زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

ظاهر

ظاهر1

لوییس خورخه بورخس

ترجمه ی احمد میرعلایی


در بوئنوس آیرس «ظاهر» سکه ای معمولی به ارزش بیست سنت است. حروف NT و عدد 2 گویی با تیغ یا قلم تراش بر روی آن نقش شده است. 1929 تاریخی است که بر روی دیگر آن است. (ظاهر در گجرات نزدیک به پایان قرن هیجدهم یک ببر بود، در جاوه مرد کوری بود از مسجد سوراکاتا که مومنان سنگسارش می کردند. در ایران اسطر لابی بود که بنا بر امر نادرشاه به قعر دریا افکنده شد، در زندان های مهدی در حدود سال 1892 قطب نمای کوچکی بود که در جوف یک عمامه قرار می گرفت و رودلف کارل فون اشلاتین با دست خود آن را لمس کرد، در مسجد قرطبه، بنابر قول زوتنبرگ، رگه ای در مرمر یکی از هزار و دویست ستون مسجد بود، در گتوی تتوان ته چاه بود.) امروز سیزدهم نوامبر است، ظاهر در سحرگاه روز هفتم ژوئن به تملک من درآمد. من دیگر «من» آن ماجرا نیستم، اما هنوز برایم میسر است که ماوقع را به یاد بیاورم، شاید حتی بتوانم آنرا بازگو کنم. با این همه هنوز به طور ناقص اندکی از بورخس درمن مانده است.

کلمنتینا ویلیار روز ششم ژوئن در گذشت. در حدود سال 1930، عکس های او زینت بخش مجلات پر فروش بود. شاید این شهرت همه جانبه بود که افسانه زیبایی او را همه جاگیر کرد، هرچند اغلب عکس های او شاهد بی چون چرایی بر این فرضیه نبود. به هر جهت، کلمنتینا ویلیار بیش از آنکه به زیبایی نظر داشته باشد کمال بود. عبرانیان و چینیان هر عمل ممکن و متصور انسانی را به زبان رمز بازگو کرده اند، در میشنا نوشته شده است که پس از آغاز سبت، خیاط وقتی به برزن می رود نباید سوزن همراه داشته باشد، و در کتاب شعائر چینیان می خوانیم که هنگامی که جام اول تعارف می شود مهمان باید قیافهء عبوس بگیرد و هنگام تعارف جام دوم قیافه ای متین و راضی داشته باشد، چیزی نزدیک به این را – منتها با تفصیل خیلی بیشتر – می شد در سخت گیری بی چون و چرایی که کلمنتینا ویلیار نسبت به خود داشت تشخیص داد. او مانند مریدان کنفیسیوس یا پیروان تعالیم تلموذ، در هر اقدامی جویای صحت و دقتی خدشه ناپذیر بود، اما شور و شوق او تحسین انگیزتر و دلپسندتر از شور  شوق آنان بود چرا که اصول اعتقاداتش پا برجا نبود و بستگی به هوسهای زودگذر پاریس و هالیوود داشت.کلمنتینا ویلیار به جاهایی می رفت که باید برود، سرساعتی می رفت که باید برود، با آداب و اسبابی که باید داشته باشد و با بی حوصلگی ای که باید داشته باشد، ولی این بی حوصلگی، آداب و اسباب، ساعت و جاها تقریباً بی درنگ برایش حکم گذشته را می یافت و مایه به دست کلمنتینا ویلیار می داد تا تعریفی برای بدسلیقگی بسازد. او مانند فلوبر در جستجوی مطلق بود، اما مطلق او تنها یک لحظه دوام می آورد. زندگی او نمونه بود، با وجود این یاسی درونی پیوسته آزارش می داد. پیوسته راه های تازه تغییر شکل را می آزمود، چنانکه گویی از خویشتن می گریخت، ناپایداری رنگ مو و آرایش گیسویش زبانزد همگان بود. همواره شیوه لبخند زدن، رنگ پوست و سایه مژگانش را تغییر می داد. در سی و دو سالگی اندامش بسیار لاغر و موزون بود. جنگ برایش مشغله فکری بسیار آورد. با تصرف پاریس به دست آلمانها چطور می شد از مد پیروی کرد؟ بیگانه ای که هیچ گاه نتوانسته بود اطمینان او را جلب کند تا آنجا از این اعتقاد او سوء استفاده کرد که تعدادی کلاه های استوانه ای شکل به او فروخت، یک سال بعد معلوم شد که آن مصنوعات مسخره هیچ گاه در پاریس به سر گذاشته نشده اند – آنها اصلاً کلاه نبوده بلکه حاصل خیال پردازی های فردی فاقد صلاحیت بودند. دردسرها همیشه به یک باره در می رسند، دکتر ویلیار مجبور شد به خیابان آرائوس نقل مکان کند، و تصویر دخترش اکنون زینت بخش آگهی های کلد کرم و اتومیبل بود. (کلد کرمی که بی دریغ مصرف می کرد و اتومبیل هایی که دیگر از آن او نبودند) کلمنتینا می دانست که اعمال موفقیت آمیز هنر او مستلزم ثروتی هنگفت است و ترجیح داد که صحنه را نیمه کاره ترک کند. از این گذشته، رقابت با بی همه چیزان سرخوش حقیر برایش دردآور بود. تحمل آپارتمان سوت و کور خیابان آرائوس از عهده او خارج بود، روز ششم ژوئن کلمنتینا ویلیار، در جنوب شهر دست به خودکشی ای غیر عادی زد. باید اعتراف کنم من – که شیفته یکی از صادقانه ترین خصوصیات آرژانتینی یعنی تکبرم – سخت فریفته او بودم، و مرگش اشک به چشمانم آورد، احتمالاً خواننده این موضوع را حدس زده است.

در فاصله بین مرگ و تدفین، پیشروی فساد باعث می شود که مرده قیافه های پیشینش را به خود بگیرد. در لحظه ای از آن شب پر ماجرای ششم ژوئن، کلمنتینار ویلیار جاودانه همان شد که بیست سال پیش بود، اجزای صورتش همان حالت آمرانه ای را گرفتند که غرور، پول، جوانی، آگاهی از مقام والای اجتماعی، فقدان تخیل، محدودیت ها و بی احساسی ایجاد می کند. فکر کردم که هیچ یک از حالات آن صورت، که مرا این چنین آشفته کرده، در خاطرم به اندازه این حالت نمی ماند، شاید از آنجا که این آخرین حالت در حقیقت اولین حالت آن چهره بود. او را خشک و سرد میان گلها ترک کردم، تکبر و بی اعتنایی او را مرگ تکمیل کرده بود. هنگامی که بیرون رفتم ساعت در حدود دو بعد از نیمه شب بود. بیرون، صفوف همیشگی خانه های یک طبقه و دو طبقه به خود آن ظاهر انتزاعی را گرفته بودند که در شب، هنگامی که تاریکی و سکوت ساده شان می کند، از آن آنان است. سرمست از تقدسی تقریباً عاریتی در خیابان ها قدم زدم. در دو نبش خیابان های چیله و تاکواری مغازه ای باز دیدم. و در آن مغازه، از بخت بد من، سه مرد به بازی ورق مشغول بودند. در یکی از صنایع بدیعی که صنعت تضاد خوانده می شود کلمه را با صفتی مشخص می کنند که در ظاهر خلاف آن است. از این رو عارفان از نور تیره و کیمیاگران از آفتاب سیاه سخن گفته اند. برای من این نوعی تضاد بود که پس از آخرین دیدارم با کلمنتینا ویلیار مستقیماً به میخانه ای بروم و مشروبی بخرم. خشونت و سهولت این عمل، مرا وسوسه کرد. (وبازی ورقی که در جریان بود، تضاد را افزونتر ساخت.) یک برندی خواستم. در میان پول خردها «ظاهر» را به من دادند. لحظه ای به آن خیره شدم و به خیابان رفتم، شاید تبی درمن آغاز شده بود. پیش خود فکر کردم که هر سکه ای در دنیا مظهری است از آن سکه های پرآوازه که در تاریخ و افسانه می درخشند به نیم دیناری نقره کارون فکر کردم، و به نیم دیناری نقره ای که بلیزاریوس گدایی کرد، به سی سکه یهودا، به دراهم لائیس، روسپی مشهور، به سکه دقیانوس که یکی از اصحاب کهف عرضه کرد، به سکه های درخشان جادوگر هزار و یکشب،که معلوم شد چیزی جز تکه های کاغذ نیست، به پشیز پایان ناپذیر ایزاک لاکدم، به شصت هزار سکه نقره ای، که هر یک برای بیتی از حماسه ای بود و چون از طلا نبود فردوسی به سلطان باز پس فرستاد، به پوند طلایی که  که آحاب به دگل کشتی کوبیده، به فلورن لئوپولدبلوم که فقط یک رو داشت، به سکه لویی که تصویر روی آن لویی شانزدهم فراری را نزدیک وارن به دام انداخت. چنانکه در رویا باشم، این تصویر که هر سکه متضمن دلالتهای کنایی برجسته این چنانی است به نظرم اهمیتی عظیم و وصف ناپذیر یافت. همچنان که از میدان ها و کوچه های خالی می گذشتم بر سرعتم افزوده شد. سرانجام، خستگی مرا در گوشه ای از رفتن باز داشت. نرده آهنی ممتدی دیدم، و آن سوی آن، سنگفرش سیاه و سپید میدان کنسپسیون را. من در دایره ای سرگردان شده بودم و اکنون یک خیابان دورتر از مغازه ای بودم که ظاهر را به من داده بودند.

برگشتم، پنجره تاریک از آن دور آگاهم کرد که مغازه اکنون بسته است. در خیابان بلگرانو تاکسی گرفتم. بی خواب، دل مشغول، تقریباً خوشحال، فکر کردم که هیچ چیز غیرمادی تر از پول نیست، از آن جایی که هر سکه ای (اجازه دهید بگویم سکه ای که بیست سنت می ارزد)  اگر دقیق شویم، مخزنی از آینده های ممکن است. با خود تکرار کردم: پول انتزاعی است، پول زمان آینده است. پول می تواند شبی در حومه شهر، موسیقی برامس، نقشه های جغرافیا ، شطرنج یا قهوه باشد. می تواند کلمات اپیکتتوس باشد که به ما می آموزد از طلا متنفر باشیم، پروتئوسی باشد همه کاره تر از آن که در جزیره فاروس است. پول زمانی پیش بینی ناشدنی است. زمانی بر گسونی است، نه زمانی سخت و خشن اسلامی و رواقی. جبریون منکر وجود عمل منحصر محتمل در جهان اند،  یعنی عملی که بتواند اتفاق بیفتد یا نیفتد، سکه مظهر آزادی انسان است.(وبه این فکر نیفتادم که نکند این «افکار» دستاویزی برای مخالفت با ظاهر و صورتی بدیع از تآثیر اهر یمنی آن باشد)پس از تفکر بسیار به خواب رفتم،اما خواب دیدم که خود سکه هایی هستم که هیولایی نیمه عقاب از آنها حفاظت می کند.

فردای آن روز خودم را مطمئن کردم که مست بوده ام. همچنین تصمیم گرفتم که خود را از شر سکه ای که این همه آشوب فکری برایم آورده راحت کنم. به آن نگریستم، به جز چند خراش چیزی غیر عادی در آن نبود. بهترین راه آن بود که در باغ دفنش کنم یا در گوشه ای از کتابخانه پنهانش سازم، اما می خواستم خود را از دائرهء نفوذ آن خارج کنم. ترجیح دادم آن را گم و گور کنم. آن روز صبح به کنار رودخانه یا به گورستان نرفتم، سوار قطار زیرزمینی شدم، به میدان کنستیتوسیون و از آنجا به محل تقاطع خیابان های سان خوان و بوئدو رفتم. بی اراده در اورکوئیزا پیاده شدم و به جانب غرب و جنوب رفتم، با وسواس زیاد برای حفظ بی نقشگی به درون چند خیابان پیچیدم، و در خیابانی که به نظرم چون دیگر خیابان ها می آمد، به درون میخانه ای کوچک و فلک زده شدم، گیلاسی برندی خواستم و بهای آن را با ظاهر پرداختم. پشت شیشه های عینک دودی چشمانم را نیم بسته نگاه داشتم تا شمارش کاشی و اسم خیابان را نبینم. آن شب قرص خواب آوری خوردم و آسوده خوابیدم.

تا پایان ماه ژوئن سر گرم نوشتن افسانه ای خیالی بودم. در این اثر چند اصطلاح استعماری و معماری بود: برای مثال، به جای خون «تیغابه» به کار رفته بود و به جای طلا «بستر مار»، داستان از زبان شخص اول نقل می شد. راوی داستان ریاضت کشی است که جامعه بشری را نفی می کند و در نوعی توحش زندگی می کند. (اسم این محل گینتاهیدر است.) به خاطر زندگی ساده و بی پیرایهء او، کسانی هستند که فرشته اش می پندارند، اما این مبالغه ای پر اغماض است، چون هیچ انسانی نیست که از گناه بری باشد. در حقیقت، او گلوی پدر خویش را بریده است، پدر پیری که جادوگری بنام بوده و به نیروی جادو گنجی بی پایان فراهم آورده است، ریاضت کش ما زندگی اش را وقف حفظ این گنج از طمع جنون آمیز انسان ها کرده است، شب و روز نگهبان این گنج شایگان است. زود شاید خیلی زود، پاسداری او به پایان می رسد، ستارگان به او گفته اند که شمشیری که کار را برای همیشه یکسره می کند هم اکنون آبدیده شده است. (گرام نام این شمشیر است) با شیوه ای پر از صنایع بدیعی که هر لحظه پیچیده تر می شود به شکوه و نرمی بدن خویش می اندیشد. در قطعه ای به پریشانی از فلسهای خویش سخن می گوید، و در قطعه دیگر بر آن است که گنجی که نگهداری می کند زرتابان و حلقه های ارغوان است. در پایان می فهمیم که این ریاضت کش ماری است به نام ففنیر، و گنجی که بر رویش خفته گنج نیبلونگ ها است. ظهور زیگورد داستان را به پایانی ناگهانی می رساند.

گفته ام که تالیف این وجیزه (که در ان به شیوه ای فضل فروشانه چند مصرعی هم از منظومه ففنیسمال جا داده بودم) به من فرصتی داد تا سکه را فراموش کنم. شب هایی بود که آنچنان به قدرت خویش برای فراموش کردن آن مطمئن می شدم که به عمد آن را به ذهنم فرا می خواندم. واضح است که در این کار افراط می کردم، آغاز این کار از پایان دادن به آن بسیار آسان تر بود. به عبث به خود می گفتم که آن گرده نیکل اهریمنی، با دیگر سکه هایی که یکسان، بی شمار، و بی آزار دست به دست می گردند فرقی ندارد. توجهم به این فکر جلب شد و کوشیدم به سکه های پنج و ده سنتی شیلی و یک سکه بیست سنتی اروگوئه به یاد دارم. روز ششم ژوئیه یک پوند استرلینگ به دست آوردم. در طی روز به آن نگاه نکردم، اما شب (و شب های دیگر) آن را زیر ذره بین گذاشتم و در زیر نور چراغی قوی به مطالعه آن پرداختم. بعدها نقش آن را بامداد روی کاغذ پیاده کردم. اما برق سکه و اژدها و سن ژرژ هیچ کمکی نکردند، قادر نبودم وسواس خود را تغییر دهم.

در ماه اوت تصمیم گرفتم با روانپزشک مشورت کنم. تمام داستان مسخره ام را به او نگفتم، تنها گفتم که از بی خوابی رنج می برم و تصور اشیاء مختلف روحم را تسخیر می کند ... چیزهایی مانند یک ژتون پوکر یا یک سکه. اندکی بعد در یک کتابفروشی در خیابان سارمینتو نسخه ای از «اسناد تاریخ افسانه ظاهر» اثر یولیوس بارلاخ، چاپ برسلائو، 1899 را از میان کتاب ها پیدا کردم.

در این کتاب بیماری من به وضوح تشریح شده بود. در مقدمه مولف ادعا کرده بود که «در یک کتاب جیبی تمام اسناد مربوط به خرافات ظاهر را گرد آورده ام که هم شامل اوراقی از مجموعه ها بیشت می شود و هم دستنوشته های تحقیق فیلیپ مدوزتیلر. اعتقاد به ظاهر ریشه اسلامی دارد و ظاهراً تاریخ تاریخ شروع آن قرن هیجدهم است.» (بارخ قطعاتی را که زوتنبرگ به ابوالفدا نسبت می دهد رد می کند.) ظاهر در عربی به معنی مشهود و آشکار است، به این معنی یکی از نود و نه نام خداست، و مردم (در سرزمین های اسلامی) این نام را به «موجودات یا اشیایی اطلاق می کنند که دارای خصیصه وحشتناک فراموش نا شدن اند و تصور آنها سر انجام شخص را دیوانه می کند.» اولین شهادت تردید ناپذیر متعلق به لطفعلی آذر ایرانی است. این درویش پر تالیف در صفحات فشرده تذکره ای به نام آتشکده آذر می نویسد که در مدرسه ای در شیراز اسطرلابی مسی بود به «شکلی ساخته شده که هر کس بر آن نظر می افکند از آن پس قادر به اندیشیدن به چیز دیگر نبود، از اینرو پادشاه فرمان داد تا آن را به ژرفترین قسمت دریا اندازند، مبادا مردم، جهان را فراموش کنند.» تحقیق مدوزتیلر جزئیات بیشتری دارد (او در خدمت نظام حیدر آباد بود و رمان مشهود « خاطرات یک حرامی » را نوشت) در حدود 1832، در اطراف «بوج»، تیلر عبارت غیر عادی «واقعاً او به ببر نگریسته است» را شنید که به معنی جنون یا ترک دنیا بود. به او گفته شد که این عبارت کنایه از ببری جادوئی است که هر کس بدان بنگر تباه می شود، حتی اگر این دیدن از راه دور باشد، زیرا که بیننده تا پایان زندگی اش به آن فکر می کند. کسی گفت که یکی از این شوربختان به «میسور» گریخته است و در آنجا تصویر ببر را روی دیوارهای قصری کشیده است. سال ها بعد که تیلر از زندان های حکومتی بازدید می کرد، در زندانی در «نیتور» رئیس زندان به او سلولی نشان داد که کف، دیوارها و طاق  آن با رنگ های تند پوشیده شده بود، رنگ هایی که زمان، پیش از محو کردن آن، به آن ظرافت بیشتری داده بود، و کارمرتاضی مسلمان بود که خواسته بود نوعی ببر ابدی بکشد. این ببر به شیوه ای گیج کننده از ببرهای دیگر تشکیل شده بود. سایه آن از ببرها بود و نقطه چین های آن از ببرها بود و شامل دریاها، هیمالیاها و لشکرهایی بود که باز ببرهای دیگری را آشکار می کرد. نقاش سال ها پیش در همان سلول مرده بود، از سند آمده بود، یا شاید از گجرات، و هدف اصلی او طراح نقشه ای از جهان بود. در حقیقت نشانه هایی از این قصد را می شد در این تصویر غول آسا مشاهده کرد ... تیلر ماجرا را به محمدالیمنی در فورت ویلیام گفت. محمد به اطلاع او رساند که هیچ آفریده ای در این جهان نیست که نتواند دارای خاصیت ظاهر شود، اما خدای مهربان نمی گذارد که دو چیز در آن واحد چنین باشند. چرا که یکی تنها کافی است تا همگان را شیدا کند. او گفت که همیشه ظاهر وجود دارد، در عصر جاهلیت بتی بود به نام یعوق، و بعدها، پیامبری از خراسان که مقنعه ای مرصع یا نقابی از طلا به صورت می بست. او همچنین گفت که خدا جستجو ناشدنی است.

من رساله بارلاخ را خواندم – خواندم و دوباره خواندم – نیازی نیست احساساتم را شرح دهم. یاس خویش را هنگامی که فهمیدم که هیچ چیز نمی تواند نجاتم دهد فراموش نمی کنم ، و انبساط مفرط خویش را وقتی دانستم در این ماجرا مقصر نیستم، و احساس رشک نسبت به کسانی که ظاهرشان یک سکه نبود، بلکه قطعه ای مرمر یا یک ببر بود. فکر کردن به یک ببر چقدر آسان است و همچنین به یاد دارم که این قطعه را با چه اضطراب عجیبی خواندم : «یکی از شارحین گلشن راز می گوید هر که ظاهر را دیده بزودی سرخ گل را خواهد دید و شعری از اسرارنامه عطار نقل می کند: ظاهر سایه سرخ گل است، و کشف محجوب.»

آن شب در منزل کلمنتینا از ندیدن خانم آباسکال، خواهر جوان تر او، تعجب کرده بود. در ماه اکتبر یکی از دوستان او ماجرا را برایم گفت، «جولی بیچاره، او به طرز وحشتناکی دیوانه شده است و اجباراً در بوش زندانی اش کرده اند. او واقعاً بلای جان پرستارانی شده که مجبورند به او غذا بخورانند. چرا که مرتب را جع به بک سکه حرف می زند، درست مثل راننده مورناساکمن.»

زمان که معمولاً خاطرات را تحلیل می برد، خاطره ظاهر را سنگین تر می سازد. زمانی بود که می توانستم این سو یا آن سوی سکه را ببینم و اکنون هر دو را با هم می بینم. نه آنچنان که ظاهر بلورین به نظر آید، زیرا مسئله این نیست که صورتی بر صورت دیگر نقش شده باشد، بلکه گویی بینایی حالت کروی دارد، و «ظاهر» در مرکز آن است. آنچه جز ظاهر است – تصویر پر افاده کلمنتینا، درد جسمانی – گویی از فاصله ای دور، تکه تکه به خاطرم می آید. تنیسون زمانی می گفت که اگر بتوانیم تنها یک گل را درک کنیم، می توانیم بدانیم چه هستیم و جهان چیست. شاید مقصودش آن بود، که هر حقیقتی، هر چند بی اهمیت باشد، نمی تواند به تاریخ جهانی و سلسله بی پایان و پیوسته علت و معلول های بستگی نداسته باشد. شاید مقصودش آن بوده است که دنیایی مشهود در هر پدیده ای آشکار است. عارفان یهودی معتقدند که انسان جهانی است به معیار کوچک، آینه ای است تمثیلی از دنیا، بنا به گفته تنیسون هر چیزی چنین است. حتی ظاهر تحمل ناپذیر.

پیش از 1948 سرنوشت جولی و من یکی خواهد شد. دیگران مجبورند به من غذا بخورانند و لباس بپوشانند، نخواهم دانست که بعد از ظهر است یا پیش از ظهر، نخواهم دانست که بورخس که بوده است. چنین امکانی را وحشتناک خواندن نوعی مغلطه است، چون هیچ یک از ناراحتی های آن برای من وجود نخواهد داشت. همانطور که می توان گفت مرد بیهوش شده هنگام باز کردن کاسه سرش درد وحشتناکی حس نخواهد کرد. من دیگر از کائنات چیزی درک نخواهم کرد. ظاهر را درک خواهم کرد. بنا بر تعلیم ایده آلیستها کلمات « زندگی کردن» و «خواب دیدن» سخت با هم مترادفند. از هزاران تصویر به یکی خواهم پرداخت، و از رویایی در نهایت پیچیدگی به رویایی در کمال سادگی. دیگران به خواب خواهند دید که من دیوانه ام، من ظاهر را به خواب خواهم دید. هنگامی که همه مردمان زمین، شب و روز به ظاهر بیندیشند، چه چیزی رویا خواهد بود و چه چیزی واقعیت؟ زمین یا ظاهر؟

در ساعات خلوت شب هنوز می توانم در خیابان ها قدم بزنم. طلوع آفتاب ممکن است روی یکی از نیمکت های پارک گارای غافل گیرم کند، در حال فکر کردن (یا سعی به فکر کردن) راجع به آن قطعه ای در اسرار نامه که می گوید: ظاهر سایه سرخ گل است و کشف محجوب. من آن گفته را با این روایت پیوند می دهم: صوفیان، برای فناء فی الله نامهای خود، یا نود و نه نام الهی را، آنقدر تکرار می کنند تا بی معنی شود. سخت مایلم که از آن راه روم. شاید سرانجام با تفکر پیوسته و مداوم به ظاهر بتوانم آن را بفرسایم. شاید در پس سکه بتوانم خدا را بیابم.

 

1-    هزارتوهای بورخس، لوئیس خورخه بورخس، ترجمهء احمد میرعلائی، انتشارات زمان، چاپ اول 1356

نظرات 1 + ارسال نظر
موسایی 1390/10/13 ساعت 15:17

با سلام
امیدوارم هرجا هستین موفق و پیروز باشید و در پناه حق بهترینهای آثارتان را شاهد باشیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد