زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

داستان

زخم

فرهاد کشوری



دالان به راست می‌پیچید و در انتها به پله‌های سنگی غبارگرفته می‌رسید. با لرزش پله‌های سنگی و صدای نفس‌هایم، پشت سر پیرمرد نابینا بالا می‌رفتم. می‌دانستم که این راه به پشت‌بام می‌رسد و بیست و یک پله‌ سنگی و بیست و یک پله‌ی گلی دارد. دو بار به راست و یک بار به چپ می‌پیچید و پیر مرد نابینا فانوس به دست روی اولین پله‌ی گلی  می‌نشیند تا نفسی تازه کند. یکی دو دقیقه بعد بلند می‌شود و وردگونه می‌گوید: «بیا، زخم ناهید را ببین.»

می‌روم تا از بیست و یک پله گلی تیز نفس‌بر بالا بروم. بیست و یک بار صدای قدم‌هایم را بشنوم و از در همیشه باز انتهای راه پله ی پشت بام بگذرم و پشت سر پیر مرد نابینا به سوی تلسکوپ روی ‌بام بروم. اولین بار که روی ‌بام رفتم شبی مهتابی بود. از وسعت ‌بام تعجب کردم. پیرمرد بیست و یک قدم که رفت ایستاد. حتماً با خودش شمرده بود. فانوس را کنار تلسکوپ روی بام گذاشت.چند لحظه‌ای خاموش ماند وبعد گفت: «کمک کن تا پارچه را از روی تلسکوپ برداریم.»

گره‌ی پارچه ی غبار گرفته و پوسیده را باز کردم. پیرمرد نابینا پارچه را تا زد، زیر بغل فشرد و گفت: «زخم ناهید را ببین!»

مثل اولین بار که چشم به عدسی تلسکوپ دوختم همان تابلو را دیدم. چهره‌ی زیبای زنی با دو چشم سیاه درشت و ابروان پرپشت که نقاش تناسب را به زیبایی تمام در اجزاء چهره به کار برده بود. لکه‌ی سرخی از زیر گونه‌ی چپ تا زیر لاله ی ظریف گوش می‌رسید. مثل اولین بار نگفتم: «من فقط یک تابلو را می‌بینم.»

تا مرد نابینا بگوید: «تابلو؟»

من بگویم: «از کجا میدانی؟»

او همان‌طور که نگاه ماتش را به تاریکی روبه رویش دوخته است، چند لحظه خاموش بماند و بعد بگوید: «پدرم دید. من کورمادرزادم.»

دیگر می‌دانستم که از یک تابلو کپی حرف زدن بیهوده است.

گفت: «کمک کن تا تلسکوپ را بپوشانیم.»

پارچه را روی تلسکوپ ‌انداختیم. روی پاهایم نشستم و دو نوار بلند دوخته شده به دو سوی پارچه را در زیر تلسکوپ گره زدم. باید برمی‌گشتیم. پله‌های گلی و  سنگی و صدای پاها. در روشنایی مرده ی فانوس و دو شمع روشن توی تاقچه ها، پا به دالان نیمه تاریک گذاشتم و پیش از آن که از در باز تنها اتاق دالان تو بروم، مرد نابینا فانوس به دست پشت به من رفت و من مثل روزهای گذشته با خودم گفتم: «در این دالان که تنها یک اتاق دارد، پیرمرد به کجا می‌رود؟»

روز بعد می‌خواستم از پله‌ها بالا بروم و این بام وسیع را در تابش آفتاب ببینم. شاید بتوانم این دالان نمناک را پشت سر بگذارم و مثل یک توهم در لابه‌لای خیالی وهمناک فراموشش کنم. از پله‌های گلی بالا رفتم و میان در باز پشت‌بام ایستادم. چه بام وسیعی بود؟ از کنار تلسکوپ گذشتم، بعد لحظه‌ای ایستادم و سربرگرداندم و به در پشت بام نگاه کردم. باید فرصت را از دست نمی‌دادم. هرچند پشت‌بام زیر پاهایم می‌لرزد و پیرمرد گوش‌های تیزی دارد و صدای پاهایم را می‌شنود. تا از پله‌ها بالا بیاید و روی اولین پله‌ِ گلی بنشیند. من این پشت‌بام را پشت سر گذاشته‌ام. پشت به تلسکوپ رفتم. هنوز صد قدمی از بام دور نشده بوم که ایستادم. خنجری روی زمین افتاده بود. خم شدم و دسته خاک‌الود خنجر زنگ زده را در مشت فشردم. متوجه زخمی در پشت دستم شدم. سوزش زخم مرا به یاد لحظه‌ای انداخت که پیرمرد نابینا از پشت سرم فریاد زد: «هیچ راهی نیست.»

برگشتم، به درون اتاقم رفتم و روی تخت نشستم. صدای پاهای پیرمرد نابینا را می‌شنیدم، همان‌طور که دور می‌شد می‌گفت: «هیچ راهی نیست.»

دسته‌ی خنجر راگرفتم و از زیر کمر شلوارم بیرون کشدم و گذاشتم زیر بالشم. می‌دانستم کسی به بالش دست نمی زند. صدای پاهای مرد نابینا را می‌شنوم که از جلو در باز می‌گذرد و به سوی دالان تاریک سمت راست می‌رود و ساعت‌ها همان‌جا می‌ماند. تا کجاها می‌رود؟ یک روز سرد زمستان پا به دالان تاریک گذاشتم. دست به دیوارهای سنگی می‌ساییدم و پیش می‌رفتم. هنوز چندصدمتری نرفته بودم که از سقف آب‌چکان غار قطره‌های آب سرد به سر و صورتم ریخت. تارهای عنکبوت را باید پس می‌زدم و از لابه‌لای قندیل‌های سنگی پیش می‌رفتم. آنقدر پیش رفتم که دیگر هوا به اندازه کافی نبود. برگشتم. به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و صدای پاهای مرد نابینا را شنیدم. پیش از آن‌که فانوس به دست میان قاب در بایستد و بگوید بیا زخم ناهید را ببین. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. پشت سرش از دالانی که دو شمع در آن می‌سوخت، و روشنایی لرزانش تاریکی را به هم می‌ریخت، گذشتم. پله‌های سنگی روبه رویم بود و تکرار ملال‌آور روزهای گذشته. وسعت بام وسوسه‌ام کرد که روز بعد در غیاب پیرمرد نابینا بروم روی ‌بام و از کنار تلسکوپ بگذرم. باد سردی می‌وزید. باید از جایی که خنجر زنگ زده را دیده بودم. پیش‌تر می‌رفتم و به راز این پشت‌بام اسرارآمیز پی می‌بردم. از سرما می‌لرزیدم که باد برگ کاغذی با خود آورد و در سه قدمی ام به زمین انداخت. کاغذ روی زمین می‌سرید و از من دور می‌شد. همراه باد رفتم. خم شدم و کاغذ را برداشتم. روی پاها پشت به باد نشستم. پشت و روی کاغذ را نگاه کردم. نوشته‌های هر دو صفحه محو شده بود. شاید باران حروف را شسته بود و تنها اثری از لکه‌های جوهر روی کاغذ مانده بود. کاغذ را تا زدم و در جیب پیراهن ام گذاشتم و بازگشتم. وقتی روی تخت نشستم، هنوز از سرما می‌لرزیدم. دراز کشیدم و پتو را تا روی سینه کشیدم و چند دقیقه همان‌طور بی‌حرکت ماندم. صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنیدم. وقتی حس کردم کمی گرم شدم، بلند شدم و به سوی شمعی که در شمعدان دیوارکوب روبه روی تخت ام می‌سوخت، رفتم. دست در جیب پیراهن ام بردم و کاغذ را بیرون آوردم و جلو نور لرزان شمع گرفتم. به لکه‌های محو روی برگ کاغذ خیره شدم. از روی آثار جوهر محو شده می‌خواستم کلمات را پیدا کنم. آن قدر به لکه‌ها نگاه کردم که خواب ام گرفت. کاغذ را تا کردم و در جیب پیراهن ام گذاشتم. روی تشک دراز کشیدم. پتو را تا زیر چانه‌ام کشیدم و به سقف تیره‌ی بلند اتاق نگاه کردم. دراشتیاق کلمات محو شده می‌سوختم. نامه‌ای معمولی و کسل‌کننده بود و یا دریچه‌ای بر راز ناگشوده‌ی این ‌بام؟ نامه‌ای که مرگ را به همراه داشت یا عشق را؟ مشق آخر شب دانش‌آموزی خواب‌آلود نبود؟ پله‌ی گلی خواب چشمانم می‌لرزید. پیرمرد روی بیست ‌و یکمین پله‌ی گلی نشسته بود. من به سوی دالان نیمه تاریک رفتم. صدای پیرمرد را می‌شنیدم که می‌گفت: «هیچ راهی نیست. هیچ راهی...»

در دالان تاریک پیش می‌رفتم. قطره‌های خنک آب به صورتم می‌خورد. از لابه‌لای قندیل‌ها می‌گذشتم و در تارهای عنکبوت فرو می‌رفتم. تارها ضخیم می‌شد و روی چشم‌هایم را می‌پوشاند. در سیاهی فرو رفتم.

روزها خودم را با لکه‌های محو کاغذ سرگرم می‌کردم. وقتی به لکه های محو روی برگ کاغذ نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم: «نامه را چه کسی نوشته؟ دست خونین جلادی پیش می‌آمد و نامه را می‌گرفت و می‌گفت: «نوبت توست؟» یا چشمان مغموم عاشقی از پس‌پرده‌های خیال به واژه‌ها راه می‌جست؟ و شاید دری را با کلونی ابدی روی پاشنه‌ی فرسوده‌ اش می‌چرخاند؟

باز هم به جستجوی راه گریز روی ‌بام رفتم. پا روی علف‌های خودرو می‌گذاشتم و از میان گل‌های تنهای بابونه و شقایق می‌گذاشتم. گفتم که باید پیش‌تر بروم. پیش‌تر از حنجر و نامه. به اتاقم که بازگشتم شکسته‌های خرد یک آینه‌ی دستی کوچک را در جیب ام داشتم. تکه‌های شکسته را روی تشک کنار هم گذاشتم و خم شدم، به آینه نگاه کردم. ترک‌های شکسته آیینه چهره‌ام را چند تکه کرده بود و من نمی‌توانستم تکه‌ها را به هم بچسبانم. تنها در چشم‌هایم یاد دوری را می‌دیدم که از سال‌ها پیش در خاطرم مانده بود. مردی که از پله‌های گلی پایین می‌آمد. شکسته‌های آینه را زیر بالش ام پنهان کردم. صدای مرد نابینا را از توی دالان شنیدم که می گفت: «کلمات! کلمات! کلمات!»

از جلو در گذشت و به سوی دالان تاریک رفت. اولین بار که چشم از عدسی تلسکوپ برداشته بودم. پیرمرد نابینا گفت: «کلمات! کلمات! کلمات!»

پرسیدم: «کلمات؟»

او که از سنگینی نگاهم روی پوست صورتش بی‌تاب شده بود، گفت: «فقط کلمات می‌توانند باعث این زخم شوند.»

باتعجب پرسیدم: «کلمات؟ چطور؟»

گره‌ی پارچه‌ی روکش تلسکوپ را بستم و رودررویش ایستادم. گفتم: «کلمات ممکن است روح آدم‌ها را زخمی کنند اما ناهید؟»

گفت: «به جز کلمات چه چیزی می‌تواند به صورت زیبای ناهید زخمی ابدی بزند؟»

از کلمه ی پشت‌بام پایین رفتم و از بیست ویک کلمه ی گلی و بیست و یک کلمه ی سنگی به کلمه ی دالان رسیدم. کلمات هجوم آوردند. بام، پله، دیوار، دالان، در، اتاق، سقف، شمعدان، تخت، پتو، خنجر، آینه، نامه، کلمه ی سقف روی پلک‌هایم فرو ریخت. صدای مردنابینا را از پشت‌سر شنیدم که می‌گفت: «کلمات ویران کننده‌اند.»

دست زیر بالش بردم. خنجر و شکسته های آینه را لمس کردم و به خودم گفتم: «فردا برو. برو آنسوی خنجر و نامه وآینه.»

صدای پیرمرد در راهرو خالی می پیچید: «کلمات! کلمات! کلمات!»

صبح با سری سنگین از خواب‌های پریشان بیدار شدم. تنها خنجر زنگ‌زده را بیاد آوردم. خنجر را زیر کمر شلوارم گذاشتم و شکسته‌های آینه را کنار نامه، توی جیب شلوارم نهادم. از اتاق بیرون رفتم و خو دم را به پله‌ها رساندم. به آرامی از پله ها بالا رفتم. تلسکوپ را پشت سر گذاشتم و به کوه‌های بلند آن سوی بام رسیدم. با دهانی خشک از تشنگی برگشتم و پیرمرد را جلو در اتاق ام دیدم. پیش از آن که دهان باز کند گفتم: «می‌دانم. می‌دانم.»

به دورن اتاق ام رفتم و با خود گفتم: «فردا می‌روم.»

کوه روبه رو لایه‌های درهم تنیده‌ی زمان بود. در دامنه‌ی کوه از کنار استحاله‌ی زیبای صدفی گذشتم. صدای پیرمرد را شنیدم: «کلمات! کلمات! کلمات!»

رو برگرداندم. پیرمرد را ندیدم. خیال پیرمرد رهایم نمی‌کرد یا صدای خودم بود؟ از کوه بالا رفتم. نرسیده به یال کوه، خسته به تخته سنگی تکیه دادم که صدای پیرمرد را شنیدم. سربرگرداندم و  پیرمرد را دیدم که  در دامنه‌ی کوه ایستاده بود. گفت: «هیچ راهی نیست.»

رو برگرداندم و از میان تخته‌سنگ‌ها و سنگواره‌ها گذشتم. ده پانزده قدمی بالا رفتم، نفس زنان ایستادم، روبرگرداندم، تلسکوپ نقطه ی خردی در انتهای بیابان بود و پیرمرد نابینا داشت پشت به من می‌رفت. اگر سی‌چهل قدم دیگر بالا می‌رفتم به یال کوه می‌رسیدم. از میان تخته‌سنگ‌ها بالا رفتم و از خودم پرسیدم: «سرانجام این راه کجاست؟»

دو قدم، یک قدم. هراسان روی یال کوه نشستم. چه می‌دیدم؟ به پایین نگاه کردم. در دامنه‌ی کوه بیابان وسیعی بود با یک تلسکوپ که پارچه‌ی سفیدی آن را پوشانده بود. باید برمی‌گشتم؟ نه، پله‌های سنگی و گلی، دالان، شمع، در، اتاق و صدای زجرآور فنر تخت در شب‌های بی‌خوابی و قندیل‌های درهم تنیده‌ی اوهام. شبحی تیره میان دالان می‌ایستد نامه را می‌گیرد و به مردی که از پله‌ها پایین می‌آید اشاره می‌کند. خنجری فرو می‌آید. آینه از دست مرد روی سنگفرش می‌افتد و تکه تکه می‌شود.

بلند شدم و از کوه پایین رفتم.

 

                                                                                                  اسفند 74 شاهین شهر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد