زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

دریچه ی جنوبی

آقای حرمان به قتل می رسد1

قباد آذرآیین

 


آقای حرمان – داستان نویس ناکام – یک ساعت دیگر با شلیک گلوله ی قهرمان یکی از داستان های نانوشته اش در خون خود می غلتد ... در مقابل آقای حرمان، تلی از تقویم های کهنه، دفترچه های یادداشت و اوراق پراکنده دیده می شود. آقای حرمان با آگاهی از مرگ محتوم خود، ساعت آخر عمرش را در اختیار قهرمانان داستان های هرگز نانوشته اش گذاشته و با سعه ی صدر به حرف ها و درد دل های آن ها گوش می دهد....

آقای حرمان از زیر تل یادداشت ها، یک تقویم کهنه ی قدیمی بیرون می کشد. یک تقویم بی جلد با برگ های زرد پوسیده و وارفته. آقای حرمان آرام ورق می زند. با هر ورق زدن، ناله ای از برگ ها شنیده می شود. در بالای برگ یکی از روزهای اردیبهشت تقویم، با خطی خوش نوشته شده است : فواره ... زیر این عنوان – اما – با دستخطی عجولانه و انگار با نوعی ترس و شلختگی چیزهایی نوشته شده. تاریخ بالای تقویم آقای حرمان را سی و چندسال به عقب می برد.آقای حرمان چشم هاش را می بندد و سعی می کند چیزهایی را به یاد بیاورد... چند بار تکرار می کند: فواره ... فواره ... فواره .... یادش می آید... شب مهتابی زیبایی است... حرمان جوان روی نیمکت پارک، روبه روی آب نما نشسته است...ماه آنقدر نزدیک است که آدم هوس می کند دستش را دراز بکند و تکه ای از آن را بکند. مثل تکه ای از یک کلوچه ... فواره های رنگین آب نما بر زیبایی این شب افزوده است... فواره بزرگه، مغرورانه قد می کشد. انگار می خواهد به چهره ی ماه پنجول بکشد... فواره های کوچک تر، دور و بر فواره بزرگه می رقصند انگار دارند براش کف می زنند و شیرش می دهند... حرمان جوان یکهو حضور کسانی را در کنار خود احساس می کند بر می گردد و نیم نگاهی می اندازد. جوانی بلند بالا و خوش سیما و آراسته، با نگاهی گیرا... دختری جذاب با انبوه گیسوان شلال بر شانه های مرمرگون و عریان ... گردن کشیده و چشمان درشت سحر کننده... ورود تازه واردها در ذهن آقای حرمان جرقه ای می زند که آقای حرمان بعدها کلام مربوطه به آن را پیدا می کند : الهام... آقای حرمان بعدها با نوعی تفاخر درمی یابد که آدمی متعارف نیست و سر سوزن ذوقی دارد. آن گاه به این فکر می افتد که میان حضور این دختر و پسر جوان و زیبایی افسانه ای آن شب رویایی و فواره های رنگین پلی بزند به نام داستان... دختر و پسر جوان بلند می شوند و دست در دست هم راه می افتند. آقای حرمان پشت سرشان بلند می گوید: می نویسمتان ... آقای «الف» و خانم «ب» و با قاطعیت می گوید: امشب ... همین امشب... دختر و پسر جوان برمی گردند، می خندند و برای آقای حرمان دست تکان می دهند... اما حقیقت این است که آقای حرمان، هرگز به قولش وفا نکرد و این موضوع از حد یک یادداشت کوتاه فراتر نرفت و هرگز قلمی نشد...

آقای حرمان تقویم را ورق می زند و چون یادداشت مهم دیگری در آن نمی بیند کنارش می گذارد. آقای «الف» و خانم «ب»، پیر و خسته، گوشه ی اتاق کز می کنند...آقای حرمان، این بار از توی اوراق پراکنده ی یادداشت ها، ورقه ای بیرون می کشد.... بالای ورقه نوشته است « م – چ – م ...» توضیحات محو و ناخوانای زیر این عنوان هم کمکی به آقای حرمان نمی کند.... آقای حرمان چند بار زیر لب زمزمه می کند : «م ---چ---م.»... «م---چ-م..م..». کاملاً درمانده است و این درماندگی را با جویدن آبخور سیبل های یک دست سفید و حرکات لب و لوچه اش نشان می دهد. یکهو یادش می آید و بلند می خندد. رمز حروف را دریافته است... «م – چریک مبارز!» آقای حرمان حالا به یاد می آورد که چرا اسم و عنوان این قهرمان را به این صورت خلاصه نوشته است. ترس از اینکه مبادا این یادداشت به دست پلیس بیفتد. آقای حرمان از یادآوری این موضوع و این همه ی محافظه کاری خنده اش می گیرد... آفرینش چنین قهرمانی یادآور دوران پرشر و شور  جوانی آقای حرمان است. در آن موقع آقای حرمان، مثل قهرمان سوژه ی داستان، معتقد بود که قدرت، تنها از لوله ی تفنگ شلیک می شود!... آقای حرمان، دستی به گرده ی «م – چ - م» می زند... «م – چ - م» با زور دست آقای حرمان، سکندری می خورد، ناغافل دستش می رود روی ماشه و تیری زنگ زده، با صدایی که بیشتر به ناله ی بچه گربه ی بیماری شبیه است از تفنگ کهنه اش خارج می شود. آقای «الف» و خانم «ب» چرتشان پاره می شود....

آقای حرمان می رود سراغ یادداشت بعدی ... یک دفتر بی جلد، با کاغذ کاهی وارفته و پوسیده... اینجا ظاهراً آقای حرمان تصمیم گرفته بوده که یک رمان بنویسد – مگر آقای حرمان چه چیزش کمتر از بقیه بوده؟ - سیاهه ی از نامها و مشخصات قهرمانان رمانش را که در صفحه اول دفتر آورده است به اضافه ی طرح کلی و اولیه ی رمان ... رمان قرار بوده معجونی از عشق و فانتزی، مبارزات اجتماعی و فلسفه بافی های رایج زمان باشد. قهرمانان اصلی کتاب این هایند: خانم «ر» بیست ساله، جوان و شاداب و البته اندکی مغرور، در دانشگاه تهران حقوق سیاسی می خواند اما چندان علاقه ای به رشته ی درسی خود ندارد آخر جایی خوانده که سیاست مسافر یک قطار کاملاً خالی است. خانم «ر» بیشتر به ادبیات تمایل دارد... آقای «ز» بیست و دو ساله، هم دانشکده ای خانم «ر» است و گلویش پیش او گیر کرده، اما جایی بروز نداده. خانم «ر» - صد البته – با شم زنانه اش بو برده و ته دلش هم بی میل نیست اما دو چیز مانع وصال این دو دلداده است یکی کوتاهی قد و طاسی دست ودلبازانه ی سر آقای «ز» است – آقای «ز» بنابر همین دلیل به خورشید دانشکده معروف گردیده -  مانع دوم سر راه این دو دلداده، تردید و دو دلی آقای حرمان است. آقای حرمان معتقد است که «اردواج گور عشق است.»و آقای حرمان به یاد می آورد که سالها بعد، یک شب خانم «ر» و آقای «ز» آمدند به خوابش و به او گفتند : این جوری که نمی شود جناب! این وضعیت استخوان لای زخم تا کی؟ ما داریم پیر می شویم. یک نگاهی به ما بکنید.

خانم «ر» و آقای «ز» به جمع قهرمانان مغموم کنار دیوار افزوده می شوند... قهرمان دیگر رمان، سرور جیم است. به کار بردن عنوان «سرور» به جای آقا، البته حکمتی دارد... جیم یک وطن پرست دو آتیشه است و معتقد است که برای درمان دردهای وطن نمی توان نسخه های بیگانه پیچید. او یک بند تکرار می کند : «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من...» سرور جیم دستش را مغرورانه بلند می کند و رو به حاضران می گوید: درود بر همگان!

«قاف» قهرمان دیگر رمان نانوشته ی آقای حرمان، یک روشن فکر واخورده است...کارش به کار کسی نیست. کتابش را می خواند و پایش بیفتد فلسفه بافی هم می کند. سور و ساتش که رو به راه، دنیا را هم آب ببرد، ککش نمی گزد... شلوار بنددار و جلیقه پوشیده است... داش جمال، جاهلی است با معرفت و لوطی منش که قرار است عشق و زندگی و ثروت پدری را فدای مرام لوطی گرانه اش بکند و افتخاش این است که زیر گذر او هیچ نفس کشی جرات نمی کند به ناموس مردم چپ نگاه بکند... آقای حرمان – البته – پنهان نمی کند که ایده ی خلق این قهرمان را از داش آکل هدایت گرفته است. آقای آقای حرمان به کشتن دادن داش آکل به دست کاکا رستم را از اشتباهات هدایت می داند... قهرمان منفی کتاب، قرار است سرکار اکبری باشد، پاسبان شیره ای مفلوکی که از دست زنش کتک می خورد و دق دلش را سر کاسب های خرده پای محل خالی می کند و هر وقت قافیه را تنگ می بیند پاگونش را می کند و اعلیحضرت را سپر بلا می کند...رمان قهرمانان دیگری هم البته دارد. اما چون در حد سیاهی لشکرند، آقای حرمان، زحمت فکر کردن به آن ها را به خودش نمی دهد... آقای حرمان دفتر کاهی را کنار می گذارد و می رود سراغ یادداشت های دیگر... دفتری با جلد پلاستیک چرک مرده... در صفحه ی اول دفتر، جمله هایی چون «بنویس! داری می پوسی!» .. «پیمانه ها به چهل رسید و از آن نیز برگذشت/ افسانه های سرگردانیت ای قلب در به در به پایان خویش نزدیک می شوند» ... «یک شب تامل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تاسف می خوردم» ...«در یک رودخانه نمی توان دوبار شنا کرد»....«غرض نقشی ست کز ما بازماند»... دیده می شود... چنین نوشته هایی موید این است که آقای حرمان عزمش را جزم کرده که تنبلی و محافظه کاری را ببوسد و بگذارد کنار و جداً وارد گود نویسندگی بشود. یکی از دلایلی که آقای حرمان را سر غیرت آورد و او را مصمم کرد که به طرح هایش سر و سامانی بدهد، نارویی بود که یک داستان نویس اسم و رسم دار به او زد... آقای حرمان تل یادداشت ها را زیر و رو می کند و یادداشت مربوط به آن موضوع را پیدا می کند و می خواند: «داشتم داستانی از «گاف» می خواندم. هر چه بیشتر می خواندم و جلوتر می رفتم موضوع داستان به نظرم آشناتر می آمد. اول فکر کردم داستان را قبلاً جایی خوانده ام. عجب این بود که بوی عطری که قهرمان زن داستان به خودش زده بود هم برایم خیلی آشنا بود. آخرهای داستان همه چیز دستگیرم شد و آه از نهادم برآمد. بله، آقای گاف با آن ید و بیضا و ادعای جهانی و سینه دراندن برای جایزه ی نوبل، طرح مرا دستمایه ی داستان خودش کرده بود. دندان کروچه کردم و تو دلم گفتم: گاف بی همه چیز، مگر دستم بهت نرسد... اتفاقاً چند روز بعد، گاف را تو اتوبوس واحد دیدم. چون جای نشستن نبود، دوتایی کنار هم ایستادیم و دستمان را گرفتیم به میله ی افقی چرکین سقف اتوبوس... «گاف» با آن هیکل کوتاه و خپله و گوشتالو (خودش فکر می کند برادر تنی بالزاک است!) مثل لاشه ی چاق و چله ای بود که به قناره آویزان کرده باشند. بهش گفتم دستت را بگیر به به پشتی یکی از صندلی ها. این جور راحت تری. مگر خودش را از تک و تا می انداخت! درآمد که: همیشه به اوج فکر کن حرمان جان... به اوج! سرم را خم کردم و تو گوشش گفتم: به سرقت ادبی چطور؟ سر و شانه و لب و لوچه اش در خدمت هم نشان دادند که منظورم را نفهمیده. گفتم: بروتوس، توهم؟! گفت:  موضوع چیه؟ گفتم: توارد عمدی!... باز هم حالیش نشد. مجبور شدم راستا حسینی جریان را بهش بگویم، مگر از رو رفت! گفت: کجای این کار سرقت و توارده؟ اگه این طور بشه که باید اول از همه لسان الغیب را دراز کرد که به یزید هم بند کرد...»

آقای حرمان خسته شده است .... خمیازه می کشد و با مشت به سینه اش می کوبد. زنگ می زند. مستخدم مسافرخانه می آید دم در. آقای حرمان سفارش یک قوری چایی پدر مادر دار می دهد... مستخدم تو اتاق سرک می کشد و می گوید : می بینم مهمان دارید... آقای حرمان می گوید: خودی هستند.

مستخدم می گوید: تا اونجا که من یادم شما همیشه تنها بودین. حالا می بینم....

آقای حرمان می گوید: کجایش را دیده اید. هنوز خیلی هاشان آفتابی نشده اند. اشاره می کند به تل یادداشت ها: همه شان این تو هستند.

مستخدم می گوید: نمی خواین دوستاتونو به صرف چایی دعوت کنین؟

آقای حرمان می گوید: اهلش نیستند... چرا. چرا، گمان می کنم سرکار اکبری و آقای «قاف» بی میل نباشند عجالتاً شما یک استکان نعلبکی اضافی بیاورید... ممنون!

مستخدم می رود و با سینی چایی برمی گردد. آقای حرمان ، آخرین اسکناسش را می چپاند توی جیب روپوش مستخدم و راهی اش می کند... استکان را از چایی داغ و مرکبی پر می کند، خودش را عقب می سراند، به دیوار تکیه می دهد، چایی را توی نعلبکی  می ریزد، فوت می کند و با سر و صدا هورت می کشد. به انبوه یادداشت هایی که هنوز خوانده نشده اند، نگاه می کند... سر تکان می دهد و تلخ لبخند می زند... استکان بعدی را پر می کند...

-آقای حرمان!

آقای حرمان سر بالا می کند. صدا صدای «الف» است. آقای حرمان می گوید: جانم!

الف می گوید: فکر نمی کنید وقتش رسیده باشد؟

آقای حرمان می گوید: اجازه می فرمایید؟ استکان چایی را بالا می گیرد و نشان الف می دهد. بعد انگار که تازه چیزی یادش آمده باشد، رو به قهرمانان داستان هایش می گوید: بچه ها چایی میل ندارین؟

بقیه ی چایی را داغاداغ سر می کشد، استکان را توی نعلبکی می گذارد و رو به الف می گوید: دربست در اختیار شما هستم الف جان!

الف می گوید: لطفاً روی آن صندلی بنشینید!... اشاره می کند به صندلی کنج اتاق. آقای حرمان، روی صندلی، روبه روی «الف» می نشیند...

الف می گوید: همان طور که لابد می دانید من و خانم «ب» قدیمی ترین قهرمانان نانوشته ی شما هستیم. البته شرم حضور و حجب خاص خانم «ب» مانع از بیان اعتراض ایشان است – گریه ی خانم «ب» - اما من از طرف ایشان و دیگر دوستان حاضر در این جمع که افتخار نمایندگی به بنده محول کرده اند، شما را به اتهام سهل انگاری، عدم قاطعیت، ترس و محافظه کاری در مورد عینیت و تجسم بخشی به سوژه ها و الهامات ذهنی تان، که به پیری، افسردگی، بلاتکلیفی و سرخوردگی و هدر رفتن زندگی قهرمانان داستان های نانوشته تان انجامیده، محکوم می کنم. بدیهی است شما کاملاً آزاد هستید که از خودتان در برابر اتهامات مطروحه دفاع کنید.

آقای حرمان با سرفه ای گلویش را صاف می کند و می گوید: آنچه شما اسمش را گذاشته اید سهل انگاری... عدم قاطعیت و ... الف می گوید: محافظه کاری...

آقای حرمان می گوید: آهان! بله. متشکرم، محافظه کاری و موارد دیگر، از نظر من قابل قبول نیست. گرچه در اصل قضیه تغییری به وجود نمی آورد. من شخصاً نام آن ها را وسواس... بله وسواس در نوشتن می گذارم...

صدای داش جمال تذکر می دهد که ساکت باشد. داش جمال دست به سینه تعظیم می کند: کرتیم داش الف!

آقای حرمان ادامه می دهد: من در هنر به اصل «یا همه یا هیچ» معتقدم. من می گویم هنرمند باید با هنرش همان کاری را بکند که آرش با تنها تیرش کرد...

یعنی کار کارستان. بعد هم قلمش را ببوسد و خداحافظ... من واقعاً تعجب می کنم از کار کسانی که کارکارستان خودشان را کرده اند ولی هنوز در پی یک نا ممکن دیگر هستند. نمونه اش آقای مارکز... اصلاً چرا راه دور برویم؟همین گلشیری خودمان...

داش جمال طاقت نمی آورد و می پرد توی صحبت آقای حرمان: بکش ریب اون گاله تو!

رو به «الف» می گوید: داش الف، جون جفت سیبیل مردونت ما اصن دوس نَ ریم با ای نسناس بریم تو جووال... شوما از قول ما شیر فهمش کنین که حاجیت این عرز و بهونه ها تو کتش نمی ره... بگو بیخودی هی ویراج نده و عینهو پشه کوره خودشو قاطی موجودات نکنه... بهش حالی کنین که اگه اون روی سگ ما بالا اومد – بلا نسبت گل به روتون – جیک دونشو از ماتحتش می کشم بیرون ... این بی بته یه عمر ما رو سر کار گذاشت. چپوندمون اون پشت پسله ها، اون وختش کاکارستمای بی همه چیز چشم ما رو دور دیدن و تا تونستن زیر گذر جولون دادن و هل من مبارز خواستن و کلی به ناموس مردم نیگاه چپ انداختن. ما هر چی به این بی بو خاصیت سیخونک زدیم، رو انداختیم، سیبیل گرو گذاشتیم... گفتیم نالوطی این رسمش نی... گفتیم رییس، ما اینجا داریم هرز می ریم ها... دستمون اکار افتاد، ما رو بذار بریم رد کارمون. شتر دیدی؟ نه ... انگار نه انگار... جون تو انگاری با دیفال هم کلوم بودیم. عینهو شیر برنج. به سیب زیمینی گفته زکی! اکه هی... مصبتو شکر! آدم م اِنقذه بی بخار!؟ شکرت اوس کریم با مخلوقاتت!

خانم «ر» با لحنی گریه آلود می گوید : آرزوی هر دختری رفتن به خونه ی بخته. اما این آقا انقد فس فس کرد – معذرت می خوام – تا هم من هم آقای «ز»پاک پیر شدیم. با اون عقیده ی لعنتی شون «ازدواج گور عشقه» هوم! مرده شور اون عقیده تو ببره.

سرور جیم می گوید : ظلمی که این آقا – اشاره به آقای حرمان – به من کردند یک ظلم مضاعف است. ایشان نه تنها به من بلکه به سرزمین نیاکان من نیز لطمه زدند... ایشان هرگز اجازه ندادند که من عِرق و احساس وطن پرستی و چو ایران نباشد تن من مباد خود را ابراز نمایم... آقا!

«قاف با سقلی «الف»» به خود می آید: نوبت شماس آقا!

«قاف» سرش را از توی کتاب بلند می کند، عینکش را بر می دارد، چشم هاش را می مالد و می گوید: جرم ایشام محرز است آقا. ایشان با زندانی کردن نیروهای توانمند، لا به لای کاغذ پاره هاشان ... توی ذهن تنبل منجمدشان، عملاً جامعه را از برکت وجود افراد منورالفکر محروم کردند. چه جرمی بالا تر از این آقا؟

آقای حرمان بلند می گوید : بشین بابا حال نداری! هوم! کسی که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود!

«الف» به آقای حرمان تذکر می دهد که خودش را کنترل کند: اسائه ی ادب از شما بعید است آقا!

پاسبان اکبری می گوید: من از کشی شکایت ندارم. اگر اجاژه می دین برم شَر پشتم.

«الف» با سر اعلام موافقت می کند. پاسبان اکبری از جاش پا می شود، کلاهش را می گذارد روی سرش رو به آقای حرمان و قهرمانان داستان های نانوشته اش سلام نظامی می دهد، محکم پا می کوبد و خارج می شود... «م.چ.م» می گوید: شاید عمل آقای حرمان به مذاق آقایان و خانم ها خوش نیاید اما من بر خلاف شما به سهم خودم از آقای حرمان تشکر می کنم. من حالا از پس آن همه سال به پوچی ایده هایم پی برده ام. فکرش را بکنید اگر آقای حرمان مرا می نوشتند، چه الَم سراتی به پا می شد... من در برابر ایشان تعظیم می کنم.

«الف» می گوید : نوبتی هم باشد نوبت من است... روزی که من و خانم «ب» روی آن نیمکت چوبی پارک کنار آقای حرمان نشستیم، بنا به اعترافات خودشان در این یادداشت ها، من جوانی بودم خوش تیپ و نمونه. مسلماً اگر من با آن مشخصات و محسنات به نویسنده ی دیگری الهام می شدم از من یک دون ژوان می آفرید. اما می بینید که حالا پیرمردی بی مصرف  و مچاله و از کار افتاده ام. چه کسی جوانی و شادابی مرا به من باز می گرداند؟ - به سختی جلو گریه ی خود را می گیرد – هق هق گریه ی خانم «ب» - قهرمانان نانوشته یک صدا گفتند: حق با شماست. حق با شماست.

«الف» رو می کند به آقای حرمان و می گوید: می بینید که با یکی دو استثنا، تمامی دلایل و شواهد علیه شماست. مسلماً موارد دیگری هم هست که مطرح نشده – اشاره به انبوه یادداشت های باقی مانده – بنابراین من پیشنهاد می کنم که این دقایق آخر با خودتان روراست باشید و در صدد تبرئه کردن خودتان برنیایید... البته شما کاملاً مختاریدکه نوع و وسیله ی مرگتان را تعیین کنید.

آقای حرمان، استکان را از چایی که حالا یخ کرده، پر می کند و تلخ سر می کشد. سرما را تا عمق وجودش حس می کند... می گوید : من دربست در خدمت شما هستم – دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا می برد –

«الف» می گوید: هنوز نگفته اید با چه وسیله ای می خواهید...

آقای حرمان به فکر فرو می رود. لب هایش را گاز می گیرد. موهایش را چنگ می زند. سبیل هایش را می جود. همه در سکوت مطلق ... آقای حرمان سرانجام لبخند بر لب زمزمه می کند : «آنچه جان از من ستاند / ای کاش گلوله ای باشد...»

رو می کند طرف «الف»: گلوله!

سکوت درهم می شکند. قهرمانان به جنب و جوش می افتند و پچ پچ می کنند... «الف» رو می کند به دوستانش و می گوید : بین شما کسی اسلحه دارد – مکث می کند – البته غیر از آقای «م.چ. م».

داش جمال می گوید: داش الف، تو نمیری حاجیت یه قمه داره این هوا! به گیوتین گفته بیلاخ! – خنده ی دسته جمعی –

«قاف» بی آنکه سرش را از توی کتاب بلند می کند می گوید: آگاتا کریستی! – زیر چشمی اشاره می کند به خانم «ر».

خانم «ر» زیپ کیفش را باز می کند و اسلحه ی کمری کوچکی بیرون می آورد: بفرمایید آقای «الف» ... البته می دونین که خیلی وخته ازش استفاده نشده.

 «الف» اسلحه را توی دست هایش می چرخاند و رو به آقای حرمان می گوید: مرگ قشنگی انتخاب کرده اید.

رو می کند به قهرمان های نانوشته ی آقای حرمان و می گوید: کدام یک از خانم ها یا آقایون مایلند آقای حرمان را از عذاب وجدان راحت کنند؟

«م.چ.م» می گوید: من که از دیدن هر جور اسلحه ای عُقَم می گیرد...

داش جمال می گوید: شرمنده تم داش الف ... قمه ای، کاردی، دشنه ای چیزی تو این مایه ها باشه حاجیت دربست مخلصتونه.. اما این قلمشو عرز می خوام... زت زیاد!

«الف» رو می کند به خانم «ر»: خودتان زحمتش را می کشید خانم؟

خانم «ر» می گوید: حرفش را هم نزنیذ آقای «الف» ... درست است که ایشان به من ظلم کرده اند اما این دلیل نمی شود که دستم را به خونشان آلوده کنم... هرگز!

«الف» می گوید: با غیبت سر کار اکبری و شانه خالی کردن دیگر دوستان، ظاهراً قرعه ی فال به من زده می شود. چاره ای نیست هر چه باشد من اولین قربانی سهل انگاری این آقا هستم.

رو می کند به آقای حرمان و می گوید: برای اینکه زودتر راحت بشوید، من سعی می کنم تیر را درست تو شقیقه تان خالی بکنم. البته من تیرانداز ماهری نیستم.

آقای حرمان می گوید: از حسن ظن شما سپاسگزارم. اما متشکر می شوم اگر تیر را در دهانم خالی کنید. به خصوص که این کار مسبوق به سلیقه هم هست.

با صدای شلیک گلوله، مستخدم مسافرخانه، سراسیمه خودش را به اتاق آقای حرمان می رساند.. آقای حرمان روی سوژه ها و یادداشت هایش در خون خود می غلتد... آقای حرمان لبخند رضایت بر لب دارد.

 

1-      چه سینما رفتنی داشتی یدو؟ (مجموعه داستان)، نشر افکار، چاپ اول، 1389 ، ص  67 تا 78



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد