر
زرتشت» و مجموعه داستانهای «بوی خوش آویشن»، «دایرهها و گره کور» چاپ شده است.
مشروح این گفتوگو را دنبال کنید.
فحشهای رضا شاه از کتاب حذف شد؛ استدلال ممیزان ارشاد برای حذفشان
چه بود؟ آیا در پی دفاع از شخصیت رضا شاه بودند و در پی مودب نشان دادن وی بودند
یا نمیدانم به تعبیری معمول فحشها بدآموزی دارد؟
شاید به علت بدآموزی فحشها، نوشتند سه نقطه شود. رضاشاه وقتی عصبانی میشد فحش
بخش مکمل حرفهایش بود. سه نقطه کردن فحشها به واقعگرایی شخصیتش لطمه میزند.
هیچ زبانی بدون فحش نیست و فحشها هم هیچوقت از هیچ زبانی حذف نخواهند شد.
غیر از فحشها چیز دیگری هم از رمان حذف شده است؟
نوشتند در «چس مثقال زمین» کلمه اول جزو واژههای زشت است - سه نقطه شود- نمیخواستم
این کلمه را حذف کنم. با گذاشتن هیچ کلمه دیگری هم نمیتوانستم معنای دلخواهم را
برسانم. اگر واژههای کم یا یک ذره را هم میگذاشتم بار معنایی لازم را نداشت.
قیدش را زدم. در یک مورد دیگر ناچار شدم چند کلمه را حذف کنم. حرفهای رضا شاه
در آن چند جمله نشاندهنده نوع نگاهش به برخی از اطرافیانش بود. مستوفیالممالک
- که رضاشاه تا هنگام مرگ احترامش را نگه میداشت، تنها کسی بود که به او آقا میگفت-
به حضورش میآید وخواستار آزادی نصرتالدوله میشود. پس از حذف واژههای «خانمبازی»
و «. . . » آن چند جمله به صورت زیر درآمدند: مستوفی گفت: «نصرتالدوله فیروز در
سالهای گذشته از خدمتگزاران به اعلیحضرت بوده. » شاه با وجود احترامش به
مستوفی، اخم کرد و گفت: «بله بوده. خدمتگزاران ما میآیند و میروند. یک شب
هستند و صبح پولشان را میگیرند و میروند و ما دیگر نمیشناسیمشان. حکایت همه
اینها از این قرار است. نصرتالدوله هم یکی از همینهاست! دیگر با نصرتالدوله
کاری ندارم.»
«مردگان جزیره موریس» رمان تاریخی است یا خود را ملزم به تاریخ
ندانستهاید، خواستید با تخیل، روایت را پیش ببرید، تا آنجایی که من میدانم از
زندگی رضا شاه در جزیره موریس، همچنین زمانی که قزاق بود، اطلاعات جزئیپردازانهیی
در دست نیست.
بستر رمان تخیلی است. مردههایی گرفتار خفقان در سرزمینشان در زمان حیات، در
جزیره موریس میآیند با رضاشاه حرف میزنند. ایزدی هم آنها را میبیند، با آنها
حرف میزند. به جز ایوانی که رضا شاه در آن بر صندلی راحتیاش مینشیند، استخر
توی حیاط و خانه موقتش، بقیه مکانها، کافهها، خیابانها، میدان، دفتر روزنامه،
رادیو، گاردن پارتی، خوابهای رضاشاه، دیدار امیر بنان با پزشک احمدی، آخرین
دیدار عصمتالملوک و رضاشاه، نوشتن خاطرات داور، درختان اکالیپتوس، کشتی مردگان،
وقایع سفر دریایی رضاشاه هنگام ترک جزیره موریس و وقایع دیگر تخیلیاند. رمان
تلفیقی از تخیل و واقعیت است. نمیتوان رمانی درباره رضاشاه نوشت، واقعیت و
تاریخ را حذف یا فراموش کرد. درباره جزیره موریس خاطرات مختصری از ایزدی و شمسپهلوی
چاپ شده است.
بهتر بود به این کنجکاوی قبلا میپرداختم. چه شد اصلا سر وقت
روایت زندگی رضا شاه در دوران تبعید رفتید؟! علتش علاقهیی شخصی است یا در پی آن
بودید روایتی در موقعیتی متفاوت و درباره رویداد مهم تاریخی رقم بزنید؟
هیچکدام، انگیزهام در نوشتن رمان،
کشته شدن کسانی بود که به رضاشاه در رسیدن به مقام سلطنت کمک کردند. همچنین
روایت استبداد خشن رضاشاهی، واقعیت دوگانه دورانش، تجدد ناقص به همراه استبدادی
خشن، باعث نوشتن رمان شد. در جامعه ما تصورعامیانهیی نسبت به رضاشاه وجود دارد.
در این تصور، استبداد خشن رضاشاه را حذف و سازندگی، ایجاد زیرساختها، تاسیس
دانشگاه تهران، ایجاد فرهنگستان زبان، ساخت راه آهن از شمال به جنوب با مالیات
قند وشکر، در طول 10 سال که رکورد است، یکپارچگی مملکت و. . . همه کارهای مثبتش
را برجسته میکنند. میگویند کشور را آباد کرد حالا هزار نفر و بیشتر از هزار
نفر را هم کشته باشد و آزادی هم نباشد، چه اشکالی دارد؟! میگویند در زمان رضاشاه
اکثریت ملت اصلا نمیدانستند آزادی چیست. مگر در انقلاب مشروطه اکثریت ملت میدانستند
آزادی چیست؟
در فضایی که هنوز جریانهایی از رهگذر تخریب یکسره یا ستایش
اغراقآمیز رضاشاه در مسیر نیل به اهدافشان گام میزنند، ریسک نکردید سراغ این
موضوع رفتید؟!
او را فردی متجدد میدانند. تجدد
بدون آزادی و حقوق ملت که رجال عصر روشنگری و مشروطهخواهان خواستار آن بودند -
دربارهاش نوشتند - ناقص است. در حکومت فردی، تکصدایی و خشن رضاشاه به ویژه بعد
از به سلطنت رسیدنش، آزادی و حقوق ملت حذف میشود. با نظام فئودالی (ارباب- رعیتی)
چگونه میشود تجدد را پیش برد؟ آنهم نظامی که بیش از 80 درصد مردم درگیرش
بودند. درحالیکه پیش از انقلاب مشروطه، لزوم اصلاحات ارضی توسط میرزاملکم خان
مکتوب شده بود. در عصر روشنگری و انقلاب مشروطه و بعد از آن رسالهها و مقالههای
متعددی درباره قانون، حقوق ملت، ادارهای نوین، صنعت، ایجاد راهآهن، عمران و
آبادی مملکت نوشته شده است. در دهه نود خورشیدی قرن سیزدهم هم بحث تجدد مطرح
بود. اما احمد شاه آدم این کارها نبود؛ شاهی که پول سودی به بازار میداد و
نگران بازار بورس پاریس بود؛ نمیتوانست دست به تغییرهای اساسی بزند. این رضاشاه
بود که به تجددی آمرانه و ناقص دست زد. برخی دگرگونیهایی را در جامعه ایجاد کرد
و کشور را از گنداب قاجاریه بیرون کشید، اما رضاشاه این کارها را به تنهایی
انجام نداد. برنامههای گروه ایران جوان، آدمهای متجددی چون تیمورتاش، داور،
فروغی، بهرامی و. . . بود. آنها در حکومت یاورش بودند. در پیشبرد تجدد آمرانه
ناقصش نقش مهمی داشتند. رضاشاه فرمان کشتن تیمورتاش را داد، داور را طرد کرد و
او از ترس عاقبت کار تریاک خورد و خودکشی کرد. فروغی را خانهنشین کرد و بهرامی
را به زندان انداخت و اگر حمله ارتشهای انگلیس و شوروی نبود، معلوم نبود
سرانجامش چه میشد. در فضایی که مطبوعات آزاد نبود، حق بیان و عقیده وجود نداشت،
روزنامههای مستقل و منتقد هم نبودند، سازمان پرورش افکار مکانی شد که رجال
فرهنگی و سیاسی در آن مشق مداحی میکردند و بازار چاپلوسی گرم بود. شاعرانی چون
عشقی و فرخی یزدی کشته میشوند و ملکالشعرای بهار و مصدق تبعید. چاپ آثار صادقهدایت
در سال 1313 ممنوع میشود. «بوف کور» در هند به صورت پلی کپی چاپ میشود. در اول
کتاب مینویسد فروش در ایران ممنوع در حالی که کتاب را برای خوانندگان ایرانی
ایران پلی کپی کرده بود. صادق هدایت، نویسندهیی فراتر از آن سالها بود.
نویسنده آن دوران و آن حکومت محمد حجازی، مداح پدر ملت بود که مجله پرورش افکار
را مدیریت میکرد. بعد از تبعید رضا شاه نوشت: «دوستان رند قلم به دستم دادند تا
برای مستبد بنویسم. (نقل به مضمون) او در سال 1333 یک سال بعد از کودتای 28
مرداد 5000 تومان جایزه ادبی از محمدرضاشاه میگیرد. میشود مداح او و سناتور
انتخابی و انتصابی. تجدد بدون آزادی بیان و عقیده، آزادی مطبوعات، وجود احزاب
چطور میتواند کامل و پایدار باشد؟! داستاننویس چون هر هنرمند و روشنفکر دیگری
خواهان پیشرفت کشورش در تمام عرصهها ست، اما آزادی را قربانی توسعه صنعتی، فنی
و اداری نمیکند. یکی از پرسشها این است که چطور فرد فقیری که به قزاقها میپیوندد
و هیچ ارث و میراثی هم به او نرسیده است هنگام ترک ایران در حساب شخصیاش در
بانک ملی که به آن بانک من میگفت، شصتمیلیون تومان پول داشت. - اگر کسی در آن
زمان پنجاه هزار تومان در حسابش داشت ثروتمند محسوب میشد. هنگامی که خلع شد
بزرگترین زمیندار و مالک ایران بود. به روایتی - نمیدانم چقدر صحت دارد- بزرگترین
زمیندار آسیا بود. اگر آزادی بود آیا او میتوانست اینگونه دست به تطاول ثروت
مملکت، اموال و املاک دیگران بزند؟
روایت با فضایی وهمانگیز آغاز میشود در ادامه این رویکرد کمرنگ
میشود. داستان متکی بر امر واقع - گاه مستندات پیش میرود - از همینرو رمان
درگیر فضاهای مختلف است و مانع ارتباط موثر مخاطب با متن میشود. نظر شما
چیست؟! وجود سه فضای وهم، رئال و مستند را چگونه میتوان در رمان توجیه کرد؟
رمان روایت تنهایی شاهی است که به جزیره موریس تبعید شده است. رمان نمیتوانست
یکسره به وقایع تخیلی بپردازد. ما با شخصیتی تاریخی روبهروییم که بدون واقعیتهای
زندگیاش تصویری ناقص از او ارائه میشد. تخیل و واقعیت مکمل یکدیگرند. هرچند
فکر میکنم تخیل برگ برنده را دارد. مردگان میان درختان اکالیپتوس، کشتی مردگان،
داور جزیره موریس و بسیاری وقایع دیگر هم تخیلاند و هم واقعیت. فضای وهمی در
کنار وقایع تاریخی حضور دارد.
دقیقتر بگویم مخاطب این رمانی تاریخی، رمانی واقعگرا و رمانی
وهمی سرگردان است و گمانم این چالش جدی متن است. نظر شما چیست؟
برای اینکه مردگان (کشتگان) در جزیره موریس به دیدار رضاشاه بروند باید فضایی
وهمی به وجود میآمد، اما، با شخصیتهایی روبهروییم که تاریخیاند. هیچ ایرادی
در تلفیق واقعیت و وهم در رمان نمیبینم. بیشتر وقایع تاریخی در فضایی وهمی
روایت میشوند.
ببینید آن تلفیقی که میگویید در متن نیست، مکانیزم تخیل کار خود
را میکند. روایت رئال هم راه خود را میرود این دو عرصه در هم نیامیختهاند.
شما بهتر میدانید مثلا روایت «پدرو پارمو» هم اثری درباره تاریخ است اما آنجا
ما با همهچیز سراغ داریم. خیال، واقعیت و تاریخ در هم آمیخته است.
در بخشهایی از رمان، رضاشاه در ایوان مینشیند، مردگان میان درختهای اکالیپتوس
به سراغش میآیند ایزدی هم هست، سعی دارد آنها را از شاه دور کند، اما اغلب
چندان موفق نیست. هروقت ایزدی به دنبال مردهها میرود رضاشاه در ایوان تنها میماند.
میخواهد خودش را از یاد مردگان و حرفهایشان برهاند. به درون خودش پناه میبرد.
آنجا هم مردهها هم دست از سرش بر نمیدارند. او به دوگونه به درونش پناه میبرد؛
در یکی مردگان به سراغش میآیند و ایزدی حضور ندارد. یادآوری داور خاطرهنویس و
خوابهایش. دوم وقایع گذشته که به ذهنش میآیند. بعد حضور و ارتباط رضاشاه با
ایزدی و اعضای خانوادهاش، پیکوود انگلیسی و سربید کلیفورد فرماندار موریس است
که در واقعیت روی میدهند. مردگان آرامشش را به هم میزنند. او به گذشتهاش پناه
میبرد تا مردگان را فراموش کند. گذشته هم او را آشفته میکند. واقعیتهای گذشته
هم هرچند به همانگونه اتفاق افتادند به ذهنش میآیند، یادآوری دوبارهشان او را
خشنود نمیکند. چون دیگر شاه نیست. هنوز مبهوت تبعید شدن به جزیره موریس است. او
هیچ جا و با هیچکس احساس آرامش نمیکند. این دنیای تخیل و واقعیت، گریز او از
رضا پهلوی تحقیر شده تبعیدی است، به ذهنش هم که پناه برد، نمیتواند از موقعیت
و وضعیت دردناکش بگریزد. او پیشتر بر ملتی حکم میراند. از اوج قدرت به زیر
افتاد و بدل به فردی عادی شده و تحت نظر انگلیسیهاست. وقایع تاریخی و تخیلی در
ساختن شخصیت و زندگی رضاشاه به هم کمک میکنند، جدا از هم نیستند. واقعیت در
کنار تخیل، حاصل گریز از شاه مخلوع تبعیدی، وضعیت کنونیاش به گذشتهیی است که
نه میتواند فراموشش کند و نه هم یادآوریش او را شاد میکند. انگار با دنیای
دیگری در جزیره موریس روبهرواست که باید هرچه زودتر از آن بگریزد. تنها ترک
جزیره موریس و بازگشت به وطن او را شاد میکند.
رمان شخصیت محور است - رضاشاه شخصیت اصلی داستان - این انتخاب
بجاست زیرا مخاطب کموبیش درباره رضا شاه میداند. از اینرو رمان نمیتوانست
ماجرامحور یا رویداد محور باشد، زیرا آغاز و انجام آن دیکتاتور را میدانند؛ اما
در این اثر بیشتر از اینکه مجال نقب زدن به دنیای درون دیکتاتوری مخلوع را داشته
باشیم با حضور بیشمار نامها - آدمهایی روبهرو هستیم که مانع از غور کردن
راوی و مخاطب در دنیای درون شخصیت شکستخورده داستان میشود، قبول دارید؟
بخشی از رمان در درون ذهن رضاشاه میگذرد که درباره وضعیتاش در جزیره موریس،
اطرافیانش در ایران، انگلیسیها و یادآوری خوابها و نگرانیاش از داور است. تمام
رمان گرد شخصیت رضاشاه میگذرد. حتی تعقیب داور توسط ایزدی. در رمان ما با درون
مردی سروکار داریم که خود را مستحق تبعید نمیداند. از کودکی تا تبعیدش، در پس
صحنهها و گفتوگوها و وقایع ساخته میشود. وقتی داور خودکشی میکند، رضاشاه در
جواب سرپاس مختاری که میپرسد گرفتن تشییع جنازه برای داور مجاز است، میگوید میتوانند
برای داور تشییع جنازه بگیرند. هنگام تشییع جنازه میرود و از دور ناظر تشییع
جنازه است. انبوه جمعیت را که میبیند عصبانی میشود. سرپاس مختاری را فرا میخواند
و میگوید اینجا چه خبر است. سرپاس مختاری میرود و به جز عده کمی کسی در اطراف
تابوت داور نمیماند. رضاشاه نسبت به آدمهای موفق اطرافش احساس حسادت میکرد و
مثل هر مستبد خودشیفتهیی میخواست تنها خودش در کانون توجه و تایید ملت باشد.
از این صحنهها در رمان زیاد است. گفتوگوهای درونی رضاشاه در رمان کم نیستند و
حتی حضور افراد دیگر و گفتوگویشان با شاه مخلوع به غور در شخصیت او کمک میکند.
زبان نوشتن، زبان اشارت است.
برخی بر اثر ممیزی گاه خودسانسوری میکنند، اگر این نبود، دست
شما در خلق رمان بازتر بود؟! تصویر رضا شاه بعد گذر از ممیزی چقدر به فضای ذهنی
و تلقیتان از وی نزدیک است؟!
اگر ممیزی هم نبود به جز سه نقطهها و دو مورد که حذف شد و تغییر کرد، فکر نمیکنم
چیز زیادی به رمان اضافه میکردم. نگاهم به رضاشاه هم تغییر نمیکرد. مگر اینکه
فکر کنیم پزشک احمدی به مغضوبین زندانی آمپول هوا نزد. فراموش کنیم سرپاس مختاری
با فرمان معدومش کن رضاشاه، دستور قتل کسی را نداد. همچنین نیرومند وقتش را صرف
آزار، اذیت و سختگیری به بعضی زندانیها نکرد. ارانی، عشقی، فرخی یزدی،
تیمورتاش، سرداراسعد و بسیاری دیگر به فرمان رضاشاه کشته نشدند؟! همچنین داور
طرد شده، از ترس رفتن به زندان قصر و افتادن به چنگ پزشک احمدی خودکشی نکرد.
رضاشاه بزرگترین ملاک و زمیندار ایران نبود؟! در دوران رضاشاه آزادی عقیده،
بیان، احزاب، سندیکاها و مطبوعات وجود داشت. فراموش کنیم روزنامهها آزاد نبودند
و محرمعلیخان و شمیم هم نبودند. چاپلوسی و تملق قائد عظیمالشأن و پدر ملت هم
در کار نبود؟! فراموش کنیم رضاشاه وزیرهایش را کتک میزد و فحششان میداد. اینها
را نمیشود فراموش کرد. تاریخ قاضی بیطرفی ست. برای مدتی میشود تحریفش کرد اما
نمیتوان برای همیشه دست به حذفش زد و دستکاری و تحریفش کرد. روزی رضاخان سردار
سپه برافروخته به خانه میرود. تاج الملوک، همسرش علت عصبانیتش را میپرسد. او
از مرد تنبلی میگوید که سه روز است کنار خانهاش دراز کشیده است و میگوید
گرسنه است اما حاضر نیست بلند بشود برود و از نانوایی آن طرف خیابان نان بگیرد و
بخورد. سردارسپه میگوید «حکومت کردن بر این مردم آسان است. اگر روزنامهنگاران
بگذارند.» وقتی پایههای قدرتش محکم شد تعدادی از روزنامهها را بست و جمعی از
روزنامهنگاران را وادار به سکوت کرد و گروهی از آنها را به تعریف و تمجید از
خود واداشت. میدانست اگر روزنامهنگاران آزاد باشند مانع تکصدایی آمرانهاش میشدند
و نمیگذاشتند متکلم وحده باشد.
1-
روزنامه اعتماد، 19 فروردین 92، ص 11
گفتوگو
با فرهاد کشوری درباره رمان «مردگان جزیره موریس» - بخش پایانی1
|
|
دشمن نوشتن واقعیت ها
|
|
حسن
همایون
فرهاد کشوری
نویسنده کتاب «مردگان جزیره موریس» در بخش ابتدایی گفتوگو با روزنامه
اعتماد درباره شرایطی که برای نوشتن این رمان داشت و برخی ویژگیهای آن سخن
گفت. در بخش دوم مصاحبه کشوری در مورد دلایل نگارش این رمان و فضایی که به
لحاظ روانی و جامعهشناسی اطراف نوشتهای در مورد خاطرات یک مستبد به وجود
میآید، سخن گفت.
نظرگاه سوم شخص
محدود به ذهن شخصیت اصلی است، زاویه دیدی که میتوان تلقی و انتظار بیطرف
بودنش هم داشت، اما اگر روایت با زاویه اول شخص روایت میشد از زبان رضاشاه
و در مونولوگی بلند در آن شخصیت اصلی معترف میشد به آنچه از سر گذرانده نمیتوانست
موثرتر باشد؟!
نظرگاه اول شخص به دو دلیل نمیتوانست کارآمد باشد. رضاشاه هیچوقت علیه
خودش حرف نمیزد. چون معتقد بود هرچه انجام داده برای خدمت به مملکتاش بود.
حضور مردگان مختصر میشد. حضور داور که در رمان شخصیت مهمی است، کمرنگتر و
گفتوگوی ایزدی و داور حذف یا کماثر میشد.
داور روایت شده
در داستان با داور وزیر دادگستری دستگاه پهلوی اول تفاوت عمدهیی دارد، آن
داور واقعی فردی بود که از رضاشاه حساب میبرد. اما شما از او مردی دلیر رقم
زدید مردی که به خواست رضاه شاه تمکین نمیکند در رمان خاطراتش را مینویسد،
چرا؟!
داور یکی از کوشاترین خدمتگزاران رضاشاه بود. پروندههای اداریاش را به
خانه میبرد و تا نیمههای شب کار میکرد. وقتی طرد شد میدانست مرگش نزدیک
است. رضاشاه هرکس را طرد میکرد کسی جرات نمیکرد سراغش برود. فرد مطرود به
یکباره در خانهاش تنها و بیپناه میشد، انگار هیچگاه صاحب منصب و قدرتی
نبوده است. داور از وحشت عقوبت کار خودش را میکشد. نمیخواستم داورِ رمان
خودکشی کند. میخواستم زنده بماند و در برابر برو بمیر، شاه مقاومت کند. چون
شاه از سلطنت خلع شده بود و داور هم میدانست در جزیره موریس شاه مخلوع خودش
تبعیدی و تحت نظر انگلیسیهاست.
نمیتواند او را زندانی یا دستور قتلش را صادر کند. داور اگر در ایران بود
میشد همان داور سابق. شاه در جزیره موریس تنها میتوانست او را وادار به
خودکشی کند. شاه وقتی حریف داور نمیشود، به ایزدی میگوید سرش را زیر آب
کند. ایزدی میگوید اینجا جزیره موریس است. شاه جزیره موریس را نه جزیرهیی
در حد مردی چون خودش، بلکه آن را داورپسند مینامد. زنده ماندن داور باید
علت و انگیزهیی میداشت. چه چیزی بهتر از نوشتن خاطرات و برملا کردن واقعیت
سالهایی که خودش شاهد و بازیگرش بود. خاطرهنویسی روایتی مستند است و قرار
است داور واقعیتها را بنویسد. رابطه نوشتن و فرد مستبد باعث خلق داور خاطرهنویس
میشود. داوری که سختکوشیاش را در نوشتن خاطرههایش نشان میدهد. شبها
فقط چهارساعت میخوابد. مدام مینویسد و رضاشاه از یادآوری صدای قلمش هم
دچار وحشت میشود. داور خاطراتش را مینویسد تا زنده بماند. او تا نوشتن
آخرین کلمه خاطراتش زنده است.
آیا میخواستید
داور وجهی استعاری پیدا کند، شخصیت داور در رمان مجاز از تاریخ و قضاوت
تاریخ باشد؟!
داور شخصیتی تاریخی است، اما در رمان به خاطر نوشتن خاطراتش رضاشاه را دچار
وحشت میکند. از مردن سر باز میزند و در برابر قدرت عصیان میکند. شخصیت
داور در رمان به خاطر نوشتن - بنویس تا زنده بمانی- مهم میشود. اگر خاطرهنویسی
را از او بگیرند میشود داور اوایل رمان که هروقت رضاشاه به او میگوید برو
بمیر! میرود و خودش را میکشد. اما لحظهیی میرسد که نمیخواهد بمیرد.
نوشتن یعنی زندهماندن. به قول کافکا: «نوشتن بیرون زدن از صف مردگان است.»
ایزدی او را تا پایان رمان تعقیب میکند و دستور رضاشاه را که برو بمیر! است
به او میگوید و از او میخواهد به حضور شاه برود. اما داور با هیچ ترفندی
حاضر نمیشود فرمان شاه را اجرا کند، چون میداند شاه مرگ او را میخواهد.
رضا شاه میگوید: «آدمها میمیرند، اما نوشتهها میمانند.» نوشتههایی که
قرار است حقایق را عنوان کنند. فرد مستبد میگوید بنویس اما در تمجید از من
بنویس و مجیز من را بگو.
اما داور میخواهد حقایق را بیکم و زیاد بنویسد. این باعث وحشت رضاشاه میشود.
نوشتن خاطرات داور تخیلی، داور رمان را صاحب قدرتی میکند که داور نیمهتخیلی
ابتدای رمان فاقد آن بود. داور شخصیتی ترسو، وحشتزده و گوش به فرمان بود.
نوشتن خاطره او را دگرگون میکند و داور دیگری جان میگیرد، داور نیمه تخیلی
را پس میزند و او را جا میگذارد. به جای رضاشاه، قلمش ولینعمتاش میشود.
این داورِ خاطرهنویس است که رضاشاه را به وحشت میاندازد.
شاید هم این داور
همان نویسنده باشد کسی که در نهایت مینویسد تا نمیرد و نگذارد آنها که بیگناه
کشته شدند از یادها بروند این تلقی را هم میشود داشت نظر شما چیست؟!
داورِ رمان برای
اینکه به سرنوشتش معترض باشد و زنده بماند چارهیی جز نوشتن ندارد. خاطراتی
که در آن با رضاشاه سهیم است. نویسنده هم با نوشتن رمان میخواهد حقایقی را
که گرد فراموشی بر آنها نشسته آشکار کند.
بر میآید همه
تلاش نویسنده به چالش کشیدن دیکتاتور و ریشخند کردن تلقیهای استبدادی از
سیاست و فرهنگ است؛ اینطور نیست؟!
مستبد دشمن نوشتن واقعیتهاست. چون چنین نوشتنی او و ارکان نظامش را چه
مستقیم و چه غیرمستقیم به چالش میکشد. از زمانه او، هرچند غیرمستقیم تصویری
ارائه میدهد که خوشایندش نیست. اصلا نوشتن با آزادی و در آزادی زنده میماند
و رشد میکند. یکی از کارهای هنر به ویژه ادبیات داستانی، شعر، نمایشنامهنویسی
و سینما جلوگیری از فراموشی است. یادآوری زخمهایی است که به آسانی فراموش
میشوند. برای همین است وقتی آینهیی برابر رضاشاه میگیری و گوشههایی از
واقعیتهای تاریخی را در قالب تخیل و واقعیت نشان میدهی، ممکن است برای عدهیی
دلپذیر نباشد. برخلاف گفته رضاشاه در رمان که: «آدمها میمیرند و نوشتهها
میمانند.» یکی از حرفهای نه چندان عیان رمان این است: «مستبدها میمیرند و
نوشتهها میمانند.»
رضاشاه در این
روایت در عینحال که یک شخص دیکتاتور بود نمونه تیپیک یک دیکتاتور هم بود،
البته در تلاش و خلاقیت نویسنده در تحقق این دو موضوع تردید نیست اما این از
آنجا هم ناشی نمیشود که همه دیکتاتورها شبیه هم هستند، فرقی نمیکند
رضاشاه باشد یا مثلا صدام حسین نه؟!
هر دو از نظر خصوصیات فردی و اخلاقی متفاوتند، اما نکتههای مشترک بسیاری
دارند؛ چون نبود آزادی، ایجاد فضای خفقان و ارعاب برای دوام حکومت خود. تکصدایی
و متکلم وحده بودن. هردو هرگونه نقد و نوشتهیی را که آنها را به چالش میکشید
مطلقا تحمل نمیکردند و مملکت ارث پدرشان بود. خودشان را نه پاسخگو به ملت،
بلکه ملت را رعیت و پاسخگو به خود میدانستند. اما بین رضاشاه و صدام حسین
تفاوت عمدهای است. کشتار گسترده عربها و کردهای عراق، دو جنگ با ایران و
کویت و اعمال شکنجه و کشتار در ابعاد وسیع. بمباران شیمیایی حلبچه را در نظر
بگیرید؟ بمباران شیمیایی در جنگ با ایران؟ در این موارد اصلا قابل قیاس
نیستند. مقایسه این دو ظلمی است در حق رضاشاه. همه مستبدان و دیکتاتورها در
برخورد با ملتشان شباهتهای زیادی به هم دارند اما ابعاد جنایت آنها متفاوت
است.
1- روزنامه اعتماد،21 فروردین 92، شماره 2649، ص 11
|
|
|
|
|