زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

داش آکل صادق هدایت

داش آکل

صادق هدایت


همه اهل شیراز می دانستند که داش آکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را با تیر می زدند. یکروز داش آکل روی سکوی قهوه خانه دومیل چندک زده بود، همانجا که پاتوغ قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شله سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسه آبی می گردانید. ناگاه کاکا رستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی به او انداخت و همینطور که دستش پر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه چی و گفت: «به به بچه، یه یه چای بیار ببینم.»

داش آکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوه چی انداخت، بطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی در می آورد و در سطل آب فرو می برد، بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک می کرد. از مالش حوله دور شیشه استکان صدای غژ غژ بلند شد.

کاکا رستم از این بی اعتنایی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه کری؟ به به تو هستم؟!»

شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه گرد و کاکا رستم از مابین دندانهایش گفت: «ار – وای شک کمشان، آنهایی که ق ق قپی پا میشند، اگ لولوطی هستند ا ا امشب میایند، دست و په په پنجه نرم میک کنند!»

داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه می گردانید وزیر چشمی وضعیت را می پایید خنده گستاخی کرد که یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت: «بی غیرتها رجز می خوانند، آنوقت معلوم می شود رستم صولت و افندی پیزی کیست.»

همه زدند زیر خنده، نه اینکه به گرفتن زبان کاکارستم خندیدند، چون می دانستند که او زبانش می گیرد، ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمی شد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتیکه توی خانه ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر می کشید و دم محله سر دزک می ایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم می آمد لنگ می انداخت. خود کاکاهم می دانست که مرد میدان و حریف داش آکل نیست، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه اش نشسته  بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکا رستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک می کرد. داش آکل مثل اجل معلق سر رسید و یک مشت متلک بارش کرده، باو گفته بود: «کاکا، مردت خانه نیست. معلوم می شه که یک بست فور بیشتری کشیدی، خوب شنگلت کرده. می دانی چیه، این بی غیرت بازیها، این دون بازیها را کنار بگذار، خودت را زده ای به لاتی، خجالت هم نمی کشی؟ این هم یک جور گدائی است که پیشه خودت کرده ای. هر شبه خدا جلو راه مردم را می گیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بدمستی کردی سبیلت را دود می دهم. با برگه همین قمه دو نیمت می کنم.»

آنوقت کاکا رستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت، اما کینه داش آکل را بدلش گرفته بود و پی بهانه می گشت تا تلافی بکند.

از طرف دیگر داش آکل را همه اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محله سر دزک را قرق می کرد، کاری بکار زنها و بچه ها نداشت، بلکه برعکس با مردم به مهربانی رفتار می کرد و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی می کرد یا بکسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمیبرد. اغلب دیده میشد که داش آکل از مردم دستگیری می کرد، بخشش مینمود و اگر دنگش می گرفت بار مردم را بخانه شان می رسانید.

ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند،  آن هم کاکا رستم که روزی سه مثقال تریاک می کشید و هزار جور بامبول می زد. کاکا رستم از این تحقیری که در قهوه خانه نسبت باو شد مثل برج زهرمار نشسته بود، سبیلش را می جوید و اگر کاردش می زدند خونش در نمی آمد. بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه چی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب می خورد و بیشتر سایرین به خنده او می خندیدند. کاکا رستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد قهوه چی پرت کرد. ولی قندان و سماور خورد و سماور از بالای سکو باقوری بزمین غلتید و چندین فنجان را شکست. بعد کاکارستم بلند شد با چهره برافروخته از قهوه خانه بیرون رفت.

قهوه چی با حال پریشان سماور را وارسی کرد و گفت: «رستم بود و یکدست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»

این جمله را با لحن غم انگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت گرفت. قهوه چی از زور پسی بشاگردش حمله کرد، ولی داش آکل با لبخند دست کرد، یک کیسه پول از جیبش درآورد، آن میان انداخت.

قهوه چی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد.

درین بین مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه خانه شد، نگاهی باطراف انداخت، رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت: «حاجی صمد مرحوم شد.»

داش آکل سرش را بلند کرد و گفت: «خدا بیامرزدش!»

«مگر شما نمیدانید وصیت کرده.»

«منکه مرده خور نیستم. برو مرده خورها را خبرکن.»

«آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده...»

مثل اینکه ازین حرف چرت داش آکل پاره شد، دوباره نگاهی بسرتاپای او کرد، دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخم مرغی او پس رفت و پیشانی دورنگه او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه ای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه بود سفید مانده بود. بعد سرش را تکان داد، چپق دسته خاتم خودش  را درآورد، به آهستگی سر آن را توتون ریخت و با شستن دور آنرا جمع کرد، آتش زد و گفت: «خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه انداخت. خوب، تو برو، من از عقب می آیم.»

کسی که وارد شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بیرون رفت.

داش آکل سه گره اش را درهم کشید، با تفنن به چپقش پک می زد و مثل این بود که ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوه خانه از ابرهای تاریک پوشیده شد. بعد از آنکه داش آکل خاکستر چپقش را خالی کرد. بلند شد قفس کرک را بدست شاگرد قهوه چی سپرد و از قهوه خانه بیرون رفت.

هنگامیکه داش آکل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده بودند، فقط چند قاری و جزوه کش سرپول کشمکش داشتند. بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد، او را وارد اطاق بزرگی کردند که ارسی های آن روبه بیرونی باز بود. خانم آمد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داش آکل روی تشک نشست و گفت: «خانم سرشما سلامت باشد، خدا بچه هایتان را بشما ببخشد.»

خانم با صدای گرفته گفت: «همان شبی که حال حاجی به م خورد، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همه آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد، لابد شما حاجی را از پیش میشناختید؟»

«ما پنج سالی پیش در سفر کازرون باهم آشنا شدیم.»

« حاجی خدا بیامرز همیشه می گفت اگر یک نفر مرد هست فلانی است.»

«خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفته ام، به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه این کلم بسرها نشان میدهم.»

یعد همینطور که سرش را برگردانید، از لای پردهء دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشم های گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد.

این دختر مرجان، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر وقیم خودشان را ببیند.

داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی بکارهای حاجی شد، با یکنفر سمسار خبره، دونفر داش محل و یکنفر منشی همه چیزها را با دقت ثبت و سیاهه برداشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آنرا مهروموم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قباله های املاک را داد برایش خواندند، طلب هایش را وصول کرد و بدهکاریهایش را پرداخت. همه اینکارها در دو روز و دو شب روبراه شد. شب سوم داش آکل خسته و کوفته از نزدیک چهارسوی سید حاج غریب بطرف خانه اش میرفت. در راه امام قلی چلنگر به او برخورد کرد و گفت: «تا حالا دو شب است که کاکا رستم چشم براه شما بود. دیشب میگفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، بنطرم قولش از یادش رفته!»

داش آکل دست کشید به سبیلش و گفت: «بی خیالش باش!»

داش آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوه خانه دومیل کاکارستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجاییکه حریفش را میشناخت و میدانست که کاکا رستم با امامقلی ساخته تا او را از روببرند، اهمیتی بحرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همه هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هرچه می خواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سخت تر در نطرش مجسم می شد.

داش آکل مردی سی و پنجساله، تنومند ولی بدسیما بود. هر کس دفعه اول او را میدید قیافه اش توی ذوق می زد، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می نشست یا حکایت هایی که از دورهء زندگی او ورد زبانها بود می شنیدند، آدم را شیفته او می کرد، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه بصورت او خورده بود ندیده می گرفتند، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده ای داشت: چشمهای میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونه های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه. ولی زخمها کار او را خراب کرده بود، روی گونه ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بدجوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق می زد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پایین کشیده بود.

پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود. زمانیکه مرد همه دارایی او به پسر یکی یکدانه اش رسید. ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول  و مال دنیا ارزشی نمی گذاشت. زندگیش را بمردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ منشی می گذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگانیش نداشت و همه دارایی خودش را بمردم ندار و تنگدست بذل و بخشش می کرد، یا عرق دو آتیشه می نوشید و سرچهارراه ها نعره می کشید و یا در مجالس بزم  با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف می کرد.

همه معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود می شد، ولی چیزیکه شگفت آور بنظر می آمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چند بارهم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود. اما از روزیکه وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیش تغییر کلی رخ داد، از یکطرف خودش را زیر دین مرده میدانست و زیر بار مسولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباخته مرجان شده بود. ولی این مسولیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود- کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی گری مقداری از دارایی خودش را آتش زده بود، هرروز از صبح زود که بلند می شد بفکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچه های او را در خانه کوچکتر برد، خانه شخصی آنها را کرایه داد، برای بچه هایش معلم سرخانه آورد، دارایی او را بجریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود.

ازین به بعد داش آکل از شبگردی و قرق کردن چهارسو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو بدستشان افتاده برای داش آکل لغز میخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود. در قهوه خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل میرفتند و گفته میشد: «داش آکل را میگویی؟ دهنش می چاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس موس میکند، گویا چیزی می ماسد، دیگر دم محله سردزک که می رسد دمش را تو پاش می گیرد و رد می شود.»

 کاکا رستم با عقده ای که در دل داشت بالکنت زبانش می گفت: «سر پیری معرکه گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلاف کرد! خاک تو چشم مردم پاشید، کتره ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه املاکش را بالا کشید. خدا بخت بدهد.»

دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمی کردند. هرجا که وارد می شد در گوشی باهم پچ پچ میکردند و او را دست می انداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را می شنید ولی بروی خودش نمی آورد و اهمیتی هم نمی داد، چون عشق مرجان بطوری در رگ  و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.

شبها از زور پریشانی عرق می نوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس می نشست و با طوطی درددل می کرد. اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می کرد البته مادرش مرجان را بروی دست باو می داد. ولی از طرف دیگر او نمی خواست که پای بند زن و بچه بشود، می خواست آزاد باشد، همان طور که بار آمده بود. به علاوه پیش خودش گمان می کرد هرگاه دختری که به او سپرده شده بزنی بگیرد، نمک به حرامی خواهد بود، از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه می کرد جای جوش خورده زخمهای قمه، گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز می کرد و با آهنگ خراشیده ای بلند بلند می گفت: «شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است... اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد... مرجان ....تو مرا کشتی... به که بگویم؟ مرجان... عشق تو مرا کشت...!»

اشک در چشمهایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق می نوشید. آن وقت با سردرد همینطور که نشسته بود خوابش می برد.

ولی نصف  شب، آن وقتی که شهر شیراز با کوچه های پر پیچ و خم،  باغهای دلگشا و شراب های ارغوانیش بخواب می رفت، آن وقتیکه ستاره ها آرام و مرموز بالای آسمان قیر گون بهم چشمک می زدند. آن وقتیکه مرجان با گونه های گلگونش در رختخواب آهسته نفس می کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می گذشت، همان وقت بود که داش آکل حقیقی، داش  آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی باو تلقین شده بود، بیرون می آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می کشید، تپش آهسته  قلب، لبهای آتشین و تن نرمش را حس می کرد و از روی گونه هایش بوسه می زد. ولی هنگامیکه از خواب می پرید، بخودش دشنام می داد، به زندگی نفرین می فرستاد و مانند دیوانه ها در اطاق بدور خودش می گشت، زیر لب با خودش حرف می زد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بکارهای حاجی می گذرانید.

هفت سال به همین منوال گذشت، داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچه حاجی ذره ای فرو گذار نکرد. اگر یکی از بچه های حاجی ناخوش میشد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شب زنده داری می کرد، و به آن ها دلبستگی پیدا کرده بود، ولی علاقه او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دست آموز کرده بود. دراین مدت همه بچه های حاجی  صمد از آب و گل درآمده بودند.

ولی، آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد، آن هم چه شوهری که هم پیرتر وهم بدگل تر از داش آکل بود. ازین واقعه خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد. زن و بچه حاجی را دوباره به خانه شخصی خودشان برد و اتاق بزرگ ارسی دار را برای پذیرایی مهمان های مردانه معین کرد، همهء کله گنده ها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز درین جشن دعوت داشتند.

ساعت پنج بعدازظهر آنروز، وقتیکه مهمانها گوش تا گوش دور اتاق  روی قالیها و قالیچه  های گرانبها نشسته بودند و خوانچه های شیرنی و میوه جلو آنها چیده شده بود، داش آکل با همان سرو وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، آرخلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسوله نو نوار وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند. همه مهمانها بسرتا پای او خیره شدند. داش آکل با قدمهای بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت: «آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر از همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد. این هم حساب و کتاب دارایی حاجی است. (اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.) تا به امروز هم هر چه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خود داده ام. حالا دیگر ما به سی خودمان آنها به سی خودشان!»

تا این جا که رسید بغض بیخ گلویش را گرفت. سپس بدون اینکه دیگر چیزی بیفزاید یا منتطر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم های اشک آلود از در بیرون رفت. در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد شده و بار مسولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود. گامهای بلند و لاابالی برمی داشت، همانطور که میگدشت خانه ملااسحق عرق کش جهود را شناخت، بی درنگ از پله های نم کشیده آجری آن داخل حیاط کهنه  و دود زده ای شد که دور تا دورش اطاقهای کوچک کثیف با پنجره های سوراخ سوراخ مثل لانه زنبور داشت و روی آب حوض خز سبز بسته بود. بوی ترشیده، بوی پرک و سردابه های کهنه در هوا پراکنده بود. ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشمهای طماع جلو آمد، خنده ساختگی کرد.

داش آکل به حالت پکر گفت: «جون جفت سبیلها یک بتر خوبش را بده گلویمان را تازه بکنیم.»

ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیرزمین پایین رفت و پس از چند دقیقه با یک بتری بالا آمد. داش آکل بتری را از دست او گرفت،  گردن آنرا بجرز دیوار زد سرش پذید، آنوقت تا نصف آن را سر کشید، اشک در چشمهایش جمع شد، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد پسر ملا اسحق که بچه زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالا آمده و دهان باز و مفی که روی لبش آویزان بود، بداش آکل نگاه می کرد، داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود و در دهنش گذاشت.

ملا اسحق جلو آمد، روی دوش داش آکل زد و سرزبانی گفت: «مزه لوطی خاک است!»

بعد دست کرد زیر پارچه لباس او و گفت: «این چیه که پوشیدی؟ این ارخلق حالا ور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب می خرم.»

داش آکل لبخند افسرده ای زد، از جیبش پولی درآورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد می کرد. کوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناک و بوی کاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونه های سرخ، چشم های سیاه و مژه های بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود محو و مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود. زندگی گذشته خود را بیاد آورد، یادگارهای پیشین از جلو او یک بیک رد می شدند. گردشهایی که با دوستانش سر قبر سعدی و باباکوهی کرده بود به یاد آورد، گاهی لبخند میزد، زمانی اخم میکرد. ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه از خانه خودش می ترسید، آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود، می خواست برود دور شود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درددل بکند! سرتاسر زندگی برایش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود. دراین ضمن شعری بیادش افتاد، از روی بی حوصلگی زمزمه کرد:

«به شب نشینی زندانیان برم حسرت،

که نقل مجلسشان دانه های زنجیر است»

آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی بلندتر خواند :

«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری،

که نبود چارهء دیوانه جز زنجیر تدبیری!»

این شعر را با لحن نا امیدی و غم و غصه خواند، اما مثل اینکه حوصله اش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.

هوا تاریک شده بود که داش آکل دم محله سردزک رسید. این جا همان میدانگاهی بود که پیشتر وقتی دل و دماغ داشت آنجا را قرق میکرد و هیچکس جرات نمی کرد جلو بیاید. بدون اراده رفت روی سکوی سنگی جلو در خانه ای نشست، چپقش را در آورد چاق کرد، آهسته می کشید. به نظرش آمد که این جا نسبت به پیش خراب تر شده، مردم بچشم او عوض شده بودند همانطوری که خود او شکسته و عوض شده بود چشمش سیاهی می رفت، سرش درد می کرد، ناگهان سایه تاریکی نمایان شد که از دور بسوی او می آمد و همین که نزدیک شد گفت :

«لولولوطی لوطی را شه شب تار می شناسه.»

داش آکل کاکارستم را شناخت، بلند شد، دستش را به کمرش زد، تف به زمین انداخت و گفت: «اروای بابای بی غیرتت، تو گمان کردی خیلی لوطی هستی، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی!»

کاکا رستم خنده تمسخر آمیزی کرد، جلو آمد و گفت: «خ خ خیلی وقته دیگ دیگه ای این طرفها په په پیدات نیست!... اام شب خاخاخانه حاجی عع عقدکنان است، مگ توتو را راه نه نه..»

داش آکل حرفش را برید: «خدا ترا شناخت که نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب می گیرم.»

دست برد قمه خود را بیرون کشید. کاکا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت. داش آکل سر قمه اش را بزمین کوبید، دست بسینه ایستاد و گفت: «حالا یک لوطی میخوام که این قمه را از زمین بیرون بیاورد!»

کاکا رستم ناگهان باو حمله کرد، ولی داش آکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش پرید. از صدای آنها دسته ای گذرنده به تماشا ایستادند، ولی کسی جرات پیش آمدن یا میانجیگری را نداشت.

داش آکل با لبخند گفت: «برو، برو بردار، اما بشرط اینکه این دفعه غرس تر نگهداری، چون امشب می خوام خرده حساب هایمان را پاک بکنم!»

کاکا رستم با مشت های گره کرده جلو آمد، و هر دو به هم گلاویز شدند. تا نیمساعت روی زمین می غلتیدند، عرق از سرو رویشان میریخت، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمی شد. در میان کشمکش سر داش آکل به سختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکا رستم هم اگر چه بقصد جان می زد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود، اما در همین وقت چشمش بقمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود، با همه زور و توانایی خودش آنرا از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد. چنان فرو کرد که دست های هردوشان از کار افتاد.

تماشاچیان جلو دویدند و داش آکل را به دشواری از زمین بلند کردند، چکه های خون از پهلویش یزمین می ریخت. دستش را روی زخم گذاشت، چند قدم خودش را کنار دیوار کشانید.

 فردا صبح همین که خبر زخم خوردن داش آکل بخانه حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت. سربالین داش آکل که رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده، کف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده، بدشواری نفس می کشید. داش آکل مثل اینکه در حالت اغما او را شناخت، با صدای نیم گرفته لرزان گفت: «در دنیا... همین طوطی.... داشتم.... جان شما.... جان طوطی.... او را بسپرید..... به....»

دوباره خاموش شد، ولی خان دستمال ابریشمی را درآورد، اشک چشمش را پاک کرد. داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد.

همه اهل شیراز برایش گریه کردند.

ولی خان قفس طوطی را برداشت و بخانه برد.

عصر همان روز بود، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پروبال، نوک برگشته و چشم های گرد بی حالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی – با لحن خراشیده ای گفت: «مرجان... مرجان...تو مرا کشتی... به که بگویم .... مرجان... عشق تو....مرا کشت.»

اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد