زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

دریچه جنوبی

پنجره

فرهاد کشوری


پسر رفت به طرف حوض میان حیاط و دست برد دیواره ی گرد حوض را گرفت. اگر کمی جلوتر می رفت بینی و پیشانی اش مماس شیشه ی پنجره می شد. آن سوی پنجره همه چیز را تار می دید. می خواست فریاد بزند:«کاکل زری! مواظب ماهی های سرخ باش!»

هنوز وحشت زده نگاهش می کرد. مادرِ کودک، حتما گوهر بود که خودش را به کاکل زری رساند و دست اش را گرفت و کشید و برد. مایوس به کودک نگاه کرد. انگار کاکل زری نبود. کاکل زری رفته بود میان ماهی های سرخی که دوستشان می داشت و کسی نبود که او را از میان ماهی های سرخ بیرون بیاورد.

کاکل زری گفت: «حالا که ننه م نیس، تو بغل ماهیا می خوابم، هموجور که دیبو تو بغل ننم می خوابه.»

«این دکتر هندی، سیف القلم نیست؟» پشت سرش چهره ی زنانی را می بیند که به دکتر اشاره می کنند. «چرا به اتاق من آمد؟»

سیف القلم گفت: «اگر قدرت داشتم تمام ...»

«هر وقت به لیوان شربت بهار نارنجی نگاه می کنم یاد چشمان ملتمس شماها می افتم. من حالم خوب است دکتر!»

دکتر لبخند می زند.

 می گوید: «من...»

دکتر هندی منتظر ادامه ی حرفش می ماند. سکوتش را می بیند. پنجه بر شانه اش می گذارد، لبخند می زند و می رود. تن اش مور مور می شود. «چرا پنجه بر شانه اش گذاشت؟ یک جسد دیگر در زیر زمین خانه اش؟»

همیشه پشت پنجره شب است و همه جا تار. از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد و کاکل زری را لب حوض دید. وحشت زده نگاهش کرد. سر خم کرده بود و از لابه لای جلبک ها و لجن حوض به ماهی های سرخ نگاه می کرد. خانم پرستاری که اسم اش سوزان بود و از صدایش او را می شناخت، در را باز کرد و قهوه اش را برایش آورد گذاشت روی میزش و لبخند زد. هرچند درست نمی دید، گوهر نبود که موهایش را بور و کوتاه کرده بود؟ چرا چشماش را لنز گذاشته بود؟ همانطور خوش هیکل بود. می خواست صدایش بزند و بگوید مواظب کاکل زری باشد.

گفت:‌ «کاکل زری!»

گوهر که موهایش را بور کرده بود برگشت و با تعجب نگاهش کرد. به انگلیسی پرسید: «چه گفتی؟»

از پشت پنجره اشاره کرده بود به حوض میان حیاط. گوهر با چشمان لنز زده اش نگاه کرد به پنجره و بعد هاج و واج خیره شد به او و لبخند زد. بعد با تعجب سر تکان داد.

گفت:‌ «پسرت، کاکل زری؟»

گوهر مو بور حیرت زده نگاهش کرد .

با خودش گفت: ‌«نگو که پسرت را فراموش کرده ای؟ پسری که این همه دوستش داشتی. حتما من را هم فراموش کرده ای؟ چرا همه ش انگلیسی حرف می زنی؟»

تعجب گوهر موبور را که دید، گفت: «ماهی یا صداش می زنند!»

گوهر مو بور لبخند دلسوزانه ای زد و رفت.

بلند گفت:‌ « پسرت را فراموش کرده ای؟»

به کنج تمیز و برق انداخته ی اتاق نگاه کرد. چشم هایش خوب نمی دید. حالا که گوهر، کاکل زری و او را فراموش کرده است باید برود آن کنج. چرخ های ویلچرش را به حرکت درآورد. دو قدم مانده به کنج اتاق ایستاد. سر جای همیشگی اش نبود. تعجب کرد. کجا رفته بود؟ جلوتر رفت و سرش را جلو برد. نمی توانست بلند شود و به بالا، به همانجایی که باید می بود نگاه کند. چندبار صدایش زد. باید پیدایش می کرد. سنگ صبور سالیانش بود. از زیر زمین خانه شان در بوشهر آورده بودش. همان موقع که پدرش برای سفری به شیراز رفته بود و زن گرفت و عموهایش آن ها را از اتاقشان بیرون کردند و مثل وسایل بدرد نخور بردند به زیر زمین خانه و به مادرش گفتند او دیگر زن برادرشان نیست. مگر او احمد آقا نبود؟ نویسنده بود یا احمد آقا؟ باز هم سیف القلم، چرا وقتی دکتر سیف القلم به اتاق اش می آید گوهر موبور همراه اش است. نکند شربت بهار نارنج؟ می خواست فریاد بزند و بگوید گوهر به خانه ی  دکتر سیف القلم نرو! شربت بهار نارنج!»

مردی از در حیاط آمد تو. گفت: «زار محمد؟»

زار محمد از پله ها بالا آمد و بعد دیگر او را ندید. چرخ های ویلچرش را به حرکت در آورد و به راهرو رفت. حتی به او نگاه هم نکرد. دست اش را سراند به طرف میز فلزی کنار تخت. لیوان آب سر جایش نبود. دست اش را پس کشید. زار محمد چرا این طور لباس پوشیده بود؟ گوهر موبور را توی راهرو دید، خوشحال شد از این که زنده است. اگر شربت بهارنارنج دکتر سیف القلم را خورده بود؟ گوهر با موهای طلایی و لباس یکدست سفید رو به رویش اخم کرده ایستاد و نگاهش کرد. با لبخندش اخم های گوهر باز شد. گفت:‌ «حواست به دکتر سیف القلم باشد. این دکتر هندی را می گویم. مبادا شربت بهار نارنج اش را بخوری؟ ... چرا گوهر نمی خواست فارسی حرف بزند؟ لهجه ی شیرازی قشنگی داشت. حالا فقط انگلیسی حرف می زد. گوهر مو بور ویلچرش راهل داد و بردش  کنار پنجره ی اتاق اش. همانجایی که دوست داشت به حوض میان حیاط نگاه کند  و راه سنگفرش را بپاید تا اگر آشنایی آمد ببیندش.

گفت:‌«زار محمد کجار فت؟»

گوهر موبور با تعجب نگاهش کرد و از او خواست به انگلیسی حرف بزند.

او فکر کرد: «نمی شود. نمی شود به زبان انگلیسی سراغ زار محمد را بگیرد. زار محمد را نمی شناخت؟ او شیرازی است و زار محمد بوشهری. چرا فارسی حرف نمی زند؟ چقدر قشنگ با لهجه ی شیرازی حرف می زد؟»

گفت:‌ «زار محمد آمده سراغ ام. شاید داره اتاق به اتاق دنبال ام می گردد. حتماً پیدام می کند.»

گوهر موبور لبخند غم انگیزی زد و رفت.

دو دهاتی تبر به دست به طرفش می آمدند و می خندیدند. به دست و پای پشمالویش نگاه کرد. لوطی جهان درحفره تنه ی بلوط بی حرکت به منقل و وافور و قوطی چرس اش نگاه می کرد و کاری از دست اش بر نمی آمد. دهاتی ها تبر به دست نزدیک تر شدند. گفت:‌ «مخمل!»

 از خواب پریده بود. با چرتی که روی ویلچر زده بود، سرش روی سینه اش افتاده بود و گردنش درد گرفته بود.

دو مرد پرستار سراپا آبی پوش آمدند و او را به توالت بردند و بعد بردند روی تخت گذاشت. شب ها وقتی دراز می کشید، چه روی پهلو یا طاق باز، فقط تکه ای از آسمان را می دید و ستاره هایش. ستاره ها را نمی دید اما گمان می کرد آسمان نمی تواند بی ستاره باشد. وقتی هوا ابری بود سیاهی یکدست آن سوی پنجره کلافه اش می کرد. از همان جا راه تار سنگفرش خانه ی سالمندان را در خیالش می پایید تا شاید کسی بیاید. حتی یک دفعه کهزاد را  دیده بود. سراپا خیس وگل آلود، پابرهنه و چمدانی در دست، آمده بود پشت پنجره. انگار از سرما می لرزید. به او اشاره کرد بیاید تو. کهزاد از جایش تکان نخورد. سرش را به طرف پنجره خم کرد وگفت:‌«کهزاد بیا تو!»

کهزاد گفت:‌«باید برم پیش زیور»

روبرگرداند. گل آلود و سراپا خیس از بارانی که مثل دم اسب می بارید، چمدان در دست رفت و از در حیاط زد بیرون. توی رختخواب باید چشمانش را می بست و به غلغله ی آدم ها در خیالش میدان می داد تا خواب به سراغ اش می آمد. می ترسید بخوابد. اگر می خوابید دکتر سیف القلم با لیوانی شربت بهارنارنج به سراغ اش نمی آمد؟ هر صبح که از خواب بیدار می شد هول به جانش می افتاد از نگرانی برای گوهری که موهایش را بور کرده بود و دیگر با لهجه شیرازی حرف نمی زد. وحشت از سیف القلم، زیر زمین خانه اش و شربت بهار نارنج اش. وقتی سوار ویلچرش می کردند، ویلچر را می راند توی راهرو و چشم می دوخت به چهار راهی که فکر می کرد باید هفت هشت قدم دورتر باشد. به صدای پای کارکنان و بیماران خانه ی سالمندان گوش می کرد. با صدای پایشان حضورشان جان می گرفت و شکل شان را در ذهن اش می ساخت. نگرانی و دلهره بی تاب اش می کرد. تا گوهر مو بور را می دید خیالش راحت می شد. لبخندی می زد و چرخ های ویلچر اش را به حرکت در می آورد و می رفت پشت پنجره ی اتاقش تا مواظب کاکل زری باشد.

حالا توی رختخواب می توانست چشمان اش را ببندد و مواظب باشد تا اگر دکتر هندی به اتاق اش آمد، با کوچکترین حرکت مشکوکی فریاد بزند و کمک بخواهد. چشمان اش را بست و به گوهری که موهایش را بور کرده بود فکر کرد. حیرت زده بود که چرا فارسی حرف نمی زد. کسی در را باز کرد. روی آرنج ها تکیه داد. نور راهرو افتاد توی چشمان اش. نگاه اش به مردی افتاد که لباس سراپا سفیدی به تن و تفنگی در دست داشت. تا دهان باز کرد بگوید: «زار محمد؟»

زار محمد آمد توی اتاق. ازدحام آدم ها را پشت سر زارمحمد دید. یکی یکی آمدند توی اتاق و پشت به دیوار کنار در ایستادند. ذوق زده نگاهشان کرد. شهرو، گوهر، احمد آقا، کاکل زری همان طور بدون شلوار و پابرهنه، جهان سلطان، بلقیس، کهزاد، زیور، اصغر، لوطی جهان و آخر از همه مخمل که زنجیرش را روی موزائیک های کف اتاق می کشید و آمد تو.

زار محمد گفت:«آدم های زیادی هم جلو در منتظرن. ما اومدیم ببریمت!»

راست نشست توی رختخواب. ذوق زده نگاهشان کرد و گفت: «اما من نمی توانم راه بیایم.»

زار محمد گفت:‌ «مگر من مرده ام. می گذارمت رو کولم و می برمت.»

به کنج اتاق نگاه کرد و گفت: «آسید ملوچ؟»

زار محمد گفت: «اینجاست!»

روبرگرداند و به جعبه ی کوچک توی دست زار محمد نگاه کرد. سر بلند کرد و گفت:«کجا می ریم؟»

زار محمد گفت:«بوشهر!»

آمدکنار تخت. تفنگ اش را گذاشت روی تشک. بغلش کرد و گذاشت اش روی شانه، دست گذاشت پشت کمرش. با دست دیگر تفنگ اش را برداشت و از اتاق بیرون زد. توی راهرو از روی شانه می دیدشان که به دنبالش می آمدند و مخمل پشت سر همه چهار دست و پا، تقلا می کرد خودش را به او برساند. یک بر صورتش را بر پس شانه ی زار محمد گذاشت و چشمان اش را بست. صدای پایشان را می شنید.

 

8/2/90 شاهین شهر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد