زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

مقاله

معبدِ براتیگان

فرهاد کشوری

گفت داستان می نویسد. جوان بود، لاغر و سبزه رو. دوتایی از کتابفروشی زدیم بیرون. پرسیدم جایی داستانی چاپ کرده است. گفت: «داستانی در یک سایت دارم.»

بعد گفت: «خیلی از کارهای براتیگان خوشم می آید.»

 در وصف براتیگان حرف هایی زد. بیشتر حالت ذوق زدگی داشت تا تحلیل و بیان محاسن کارش.

 بعد پرسیدم: «به جز براتیگان، از دیگران چه خواندی؟»

گفت: «هدایت.»

گفتم: «جمالزاده چی؟»

گفت: «غلامحسین جمالزاده؟»

با تعجب گفتم: «نه، محمد علی جمالزاده.»

بعد از نویسندگان دیگر ایرانی پرسیدم. متاسفانه تک و توک داستانی از چند نفری از آن ها خوانده بود. آن هم بیشتر در اینترنت. دوباره برگشت به براتیگان و از رمان و داستان های کوتاهش گفت.

 مانده بودم چه بگویم خداحافظی بکنم بروم. چون باردوم بود که به طرفداران جوان دوآتشه ی براتیگان برمی خوردم. نخواندن هر چه در پشت سر بود و پذیرش آن چه به تصوری نو است و بیشتر مد. مدهایی که کم خوانده های دیگری برای ما می سازند و در بوق و کرنا می کنند.

گفتم: «شنیدم براتیگان آنقدر که در کشورما معروف است در آمریکا شناخته شده نیست.»

گفت: «بدا به حالشون.»

بر خلاف دفعه ی قبل که راهم را کشیدم و رفتم، چون در چشمان آن جوان بیست و دو سه ساله یقینی دیدم که ایستادن را جایز ندانستم. رفتم و حسرت خوردم که جوان علاقمند به ادبیات داستانی که در بیست و دو سه سالگی، کم خوانده و بدون عرق ریزان روح به یقینی رسیده که چیزی به جز وحشت در شنونده ایجاد نمی کند. بی تفاوتی و شاید به نوعی رد و نخواندن آثاری چون سرخ و سیاه استاندال، باباگوریو بالزاک، جنایت و مکافات داستایفسکی، آناکارنینای تولستوی، محاکمه ی کافکا، خشم و هیاهوی فاکنر و آثار بسیاری که خوشبختانه به همت مترجمان زحمت کش ما ترجمه شده اند و در کتابفروشی ها موجودند.

 به چشمانش نگاه کردم و همان یقین را در سایه ی لبخند کمرنگی که بر لبانش نشسته بود دیدم.

گفتم : «داستان های کوتاه همینگوی را خوانده ای؟»

نگاهم کرد و گفت: «تصمیم دارم بخوانم.»

 گفتم : «کاروِر  چی؟»

گفت: «یکی دوتا ازش خواندم.»

 گفتم: «داستان های کوتاه سلینجر؟»

 گفت: «نه»

گفتم : «توبیاس وولف که اخیراً سه چهار مجموعه داستان ازش چاپ شده؟»

گفت: «نه»

گفتم: «رمان براتیگان به کنار، داستان های کوتاهش نه تنها با داستان های کوتاه این نویسندگان که اسم بردم قابل قیاس نیست، نسبت به بسیاری از نویسندگان دیگر آمریکا ضعیف تر اند.»

وقتی حرف هایم را شنید. با همان یقینی که انگار حاصل سال ها خواندن بود دوباره از براتیگان گفت. انگار مرغ یک پا داشت. پیشنهاد کردم کارهای دیگران را هم بخواند. آثار کلاسیک و جدید. از کسانی اسم بردم که نخوانده بود و فقط اسم بعضی هاشان را شنیده بود. کافکا و بورخس وکوندرا و یوسا و خوان رولفور و فوئنتس را نخوانده بود. گفت: «شنیدم بورخس داستان نویس خوبی است.»

 از جویس و ویرجینیا وولف و عجیب تر از همه از چخوف نخوانده بود. گوگول و پو که جای خودشان را دارند. چخوفی که هر کس اسم داستان را می آورد محال است داستان هایی از او نخوانده باشد و چه بسیار نویسندگانی که خود را وامدار او می دانند. ریموند کارور که خودش را مدیون او می داند، داستان زیبایی به نام چخوف دارد. به فلکه ی شهرداری رسیدیم و من به بهانه ی خرید روزنامه از کیوسک آن سوی خیابان از او ن جدا شدم. نگران از یقین توی چشمانش و لبخند کمرنگ پیروزمند روی لبانش یادم آمد وقتی سال دوم دبیرستان بودم، در شهرک شرکت نفتی میانکوهِ آغاجاری زندگی می کردیم. در آن شهرک حتی یک کتابفروشی هم نبود. بقالی ها نوشت افزار می فروختند و بعضی ها تک و توکی کتابی هم می آوردند. در تابستان همان سال من کتاب جیبی زردهای های سرخ (اگر اسم نویسنده اش درست به یادم باشد ادگار اسنو باید باشد) را که داستان پیاده روی طولانی انقلابیون چینی به رهبری مائو بود، پنج بار خواندم. چون به جز چندتایی از کتاب های میکی اسپیلین کتاب دیگری نداشتم. بعد از هر بار خواندن کتاب، چند روزی که می گذشت عطش مطالعه باعث می شد دوباره بروم سراغ کتاب و بخوانمش. حالا علی رغم همه ی موانع و محدودیت هایی که برای نشر کتاب وجود دارد، اکثر آثار چاپ شده ی نویسندگان ما در کتابفروشی ها وجود دارد و اگر نیست قابل دسترسی است. در عرصه ی رمان و داستان کوتاه جهان، مترجمان سخت کوش ما آثار متنوع و درخشانی را ترجمه کرده اند و بسیاری از آن آثار راهی بازار کتاب شده است. افسوس از جوانِ نخوانده و به یقین رسیده. این همه بزرگان ادبیات جهان در قفسه ی کتابفروشی ها منتظرند و متاسفانه گروهی کتاب های براتیگان را انجیلشان کرده اند و کم مانده است که معبدی برایش بسازند و بر سر در آن معبد بنویسند: «ورود نویسندگان بزرگ جهان ممنوع! ما براتیگان را داریم و او برای ما کافی است!»

نظرات 1 + ارسال نظر
غلامرضا منجزی 1390/07/03 ساعت 13:57

با سلام

خیلی خوب بود. بالاخره هرکسی یک سکوی پرتاب لازم داره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد