زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

داستان

بیگانه

فرهاد کشوری

 


فکر می کرد شاید هنر دستاویزی باشد برای تنها ماندن با سایه ای که همه جا با سماجت به دنبالش می آمد. اگر می توانست سایه اش را جا می گذاشت، می رفت خودش را به آپارتمان اش می رساند و در را به روی دنیا می بست. تنها مانده بود و می دانست برای زخم های عمیق بشری پاسخی ندارد. نه شغلی داشت و نه درآمدی، نگرانی تمدید ویزایش قوز بالا قوز شده بود. باید به کشور دیگری می رفت و برمی گشت تا ویزایش را تمدید می کردند. در لندن آشنایی نداشت. در آلمان هم که همیشه دوست داشت به آن کشور سفر کند، کسی را نداشت. تنها می توانست به سوئیس برود. از بدشانسی اش روابط بین ایران و سوئیس شکرآب شده بود و تقاص اش را او باید پس می داد. در پاریسی که همیشه شوق دیدارش را داشت تنها مانده بود و ویزایش تنها هفت روز مهلت داشت. آخرین باری که به دیدار شهید نورایی زمین گیرِ بی هوش و بی گوش رفت، آن چنان متاثر شد که به فریدون هویدا گفت:«من دیگر نمی توانم به دیدنش بیایم.» و نرفته بود. دیگر نه کافه های پاریس جایی بود که بتواند ساعتی در آن ها دوام بیاورد نه سالن های تئاتر و سینما و گالری ها. ساحل رود سن دیگر به او آرامش نمی داد و با تردید در خیابان های پاریس قدم می زد. تردیدی که او را به خانه اش می کشاند تا در را به روی همه ببندد. مدتی بود شب ها زود می خوابید. حتی کتاب هم نمی خواند. هنوز چند سطری نخوانده کتاب را می بست.

 بیست و سه سال پیش که کنار رود مارن قدم می زد، خودش را با عالم و آدم بیگانه می دید. خیابان، پیاده رو کنار رود، همه ی عابرانی که از کنارش می گذشتند انگار بر غربت او در آن شهر و دنیا صحه می گذاشتند. خودش را به پله های کنار رودخانه رساند. از پله ها پایین رفت، وقتی سراپا خیس و سرفه کنان او را روی نیمکت کنار رود نشاندند، سربلند کرد. چهره ی نگران مرد و زن جوان توی قایق را دید. آب از سراپای مرد جوان می چکید. مرد سرخم کرد به طرفش و گفت: «حالتان خوب است؟»

گفت: «خوبم.»

صدا توی گلویش شکست. انگار مرد متوجه نشده بود. سر تکان داد تا بگوید خوب ام. می خواست تشکر کند اما نتوانست حرفی بزند. چرا باید تشکر می کرد؟ شرمنده و خوار شده بود و دلش می خواست تنهایش بگذارند. بلند شد و بی آن که آبِ توی کفش هایش را خالی کند، سراپا خیس و لرزان به طرف پانسیون اش راه افتاد. هنوز سرفه می کرد و می لرزید. پیش از آن که خودش را در آب بیندازد آن ها را دیده بود. قایق پارویی نارنجی رنگ در ده دوازده متری اش برخلاف جریان امواج می رفت. مرد و زن جوان موبوری یک دیگر را تنگ در آغوش گرفته بودند و می بوسیدند. چند لحظه به نیمرخ آن ها نگاه کرد و بعد خودش را انداخت میان امواج. رود او را فرو برد، دست و پایی زد و وقتی سرش از زیر آب بیرون آمد، مرد جوان توی قایق سر پا ایستاده بود و نگران نگاهش می کرد. زن جوان وحشت زده فریاد می زد.  مرد قایقران پاروها را رها کرده بود و خم شده بود به طرف اش. پیش از آن که سرش زیر آب برود مرد جوان شیرجه زد توی آب. به خودش گفت: «مرگ هم تو را نمی خواهد.»

بعد ها قصد خودکشی آن روزش را حماقت می دانست. حالا مطمئن بود که دیگر هیچ بهانه ای ندارد. اگر کسی هم زنگ در خانه اش را می زد، در را به رویش باز نمی کرد. دنیا دیگر دنیای او نبود. در میان مردم سرزمین اش بیگانه بود و خانواده اش می خواستند او هم مثل برادرانش از نردبان قدرت بالا برود و سهمی از آن بردارد. وقتی به آرزویشان پشت پا زد، سرخورده شدند و او را از دست رفته و غیر قابل اصلاح می دانستند. نه روی برگشتن داشت و نه اصلا می خواست برگردد. داشت پیر می شد و دردها یکی یکی سر بر می آوردند. سرماخوردگی و سینه درد، انگار همراه همیشگی پاییز و زمستان هایش و بود کلافه اش می کرد. تازه برای چه بر می گشت؟ آدم ها همان ها بودند که ازشان گریخته بود. گرفتاران کلاف سردر گم جهل و تزویر. مگر نویسنده ای در رمان اش او را در هیئت دیوانه ای به دارالمجانین نبرده بود؟

پا بر اولین پله ی شیب تند محله ی مونمارتر گذاشت و هاج و واج ایستاد. شقیقه هایش تند می زد. کلاه از سر برداشت. به خودش نهیب زد و از تصوری که او را بهت زده بر پله ی اول نگهداشت سردرگم بود. کلاه بر سر گذاشت و  پله ها را دوتا یکی بالا رفت تا خودش را به زنی که از پله ی آخر بالا رفت برساند. وقتی آخرین پله را نفس زنان پشت سر گذاشت پا سست کرد. به دنبال زن پا به میدان ترِترِ گذاشت. زن رفت نشست روی صندلی نقاش دوره گردی که با کاغذ و قیچی نیمرخ مشتری ها را در می آورد. از کنار زن گذشت. به تابلوهای نقاشان دوره گرد دور میدان نگاه کرد، پیش تر که به میدان ترِترِ می آمد، وجود رگه هایی از نبوغ در بعضی از تابلوها وادارش می کرد دقایقی روبه رویشان بایستد. حالا اصلا حوصله نداشت. روبرگرداند به طرف زن. زن طرح کاغذی نیمرخ اش را از نقاش گرفت و رفت تا از همان راهی که آمده بود برگردد. نگاهش کرد تا از میدان بیرون زد. «چقدر از پشت سر به ترِز شباهت داشت؟...ترِز حالا مثل من پیر شده.»

نقاش دوره گرد چاقی پرتره ی مرد میانسالی را می کشید. مرد روی صندلی زواردررفته ای رو به روی نقاش نشسته بود. از کنار نقاش گذشت و رفت جلو ویترین مغازه ی عتیقه فروشی و به جای خالی نگاه کرد که دیروز او را همان جا، با درد دندان اش مبهوت نگهداشت. حتی رفت تا قیمت قلمدان را بپرسد. در عتیقه فروشی را باز کرد و صدای زنگ بالای در را شنید. تا سر تاس مرد عتیقه فروش بالا آمد و چشمان آبی درشت اش به او خیره شد، میان درگاه ایستاد. سری برای عتیقه فروش تکان داد، برگشت و بی آن که به نقش روی قلمدان نگاه کند رفت. وقتی در خانه اش را پشت سرش بست پشیمان بود از این که قلمدان را نخریده بود. روی قلمدان دختر زیبایی در لباس سیاه بلند، خم شده بود و گل نیلوفر کبودی را به پیرمرد قوزیِ نشسته زیر درخت سروِ آن سویِ جویِ آب، تعارف می کرد و پیرمرد ناخن انگشت سبابه ی دست چپ اش را می جوید. حالا می خواست برود و از مرد عتیقه فروش نام نقاش روی قلمدان را بپرسد. بعد سرخورده از کنجکاوی بیهوده اش راهش را کشید و رفت. نقش روی قلمدان او را به سرزمین اش می برد. «دنیای رجاله های حق به جانبی که می خواهند یا تسلیم بشوی یا در سه کنج خودت بمانی تا بمیری.»

نگاهش در ویترین کافه به خودش افتاد، تند روگرداند. گربه ی سفیدی از در کافه بیرون زد، توی پیاده رو ایستاد و به او نگاه کرد. رفت کنار گربه ایستاد. خم شد دستی به سر گربه کشید و گفت: «تو هم مثل من تنهایی. نه، گمان نکنم، حتماً صاحبی داری.»

یاد گربه اش افتاد که در ایران جا گذاشته بود و روزی در مجله ای داشتن گربه را جزو اتهاماتش به حساب آورده بودند. قامت راست کرد و راه افتاد. هفت هشت قدمی نرفته بود که سربرگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. گربه به دنبالش می آمد. رو برگرداند، به راه اش ادامه داد. «پس توهم مثل من تنهایی؟ به دنبال کسی داری می آیی که فعلاً توی سه کنج این دنیای بی سروته گیر کرده. عجب گربه ی بدشانسی؟»

 وقتی سر چهار راه پیچید به راست،گربه هنوز به دنبالش می آمد. قدم هایش را تند تر کرد تا شاید گربه را جا بگذارد. امروز روزی بود که هر قدمی بر می داشت انگار رو به رویش بیابان بی نهایتی بود که به هیچ کجا نمی رسید، الا مرگ. «گربه سعادتمند است که از بودن و نبودن و وحشت بودن در این دنیا چیزی نمی داند. نه سایه ی زخمی دارد و نه وجودی مجروح. من تازه بلد شده ام بنویسم و باید از نوشتن دست بکشم.»

 وقتی رزم آرا زنده بود سفارت اقامت اش را تمدید می کرد. نامه هایش را که به آدرس سفارت می رسید برایش می آوردند. حالا که رزم آرا ترور شده بود، نه تلاشی برای تمدید ویزایش می کردند و نه نامه هایش را به دست اش می رساندند. هفت روز مهلت داشت برای سفر به کشوری دیگر و گربه ای که به دنبالش می آمد و نمی دانست او سایه ی زخمی اش را بر شانه هایش حمل می کند. تنها یک راه برایش مانده بود. راهی که مدتی بود فکرش را مشغول کرده بود. جلو داروخانه ایستاد. گربه هنوز به دنبالش می آمد. رفت توی داروخانه و پنج بسته ی بزرگ پنبه خرید. از داروخانه که بیرون زد گربه به دنبالش راه افتاد. هرچند این روزها از همه بریده بود، سراغ کسی نمی رفت و کسی سراغ اش نمی آمد، اما نمی خواست یک برخورد غیر منتظره تصمیم اش را به تاخیر بیاندازد. با وجود علاقه ای که به گربه ها داشت دلش می خواست گربه ی سفید را پشت سر جا می گذاشت و راهش را می کشید و می رفت. او تنها می می ماند با سایه ای که دیگر دوست نداشت حتی یک کلمه باهاش حرف بزند. می خواست دیگر چشم اش به سایه اش نیفتد، خصوصاً وقتی که روی دیوار باشد. «وقتی دور کژدم آتش بگذارند، خودش را نیش می زند. من عنکبوتی هستم که مادرم نفرین ام کرد. رفتم سراغ حشرات دیگر، آن ها هم من را طرد کردند. سرزمین ام مرا نفرین کرد و پاریسی که دوست اش دارم مرا طرد می کند، چون نه کاری دارم و نه درآمدی. پشت سرم بیشتر تحصیلکرده ها و حتی عده ای از روشنفکران می گویند کتاب هایم جوانان مملکت را ناامید و گمراه می کند. مگر چند تا از کتاب هایم و آن هم در چند نسخه، آن جا چاپ شده است؟»

داستان عنکبوت نفرین شده را در هتلی در دانفر روشرو دور ریخته بود. ایستاد. گربه آمد کنارش و خودش را لوس کرد. یک بر صورتش را به کفش سیاه اش که چند روزی از نوبت واکس اش گذشته بود، مالید. نزدیک بود خم بشود و گربه را بغل کند و به خانه ببرد. جلو خودش را گرفت. حتی خم نشد دستی به سرش بکشد. باید خودش را از دست اش خلاص می کرد. گربه سر از روی کفش اش برداشت و به جایی خیره شد که زن جوان بیست و چهار پنج ساله ای، گیسوان طلایی بر شانه ها رها کرده، بلوز و دامن زرشکی به تن، با گربه ی خاکستری اش که پاپیون سرخی به گردن داشت از روبه رو می آمد. گربه ی سفید هنوز به گربه ی خاکستری نگاه می کردراه افتاد. هفت هشت قدم رفت و سر برگرداند، گربه ی سفید با چشمان اش عبور گربه ی خاکستری را دنبال می کرد و انگار تردید داشت به دنبال کدام یک برود. سر برگرداند و تندتر رفت و پا به کوچه ی شامپیونه گذاشت. از در باز ساختمان شماره ی 37 تو رفت. خوشحال بود از این که گربه فراموشش کرده بود. نفس زنان از پله ها بالا رفت. جلو در آپارتمان اش هنوز نفس نفس می زد. دندان اش درد گرفت. صبح که بیدار شده بود دندن اش دیگر درد نمی کرد.حالا دوباره درد آمده بود. کلید از جیب درآورد، در را باز کرد و تو رفت. در را که آرام می بست به راه پله نگاه کرد. گربه ای ندید. کلید را در قفل گذاشت و در را از تو قفل کرد. به در بسته ی آشپزخانه نگاه کرد. هنوز نفس نفس می زد. رفت به طرف میز کارش. تا به میز رسید صدای میو میوی از پشت سر شنید. پاکت بسته های پنبه را کنار چهار بسته سیگار پال مال روی میز گذاشت. دلخور از حضور گربه در آن سوی در، رفت پشت در ایستاد. چند لحظه گوش داد تا شاید دوباره صدای گربه را بشنود. وقتی صدایی نشنید، با اکراه دست پیش برد وکلید را در قفل چرخاند. در را باز کرد. پشت در و روی راه پله گربه ای نبود. در را بست و قفل کرد. کت و کلاه اش را به گیره های رخت آویز کنار در آویخت. رفت کنار میز، یکی از بسته های پنبه را از توی پاکت درآورد. پشتی صندلی پشت میز را گرفت و کشاند جلو پنجره. پا بر نشیمن صندلی گذاشت و به آرامی بالا رفت. درِ بسته ی پنبه را باز کرد و شروع کرد به گرفتن درزهای پنجره. باید درز پنجره ها و در آپارتمان را می گرفت و می رفت پتویی کف آشپزخانه پهن می کرد و شیر گاز را باز می کرد. بعد دراز می کشید روی پتو، چشمان اش را می بست و دیگر به سایه اش فکر نمی کرد.

 

شاهین شهر 26فروردین1390

نظرات 2 + ارسال نظر
غلامرضا منجزی 1391/02/04 ساعت 09:05

بسیار زیبا و بدون نقص بود. لذت بردم.

علی کیانی 1393/02/24 ساعت 14:15

شروع خوب، میانۀ خوب اما کمی پیچیده، پایان خوب؛
ایده،شخصیت پردازی و موقعیت عالی
سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد