زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

گفتگو درباره ی رمان مردگان جزیره ی موریس(مجله ی سینما و ادبیات)

گفتگو با فرهاد کشوری به مناسبت انتشار رمان «مردگان جزیره موریس»

محاکمه گذشته1

پیام حیدرقزوینی


       از ویژگی های بارز ادبیات داستانی ما در این سال ها یکی هم بی توجهی به تاریخ است. برای ادبیاتی که بخش غالبی از آن به   قصه تعریف کردن و خاطره گفتن تقلیل یافته و منبع خود را صرفا حافظه یا تجربه شخصی قرار داده است، انتشار رمانی درباره مقطعی از تاریخ می تواند قابل توجه باشد. فرهاد کشوری در «مردگان حزیره ی موریس»، دوران تبعید رضاشاه را مبنای رمان خود قرار داده و به این واسطه بر روی مساله ای دست گذاشته است که در دوران مدرن و در روند توسعه بسیاری از جوامع شرقی وجود داشته و حتی نمود آن در جهان امروزی نیز دیده می شود. توسعه آمرانه و یا توسعه در غیاب آزادی های اجتماعی و سیاسی همان مساله ای است که همچنان محل منازعه زیادی است؛ خاصه در روند حرکت سرسام آور چین به سمت سرمایه داری. هنوز در ایران برخی بر طبل توسعه رضاشاه می کوبند و استبداد او را در حاشیه پیشرفت های آن دوران، ناچیز به حساب می آورند. حال در این رمان، قربانیان حکومت رضاشاه در دوران تبعید او احضار شده و چشم در چشم حاکم به حرف آمده و سخن می گویند. در اینجا گذشته استبدادی به واسطه حضور قربانیان مورد محاکمه قرار گیرد، به عبارتی قربانی به راوی تبدیل می شود و حاکم یا استبداد را محاکمه می کند. در ادامه گفت و گو با فرهاد کشوری در باره این رمان که توسط نشر زاوش منتشر شده می آید.

   * ادبیات داستانی ما در سالیان اخیر توجه چندانی به تاریخ نشان نداده و داستان های معدودی می توان نام برد که تاریخ را عرصه روایت خود قرار داده باشند. شما در «مردگان جزیره ی موریس» یکی از دوران ها پرآشوب و تلخ تاریخ معاصر را یعنی شهریور 1320 و دوران حکومت رضاشاه را انتخاب کرده و این مقطع از تاریخ را مبنای رمان قرار داده اید. چرا برای نوشتن رمان به سراغ این بخش از تاریخ رفتید؟

  قتل کسانی که در به قدرت رسیدن رضاشاه کمکش کردند و در کنارش بودند، چون تیمورتاش، سردار اسعد، نصرت الدوله و امیرطهماسبی و طرد داور که از ترس رفتن به زندان و افتادن به چنگ پزشک احمدی خودکشی کرد. قتل شاعرانی چون عشقی و فرخی یزدی و روشنفکری چون ارانی و کشتگان دیگر. حکومت تک صدایی و استبداد خشنی که به خصوص بعد از به سلطنت رسیدنش در کشور حاکم کرد. فراموشی تاریخی که ما دچارش هستیم. دید عامیانه ای که استبدادِ خشن را به نفع تجددی ناقص حذف می کند. می گوید مملکت را آباد کرد. حالا چه اشکالی دارد عده ای بی گناه را هم کشته باشد و آزادی هم نباشد. کارهایی چون ایجاد و تحول ادارات نوین، جاده سازی، راه آهن، تاسیس دانشگاه، ایجاد فرهنگستان زبان، سرکوب یاغیان و گردنه بگیران و یکپارچگی مملکت و ... همه مثبت بودند و در این موارد نسبتا سربلند بیرون می آمد. اما تجدد بدون آزادی، حقوق ملت و قانون که از خواسته های مشروطه خواهان و منورالفکران بعد از انقلاب مشروطه بود ناقص است. رضا شاه آزادی نیم بند دهه ی نود قرن سیزدهم شمسی را به استبدادی خشن بدل کرد که در آن هیچ گونه نقد و نظر مخالفی تحمل نمی شد. داستان نویس چون هر هنرمندی علاقمند به توسعه همه جانبه ی کشورش است، اما آزادی را قربانی توسعه نمی کند. تجدد بدون آزادی، حقوق ملت و اصلاحات عمیق سیاسی اقتصادی ناقص است. چطور می شود از تجدد حرف زد و بیش از هشتاد درصد مرم در نظام فئودالی(ارباب رعیتی) گذران زندگی کنند. حرف ارانی در فصل پایانی رمان که بخشی از دفاعیات او در دادگاه است، پاسخی ست به آن نگاه عامیانه: «اگر شما می خواهید از لباس غربی، روش، نمادها، تکنولوژی و شیوه ی زندگی غربی تقلید کنید باید فلسفه ی سیاسی غرب را هم به کار ببندید.»

   * برای نوشتن رمانی که مقطعی تاریخی را مبنا قرار داده، انجام تحقیقات گسترده درباره دوران مد نظر و شناخت خلق و خوی شخصیت های تاریخی ای که در رمان حضور خواهند داشت بخش اصلی و ضروری از کار است. شما برای نوشتن این رمان به تحقیق در مورد دوره حکومت رضاشاه و خود او پرداختید؟ جزییاتی که در طول رمان روایت شده اند، مثل کابوس هایی که رضاشاه می بیند، دوران کودکی او و ... چقدر واقعی و چقدر زاده تخیل اند؟

 بله ،برای نوشتن رمانی تاریخی باید در باره ی شخصیت های رمان شناخت داشت. برای این کار به سراغ کتاب هایی رفتم که درباره ی رضاشاه، شخصیت های دیگر رمان و دوران شان نوشته شده بود. اما من می خواستم رمانی بنویسم که ضمن توجه به واقعیت های تاریخی، بستری تخیلی داشته باشد. بستری که واقعیت را کنار بزند و مردگان بتوانند از میان درختان اکالیپتوس بیرون بیایند و مجالی پیدا کنند برای حرف زدن. حرف هایی که پیش تر از آن ها دریغ شده بود. می خواستم در رمان، داورِ جزیره ی موریس، داور ترسو و مطیع تاریخی نباشد. او در رمان آدم دیگری می شود و در برابر دستور برو بمیرِ شاه مقاومت می کند و نمی خواهد بمیرد، چون می خواهد خاطراتش را بنویسد. می نویسد تا زنده بماند. او چون می نویسد تا پایان رمان زنده می ماند. نوشتن خاطراتش رضاشاه را عذاب می دهد و او می خواهد به هر ترفندی شده نوشته های داور را به دست بیاورد، بخواند و از بین ببرد. داور در جواب ایزدی که گفت «نمک ولی نعمتت را خوردی و حالا نمکدان می شکنی؟»

با دست به قلم توی جیبش اشاره کرد و گفت: «ولی نعمت من این قلم است که سرگذشتم را می نویسد.» ص 188

 ایزدی که فرمان مرگ(برو بمیر!) را از سوی شاه دارد، به داور می گوید که از آن چند لول تریاکش استفاده کند و خودش را بکشد. همان چند لول تریاکی که در واقعیت داور با آنها دست به خودکشی زد. داور می گوید آن چند لول تریاک را در اقیانوس هند انداختم. در این جا با دو داور روبه روییم. داور واقعی که با خوردن تریاک خودکشی کرد و داور تخیلی که چند لول تریاک را به اقیانوس هند انداخت. در بسیاری از موارد شخصیت های تاریخی در فضای تخیلی حضور پیدا می کنند، هرچند حرف هایشان واقعیت تاریخی دارد. ایوان، استخر و دو لاک پشت بزرگ در خانه ای که رضا شاه و خانواده اش در آن اقامت دارند، تپه های رنگی چامارل و معبد هندوها واقعی اند. درختان اکالیپتوس، درخت انبه، نخل حاره ای، درون خانه، خیابان ها، کافه ها، میدان، روزنامه ها، رادیو، بمانی و پدر و مادر و نامزدش و کابوس های شاه تخیلی اند. داور وقتی می خواهد خاطراتش را بنویسد به شخصیتی تخیلی بدل می شود. شیوع طاعون و سپردن رضای نوجوان قزاق توسط دایی اش ابوالقاسم بیگ به دست میرپنج کاظم خان که او را همراه خانواده اش به کوه دماوند می فرستد تا دست طاعون به او نرسد، واقعی ست. اما ماجرای طاعون تخیلی ست. زندگی و گذشته ی رضاشاه هرچند واقعی اند اما روایت بسیاری از آن ها خالی از تخیل نیست. تیراندازی ناپدری رضا به او واقعی ست. اما ماجرای رفتن رضا به نزد خان و تقاضای اسلحه و یا گرفتن پیشتاب از خدایار و گیرکردن فشنگ در پیشتاب تخیلی ست. حضور پیکوود در دفترش، در کنار خانه ی رضاشاه واقعی ست، اما گفتگویشان تخیلی ست. پزشک احمدی و سرپاس مختاری شخصیت های واقعی اند، اما رفتن امیرنواب به سراغ آنها و گفتگویش با پزشک احمدی تخیلی ست و ... واقعیت و تخیل با هم و در کنار هم در رمان آمده است. سهم تخیل در رمان زیاد است.

    * در این رمان وقایع به صورت درهم و چندپاره روایت می شوند که راوی مدام یکی را رها می کند و به سراغ بعدی می رود و با پرش های روایت همراه است. آیا این روایت های منقطع و درهم برای نشان دادن اغتشاش و درگیری ذهنی رضاشاه در زمان تبعید است؟

  رضاشاه در ایوان خانه اش در جزیره ی موریس روی صندلی راحتی نشسته است و مرده ها از میان درختان اکالیپتوس به سراغش می آیند. ایزدی سعی می کند مانع نزدیک شدن مرده ها به رضاشاه شود و در اکثر موارد موفق نمی شود. وقتی ایزدی مرده ها را به میان درختان اکالیپتوس می برد، رضاشاه تنها می ماند و برای فرار از اثر حضور و حرف های مرده ها به ذهن خود پناه می برد. در آنجا مرده های دیگری به سراغش می آیند و برای گریز از آن ها به گذشته پناه می برد تا شاید احساس آرامش کند. گذشته هم به او آرامش نمی دهد. حتی در خانه اش در کنار عصمت الملوک و فرزندانش هم احساس راحتی نمی کند. آنجا هم رادیو بی بی سی هست و آشپز فرانسوی اش جاسوس انگلیسی هاست و مرده ها، شب ها هم رهایش نمی کنند. اسارتش در دست انگلیسی ها و بدل شدنش به آدمی معمولی نمی گذارد احساس آرامش کند. حتی رجوع به سال هایی که آمرانه بر یک ملت حکومت می کرد هم او را نمی رهاند و سردرگمش می کند. او شاهی خلع شده و تبعیدی در جزیره ای دور از وطن و گرفتار در دست انگلیسی هاست. بدتر از همه شاهد حضور مدعیانی ست که در جزیره ی موریس جرئت می کنند بیایند با او حرف بزنند و کوتاه نیایند.  شاه قدر قدرتی که خلع شد و به تاریخ پیوست در او همچنان حضور دارد و پذیرش روزگارِ شاه مخلوع تبعیدی برایش دشوار است. او می خواهد از شاه مخلوع و جزیره ی موریس بگریزد.   

   * تلاقی گذشته و اکنون به واسطه حضور مردگان، و از بین رفتن توالی و نظم تقویمی در روایت رمان، موقعیتی ظنز آمیز ایجاد کرده است. البته طنز نه به معنای دم دستی و مرسوم. برای روایت رمان چقدر از عنصر طنز بهره گرفتید؟

   موقعیت متزلزل شاه مخلوع که در رویای قدرقدرتی اش سیر می کند و دستانش برای برخورد با مرده ها و به ویژه با داور بسته است، از اوج قدرت سقوط می کند و به آدمی معمولی بدل می شود که با رویاهای گذشته اش می خواهد همچنان بر مقدرات مرده ها حاکم باشد و نمی تواند. این موقعیت جدید برای شاه تبعیدی بسیار سخت است و نمی تواند خودش را با آن تطبیق بدهد. مردگان می آیند با او بی پرده حرف می زنند و وقایعی را که می خواهد به فراموشی بسپارد به یادش می آورند. هنگامی که به درونش پناه می برد و با خودش حرف می زند گاهی این موقعیت ها ایجاد می شود. یادآوری بعضی از واقعیت های گذشته هم خالی از طنز نیست. حضور پیشکارش، ایزدی که از سویی هنوز شاه برای او همان شاه قدرقدرت است و از سوی دیگر درگیر حضور مردگان و گفتگو با داور و پاسخگو به ولی نعمت اش است، حرف هایش گاهی موقعیتی طنزآمیز به وجود می آورد. از ابتدا قصد به کاربردن طنز را نداشتم اما در حین نوشتن در جاهای این طنز به وجود آمد.

   * رمان در همان ابتدا، به واسطه یکی از قطعه های اپرایی که از پشت درختان شنیده می شود مساله را روشن می کند: «شاه تبعیدی با مردگان و حسرت هایش زندگی می کند». مردگان و حسرت ها هردو مربوط به گذشته یا ناشی از آن هستند. به یک معنا داستان رمان  درباره «گذشته» شاه مخلوع و بازخواست از آن گذشته است. روایت مدام به عقب بازمی گردد و مروری بر زندگی رضاشاه و وقایع دوران حاکمیت او می کند.. حضور مردگان یا اشباح مردگان در ایوان عمارت شاه «اکنون» را با وقفه یا سکته مواجه و شاه را با عذاب گذشته مواجه می کند. همچنین روایتی از روایت رسمی و غالب تاریخ ارائه می دهند: روایت شکست خوردگان. این گذشته نه فقط اکنون بلکه آینده را نیز بحرانی کرده است. زمانی که شاه جزیره را به امید وضعیتی بهتر ترک می کند، همچنان مردگان را در کشتی می بیند که همراه اویند. آیا این گذشته ای که همه جا حضور دارد و در طول زمان کش می آید، همان قضاوت تاریخی است که نقاط کور تاریخ رسمی را آشکار می کند؟

   همان واقعیتی ست که رضا شاه می خواهد به فراموشی سپرده شود. بخشی از تاریخ را شاید بشود فراموش کرد، اما حذفش نمی توان کرد. رضاشاه می گفت «رضا پیر شد و ایران جوان» تنها به بعد سازندگی و دگرگونی اداری و ایجاد صنعت و کارهای عمرانی و پیشرفت مملکت نسبت به دوران قاجار اکتفا می کرد. مردگان آن بخش فراموش شده را به یادش می آورند. می خواهند بگویند وقایع ناخوشایند تاریخ را نمی توان فراموش کرد. هرچند رضا شاه در جزیره ی موریس هم معتقد بود بی دلیل فرمان قتل کسی را نداد. هرکس کشته شد حتما مستحق مرگ بود. اما واقعیت های تاریخی بر بستری از تخیل سر به دنبالش دارند و دست از سرش برنمی دارند. کابوس ها و مرده ها و داورِ خاطرات نویس رهایش نمی کنند. از جزیره ی زیبای موریس متنفر است و از حضورش در آنجا رنج می برد. هنگام ترک جزیره، از روی عرشه ی کشتی به آن نگاه می کند و متوجه ی زیبایی اش می شود. هوای گرم جزیره، قورباغه ها و پشه ها هم انگار با مردگان دست به یکی کرده اند  و او را آزار می دهند. تنها در چند مورد استثنایی آن هم برای رفتن به بیمارستان و حضور در مهمانی سربیدکلیفورد فرماندار موریس از خانه اش بیرون می رود. در خانه ی فرماندار هم تا شام می خورد به خانه اش برمی گردد. در برابر اصرا دختر محبوبش شمس برای رفتن به سینما مقاومت می کند. وقتی می بیند ممکن است ناراحت شود، رفتن به سینما را به بعد موکول می کند، قولی که هیچ وقت به آن عمل نمی کند. آدمی معمولی بودن عذابش می داد. از اوج قدرتی بی حد و حصر و غیر پاسخگو، او را به زیر انداختند و تبعیدش کردند. اعلیحضرت قدر قدرت قوی شوکت، قائد عظیم الشان ملت شده بود آدمی عادی. او که در طول زندگی اش کمتر گریه می کرد. در جزیره ی موریس دل نازک شده بود و می زد زیر گریه. در رمان، میان واقعیت و تخیل درمانده و سردرگم است. هیچ چیز او را شاد نمی کند مگر برگشتن به قدرت که می داند اصلا امکان پذیر نیست. آن وقفه ها، وقفه های درماندگی ست که با از دست دادن قدرت بی حد و حصرش مستاصل شده است. اگر روایت سال های حکومت یک مستبد به محاکمه اش بدل می شود این حاصل عملکرد اوست که به قضاوتی تاریخی می انجامد. داورِ رمان هم می خواهد گوشه های نانوشته ای از تاریخ را بی کم و زیاد بنویسد. شاه چون می داند در خاطرات داور حضور دارد، شب و روز در فکر تصاحب نوشته های داور و فرمان مرگ نویسنده است. در خاطرات داور هم حتما خودش را در معرض قضاوت تاریخ می بیند.  تاریخ را می شود برای مدتی تحریف و یا حتی روایتی دروغین از آن ارائه داد، اما برای همیشه نمی توان واقعیت های تاریخی را لاپوشانی کرد. آن هم در تاریخ معاصر و بعد از انقلاب مشروطه. با سقوط مستبدین تفسیر تک صدایی و تحریف شده ی تاریخ رسمی فرومی ریزد و روایت های دیگری سربرمی آورد، هرچند تفسیر و تحلیل مستبدانه همچنان می ماند و تکثیر می شود. حتی طرفدارانی هم پیدا می کند. به دلیل منافع شخصی و یا قضاوت احساسیِ بدون مطالعه و شناخت از تاریخ و یا ذهنیت استبدادپذیر. نقطه کور تاریخ رسمی، آزادی، حقوق ملت و قانون است. تنها از این چشم انداز است که پرده ها پس می روند و زندان و مرگ و تبعید و سانسور و تک صدایی و متکلم وحده بودن و اختناق آشکار می شود. صداهای خفه شده ای به گوش می رسد که تاریخ رسمی را به جالش می کشند و بی اعتبار می کنند. در رمان روایت های دیگری از تاریخ با صدای کسانی به گوش می رسد که در دوره ی استبداد جرات و فرصت نداشتند تا حرفشان را بزنند. جزیره ی موریس، ایران دوران رضا شاه نیست. در آنجا مردگان روایت دیگری دارند.

   * بازخوانی و بازنویسی تاریخ استبدادی رضاشاه با احضار اجساد مقتولان و آوردن شان به سطح روایت رمان برای آشکار کردن نقاط کور و ناپیدای خشونت آن دوران است؟ به عبارتی آیا حضور فردی بی سر که از شاه مخلوع سر خود را می خواهد یا حضور فرخی یزدی با لبان دوخته شده در مقابل شاه، برهنه کردن خشونت تاریخ است که توسط ادبیات به تصویر کشیده می شود؟

   یکی از کارکردهای ادبیات داستانی و هنر جلوگیری از فراموشی و یادآوری وقایعی ست که علی رغم تلاش مستبدین وتاریخ رسمی نویسان نمی شود دفن شان کرد. رمان با حضور این کشته گان بی گناه، گرد فراموشی از روی بخشی از وقایع تاریخی برمی دارد تا خشونت استبداد را برملا کند. داور ابتدای رمان برای رضاشاه آدم خطرناکی نیست. هروقت به داور می گوید برو بمیر، می رود و خودکشی می کند. داور تصمیم می گیرد فرمان مرگش را که از سوی شاه صادر می شود، اجرا نکند. او می خواهد زنده بماند و خاطراتش را بنویسد. داورِ خاطرات نویس شاه را به وحشت می اندازد. شاه حتی در خواب هم از دستش آسوده نیست. مستبدین می گویند بنویس اما در تعریف و تمجید از من. وای به حال فرخی که بخواهد شعر علیه استبداد بسراید. عاقبتش آمپول هوای پزشک احمدی ست و مرگ. رابطه ی داور و رضاشاه در رمان بیانگر رابطه ی مستبد و نویسنده است. نویسنده می خواهد واقعیت را بنویسد. مستبد احساس خطر می کند و خواهان مرگ اوست. اما داور با نافرمانی از حکم مرگ همچنان می نویسد تا مرگش را به تعویق بیندازد. آنچه مستبد می خواهد دفن کند، داور (نویسنده) با نوشتن حفر و آشکار می کند و می خواهد نگذارد فاجعه پنهان بماند.

   * ادبیات داستانی ما در سال های اخیر، به سمت بازنمایی زندگی روزمره در سطح گزارشاتی که غالبا فاقد ادبیت متن است پیش رفته است. به نظرتان چرا ادبیات داستانی ما خود را محدود به بازنمایی زندگی روزمره و بیان بدیهیات کرده و دچار فقدان تخیل شده است؟

   در میان آثار چاپ شده در سال های اخیر کارهای خوب و قابل تعمقی وجود دارد. آنچه در پس بخشی از آثار غایب است حضور ساختار ذهنی نویسنده است. هر نویسنده ای ساختار ذهنی و اندیشه ای دارد که آن را با تجربه ی زیسته ی خود، خوانده ها، اثرپذیری از دیگران و نقد خود به دست می آورد. این ساختار ذهنی دگم و ایستا نیست. در طول زمان با آموخته های تازه صیقل می خورد و اصلاح و دگرگون می شود. چطور می شود نویسنده ای داستان و رمان بنویسد و هنوز دارای دید و نگاه خاص خود نباشد؟ منظورم از ساختار ذهنی نگاه خاص نویسنده است و نه تزریق ایده و ساختار ذهنی کاذب و ذهن ایدئولوژیک. با پاهای معلق در هوا و هرجا پیش آمد خوش آمد و یک پا اینجا و یک پا آنجا نمی شود داستان تفکر برانگیز نوشت. اگر ذهنیت و اندیشه ی نویسنده در پس رمانش حضور نداشته باشد اثری می نویسد فاقد هرگونه تفکر و پرسش. مشکل، بازنمایی زندگی روزمره نیست. آنچه در آثار نویسندگان مورد نظر شما غایب است اثر ساختار ذهنی و اندیشه و نگاه نویسنده است و شامل همه ی آثار چاپ شده در سال های اخیر نمی شود. در پس بخشی از آثار چاپ شده ساختار ذهنی، دید و نگاه نویسنده وجود دارد.

 فصلنامه سینما و ادبیات، شماره سی و ششم، ص 218 تا 221     

      

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد