زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

پنجره های کافکا

پنجره های کافکا*

فرهاد کشوری


شهر پراگ برای کافکا خانه ی شماره ی 36 خیابان نیکلاس بود و چشم انداز پنجره اش. اتاقی نه از آن خود، چون هیاهوی اهالی خانه، و رفت و آمد های مکرر پدر به اتاق خوابش که درش به اتاق او باز می شد، نمی گذاشت پشت میزش بنشیند و بنویسد. بعد از ظهرها می خوابید. بیدار که می شد یک ساعت گردش روزانه اش را گاهی با ماکس برود و بیشتر  وقت ها به تنهایی در خیابان های پراگ، در همان دایره ی کوچک اش پرسه می زد. به تماشای اجرای نمایش گروههای یهودی می رفت. گاهی در پایان اجرای نمایش نقدی می کرد و نظری می داد. اگر نمایشنامه غیرقابل تحمل بود، در پایان نمایش از کاباره یا تماشاخانه بی حرفی می زد بیرون و می رفت. به تماشای باله و ارکسترهای موسیقی می رفت، هرچند اعتراف می کرد که گوش موسیقی ندارد. به کافه ها می رفت و روی نیمکت های باغ ملی می نشست. به کتابفروشی کالو می رفت، به کتاب های تازه منتشر شده نگاهی می کرد و کتابی می خرید. با دوستانش دوره هایی داشت. در آن دوره ها مست می کردند و تا می توانستند می خندیدند و همدیگر را دست می انداختند. اما اتاق او در خانه ی شماره ی 36 خیابان نیکلاس بود. نیمه شب ها وقتی همه خواب بودند و اتاقش از آن خودش بود، از پشت پنجره مدتی به خیابان نیمه تاریکِ بی عابرِ نیکلاس، در روشنایی کم سوی چراغ های گاز نگاه می کرد. بعد به شبح تیره ی پل کارل بر روی رودخانه ی مولداو خیره می شد. همان پلی که در داستان حکم، گئورگ بِندِمن خود را از آن به رودخانه انداخت. بعد می رفت پشت میزش می نشست. جایی که در طول عمر کوتاهش، از روزی که با رنج و لذت نوشتن آشنا شد، آن را با هیچ چیز عوض نکرد. در نامه ای به فلیسه باوئر از ماموریتی اداری می نویسد که ناچار بود پراگ را ترک کند و می ترسد مسافرت به داستانش لطمه بزند. در پایان ماموریت هر چه به پراگ نزدیک تر می شد نگرانی اش کمتر می شد تا خودش را هرچه زودتر به خانه ی شماره 36 در خیابان نیکلاس برساند و به اتاق اش برود. فرصتی گیر بیاورد، پشت میزش بنشیند و چون شب های بسیاری که همه خانه خواب بودند تا نیمه های شب و گاهی تا صبح بنویسد. وقتی از نوشتن دست می کشید، پنجره اش را داشت. گاهی بعد از ساعت ها نوشتن تن اش کوفته بود و قلب اش از خستگی تیر می کشید. می رفت دوش می گرفت و خودش را به رختخواب اش می رساند تا چند ساعتی بخوابد و بعد خودش را به دفتر کارش برساند. آن جا با سر و کله زدن با ارباب رجوع، پرونده ها و نوشتن نامه های اداری عمرش را بسوزاند و حسرت شب هایی را بخورد که شاید بتواند مجالی برای نوشتن داشته باشد. او همیشه در تقلای یافتن وقت بیشتری برای نوشتن بود. «زندگی من عبارت است، و اصولا همیشه عبارت بوده، از تلاش در راه نوشتنِ معمولا ناموفق. ولی وقتی نمی نویسم بلادرنگ نقش زمین می شوم و به درد زباله دان می خورم.» 1 

پراگِ رمان محاکمه نه خانه ی شماره ی 36 خیابان نیکلاس را دارد و نه تئاترهای یهودی و باله و کاباره و کافه ی سووی و باغ ملی و کتابفروشی کالو و پیاده روی عصرها. همه ی این ها از نقشه ی رمان محو شده اند. نقشه ی رمان از آپارتمان خانم گروباخ شروع می شود. آن جا که یوزف کا. ی مجرد، مشاور اول بانک در یکی از اتاق هایش، دیوار به دیوار اتاق دوشیزه بورستنر زندگی می کند. زندگی پیشین او به جز دوسه مورد نه چندان مهم بر ما معلوم نیست. نقشه ی شهر برای او از وقتی کشیده می شود که صبح سی امین سال روز تولدش، بازداشت اش می کنند. اصولا اگر کسی کار خلافی نکرده باشد بازداشت نمی شود، اما کافکا به دام واقعیت نمی افتد. قانون بسیار بیش از آن که سراغ خاطیان رفته باشد، بیگناهان را در بند کرده است.

در رمان محاکمه بخش بزرگی از پراگ در سایه قرار می گیرد. نقشه ی رمان از آپارتمان خانم گروباخ شروع می شود و بعد از آپارتمان خانم گروباخ یوزف کا. به همراه سه کارمند جزء بانک با تاکسی به محل کارش می رود. میدان جلو بانک نام ندارد. در فاصله ای از بانک که آن مسیر را هم باید با تاکسی رفت، ساختمان بزرگ کلیسای جامع  قرار دارد. در اطراف میدان جلو کلیسا، ساختمان هایی به چشم می خورد که  پرده ی تمام پنجره هایش کشیده است. در حومه ی شهر، در فاصله ی دوری از بانک و کلیسای جامع، ساختمان بسیار وسیع و بزرگ دبیرخانه های دادگاه در خیابان یولیوس واقع است. نرسیده به ساختمان دادگاه، خانه و دفتر وکیل هولد است. تیتورلی نقاش در اتاق کوچک چوبی اش در زیر شیروانیِ ساختمانی در یکی از کوچه های پر لای و لجن محله ای کثیف، روبه روی محله ی دبیرخانه های دادگاه زندگی می کند. احتمالا، محل آبجو فروشی که هفته ای یک بار یوزف کا.  به آن جا می رفت و الزا را می دید و مهمانخانه ای که با همکارانش سی امین سال روز تولدش را در آن جشن گرفت، در فاصله ی بین آپارتمان خانم گروباخ و بانک قرار دارند. در رمان از این دو مکان فقط نام برده می شود. چند خیابان، کوچه، پل و میدان بی نام، معدن سنگ متروک و خانه ی تک افتاده ی روبه رویش را در طرف دیگر آپارتمان خانم گروباخ، در جهت مقابل مسیر قبلی، بر نقشه می بینیم. بیشتر وقایع رمان در راه پله ها، راهروها، اتاق ها و شبستان های تاریک و نیمه تاریک اتفاق می افتد. فضاهای تیره و مه آلود بیرون ساختمان ها سهم بسیار کمی در رمان دارند. چشم انداز یوزف کا. به شهر بیشتر از پنجره هاست و پنجره ها هم مانند قانون پاسخی به او نمی دهند و چشم اندازشان چیزی به جز بام خانه ها و دیوار و دود و مه نیست. در نقشه ی شهر، آن چه به زندگی هر انسانی رنگ و غنا می بخشد حذف شده است. دیدارهای یوزف کا. با الزا از سر عشق نبوده است. چون الزا یک سر داشت و هزار سودا. معاشقه اش با لنی هم فارغ از هر گونه عشق  و محبت است. احساسی سرسری نسبت به دوشیزه بورستنر دارد و به راحتی فراموشش می کند.

شهر جولانگاه بوروکراسی قاهری است که اتهام می زند بی آن که جرم متهم را مشخص کند. معاون بانک به یوزف کا. ماموریت می دهد تا ساعت ده صبح در کلیسای جامع باشد و مهمان ایتالیایی بانک را در بازدید از کلیسا راهنمایی کند. او هرچه در کلیسا منتظر می ماند از مرد ایتالیایی خبری نمی شود. وقتی می خواهد از کلیسا بیرون برود، صدای پر قدرت و مسلط کشیش را از پشت سر می شنود. «یوزف کا.»

برمی گردد وبه طرف کشیش می رود. کشیش به او می گوید: «تو متهمی.»...«پس تو همان کسی هستی که من دنبالش هستم. من کشیش زندان ام.»2 

 بعد از جواب یوزف کا. دال بر بی گناهی اش، کشیش زندان به او می گوید«...گناهکارها همه همین طور حرف می زنند.» 3 

 کشیش زندان داستان روستایی جلو در قانون را برایش می گوید. روستایی می خواهد به درون ساختمان قانون برود. دربانِ جلو در مانع اوست و به مرد روستایی می گوید، اگر از این در بروی تو، تالار های متعدد دیگری وجود دارد. تالارها، هر کدام دربانی دارد و هریک قوی تر از دیگری، جلو درها ایستاده اند و نمی گذارند کسی وارد شود. مرد روستایی آن قدر در انتظار رفتن به درون قانون می ماند تا مرگش فرا می رسد. بعد کشیش، داستان مرد روستایی را از زوایای مختلف تفسیر می کند. یوزف کا. پس از شنیدن تفسیر کشیش، می گوید: «تفسیری غم انگیز، دروغ به آیین جهان بدل می شود.»4 

کشیش به کلیسا، نه برای موعظه، بلکه برای متهم کردن یوزف کا. می آید.

بستر مکانی زمانی پراگ در افق فکری کافکا و نگاه سختگیرانه اش به ادبیات و هنر او را به دام های واقعیت نمی اندازد. گاهی واقعیت را آن چنان ساده و نزدیک بیان می کند که به جهانی رویایی و ورای واقعیت پهلو می زند. او سرنخ روایت را طوری در دست دارد که هرگونه جهان متافیزیکی را دور می زند و آثارش می توانند تفسیرهای متعددی به تعداد خوانندگانش داشته باشند. به قول کشیش زندان:‌ «متن تغییر ناپذیر است، و تفاسیر اغلب بیانگر درماندگی در برابر آن اند.»5 

کافکا گرفتار جهان درونی خود بود. گاه دریچه ای به بیرون می گشود تا شاید چند لحظه ای از آن وضعیت روحی رها شود، بعد به درون خود باز می گشت. مکان زیر چشمانش می لغزد و آن چه برای او مهم است انسان است. انسانی که مکان را می سازد که در آن زندگی کند یا محبوس شود. یک آگهی روی دیوار، تبلیغ یک تئاتر و یا کنسرت موسیقی او را بیشتر جلب می کند تا مکانی که آگهی بر آن نصب شده است. دوست داشت جزییات ظاهری اشخاص را در نگاه و ذهن خود ثبت و درونی کند. کوچکترین جزییات کسانی را که نظرش را جلب می کردند، در یادداشت های روزانه اش می نوشت. گاهی می خواست با دیدن شخصی هرچند تصادفی، با دقت در ظاهرش به شناخت درونی اش پی ببرد. هنگام عبور از خیابان های پراگ، کوچکترین جزئیات رهگذران چون کت گشاد و چروک و ساده و نرم قهوه ای رنگ(کلمه ی نرم قابل توجه است)، در ذهن اش می ماند. دگمه ای زیبا و متناسب در آستین لباس دختری و چرخش پر قدرت نیم دایره ی گردن دختری نیرومند را در یادداشت هایش می نوشت.

حتی خواب هایش هم طوری در حافظه اش می ماندند که پس از بیداری، جزییات ظاهری اشخاص، نوع پوشاک،  نحوه ی ایستادن و جای ایستادنشان را به یاد می آورد. ریشه های این کنجکاوی و دقت کافکا با وجود گوشه گیری اش، تنهایی و در بعضی موارد تلخ بودن اش، توجه به انسان هاست. کافکا به خود و تناقض های درونی اش اهمیت می داد و به دنبال ریشه های آن بود. به همین علت وجود انسان و مخمصه هایش برایش مهم بود. اما، وقتی به انسان ها نزدیک می شد به استثنای دوستانش و کسانی که مورد علاقه اش بودند، سعی می کرد از دیگران بگریزد. وقتی قرار بود با عده ای از دوستانش به پیاده روی برود و در پای پله ها  با آدم های ناشناسی در جمع روبه رو می شود، بهانه ای می آورد و به اتاق اش برمی گردد.

برای رهایی از دنیای درونی اش دست به قلم می برد و می نوشت. هر تصمیمی ناخودآگاه به آن جا می رسید، همان جا که بسیاری را می توانست با تیپا براند و تنها باشد و بنویسد. وقتی یوزف کا. در ساختمان دادگاه به دنبال زن مستخدم و دانشجو راه می افتد، حسرت می خورد که چرا در خانه نماند تا«هرکسی را با تیپا از سر راه خود کنار بزند.» و به همان دنیای درونی اش پناه ببرد که در یادداشت 16 ژانویه 1922 درباره اش نوشت: «ساعت درونی دیوانه وار با سرعتی شریرانه یا شیطانی یا به هرحال غیرانسانی حرکت می کند، ساعت بیرونی با سرعت معمولش لنگ لنگان جلو می رود. چه چیز دیگری جز این می توانست اتفاق بیفتد که این دو دنیا از هم جدا شوند، از هم جدا شدند، یا دست کم به طرز هولناکی به هم کوبیده شدند.» 6

 هنگامی که نمی توانست در حضور کس یا کسانی احساس آرامش کند از آن ها می گریخت َو آن چه که بدل کردن همه چیز به اندیشه می نامید، او را به درون ذهن اش پس راند. برای گریز از تناقض و کنکاش درونی جهانی که او را کلافه می کرد، مثل کژدم به خودش نیش می زد. پیش از آن که با جهان در گیر باشد با خودش در کلنجار بود. اگر بودن و نبودن، پرسش هملت بود، برای کافکا، بی جواب ماندن پرسش از جهانی کَر، سوال اش بود. انگار خودش را مدام در آینه ای می دید که پنهان ترین زوایای وجودش را پیش چشمان اش می آورد. واقعیت از نظر کافکا نه تنها ساده و تقلیل پذیر نیست بلکه آن چنان که او روایت می کند، پیچیده و پرتناقض است. شاید به همین علت است که فضای اکثر داستان ها و رمان هایش تلفیقی از واقعیت و رویایی هراس انگیز اند.

در رمان محاکمه، کافکا فضای پراگ را غریب و شبه اکسپرسیونیستی تصویر می کند. اما او به دنبال غرابت و هیبت مکان اکسپرسیونیستی نیست، بلکه با ساختن رئالیسمی رویاگونه، شاهدی پرسشگر است. شاهدی که در وقایع عادی و روزمره، بحران و مصیبت کشف می کند.

وقتی بلوک بازرگان، یوزف کا. را در خانه ی وکیل هولد، می بیند، پنج سال از شروع محاکمه اش می گذرد. او که پیش تر یوزف کا. را در اتاق انتظار دادگاه دیده بود، می گوید آن جا کسانی هستند که از روی لب های متهم نتیجه ی محاکمه اش را پیش بینی می کنند. بعد می گوید، شخصی با دیدن لب های یوزف کا. گفته بود او محکوم می شود. در رمان محاکمه، قدرتی ناشناس و دور از دسترس دست اندکار است تا به توان خود بعدی ماورالطبیعی ببخشند.

مکان های رویاگونه و غریب رمان، مانند شلاق زدن دو نگهبان توسط شلاق زن در انباریِ بانکی که یوزف کا. در آن کار می کند، یا حضور کشیش زندان در کلیسا، باعث می شود مکان ها، با نام وکاربردشان تناقض داشته باشند. در زیر زمین بانک می شود کسی را شلاق زد، همان طور که در کلیسای جامع، کشیش زندان، نه با مومن، بلکه با متهم رو به می شود و نقش قاضی را بازی کند. مکان دادگاه هم می تواند در زیر شیروانی ساختمانی باشد که ساکنان اش خانواده های فقیر اند. هولد  معروف به وکیل فقرا، فردی است که به جای پیشبرد امر وکالت و دفاع از متهم، او را بیشتر سردرگم می کند و برای دفاع از متهم کاری انجام نمی دهد. او در برابر این بوروکراسی غیرقابل دفاع، قادر به دفاع از کسی نیست. متهمی چون بلوک بازرگان را از هستی و کار و زندگی می اندازد و بعد از پنج سال از او شخصیتی نوکرمآب و زبون می سازد. معاون بانک هم برای دادگاه کار می کند. او یوزف کا. را برای راهنمایی دوست تجاری بانک جهت دیدار از کلیسای جامع، به ملاقات ناخواسته با کشیش زندان می فرستد. به قول تیتورلی نقاش«همه چیز به دادگاه تعلق دارد.» دادگاه آن چنان بر آدم ها سلطه دارد که در بسیاری از موارد به جز اجرای نقشی از پیش تعیین شده، از آن ها انتظار دیگری ندارد. در رفتار مردمان شهر، نقش به وظیفه بدل می شود.

وقتی  یوزف کا. از زنی با چشمان سیاه درخشان که در دَلوی رخت بچه می شوید سراغ لانتس نجار را می گیرد، نامی که خودش جعل کرده است. زن می گوید: «بله، بفرمایید تو.» با دست خیس در باز اتاق بغلی را نشان می دهد. در اتاق شلوغ قاضی تحقیق، پسرکی دست او را می گیرد و می گوید: «زود باشید، زود باشید.» یوزف کا. به دنبال پسرک می رود. وقتی یوزف کا. با راهنمایی دختربچه ها به سوی خانه ی تیتورِلی نقاش می رود، هنوز به بالای راه پله نرسیده در باز می شود و تیتورلی نقاش او را به درون دعوت می کند.

زن از کجا می داند که یوزف کا. متهم است و باید به اتاق قاضی تحقیق برود؟ پسرک او را از کجا می شناسد؟ تیتورلی نقاش از کجا می داند که یوزف کا. دارد پیش او می آید؟ همه می دانند او متهم است. زن، پسرک، سه دختربچه، کارخانه دار، تیتورلی نقاش، همه آدم های دادگاه اند. همان گفته ی سر نگهبان ابتدای رمان در این دیدارها عمل می کند. «دادگاه به سمت جرم کشیده می شود.»

 کافکا هرچند در طول سالیان زندگی خود در پراگ، در دوره هایی، زندگی پر جنب و جوشی داشت، به تماشای اجرای نمایشنامه ها، سالن های موسیقی، کاباره ها، پرسه زدن در خیابان ها و به دیدار از معماری ساختمان های گوتیک می رفت، اما در رمان محاکمه به جز یک مورد، مکان های شهر بی نام اند. آن مورد استثنایی هم خیابان یولیوس است. یولیوس، نام ژولیوس سزار را به یاد می آورد، نماد قدرت است و مثل سایر اشارات مکانی باعث توهم بیشتر فضای رمان می شود. دبیرخانه های دادگاه در خیابان یولیوس قرار دارد. خیابان های دیگر، کوچه ها و میدان های شهر بی  نام اند و انگار هویت خود را از دست داده اند. کافکا از مکان های شهر چون خیابان های پرت، محله های دور یا تنها خیابان و میدان نام می برد. هویت زدایی از شهر برآمد قدرت و اثر  کسانی ست که مقدرات یوزف کا. و دیگران را در دست های ناپیدای خود دارند. وقتی یوزف کا بازداشت می شود، به او می گویند برود سر کار، و زندگی اش را بکند. او بازداشت می شود بی آن که بداند اتهامش چیست. متهم بودن، عذاب کشیدن برای جستجوی علت اتهام و پرسش های بی پاسخ آن است. اگر پیش تر به جاهایی که می خواست برود خودش انتخاب می کرد، پس از بازداشت اش، اتهام او را به جاهایی می کشاند که پیش تر، از وجودشان هم خبری نداشت

یوزف کا. برای گریز از هم صحبتی ناخوشایند، برخوردی نا منتظره و ملال آور یا گریز از واقعه ای غیر قابل تحمل، پشت پنجره می رود و به چشم انداز آن سوی پنجره نگاه می کند. مفری نمی یابد و دوباره به همان واقعه  یا شخصی برمی گردد که از آن گریخته بود. چشم انداز پنجره نه تنها هیچ چیز قابل اعتنایی ندارد بلکه گاهی ممکن است چون آن پیرزن فضولی باشد که از پنجره ی خانه اش، بازداشت یوزف کا را به طرز آزار دهنده ای دنبال می کند. شیشه ی پنجره ی اتاق تیتورلی نقاش، به صورت یکپارچه در دیوار کار گذاشته شده است. بخاری اتاق خاموش است و شکاف های در و دیوار چوبی اتاق هم باعث دگرگونی هوای خفقان آور نمی شود. هوای اتاق برای یوزف کا. غیرقابل تحمل می شود، در حالی که تیتورلی اصلا احساس ناراحتی نمی کند و می گوید این هوا برایش خوب است. در هوای بارانیِ تیره و مه آلود، پرده ی تمام پنجره های خانه های اطراف میدان جلو کلیسا  کشیده است. یوزف کا. یادش می آید هنگام کودکی اش که یک بار به کلیسا آمده بود، آن وقت هم پرده ی پنجره های خانه ها  کشیده بود. در دبیرخانه های دادگاه وقتی یوزف کا. از آلودگی هوای آن جا احساس خفگی می کند، زن کارمند دادگاه، با میله ای پنجره ی بالای سرش را باز می کند. به جای هوای پاک، دوده به درون می آید. زن ناچار می شود زود پنجره را ببندد. یا وقتی یوزف کا. پنجره ی دفترش را باز می کند، مه و دود به درون می آید و او پنجره را می بندد. روزی که عمویش به سراغش می آید، او به جلو پنجره ی دفترش می رود، به خیابان نگاه می کند و تنها، دیوار خالی میان ویترین دو مغازه را می بیند.

کافکا در نامه ای به فلیسه می نویسد، وقتی نامه به دست به خانه رسید عجله داشت تند از پله ها بالا برود و کنار پنجره ی اتاق اش بایستد و نامه را با صدای بلند بخواند. وقتی یوزف کا. و عمویش سوار تاکسی اند و به دیدار وکیل هولد، دوست عمویش می روند، یوزف کا. از پنجره ی تاکسی به بیرون نگاه می کند. تاکسی در حومه ی شهر، به محل دبیرخانه های دادگاه نزدیک می شود، یوزف کا. این موضوع را به عمویش می گوید. عمویش توجهی نمی کند. ساختمانی که وجودش برای عمویش اهمیتی ندارد، زندگی یوزف کا. را زیر و رو کرده است. اتاق اش در آپارتمان خانم گروباخ و دفترش در بانک هر کدام یک پنجره دارند. اتاق قاضی تحقیق دو پنجره و اتاق وکیل هولد سه پنجره دارد. هرچه تعداد پنجره ی اتاق ها بیشتر باشد، امید یوزف کا. به آن مکان ها برای یافتن پاسخ کمتر می شود. پنجره ی خانه های این شهر مه آلود، به یوزف کا. برای رفع اتهام و ایجاد ارتباط کمکی نمی کنند و پرسش او را بی پاسخ می گذارند.

مکان در رمان محاکمه رویاگونه و رعب آور است. سقف بلند دفتر وکیل، موکلان را مرعوب می کند. متهمان در برابر میز غول آسای وکیل دست و پای خود را گم می کنند. حتی تابلو نقاشی قاضی در دفتر کار وکیل، بیننده را مرعوب می کند. لنی، منشی وکیل هولد به یوزف کا. می گوید قاضی چون ریز نقش است دستور داده او را بلند قامت بکشند.

بعد از یک هفته انتظار وقتی یوزف کا. را احضار نمی کنند، خودش راه می افتد و به دادگاه می رود. باز هم پله ها و راهروها. در کنار راه پله ای نگاهش به تکه کاغذ کوچک روی دیوار می افتد که با خطی کودکانه بر آن نوشته اند. «راه پله ی دبیرخانه های دادگاه.» یوزف کا.حیرت زده به مسیر راه پله نگاه می کند. محل دبیرخانه ی دادگاه در زیر شیروانی است. در حالی که یوزف کا. دفتر کار بزرگ و مجهزی دارد. در این ساختمان همه چیز دست انداخته می شود، حتی اتهام. بعد از گشت و گذار بی نتیجه و خسته کننده اش به همراه مستخدم در راهرو های دبیرخانه های دادگاه، وقتی می خواهداز آن جا بیرون برود، از مستخدم راه خروج را  می پرسد. مستخدم با تعجب می گوید: «به این زودی سردرگم شدید؟»

مستخدم به دنبال ماموریت سرِ کاری اش برای رساندن پیام هایی که کسی منتظرشان نیست می رود و یوزف کا. را تنها می گذارد. هوای خفقان آور دادگاه برای یوزف کا. غیرقابل تحمل می شود. زن و مردی از کارمندان دادگاه او را در حالی که حالش به هم خورده است و احساس خفگی می کند، به در خروجی می رسانند. در خروجی با آن دری که از آن به ساختمان وارد شده بود تفاوت دارد. از آن دری که آمده بود، ساکنان ساختمان، خانواده های فقیر بودند. در این مسیر اثری از خانه های فقرا نبود. انگار این پله ها و راهروها هستند که سرنوشت یوزف کا. را رقم می زنند. کافکا در نامه ی اول نوامبر 1912 به فلیسه باوئر می نویسد:«در یکی از راهروهایی که طولش را طی می کنم تا به ماشین نویسم برسم چرخ دستی تابوت مانندی برای حمل پرونده ها و اسناد هست که هر وقت از کنارش می گذرم احساس می کنم برای من درست شده و انتظار مرا می کشد.» 7

پرونده ها در دبیرخانه های دادگاه دست به دست می گردند بی آن که کسی عریضه هایش را بخواند و نگران جوابگویی شان باشد. گویی متهم بی ارتباط با پرونده اش محاکمه می شود. یوزف کا. نمی داند جرمش چیست، اما باید عریضه ای بنویسد و از خودش دفاع کند. باید در گذشته اش کنکاش کند تا شاید گناهی بیابد و به آن اعتراف کند. اعتراف به گناه او را بیشتر گرفتار این کلاف سردرگم می کند، چون دادگاه هیچ چیز را فراموش نمی کند. پرسش در مورد اتهام، ذهن و زندگی اش را از مسیر عادی اش منحرف می کند. اما او هیچ عریضه ای نمی نویسد.

شاید کافکا همین ها را در سر داشت که به گوستاو یانوش گفت: «همه ی پدیده های گیتی، مانند اجسام آسمانی در دایره می گردند و بازگشتی ابدی اند. تنها انسان، این موجود هشیار است که در خطی مستقیم، میان تولد و مرگ در حرکت است. این گناه موروثی ماست.» 8

یوزف کا. در چنبره ی قدرت بی پاسخی گرفتارست که فراتر از نیت فردی کارمندان و کارگزارانش عمل می کند. عاقبت از وکیل هولد که مهره ی دیگری از چرخه ی همان قدرت است ناامید می شود و او را عزل می کند

 با سفارش کارخانه داری از مشتریان بانک به سراغ تیتورلی نقاش می رود. تیتورلی که نقاش دادگاه ست و تصویر قضات دادگاه را می کشد، به یوزف کا. می گوید: «هرگز نمی شود دادگاه را منصرف کرد. اگر من همه ی قضات را این جا روی بوم کنار هم نقاشی کنم و شما در برابر چنین بومی از خودتان دفاع کنید، موفقیت بیشتری نصیبتان می شود تا در برابر دادگاه واقعی» 9

تیتورلی نقاش پس از شنیدن حرف های یوزف کا. دال بر تناقض گفته های او، می گوید: «هرگز به تبرئه ی واقعی بر نخوردم.» 10

تبرئه ی صوری هم چیزی به جز گرفتاری در چنبره ی دیوانسالاری مخوف نیست و تعویق هم بدتر از آن. یوزف کا. سرانجام وقتی متوجه می شود که کاری از دست تیتورلی نقاش برنمی آید، می خواهد هرچه زودتر از آن اتاق خفقان آور بزند بیرون. نا امید بلند می شود که برود. تیتورِلی می خواهد او را از در دیگری بفرستند که دختر بچه های پشت در اذیت اش نکنند. دختر بچه های شیطانی که برای دادگاه کار می کنند. شغل تیتورلی موروثی ست و سفارش دهندگان تابلوها به به او می گویند تصویرشان را چه گونه بکشد. شیوه ی برخوردش با هنر مثل پنجره ی اتاق اش کامل نیست. آن سوی پنجره، بام برفپوش خانه ای ست که می تواند به صورت گراوری کلیشه ای تکثیر شود. چشم انداز مدامی با بامی برفپوش یا بی برف. از سوراخ کلیدِ در، به نوبت چشم یکی از سه دختر شیطان یوزف کا را می پاید. تیتورلی پیش از آن که در را باز کند، می خواهد تابلوهای نقاشی زیر تخت اش را به یوزف کا. قالب کند. یوزف کا. ی بی طاقت از هوای خفقان آور اتاق، تمام تابلوهایش را می خرد و متوجه می شود که وقتی تیتورلی می گوید تابلوهایش شبیه به هم اند، متفاوت اند، و وقتی می گوید متفاوت اند شبیه به هم اند. او توان تشخیص شباهت و تفاوت را که بدیهی ترین قوه ی انسانی ست از دست داده است. در حالی که یک نقاش باید این حس را به قوت تمام داشته باشد.   

وقتی تیتورلی نقاش درِ پشت تختخواب اش را باز می کند، یوزف کا. با تعجب می بیند در به دبیرخانه های دادگاه باز شود. یوزف کا. می گوید دبیرخانه های دادگاه که در ساختمان دیگری بود. تیتورلی می گوید اتاق های زیر شیروانی بیشتر خانه ها، دبیرخانه ی دادگاه اند. یوزف کا می فهمد که برای رفع اتهامش، از هیچ کس کاری ساخته نیست، چون تبرئه ای وجود ندارد. روایت کافکا از محاکمه و اتهام یوزف کا. روایتی زمینی و هوشمندانه ای از روایت کتاب مقدس و گناه نخستین آدمی ست. اگر در روایت کتاب مقدس خوردن میوه ی ممنوعه آدم و حوا را از بهشت می راند. در رمان محاکمه گناهی وجود ندارد، یا اگر هست متهم از آن خبر ندارد و خود را بی گناه می داند.

در شبی که فردایش سی و یکمین سال روز تولد یوزف کا. است، ساعت نه شب، لباس سیاهرنگ به تن، در اتاق اش روی مبل نشسته است و دستکش های نو اش را دست اش می کند. گویی منتظر کسی است تا بیاید و او را به مهمانی رسمی ببرد. دو مرد به اتاق اش می آیند. یوزف کا. می پرسد: «پس شما برای من در نظر گرفته شده اید؟» 11

جمله ی یوزف کا مبهم و دو پهلوست. مستقیم نمی گوید شما را برای کشتن من در نظر گرفته اند. انگار آن دونفر را برای کاری معمولی یا انجام خدمتی فرستاده اند. بلند می شود، به طرف پنجره ی اتاق اش می رود و به ساختمان روبه رویش نگاه می کند. به استثنای یک پنجره، تمام پنجره ها خاموش اند و پرده هایشان کشیده است. آن سوی پنجره ی روشن، چند کودکِ ناتوان از حرکت، پشت نرده ای، بازی کنان دست ها را به سوی هم دراز می کنند. چشم انداز نومیدانه ای از تلاش های بیهوده ی انسان یا چشم انداز امیدوارکننده ای که هنوز دوران کودکی اش را می گذراند؟ پیامی دوگانه از امید و ناامیدی. به همراه دو مامور از آپارتمان خانم گروباخ بیرون می رود. مامورها او را همراهشان می برند. در راه می ایستد و سعی می کند در برابر مامورها مقاومت کند. بعد دست از مقاومت می کشد. دوشیزه بورستنر از کوچه ای به خیابان می آید و پیشاپیش آن ها می رود. یوزف کا. به دنبال دوشیزه بورستنر می رود و نگهبان ها را با خود همراه می کند. وقتی دوشیزه بورستنر به کوچه ای می پیچد، یوزف کا. به راهش ادامه می دهد. روی پلی به تماشای نور ماه رخشان کنار جزیره می ایستد. آن دو مامور هم می ایستند. بعد یوزف کا. راه می افتد، مامورها هم راه می افتند. از روی پل گذرند، به راهشان ادامه می دهند و به معدن سنگ متروکی می رسند. ماموران در طول راه دست به هیچ خشونتی نمی زنند و بی هیچ کینه ای، تنها به وظیفه ی خود عمل می کنند. این شیوه ی برخورد دو مرد جلاد نه تنها از خوفناکی عملشان نمی کاهد، بلکه با بی تفاوتی شان، آن شرایط عادی شده را وحشتناک تر می کند. آن ها وظیفه شان را بی هیچ انگیزه و علتی انجام می دهند.

در تمام طول راه تا معدن سنگ متروک، مکان های شهر فاقد نام اند. و این گونه از آن ها نام برده می شود: خیابان تاریک، زیر فانوس های خیابان، حاشیه ی میدانگاهِ باز، از سوی خیابانی پست تر از میدانگاه، کوچه، پل، از چند خیابان سربالایی. در شهری که اتهام مبنایی ندارد یا اگر دارد متهم از آن بی خبر است، مکان نیز هویتی ندارد، رویاگونه و معلق است و زندگی، خواب هولناکی ست که واقعیت دارد. در پایان، یوزف کا. نه تنها مقاومتی نمی کند، بلکه به طرف قتلگاهش می دود و آن دو مامور، را نفس زنان به دنبال خود می کشاند. در معدن سنگ متروک، یوزف کا. را کف معدن دراز کش می خوابانند. تنه اش را به تخته سنگی تکیه می دهند و سرش را روی سنگ می گذارند. دو مامور کارد سلاخی را دست به دست می دهند و برای کشتن او به هم تعارف می کنند. یوزف کا. یک آن تصمیم می گیرد کارد را بگیرد و خودش کار را یکسره کند. اما نمی تواند کار را از دوش مسئولین بردارد.

 پیش از مرگِ یوزف کا. ، دولنگه ی پنجره ای در ساختمان تک افتاده ی روبه روی معدن سنگ متروک باز می شود و انسان ضعیف و لاغری را می بیند: «دست ها را هر چه بیشتر از هم باز کرد. چه کسی بود؟ یک دوست؟ انسانی شریف؟ کسی که سر همدلی داشت؟ کسی که می خواست یاری کند؟ تنها یک نفر؟ همه بودند؟ هنوز کمکی یافت می شد؟ هنوز حرفی باقی بود، حرفی که از یاد رفته بود؟» 12 

و در پایان وقتی یکی از آقایان کارد را در قلبش فرو می کند، می گوید: «مثل سگ!» و رمان با این جمله تمام می شود، «چنان می نمود که انگار شرم عمری طولانی تر از او خواهد داشت.»  13

اگر کافکا تا به قدرت رسیدن نازیسم در آلمان زنده می ماند، باید پنجره ی اتاق اش را می بست و پنهان می شد. چون چشم انداز پنجره اش مثل پنجره های رمان محاکمه می شد. او متهم بود و حتما به همراه سه خواهرش، در اردوگاه مرگ نازی ها می مرد و به همان سرنوشتی گرفتار می شد که دست نوشته هایش، در تفتیش گشتاپو از خانه ی دورا دیمانت دچارش شدند.

 

6/5/90 شاهین شهر

 

*- فصلنامه زنده رود، شماره ی 53، ص 41 تا 52

1- نامه به فلیسه، فرانتس کافکا، ترجمه ی مرتضی افتخاری، جلد اول، اول نوامبر 1912 ص 57

2-محاکمه، فرانتس کافکا، ترجمه علی اصغر حداد، ص 204

3- محاکمه، فرانتس کافکا، ترجمه علی اصغر حداد، ص 205

4-  محاکمه، فرانتس کافکا ترجمه ی علی اصغر حداد، ص 213 

5- محاکمه، فرانتس کافکا ترجمه ی علی اصغر حداد، ص210 

6- یادداشت ها، فرانتس کافکا، جلد اول، ترجمه ی مصطفی اسلامیه ص 482

 7- نامه به فلیسه فرانتس کافکا، ترجمه ی مرتضی افتخاری، جلد اول، اول نوامبر 1912 ص 59

8- گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمه فرامرز بهزاد، ص 94

9- محاکمه، فرانتس کافکا، ترجمه علی اصغر حداد، ص 219

10- محاکمه، فرانتس کافکا، ترجمه علی اصغر حداد، ص 151

11- محاکمه، فرانتس کافکا، ترجمه علی اصغر حداد ص 215

12- محاکمه، فرانتس کافکا، ترجمه علی اصغر حداد ص 219

13- محاکمه، فرانتس کافکا، ترجمه علی اصغر حداد ص 220

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد