زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

دریچه ی جنوبی

داستانی از غلامرضا رضایی



غلامرضا رضایی ، متولد 1341 شهرستان مسجدسلیمان،  در حال حاضر ساکن اهواز است و در دانشگاه آزاد  این شهر مشغول تدریس در رشته زبان و ادبیات فارسی است. 

آثار چاپ شده ی او عبارتند از:

مجموعة داستان ( نیمدری ) 1381 ـ نشر آرویج

مجموعه داستان (  دختری با عطر آدامس خروس نشان ) 1387 ـ نشر ثالث

رمان ( وقتی فاخته می‌خواند ) 1387 نشر چشمه


آثار در دست انتشار:

مجموعه داستان ( عاشقانه‌ی مارها )

باز نویسی قصه‌های ایرانی هزار و یکشب ( دوجلد )

 

دختری با عطر آدامس خروس نشان1

غلامرضا رضایی

 

همین که گفتم، جهانگیر خیاط خندید. گفت: مطمئنی؟

گفتم: الان که از تو بازارچه رد می شدم دیدمش.

جهانگیر گفت: حتماً اشتباه گرفتی.

-اشتباه چی مگه امروز دوشنبه نیست؟

جهانگیر مردد نگاه کرد. گفت: آره ولی ... و لب هایش را به هم فشرد و رفت پشت میز. شلوار را پهن کرد روی میز، تای پارچه را با کف دست صاف کرد.

بعد گفت: نکنه ما رو گرفتی؟

-برای چی؟

-انگار فیلت یاد هندوستان کرده.

-یعنی باورت نمی شه؟

جهانگیر سر تکان داد و متر پارچه ای را از دور گردن در آورد. گفت: مرد حسابی آخه تو این وضعیت کی جرات داره این جور بیاد بیرون که تو می گی.

گفتم: دروغ که نمی گم خودم دیدمش اومد رفت تو گل فروشی.

جهانگیر از بالای عینک نگاه کرد و پوزخند زد.

مانده بودم چه بگویم، انگار باورش نمی شد. لابد فکر می کرد سر به سرش می گذارم. یا نه، شاید شوخی اش گرفته بود. بار اولش نبود. عادتش بود. هر وقت حوصله اش سر می رفت می زد به شوخی و خنده. می خواست خودش را به فراموشی بزند. پارچه را اندازه گرفت و با صابون خط کشید. بعد گذاشتش کنار و پارچه ی دیگری برداشت. شک برم داشت. فکر کردم نکند حال و هوای جنگ رویش اثر کرده. توی این یکی دو هفته ای که از خدمت سربازی برگشته بودم آدم های زیادی می دیدم که با خودشان حرف می زدند و کارهای عجیب و غریب می کردند. سیگاری روشن کردم و مثل همان قبلنا نشستم روی صندلی پشت در شیشه ای. جهانگیر مشغول برش دادن پارچه بود. پارچه را برید، لوله اش کرد و گره زد بعد انداختش گوشه میز و یکی دیگر برداشت. پکی به سیگار زدم و از لابه لای کرکره های پشت د رنگاه کردم بیرون.

بازارچه خلوت بود. انگار این چند ساله کلی عوض شده بود. به نظر آدم پیری می آمد که دندان هاش ریخته باشد. دختر مو طلایی با کلاه سفید و شاخه گل میخک از گل فروشی گوشه بازارچه زد بیرون و راه افتاد سمت ایستگاه پلیتی. با هر دو دست بند کیفش را گرفته بود و حین راه رفتن دامن ساتنش موج بر می داشت.

-نگاه کن جهانگیر اینو ببین.

-جهانگیر گفت: چیه؟ و از پشت چرخ گردن کشید.

بعد گفت: مگه نمی شناسیش؟

-نه تا به حال ندیدمش.

-مال محله اصفهانی هاست دوشنبه ها می آد اینجا.

گفتم: خب اینجا برای چی؟

گفت: نمی دونم حتماً اینجا باهاش وعده داره.

دختر مو طلایی کنار جاده ایستاد. به بالا و پایین نگاه انداخت و راه افتاد سمت ایستگاه. یک آن شک برم داشت. حرف های جهانگیر بدجوری ذهنم را مشغول کرده بود. فکر کردم نکند خیالاتی شده باشم. یکی دوبار پلک زدم و دوباره نگاهش کردم. خودش بود. زیر سایبان با روبان قرمز گوشه کلاهش ور می رفت. رو کردم به جهانگیر تا صداش کنم. جهانگیر پشت چرخ با یقهء پیرهنی ور می رفت. ترسیدم چیزی بگویم و باز جور دیگری فکر کند. حال و حوصله یک به دو کردن نداشتم. پک آخر را به سیگار زدم و سیگار را از لای در انداختم بیرون.

دختر مو طلایی زیر سایبان ایستگاه قدم می زد. پا شدم و معطل مانده بودم چه کار کنم. بیکاری بد جوری کلافه ام کرده بود. این چند وقته همه سرگرمی ام نشستن توی مغازه خیاطی بود. سراغ هر کسی را می گرفتم نبودش. از ترس بمباران اغلب رفته بودند بیرون. از آن همه دوست و آشنای قدیمی فقط جهانگیر مانده بود. زن و بچه هاش را فرستاده بود روستا پیش قوم و خویش های زنش، هر روز غروب با موتورش می رفت روستا و صبح دوباره بر می گشت. راه افتادم توی مغازه. چند دقیقه ای قدم زدم و بعد رفتم پشت میز اتو. از بیکاری شروع کردم به اتو زدن پیرهن ها. چندتایی پیرهن اتو زدم که صدای آژیر قرمز بلند شد. جهانگیر انگار خشکش زده بود. ساکت به صدای آژیر گوش می داد. اتو را گذاشتم و بی اختیار دویدم بیرون.

جهانگیر داد زد: کجا؟

-الآن می آم.

صدای آژیر از جایی نامعلوم می آمد. ضد هوایی ها از همه طرف شروع کرده بودند به تیراندازی. ایستادم توی خیابان و نگاه کردم به آسمان، هیچ خبری نبود. تیر ضد هوایی ها در دایره ای وسیع آسمان را زیر پوشش گرفته بود.

-بیا تو یونس.

جهانگیر از داخل  مغازه صدام می زد. چند لحظه ای منتظر ماندم و دور و برم را نگاه کردم. زنی چادری با شتاب از کنارم گذشت و دوید توی کوچه پشت مسجد. دم مسجد چند نفری آسمان را نگاه می کردند. صدای آژیر هنوز ادامه داشت و از جنگنده ها خبری نبود. برگشتم سمت مغازه. جهانگیر حسابی جا خورده بود. توی مغازه راه می رفت و با خودش حرف می زد. این چند وقته با کوچک ترین صدایی از جا می پرید.

-صدای چی بود؟

-هیچی کمپرسی داره بار خالی می کنه.

کنار نیمکت که رسید، ایستاد. پرسید: به نظرت جایی رو زده؟

-نمی دونم.

-از صبح تا حالا چند بار داره آژیر می زنه؟

-فکر کنم دو سه باری بشه.

-حتماً جایی رو زده.

گفتم: اگه زده باشه تا ظهر حتماً رادیو می گه.

صدای آژیر قطع شد. جهانگیر نفس راحتی کشید. رفت نشست روی نیمکت چوبی انتهای مغازه. گوشه مغازه رادیوی قدیمی روی چهار پایه را روشن کردم.

... آژیری که می شنوید بیانگر وضعیت ...

صدا یک مرتبه قطع شد.

... هم میهنان عزیز توجه فرمایید. توجه فرمایید... به اطلاعیه شماره ...

گفتم: شرط می بندم هواپیماش رو زدن.

جهانگیر گفت: شاید. تند بلند شد و آمد نزدیک رادیو.

بسم الله الرحمن الرحیم... نیروهای کفر ستیز اسلام د رساعت...

اطلاعیه مربوط به شب قبل بود. جهانگیر پوزخندی زد و کفری بلند شد. رفت دوباره نشست روی نیمکت. گوینده رادیو از کشته و زخمی شدن نیروهای دشمن در نزدیکی مرز شلمچه خبر می داد.

گفتم: فکر نکنم جایی رو زده باشه.

جهانگیر شانه بالا انداخت. گفت: شاید نمی خواد بگه.

-مگه ترس داره.

-بعضی وختا نمی گه، رادیو عراق رو بگیر اگه خبری باشه شاید بگه.

موج رادیو را روی رادیو عراق تنظیم کردم.

... مهتاب، ای مونس عاشقان

روشنایی آسمان...

رادیو ترانه پخش می کرد. انگار از جنگ خبری نبود. دست بردم تا موج رادیو را عوض کنم.

جهانگیر گفت: بزار بخونه چی کارش داری.

... نزدت چه شب ها با او در آنجا بودیم...

جهانگیر پشت سر را به دیوار تکیه داده بود و ساکت گوش می کرد.

...مهتاب...

جهانگیر نگاه کرد. پرسید: یادت می آد؟

-چی؟

-همون شبی که اومد باشگاه ایران کنسرت اجرا کنه.

-خب.

-همین رو خوند.

یادم بود. با چند تایی از بچه های محل پای پیاده رفته بودیم باشگاه ایران.

نگهبان جلویمان را گرفته بود. نمی گذاشت داخل شویم.

جهانگیر گفت: یادش بخیر همون شب خودم از عکاسی مهران کراوات قرض کردم تا گذاشتن رفتم داخل.

ترانه که تمام شد گوینده رادیو عراق از حملات سنگین موشکی و هوایی به شهرها سخن می گفت. حالا چند روز بود مرتب مردم راتهدید می کرد تا شهرها را خالی کنند. تحمل این یکی اش را نداشتم. رادیو را خاموش کردم. برگشتم و دوباره نشستم روی صندلی پشت در.

هرم آفتاب روی سقف پلیتی ایستگاه می لرزید. دختر مو طلایی با عطر آدامس خروس نشانی که می جوید کنار باجه تلفن ایستاد. دستی به کمر، به دور و اطرافش نگاه کرد. پاسبان در بانک خیره اش شده بود. پاسبان چشم به دختر برگشت نگاه کرد سمت مغازه. دست بلند کرد و خندید. اعتنایی نکردم، رو گردانم.

از جلو مغازه نیسان وانت سبز رنگی آرام می گذشت. روی سقفش دو بلندگو پشت به پشت سوار کرده بودند. از بلندگوها صدای نوحه پخش می شد.

سوی دیار عاشقان به کربلا...

نیسان فلکه کوچک میان بازارچه را دور زد و آرام گوشه ای ایستاد. از بغل دست راننده پسر جوانی میکروفن به دست پیاده شد. چند نفری دورش جمع شدند. جوان از ته گلو داد می زد و از داوطلبان تقاضا می کرد جهت اعزام به جبهه در پایگاه های مقاومت بسیج ثبت نام کنند. جوان چند بار اعلام کرد و بعد سوار شد. نیسان آرام حرکت کرد و رفت ایستاد جلو مسجد.

زنی مانتویی از گلفروشی کنار مسجد بیرون زد و راه افتاد سمت باجه تلفن. نیسان روبه روی مسجد دور زد. از جلو مغازه که رد شد صدای مارش نظامی اش پیچید توی مغازه.

گفتم: انگار باز حمله س.

جهانگیر گفت: حتماً برای همینه که تهدید می کنه.

گفتم: شاید. و نگاه کردم به نیسان. پیچید سمت خیابان مرکزی شهر. دختر مو طلایی با بلوز و دامن سفید به باجه تکیه داده بود و شاخه گل میخک را بو می کرد. دختر به پایین خیابان نگاه کرد. شاخه گل را  کنج لب هاش گذاشت و کلاهش را روی سر جابه جا کرد.

جهانگیر گفت: چیه حسابی رفتی توی نخش؟ و بلند بلند خندید.

گفتم: تعجبم تو این هوا چه جوری کلاه شو در نمی یاره.

-شاید این جوری بهش نشونی داده، می ترسه یه موقع طرف بیاد نشناستش.

-اگه می خواست بعد از این همه سال تا حالا اومده بود.

جهانگیر تکه نخ گوشه لبش را با سر دو انگشت برداشت و روی زمین انداخت. گفت: از کجا معلوم شاید هم اومده.

-یعنی اگه اومده این نمی شناختش؟

-اینکه هنوز ندیدتش، عکسش رو فرستاده براش. اونم مشخصاتشو از طریق مجله نوشته برا این.

-همه ش همین؟

-ها می خواستی چی؟

-یعنی ندیده عاشقش شده؟

-خواستگار مکاتبه ای همینه دیگه، همه ش تقصیر مجله جوانان، اونا این بساطو راه انداختن.

چیزی نگفتم. پا شدم و از یخچال گوشه مغازه پارچ آب را سر کشیدم. آب سرد بود و جگرم را حال می آورد. پارچ را گذاشتم داخل یخچال و راه افتادم توی مغازه. جهانگیر خیس عرق خم شده بود روی چرخ و با تسمه اش ور می رفت. از زیر میز اتو چند تایی روزنامه کهنه برداشتم و رفتم سر جام نشستم. آفتاب تیر ماه از شیشه های بالای کرکره می ریخت داخل. دختر مو طلایی به ساعتش نگاه کرد. بند کیفش را روی شانه جا داد. چند دقیقه ای خیابان را پایید و از سایه درخت های میموزای کنار خیابان راه افتاد. روبه روی مغازه که رسید آمد طرف مغازه. پشت د رمکث کرد و از لای در سرک کشید داخل. عطر آدامس خروس نشانش پیچید توی مغازه.

-سلام آقا جهانگیر.

جهانگیر گفت: سلام. و دست به کمر از پشت چرخ بلند شد.

دختر دنباله روبان قرمز کلاهش را روی شانه انداخت و پشت چشم نازک کرد.

-پستچی نیومده آقا جهانگیر؟

-اومد ولی شما نامه نداشتین.

دختر یک تای ابرویش را بالا داد و در فکر ماند.

جهانگیر پرسید: قرار بود نامه بفرسته؟

-فکر کردم حالا که نیومده شاید نامه بفرسته.

-مگه این هفته هم نیومده؟

-نه.

جهانگیر از پشت میز آمد کنار. با پشت دست چند تکه نخ روی پیرهنش را انداخت زمین. رو کرد به دختر، بعد گفت: این تابستون هم که نیومد پس کی دیگه می خواد بیاد؟

مو طلایی به کار تنک گوشه مغازه زل زد. گفت: خودمم تعجبم.

-شاید آدرس رو درست بهش ندادی.

دختر ساکت ماند. دست کرد توی جیب کیف. بریده مجله ای را در آورد و نگاه کرد.

-نشونی درسته.

-خب حتماً کاری براش پیش اومده.

-شاید.

جهانگیر گفت: هفته آینده حتماً سر و کله ش پیدا می شه.

دختر لبخند زد و به شانه هاش تکانی داد. رو گرداند و از مغازه دور شد.

جهانگیر ساکت و بی صدا می خندید.

گفتم: کار درستی نبود بهش می گفتی.

-مگه باور می کنه؟

-اگه راستشو بگی چرا باور نکنه.

-اینو نگاه کن چند سال گذشته یعنی خودش نمی دونه دیگه نمی یاد.

دختر رو به روی باشگاه که رسید از گوشه ساختمان سفید باشگاه پیچید توی کوچه.

روزنامه ها را یکی یکی ورق زدم و صفحه جدولشان را جدا کردم. باقی شان را گذاشتم زیر میز. همین که خواستم برگردم، انگار برق خشکم کرده بود. زمین محکم تکان خورد و غرش مهیبی شیشه ها را لرزاند.

جهانگیر داد زد: اومد. و چیپد پشت چرخ خیاطی.

بی اختیار شیرجه رفتم پشت میز.

غرش جنگنده ها و پدافند هوایی زمین را تکان می داد. گرومب... گرومب...

دست ها را محکم گرفتم روی سرم. هر آن منتظر بودم چیزی روی سرم آوار شود، نشد. جنگنده ها انگار دست بردار نبودند. گرومب... شیشه مغازه یکباره ترکید و پخش شد داخل. یاد جهانگیر افتادم، بلند صداش زدم.

-چیه؟

-سالمی؟

-ها.

ترس در صداش موج می زد. صدای جنگنده ها دور شده بود. پدافند هنوز کار می کرد. هول زده بلند شدم. دست کشیدم به سر و سینه ام. هیچ طوریم نشده بود. جهانگیر دستپاچه بلند شد. نگاه کرد به شیشه های کف مغازه و دوید بیرون. بی اختیار دویدم دنبالش. ابری از گرد و غبار، محوطهء بازارچه را پوشانده بود. چند نفر داد می زدند و می دویدند سمت بازارچه.

یکی داد می زد: هیچ کس طوریش نشده جمع نشین.

راکت ها تزدیک فلکه چند نقطه ای را گود کرده بودند. از پایین بازارچه پسر جوانی داد می زد. معلوم نبود چی شده بود. فکر کردم شاید زخمی شده. دویدم طرفش. جوان می لرزید. یک دستش را جلو صورت گرفته بود و به طرف باجه اشاره می کرد. دویدم سمت باجه. خون زیادی جلو باجه پخش شده بود. پاهایم انگار سست شده بود. جرات جلو رفتن نداشتم. سرم گیج می رفت. رو گرداندم و کمی دورتر نشستم روی زمین. با هر دو دست سرم را گرفتم.

آمبولانسی آژیرکشان پیچید سمت بازارچه. چند نفری دویدند جلو آمبولانس و آوردندش در باجه. نگاه نکردم تا آمبولانس حرکت کرد. حالم به هم می خورد. چشم هام سیاهی می رفت. صدای آژیر سفید انگار مغزم را می خراشید، چند لحظه ای نشستم و بعد با هر زحمتی بود بلند شدم. یادم اصلاً به جهانگیر نبود. باجه را دور زدم و راه افتادم سمت خانه. چند قدم دورتر شاخه گل میخکی افتاده بود روی زمین.

اسفند ماه 81


1- مجموعه داستان دختری با عطر آدامس خروس نشان، غلامرضا رضایی، نشر ثالث 1387، چاپ اول، ص 35 تا 44

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد