زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

دو شب از هزار و یک شب

دوشب از هزار و یک شب

فرهاد کشوری


در کتاب هزار و یک شب، شهرزاد در شب اول حکایت بازرگان و عفریت و حکایت پیر و غزال را برای ملک شهرباز می گوید و ادامه ی حکایت  پیر و  غزال، حکایت پیر و دو سگ اش و حکایت استر را در شب دوم نقل می کند. این سه قصه، قصه در قصه های حکایت بازرگان و عفریت اند.

در حکایت بازرگان و عفریت، بازرگان دنیادیده ای به سفر دوری می رود. در بیابانی از شدت گرما به سایه ی درختی پناه می برد و چون مدتی استراحت می کند، قرص نانی و چند دانه ی خرما از خورجین اش درمی آورد، می خورد و هسته ی خرما را بر زمین می اندازد. در دم عفریتی تیغ به دست بر او نمودار می شود و می گوید: «هسته ی خرما را بر سینه ی فرزند من انداختی و او در دم جان سپرد. اکنون تو را به قصاص او می کشم.»

بازرگان می گوید: «حالا که قصد کشتن ام را داری به من مهلت بده تا به خانه بروم و وصیت کنم و مال خود را به وراث بخش کنم و پس از سالی نزد تو بیایم.»

 بازرگان به خانه می رود و پس از انجام وصیت سرِ سال به همان بیابان باز می گردد و زیر درخت به انتظار عفریت می نشیند و بر حال خود می گرید. پیر مردی که زنجیر غزالی به دست دارد، از راه می رسد.

پیر مرد می گوید: «کیستی و چرا در دیار عفریتان نشسته ای؟»

بازرگان ماجرایش را با عفریت به او می گوید. پیر مرد می گوید: «جان به در نمی بری. کنارت می نشینم تا ببینم عاقبت کار تو چه می شود.»

بازرگان در فکر جانش است و گریه می کند که پیرمرد دیگری با دو سگ سیاه از راه می رسد و می گوید: «در مکان عفریتان چرا نشسته اید؟»

چون ماجرا می شنود، هنوز ننشسته است که پیر مرد استر سواری می رسد و سبب بودنشان را در آن مکان می پرسد. ماجرا را به او می گویند. ناگهان گردی بلند بر می خیزد و عفریت شمشیر به دست پدیدار می شود. پیری که غزال در زنجیر دارد بر می خیزد و دست عفریت را می بوسد و می گوید: «ای امیر عفریتان، مرا طرفه حکایتی ست، آن را باز گویم اگر ترا خوش آید از سه یک خون او درگذر.»

عفریت می گوید: «باز گوی!»

پیر می گوید: «ای امیر عفریتان، این غزال دختر عمه ی من است. سی سال با من زندگی کرد و فرزندی به دنیا نیاورد. کنیزی به زنی گرفتم و او پسری به دنیا آورد. مرا سفری پیش آمد و به شهری دیگر رفتم. دختر عمه ام که در کودکی ساحری آموخته بود کنیز و پسرم را گاو و گوساله کرد و به شبان سپرد. پس از چندی باز آمدم و از کنیز و پسرم جویا شدم. گفت: «کنیز مرد و پسر گریخت.»

من از شنیدن این سخن گریه کردم و سالی اندوهگین بودم تا عید قربان رسید و از شبان گاو فربه ای خواستم تا قربانی کنم. شبان گاو فربه ای آورد. تا خواستم گاو را قربانی کنم نالید و گریه کرد. بر گاو رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان را گفتم گاو را بکشد. چون پوست از گاو برگرفت، استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن گاو پشیمان شدم. از شبان خواستم گوساله ی فربه ای برایم بیاورد. شبان گوساله ای آورد که پسرم بود. چون گوساله مرا دید، رسن پاره کرد و پیش ام آمد. بر خاک غلتید و گریه کرد. من به او رحمت آوردم و گفتم او را رها کن و گاو دیگری بیاور. چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیازاد گفت: «ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی.» شهر زاد گفت: «اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم.»

شهرزاد کنجکاوی ملک را برمی انگیزد و قصه گویی اش ذهن او را تسخیر می کند. ملک می خواهد شب دیگر آن قصه ی خوشتر را بشنود، جلاد را فراموش می کند و با خودمی گوید: «این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم.» پس باید تا شب دیگر منتظر بماند.

 

شب دوم، شهرزاد می گوید ای ملک جوانبخت، صاحب غزال به عفریت گفت: «ای امیر عفریتان، چون گوساله گریه کرد و روی به خاک مالید، به شبان گفتم او را رها کند. همین غزال که دختر عمه ی من است اصرار داشت گوساله را بکشم. روز دیگر شبان پیش ام آمد و بشارت داد که دخترش در خردسالی از پیرِ زالی جادوگری آموخته است. چون گوساله را دید روی خود پوشاند و گریه کرد. پس از آن خندید و گفت: «ای پدر چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟»

گفتم: «مرد کدامست و گریه و خنده ی تو برای چیست؟»

گفت: «این گوساله بازرگان زاده است که زن پدرش او و مادرش را به جادو گاو و گوساله کرده است. سبب خنده ام این بود. اما گریه ام برای آن بود که مادرش را به دستور پدرش تو سر بریده ای.»

ای امیر عفریتان چون این را شنیدم، سر از پای نمی شناختم. رفتم تا به خانه ی شبان رسیدم. به دختر شبان گفتم: «هرچه مال بخواهی به تو می دهم تا او را به من بازگردانی.»

دختر شبان گفت: «من هیچ مالی از تو نمی خواهم، اگر جادو از این گوساله بردارم، مرا به عقد او دربیاور. جادو کننده را هم باید جادو کنم و الا از بد او ایمن نخواهم بود. کاسه ای پر از آب کرد و افسونی بر آن خواند و بر گوساله پاشید. گوساله به صورت انسان در آمد و دختر عمه ام را به جادو غزال کرد. او همین غزال است که هرجا می روم با خود می برم. ای امیر عفریتان، این است حکایت من و غزال.»

عفریت گفت: «طرفه حدیثی ست از سه یک خون او گذشتم.»

در آن دم پیر صاحب سگ ها پیش آمد و گفت: «ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من اند. چون پدرم مرد، سه هزار دینار برایمان به ارث گذاشت. من در دکانی خرید و فروش می کردم. یکی از برادران ام به سفر رفت. پس از گذشت سالی دست خالی باز آمد. من هزار دینار به او دادم. بعد هردو برادر قصد سفر کردند و از من خواستند همراهشان بروم. من نمی خواستم به سفر بروم و رنج و زیان سفر را به ایشان گفتم شاید ترک سفر کنند.

شش سالی در دکانی جداگانه نشستم. پس از آن من با آن ها موافقت کردم. سرمایه ام شش هزار دینار زر بود. گفتم سه هزار دینار در زیر خاک پنهان کنیم تا اگر زیان کردیم، آن را سرمایه کنیم. آن گاه بر کشتی نشستیم. یک ماه بر کشتی بودیم تا به شهری رسیدیم. کالای خود را به بهای گران فروختیم و یک ده سود بردیم. دختری در آن جا دیدم که جامه ای کهنه در بر داشت. دختر به من گفت: «می توانی با من نیکویی کنی و پاداش نیکو یابی؟»

گفتم: «آری با تو نیکویی کنم.»

گفت: «مرا عقد کن و با خود ببر.»

مرا به او رحمت آمد. هنگامی که من کنار دختر خفته بودم، ما را به دریا انداختند. آن دختر عفریتی شد و مرا به جزیره ای برد و ساعتی رفت و پس از آن نزدم آمد و گفت: «من از پریانم که به رسول خدا ایمان آورده ام. چون مهر تو در دلم افتاد به صورت آدمیان پیش تو آمدم. برادران ات را به مکافات کردار بدشان می کشم.»

او را از کشتن برادران ام منع کردم. پس آن پری مرا گرفت و در هوا شد و در یک چشم به هم زدن مرا به خانه ی خود رساند. من سه هزار دینار را که در زیر خاک پنهان کرده بودم، برداشتم و رفتم به دکان ام. شب که از خانه برگشتم، این دو سگ را به زنجیر دیدم. چون من را دیدند به دامنم آویختند و گریه کردند. دختر پیش آمد وگفت: «این ها برادران تو اند و تا ده سال به همین صورت خواهند بود.»

من هرجا می روم این دو سگ را همراهم می برم تا ده سال تمام شود و آن ها را خلاص کنم. چون به این جا رسیدم و ماجرای این بازرگان جوان را شنیدم، ماندم تا ببینم عاقبت کار او چیست. چون پیر خاموش ماند. عفریت گفت: «خوش حدیثی گفتی، از سه یکِ خون او گذشتم.»

پیر سوم، صاحب استر گفت: «مرا حکایتی ست طرفه تر از دو حکایت. اجازه بده تا بگویم. اگر پسندت افتاد از باقی خون او درگذر.»

عفریت گفت: «باز گو!»

پیر گفت: «ای امیر عفریتان، این استر زن ام بود. به سفری رفتم، پس از یک سال باز آمدم و به خانه ام رفتم و دیدم زن ام با غلامکی سیاه خفته است. چون زن من را دید، برخاست بر کوزه ی آب، افسونی دمید و به من پاشید. من سگی شدم و مرا از خانه راند. من در کوچه و بازار می رفتم تا به در دکان قصابی رسیدم و استخوان خوردم. چون قصاب خواست به خانه برود من هم به دنبالش رفتم. چون دختر قصاب مرا دید روی پنهان کرد و گفت: «ای پدر چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟»

قصاب گفت: «مرد بیگانه کدامست؟»

دختر گفت: «این سگ مردی ست که زنش او را جادو کرده است.»

 دختر بر کوزه ی آبی افسونی دمید و بر من پاشید. من به صورت خود درآمدم و دست دختر را بوسیدم و از او خواستم که زنم را به جادو استر کند. از آب کوزه مقداری به من داد و گفت: «وقتی زن ات در خواب است، از این آب بر او بپاش. هر آن چه بخواهی همان می شود. آب پاشیدم و استر شد. و آن استر این است. عفریت از شنیدن قصه ی او حیرت کرد. از استر پرسید: «این حدیث راست است؟»

استر سر به تایید تکان داد. عفریت از حیرت به شادی درآمد و از باقی خون بازرگان گذشت.

چون شهرزاد بدینجا رسانید، بامداد شد و لب از داستان فروبست.

شهرزاد قصه گویی خود را هوشمندانه آغاز می کند. او دست به انتخاب قصه هایی می زند که جان بخش اند و علاوه بر نیت اش در جذب ملک برای شنیدن قصه ها، او را در برابر عفریتی قرار می دهد تا خود را با او قیاس کند. عفریت(ملک) می خواهد جان بازرگان جوان(شهرزاد) را بگیرد. بازرگان بی آن که بخواهد و بداند، هسته ی خرمایش موجب مرگ فرزند عفریت می شود و عفریت آمده است تا جانش را بستاند. در حالی که شهرزاد تنها به خاطر زن بودن اش باید مجازات شود. او به علت  فرار دختران شهر با خانواده هایشان، از ترس تیغ ملک شهرباز و برای نجات جان پدرش، داوطلبانه به عقد ملک درمی آید تا شاید بتواند مانع از مرگ خود و دختران شهر شود. ملک هر دختری را به زنی می گیرد پس از سپری کردن شبی با او، صبح به دست جلادش می سپارد. دختران تنها یک شبِ پر هول و هراس را مهلت دارند تا در طلوع آفتاب گردنشان به تیغ جلاد سپرده شود.

عفریت به بازرگان یک سال مهلت می دهد و شهرزاد فقط یک شب فرصت دارد. شب پر اضطرابی که باید خونسردی اش را حفظ کند تا بتواند آن را به شبی دیگر برساند. او باید تا صبح بیدار بماند، چون دمی خواب در سرش را به باد می دهد. اگر سه پیرمرد قصه گو باعث نجات جان بازرگان جوان می شوند، شهرزاد با قصه گویی اش علاوه بر آن که برای زنده ماندن خودش می کوشد، می خواهد دختران شهر را هم از مرگ برهاند.

 بازرگان خودش را به دست تقدیر و حکم عفریت می سپارد. زیر درخت در انتظارش می ماند و برای خود و سرنوشت اش می گرید. سه پیرمرد می آیند و حیرت می کنند که او در وادی عفریتان نشسته است. چون حکایت اش را می شنوند، می مانند تا عاقبت کار او را ببینند. آن ها با قصه گویی خود به مرد بازرگان کمک می کنند تا عفریت از جان اش بگذرد و او را ببخشد. شهرزاد برای سرنوشت اش نمی گرید. او می داند شیوه ی درست قصه گویی اش می تواند باعث نجات جان اش شود. پس او در برابر حکم ملک و تیغ جلاد تنهاست. هر چند می داند خواهرش دنیازاد به او کمک می کند و در کنارش است.

«اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیازاد را به نزد خود خوانده با او گفت: «چون مرا پیش ملک برند من ازو درخواست کنم که تو را بخواهد. چون حاضر آئی از من تمنای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم.

ملک دنیازاد را بخواست و با شهرزاد به خوابگاه رفت و بکارت از او برداشت. پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده، در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: «ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم، طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: «اگر ملک اجازت دهد بازگویم.» ملک را نیز خواب نمی برد و بشنودن حکایات رغبتی تمام داشت، شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.»

شهرزاد در شیوه ی قصه گویی اش، به مضمون قصه ها، تعلیق روایت و برانگیختن ملک برای شنیدن ادامه ی قصه توجه می کند. با قطع قصه گویی در جایی که ملک راغب شنیدن ادامه اش است، باعث می شود او برای شنیدن ادامه ی قصه یا قصه ی تازه ای تا شب دیگر درانتظار بماند. مطابقت زمانی قطع روایت با پایان شب و طلوع آفتاب، درست هنگامی که ملک باید جلاد را فرا بخواند و تاثیر قصه و انتظار ملک تا شبی دیگر نجات بخش جان شهرزاد اند. او می داند چه قصه ای را انتخاب کند، کجا قصه را تمام کند و چگونه شنونده اش را به شنیدن قصه ی شب بعد ترغیب کند. در حقیقت شگرد او در روایت تنها امیدش برای نجات جان اش از دست ملک کینه جوست. شهرزاد با اشراف به قصه گویی، و با انتخاب حکایت بازرگان و عفریت و قصه در قصه هایش می خواهد به ملکِ گرفتارِ کینه ای کور، بفهماند که قصه گویی می تواند جان انسان را نجات دهد. آن هم از دست عفریتی که شمشیر به دست آمده است تا بازرگان جوان را به انتقام خون فرزندش بکشد. پیر صاحب غزال، پیر صاحب سگ ها و سرانجام پیر صاحب استر با قصه گویی شان دل عفریت را به دست می آورند. چرا همان قصه ها نتوانند دل آدمی را به دست بیاورند؟

مرگ، سرنوشت محتوم شهرزاد و بازرگان جوان است. سه پیرمرد هریک با قصه گویی خود سه یک جان بازرگان را از تیغ عفریت می رهانند و شهرزاد باید یک تنه با  قصه گویی خود حکم ملک را تا شب دیگر معلق کند. روایت قصه ی عفریت و بازرگان با سرنوشت شهرزاد گره خورده است. در قصه ی بازرگان جوان، سه پیرمرد تا عفریت را شمشیر به دست می بینند، با گفتگو، او را به شنونده ی قصه بدل می کنند. عفریت شمشیر را غلاف می کند و به قصه گویان گوش می سپارد و ملکِ مجذوبِ قصه گوییِ شهرزاد، جلاد را فراموش می کند. قصه گویی که آغاز می شود، مرگ را به آرامی پس می راند و خود حاکم سرنوشت شهرزاد و مرد بازرگان می شود.

«چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. دنیازاد گفت: ای خواهر، چه خوش حدیث گفتی. شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر ازین حدیث گویم. ملک با خود گفت: این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم.»

 

شاهین شهر 10/آذر/1390

 

1-    هزار و یک شب، ترجمهء عبدالطیف طسوجی، جلد 1، نشر جامی، چاپ دوم 1383 ، ص 8 تا 14  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد