زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

عمر جهان بر من گذشته است

عمر جهان بر من گذشته است

به مناسبت یازدهمین سالگرد مرگ شاعر بزرگ معاصر احمد شاملو

فرهاد کشوری

یازدهمین سالگرد مرگ احمد شاملو شاعر انسان دوست و نامدار معاصر است. شاملو شاعر بزرگ و صاحب سبکی بود، شعر سپید را ابداع کرد. در این شیوه سرآمد دیگران بود. او دست به هر کاری می زد و به هر کجا قدم می گذشت، بسیار تاثیرگذار بود و اثر خود را برجای می گذاشت. سردبیری کتاب هفته، مجله ی خوشه و کتاب جمعه در حیطه ی روزنامه نگاری زبان زد است. شاملو زبان فارسی را به خوبی می شناخت و ویراستاری توانا بود. همین علاقه و شوق به زبان بود که در سال ۱۳۳۳ او را واداشت در زندان قصر کتاب نام ها و نشانه ها در دستور زبان فارسی را بنویسد. کتاب سترگ کوچه که عمری کار و زحمت می طلبید، حاصل عرق ریزان روح شاعری ست که یک دم از تلاش و کار در عرصه ی هنر و فرهنگ باز نایستاد. حتی زمانی که بیماری او را بر ویلچر نشاند همچنان سرشار از روحیه و کار بود.پس از مرگش با شعرهایش، کتاب کوچه و مقالات و مصاحبه هایش در میان ما حضور دارد و همچنان صدای بامداد انسان دوست و تیزبین را می شنویم. اگر اهل ادبیات و هنر جایگاه والایی برای شاملو در عرصه ی شعر و ادبیات و فرهنگ معاصر قائلند،به سبب هنرش، شخصیت اش و نوع نگاهش به انسان و زندگی و تاریخ است.  

 چند شعر از شاعر بزرگ معاصر احمد شاملو

مرثیه

      در خاموشی فروغ فرخ زاد

    به جست و جوی تو

   بر درگاه کوه می گریم،

  د رآستانه ی دریا و علف.

به جست و جوی تو

در معبر بادها می گریم

در چار راه فصول،

در چار چوب شکسته ی پنجره یی

که آسمان ابر آلوده را

                          قابی کهنه می گیرد.

...................................

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

                 تا چند

تا چند

         ورق خواهد خورد؟

جریان باد را پذیرفتن

و عشق را

که خواهر مرگ است. –

و جاودانگی

                 رازش را

                          با تو در میان نهاد.

پس به هیات گنجی در آمدی:

بایسته و آز انگیز

                 گنجی از آن دست

که تملک خاک را و دیاران را

                          از این سان

                                  دل پذیر کرده است!

نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد

-        متبرک باد نام توو ! –

و ما هم چنان

دوره می کنیم

شب را و روز را

هنوز را ...

۲۹ بهمن ۱۳۴۵

 

باغ آینه

چراغی به دستم چراغی در برابرم.

من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خسته گی

                          از کشاکش رفت و آمدها

                                                   باز ایستاده اند،

و خورشیدی از اعماق

کهکشان های خاکستر شده را روشن می کند.

فریادهای عاصی آذرخش –

هنگامی که تگرگ

                 در بطن بی قرار ابر

                                  نطفه می بندد.

و درد خاموش وار تاک –

هنگامی که غوره ی خرد

                          در انتهای شاخ سار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من در وحشت انگیزترین شب ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می کرده ام

تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای

تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

جریانی جدی

در فاصله ی دو مرگ

در تهی میان دو تنهایی –

] نگاه و اعتماد تو بدین گونه است! [

شادی تو بی رحم است و بزرگ وار

نفس ات در دست های خالی من ترانه و سبزی ست

من

بر می خیزم !

چراغی در دست، چراغی در دلم.

زنگار روحم را صیقل می زنم.

آینه یی برابر آینه ات می گذارم

تا با تو

         ابدیتی بسازم.

۱۳۳۸

 

 از عموهای ات

برای سیاووش کوچک

نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه

به خاطر سایه ی بام کوچک اش

به خاطر ترانه یی

                 کوچک تر از دست های تو

نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا

به خاطر یک برگ

به خاطر یک قطره

                 روشن تر از چشم های تو

نه به خاطر دیوارها- به خاطر یک چپر

نه به خاطر همه انسان ها- به خاطر نوزاد دشمن اش شاید

نه به خاطر دنیا- به خاطر خانه ی تو

به خاطر یقین کوچک ات

که انسان دنیایی ست

به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم

به خاطر دست های کوچک ات در دست های بزرگ من

و لب های بزرگ من

بر گونه های بی گناه تو

به خاطر پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی

به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای

به خاطر یک لبخند

هنگامی که مرا در کنار خود ببینی

به خاطر یک سرود

به خاطر یک قصه در سردترین شب ها تاریک ترین شب ها

به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ

به خاطر سنگ فرشی که مرا به تو می رساند، نه به خاطر شاه راه های دوردست

به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد

به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

به خاطر جار سپید ابر در آسمان بزرگ آرام

به خاطر تو

به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند

به یاد آر

عموهای ات را می گویم

از مرتضا سخن می گویم.

۱۳۳۴

 

شبانه

برای ضیاءالدین جاوید

یله

         بر نازکاری چمن

                          رها شده باشی

پا در خنکای شوخ چشمه یی،

و زنجره

زنجیره ی بلورین صدای اش را ببافد.

در تجرد شب

واپسین وحشت جان ات

                          نا آگاهی از سرنوشت ستاره باشد

غم سنگین ات

                 تلخی ساقه ی علفی که به دندان می فشری.

همچون حبابی نا پایدار

تصور کامل گنبد آسمان باشی

و رویینه

         به جادویی که اسفندیار.

مسیر سوزان شهابی

                 خط رحیل به چشم ات زند،

و در ایمن ترکنج گمان ات

به خیال سست یکی تلنگر

آب گینه ی عمرت

                 خاموش

                          درهم شکند.

مهر ۱۳۵۰

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد