زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

پیشنهاد کتاب خوانی

پیشنهاد کتاب خوانی

 

 

گفتگو با مرگ، شهادتنامهء اسپانیا

نویسنده آرتور کوستلر

ترجمهء نصراله دیهیمی.خشایار دیهیمی

نشر نی، چاپ سوم، ۱۳۹۰

 

درباره ی جنگ داخلی اسپانیا کتاب ها و مقالات بسیاری نوشته شده است. جنگی که یک سو حکومت قانونی جمهوری اسپانیا به حمایت اکثریت مردم و روشنفکران قرار دارد و در سوی دیگر، بخشی از ارتش، فالانژیست ها، کلیسا، سپاهیانی از ارتش فاشیست ایتالیا، نیروی هوایی ارتش نازی آلمان و لژیونرهای مزدورِ  خارجی که برای پول می جنگیدند، همه به جنگ حکومت قانونی اسپانیا آمدند تا مردمی را که خواهان دموکراسی، الغای نظام فئودالی و برچیدن استیلای اشرافیت بودند، شکست دادند. و حمام خونی از اسرا و مخالفان راه انداختند و دیکتاتوری فالانژیستی فرانکویی را سال ها بر ملت اسپانیا حاکم کردند. نوشتن کتاب ها و مقالات خوب در مورد جنگ داخلی اسپانیا بسیار ارزشمند است. اما رمان قدرت دیگری دارد. چون علاوه بر منطق خاص خود با احساس و عاطفه خواننده سر و کار دارد. رمان با دراماتیزه کردن وقایع خواننده را بیشتر درگیر شخصیت ها و حوادث رمان می کند.

رمان رودر رو با مرگ آرتورکوستلر نویسنده ی انگلیسی مجاری تبار از این دست رمان هاست.

 کوستلر چون بسیاری از روشنفکران و نویسندگان اروپایی و آمریکایی دیگر، مانند مانند ارنست همینگوی جورج اُروِل و آندره مالرو به اسپانیا می رود و در کنار جمهوری جوان اسپانیا قرار می گیرد. او به عنوان خبرنگار روزنامه ی نیوز کرونیکل به اسپانیا می رود و در کنار حکومت مردمی اسپانیا می ایستد تا روزی که در مالاگا دستگیر می شود و به زندان می افتد. بیشتر حجم رمان مربوط به یکصد و بیست روزی است که در زندان به سر می برد.

  

 

«ایتالیایی ها، مورها و لژیونرهای خارجی با شجاعت حرفه ای سربازان مزدور، به خاطر هدفی که به آن تعلق نداشت به ضد مردم جنگیدند، و سربازان مردم که به دلیل هدفی از آن خود می جنگیدند، پشت کردند و فراری شدند.» ص ۶۲

 

«سوء ظن توام با کند ذهنی و بدجنسی، خطرناکترین آمیزه خصوصیات ماست که شخص ممکن است داشته باشد.» ص۸۰

 

«.... صدایی بیدارم کرده بود. گوش دادم یک نفر می خواند. فاصله ای نداشت. مردی که می خواند حتماً در یکی از سلول های انفرادی روبرویی بود. روی تختم نشستم و احساس کردم قلبم از طپش ماند. سرود «بین الملل» را می خواند.

با آهنگی خارج و صدایی گرفته می خواند. معلوم بود منتظر است محکومین دیگر هم با او همصدا شوند. اما کسی صدا به صدایش نداد. تنهای تنها، توی سلول در زندان، و در دل شب می خواند...

... می خواند. ممکن بود صدایش را بشنوند و بریزند و قیمه قیمه اش کنند.

 می خواند. غیر قابل تحمل بود. چقدر دوستش داشتیم.         

 اما هیچ یک صدا به صدایش ندادیم. ترس بیش از حد قوی بود » . ص ۹۲ – ۹۱

 

«میل شدید عصبی به عمل همچنان پابر جا بود. سعی کردم ببینم چه می توانم بکنم و تصمیم گرفتم داستان کوتاهی بنویسم. البته فقط توی ذهنم، چون نه کاغذی داشتم و نه لوازم نوشتن. با داستانی از حیوانات شروع کردم که قرار بود خنده دار باشد. اما پس از دوسه جمله ی اول حال و هوای عاطفی و غیر قابل تحملی پیدا کردم، دوباره توی ذهنم، همه را با مداد ادبی گنده ای خط زدم.» ص ۱۰۶

 

  «وقتی رمانم را درباره گلادیاتورها می نوشتم ، همیشه متعجب بودم که برده های رومی که تعدادشان دوسه برابر مردان آزاد بود چرا ارباب هایشان را به زیر نمی کشیدند. حالا یواش یواش برایم روشن می شود که ذهنیت یک برده در واقع چیست. می توانم نظر بدهم که هر کس درباره روانشناسی توده ها حرف می زند، باید یک سال زندان را تجربه کند.»ص۱۷۵

 

 «وقتی هنوز در این زندان تازه نفس بودم، سعی می کردم در کمین عقربک های ساعتم بخوابم تا زمان محض را تجربه کنم. حالا می دانم که قانونی تغییر ناپذیر حاکم است. افزایش آگاهی از زمان، گذشت آن را آهسته تر می کند، آگاهی کامل از زمان، آن را به توقف می کشاند. فقط در مرگ است که زمان حال، تبدیل به واقعیت می شود. زمان منجمد می شود. کسی که موفق می شود زمان محض را تجربه کند هیچ بودن را تجربه می کند.»۱۹۴

 

«طی این شب، بارها از خواب پریدم و احساس کردم که تنم می لرزد. انگار زلزله آمده باشد. بعد متوجه شدم بدن خودم است که از فرق سر تا نوک پا می لرزد. به محض اینکه بیدار شدم بدنم آرام می گرفت، و تا به خواب می رفتم لرزش عصبی دوباره شروع می شد. اولش گمان کردم یک لطمه ی دائمی مثل اختلال عصبیِ ناشی از جنگ است: ولی طی چند روز فقط دو حمله دیگر داشتیم و بعد بر طرف شد. » ص ۲۱۳

 

  «شب سه شنبه هفده تا تیرباران شدند. 

شب پنجشنبه هشت تا. 

شب جمعه نا تا. 

شب شنبه سیزده تا.

پیراهنم را جر دادم و  تکه هایش را توی گوشهایم چپاندم تا شب ها چیزی نشنوم، فایده ای نداشت. لثه دندان هایم را با یک تکه شیشه بردیم و گفتم که خونریزی می کند، تا کمی پنبه آغشته به ید بگیرم. پنبه را توی گوش هایم چپاندم، آن هم فایده نکرده.

قدرت شنوا ییمان به طور غیر طبیعی تیز میشود. همه چیز را می شنیدم شب های اعدام ها، سر ساعت ده زنگ تلفن را می شنیدیم. صدای زندانبان کشیک را که به تلفن جواب می داد می شنیدیم. می شنیدیم که با فاصله های کوتاه تکرار می کرد : «ایضاً ... ایضاً... ایضاً...» می دانستیم که پشت تلفن یکی در مرکز فرماندهی نظامی است که سیاهه کسانی را که می بایست آن شب تیرباران شوند، می خواند. می دانستیم که پیش از هر «ایضاً» زندانبان اسمی را یادداشت می کند، اما نمی دانستیم چه اسم هایی، و نمی دانستیم که اسم ماهم میانشان هست یا نه. تلفن همیشه سر ساعت ده، زنگ می زد. بعد تا نصف شب یا ساعت یک آدم وقت زیادی داشت که توی رختخوابش دراز بکشد و منتظر بماند. ماهر شب زندگی هایمان را توی ترازو وزن می کردیم و هر شب می دیدیم وزنشان کم می شود.»ص۲۱۸-۲۱۷

 

   «هنوز هم هر شب پنبه توی گوش هایم می چپاندم، اما روش تازه ای برای شب پیدا کرده ام. فقط پنج ساعت و نیم، از ساعت نه تا دو و نیم می خوابم و خودم را مجبور می کنم ساعت سه بلند شوم و تمام روز را بیدار بمانم تا به این ترتیب مطمئن شوم که طی ساعات بحرانی قادر خواهم بود بخوابم. ساعت ها، تا فرا رسیدن صبح، خیلی طولانی هستند. باید توی سلول بالا و پایین بروم یا که سرپا بخوابم تا خوابم نبرد. ولی روشم موثر افتاده است. و صرف این آگاهی که به این  ترتیب می توانم از دست کابوس های شبانه خلاص شوم رضایت خاطر و آرامش نسبی به من می دهد. » ص ۲۲۸

 

  «آن وقت ساعت دوازده یا یک صدای تیز زنگ شب را می شنیدیم. کشیش و جوخه آتش بودند. همیشه با هم می آمدند.» ص ۲۱۸

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد