زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

داستان خارجی

پیرمرد بر سر پل

ارنست همینگوی

ترجمه ی احمد گلشیری

 


پیر مردی با عینکی دوره فلزی و لباس خاک آلود کنار جاده نشسته بود. روی رودخانه پلی چوبی کشیده بودند و گاریها، کامیونها، مردها، زنها و بچه ها از روی آن می گذشتند. گاریها که با قاطر کشیده می شدند، به سنگینی از سربالایی ساحل بالا می رفتند، سربازها پرهء چرخها را می گرفتند و آنها را به جلو می راندند. کامیونها به سختی به بالا لغزیدند و دور می شدند و همه پل را پشت سر گذاشتند. روستاییها توی خاکی که تا قوزکهای شان می رسید به سنگینی قدم برمی داشتند. اما پیرمرد همان جا بی حرکت نشسته بود؛ آن قدر خسته بود که نمی توانست قدم از قدم بردارد.

 من ماموریت داشتم که از روی پل بگذرم. دهانه آن سوی پل را وارسی کنم و ببینم که دشمن تا کجا پیشروی کرده است. کارم که تمام شد از روی پل برگشتم. حالا دیگر گاریها آن قدر زیاد نبودند و چندتایی آدم مانده بودند که پیاده می گذشتند. اما پیرمرد هنوز آنجا بود.

پرسیدم: «اهل کجایین؟»

گفت : «سان کارلوس.» و لبخند زد.

شهر آبا اجدادیش بود و از همین رو یاد آنجا شادش کرد و لبش را به لبخند گشود.

و بعد گفت: «از حیوونها نگهداری می کردم.»

من که درست سر در نیاورده بودم گفتم: «که این طور»

گفت: «آره، می دونین، من موندم تا از حیوونها نگهداری کنم. من نفر آخری بودم که از سان کارلوس بیرون اومدم.»

ظاهرش به چوپانها و گله دارها نمی رفت. لباس تیره و خاک آلودش را نگاه کردم و چهره گردنشسته و عینک دوره فلزی اش را و گفتم : «چه جور حیوونهایی بودن؟»

سرش را با نومیدی تکان داد و گفت: «همه جور حیوونی بود. مجبور شدم ول شون کنم.» من پل را تماشا می کردم و فضای دلتای ایبرو را که آدم را به یاد آفریقا می انداخت و در این فکر بودم که چقدر طول می کشد تا چشم ما به دشمن بیفتد و تمام وقت گوش به زنگ بودم که اولین صداهایی را بشنوم که از درگیری، این واقعه همیشه مرموز، بر می خیزد و پیرمرد هنوز آنجا نشسته بود.

پرسیدم : «گفنین چه حیوونهایی بودم؟»

گفت: «روی هم رفته سه جور حیوون بود. دوا بز، یک گربه و چهار جفت کبوتر.»

پرسیدم: «مجبور شدین ول شان کنین؟»

«آره، از ترس توپها. سروان به من گفت که توی تیررس توپها نمونم.»

پرسیدم: «زن و بچه که ندارین؟» و انتهای پل را تماشا می کردم که چندتایی گاری با عجله از شیب ساحل پایین می رفتند.

گفت: «فقط همون حیوونهایی بود که گفتم. البته گربه بلایی سرش نمی آد. گربه ها می تونن خودشونو نجات بدن، اما نمی دونم سر بقیه چی می آد؟»

پرسیدم : «طرفدار کی هستین؟»

گفت: «من سیاست سرم نمی شه. دیگه هفتاد و شش سالمه. دوازده کیلومتری رو پای پیاده اومده ام، فکر هم نمی کنم دیگه بتونم از اینجا جلوتر برم.»

گفتم : «اینجا برای موندن جای امنی نیست. اگه حال شو داشته باشین، کامیونها توی اون جاده ن که از تورتوسا می گذره.»

گفت: «یه مدتی می مونم. بعد راه می افتم. کامیونها کجا می رن؟»

به او گفتم : «بارسلون.»

گفت: «من اون طرفها کسی رو نمی شناسم. اما از لطف تون ممنونم. خیلی ممنونم.»

با نگاهی خسته و توخالی به من چشم دوخت و آن وقت مثل کسی که بخواهد غصه اش را با کسی قسمت کند، گفت : «گربه چیزیش نمی شه. مطمئنم. برای چی ناراحتش باشم؟ اما اون های دیگه چطور می شن؟ شما می گین چی به سرشون می آد؟»

«معلومه، یه جوری نجات پیدا می کنن.»

«شما این طور خیال می کنین؟»

گفتم: «البته» و ساحل دوردست را نگاه می کردم که حالا دیگر هیچ گاری روی آن به چشم نمی خورد.

«اما اون ها زیر آتش توپها چی کار می کنن؟ مگه از ترس همین توپها نبود که به من گفتن اون جا نمونم؟»

گفتم : «در قفس کبوترها رو باز گذاشتین؟»

«آره»

«پس می پرن.»

گفت: «آره، البته که می پرن. اما بقیه چی؟ بهتره آدم فکرشو نکنه.»

گفتم: «اگه خستگی در کرده ین، من راه بیفتم.» بعد به اصرار گفتم : «حالا بلند شین سعی کنین راه برین.»

گفت : «ممنون.» و بلند شد. تلو تلو خورد، به عقب متمایل شد و توی خاکها نشست.

سرسری گفت: «من فقط از حیوونها نگهداری می کردم.» اما دیگر حرفهایش با من نبود. و باز تکرار کرد: «من فقط از حیوونها نگهداری می کردم.»

دیگر کاری نمی شد کرد. یکشنبه عید پاک بود و فاشیستها به سوی ایبرو می تاختند. ابرهای تیره آسمان را انباشته بود و هواپیماهای شان به ناچار پرواز نمی کردند. این موضوع و اینکه گربه ها می دانستند چگونه از خودشان مواظبت کنند تنها دلخوشی پیرمرد بود.

 

 

از بهترین داستان های کوتاه ارنست همینگوی گزیده، ترجمه و با مقدمهء احمد گلشیری انتشارات نگاه چاپ اول 1384، ص 313 تا 316

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد