زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

درس های نوشتن

درس های نوشتن

محمد محمدعلی

 

 

واقعیت و رویا

گفتگو با محمد محمدعلی

علیرضا پیروزان

نشر افق ۱۳۸۳

 

محمد محمدعلی از داستان نویسان تاثیرگذار ماست. او داستان نویسی را از اوائل دهه ی پنجاه شروع کرد. محمد علی علاوه بر تلاش مداوم در خلق داستان کوتاه و رمان، در عرصه ی نشریات و جنگ های ادبی هنری نقش فعالی داشت. مسئولیت داستان مجله ها ی آدینه و کارنامه، نشر پنج شماره جنگ برج و یک شماره جنگ مس حاصل تلاش های این نویسنده ی تاثیرگذار است. رمان های نقش پنهان ۱۳۷۰، باورهای خیس یک مرده ۱۳۷۶، برهنه در باد ۱۳۷۹، قصه ی تهمینه ۱۳۸۲، و بر اساس اساطیر، رمان های آدم و حوا ۱۳۸۱، جمشید و جمک ۱۳۸۳ و مشی و مشیانه ۱۳۸۶ و مجموعه داستان های دره ء هند آباد ۱۳۵۴، از ما بهتران ۱۳۵۷، بازنشستگی ۱۳۶۶، چشم دوم ۱۳۷۳، دریغ از روبرو ۱۳۷۸ و سفرنامه ی پنج سال قبل از ۱۹۸۵ و گفتگوهای سه گفتگو ۱۳۷۲، واقعیت و رویا ۱۳۸۳ و  از قعر دره تا روز اول عشق ۲۰۰۵ (ونکوور) کارنامه ی پربار و درخشان این نویسنده ی مدرن و پرتلاش است. 

من در این جا باید ادای دینی بکنم به این نویسنده ی انسان دوست و شریف که در چاپ اولین داستان کوتاه ام، داستان استخر در مجله ی گردون نقش داشت و شب طولانی موسا را او به نشر ققنوس داد و در چاپ آن توسط نشر ققنوس موثر بود.

ما می گوییم که بوف کور ساخت رمان امروزی دارد. و اولین رمانی است با محتوا و درون مایه ای جهانی. در حالی که تهران مخوف شرح حوادث پیوسته ای است که ساخت خاطره گویی دارد، و در این ساخت رمان چشمگیری نیست، که ما بیاییم رویش بایستیم. مثلاً فرض کن تبریزی ها می گویند که آقای تقی رفعت جلوتر از نیما شعر نو را شروع کرده و ... خب راست می گویند. ولی رفعت تبریزی مبحثی را پیش نبرده تکامل نبخشیده او جرقه ای زده و رفته. یا درباره ی علی عمو، داستان نویس شمالی می گویند هم زمان با دهخدا بوده و ... به نظر من هم زمانی ها آن قدر مهم نیستند مهم کسی است که عمرش را بر سر یک فکر گذاشته و مباحث پیرامونی کارش را روشن و واضح تبیین کرده است.

 

هدایت همه ی گذشته ی متحجر ما را به مضحکه گرفت. درست است که جمال زاده هم به مضحکه گرفت، ولی در داستان نتوانست حرف های جدید تر از آن فرم کوتاه را به وجود بیاورد. جمال زاده، فرم کوتاه را از حالت روایت سعدی وار، به روایت امروزی تر تبدیل کرد. در حالی که هدایت به آینده نیز نظر داشت. او نو بود.

 

واقع آن است که هدایت برخوردی جدی تر با نظام اجتماعی و هنری کرد. او با تخیلی هنرمندانه، جهان داستانی خاص خود را ساخت و چون آگاه به ادبیات نوین جهان بود، بیش از حد و حدود هنجارهای ادبی رایج در زمان و مکان خود موثر بود. او توانست با بوف کور جنبه های هنری رمان را به عنوان یک فرم مستقل ادبی اهمیت بخشد. از این رو بر اساس بحث قبلی می بینیم که هدایت پیش از آن که فرزند مشروطه باشد، آن را دور زده و از بالا سر آن ظهور کرده است. چرا که می توان کار او را محصول پیوند روح مترقی انقلاب مشروطه با مدنیت اروپایی دانست که پیش تر درباره اش صحبت کردیم. او در کشورهای فرانسه و بلژیک تحصیل کرده بود و در همان زمان آثار نویسندگان فرانسوی، یا دیگر نویسندگان غربی را به زبان فرانسوی مطالعه کرده و بعد مباحث تازه ی داستان های مدرن را از آنان گرفته و وارد ادبیات فارسی کرده است.

 

هدایت با نظرگاه خاص تری به زندگی نگاه می کرد. در نتیجه مجال بیش تری برای خواندن آثار خوب داشت. علاوه بر آن خانواده اش از نوع خانواده ی جمال زاده نبود. دوپا و یک دست جمال زاده، در قرن ها پیش است. فقط یک دستش به ژنو رسید. بخش اعظم ذهنیتش تا پایان عمر مشغول علم انساب بود. برایش مهم بود که فلانی فرزند کیست و... یا قبلاًکوچه های تهران و اصفهان چه شکلی بوده اند و فلان ساختمان چه تغییراتی کرده و... من فکر نمی کنم این نوع خاطره نویسی جزو مقوله ی داستان نویسی باشد.

 

او(جمالزاده) ایران را با خود به اروپا برد، ولی هدایت اروپا را با خودش به ایران آورد. خب این دونماینده دو جنم اند. خیلی هم مهم است. جمال زاده آن دفترچه ی لغتش را به اروپا برد، فکر می کرد که بتواند این اصطلاحات را در داستان هایش به کار ببرد. خب، شاید هم بعد از دهخدا اولین کسی بوده که توانسته امثال و حکم فارسی را جمع آوری کند و در داستان به کار ببرد، و نثرش را شیرین کند و بین آن نثر مفخم و نثر جدید قرار بدهد. ما منکر توانایی های جمال زاده که نمی توانیم بشویم. ولی کارش در این حوزه بود، که آثارش را خوانندگان بیش تری بخوانند و بفهمند. خب نثر قدما برای خیلی ها سخت بود. ولی نثر جمال زاده برای خیلی ها آسان شد. خواننده ی عام پیدا کرد. ما خواننده ی عام را در آن دوره ی مشروطه، در زمینه ی شعر و داستان پیدا کردیم. یک جوری همه ی قداست گذشته فرو ریخت ، همه چیز نرم شد ، قابل حرکت شد ، قابل دست یافتن شد ، قابل انتقال دادن شد. خب این دوره ی مهمی است. ادبیات با اشعار و داستان های قابل فهم عامه، عمده ترین تاثیر را در شکستن صلابت و ابهت دستگاه حاکمه داشته است. مردم به دنبال بحث درباره ی ادبیات نبوده اند. ادبیات را می خواسته اند برای سیاست. ادبیات هم به آنان پاسخ می داد. روزنامه های نسیم شمال و صوراسرافیل و رعد و ... و غالباً مباحث جدی و انتقادهای خود را به صورت طنز بیان می کردند.

 

معمولاً در آن برش تو یک دفعه نمی توانی ده نفر شخصیت را نشان بدهی یا حتی اسم بیاوری. اگر اسم بیاوری، باید توضیح بدهی. آن وقت تو با «داستان کوتاه» طرف نیستی. با «داستان کوتاه بلند» طرفی، یا با داستان بلند، یا با رمان. این نامگذاری ها حاصل تلاش اهل تکنیک داستان نویسی غرب است که ما هم استفاده می کنیم برای روشن تر شدن مباحث تئوری های ادبی.

ما نمی توانیم بوف کور را تفکیک بکنیم و بگوییم بخشی از آن یک داستان کوتاه مستقل یا اپیزود استقلال یافته است. اگر دقت کنید، می بینید به بافت منسجمی دست پیدا کرده که دیگر نمی توانی به آن دست بزنی. یعنی چنان این حوادث در هم تنیده شده، که این صد صفحه جدایی ناپذیر است. البته دو قسمتش کرده است؛ قسمت اول بافت متافیزیکی دارد و قسمت دوم با همان حوادث، بافت رئال (زمینی) و هر دو از یک جا شروع می شود و به یک جا ختم می شود. قسمت دوم دوباره از همان جایی که ختم شده، همان حرف ها را می زند می رسد به قسمت اول. قسمت اول تا حدودی بافت اسطوره ای- افسانه ای دارد و در قسمت دوم همان آدم ها به هبوط رسیده و «خنزرپنزری» شده و به لجن و «لکاته» تبدیل شده اند.

 

ما مثلاً بوف کور را معیار قرار می دهیم برای آثار نو، وگرنه کارهای دیگر هم در میانه بوده که می شود ازشان نام نبرد، چون به آن قدرت نبوده اند که شاهد مثال خوبی باشند. بوف کور سراسر تخیلی است. و بر آمده از دل تاریخ و افسانه و اسطوره ی ما شرقی ها که بن مایه مان چه بسا کشور هند باشد.

ب 

وف کور ویژگی های دیگری هم دارد که آن را به رمان های امروزی نزدیک می کند. سوررئالیست ها، که مایه و پایه ی افکار خود را از فروید گرفته اند، بر تداعی آزاد اندیشه و افکار بی هیچ واسطه معتقد بودند. حتی برخی از آن ها چنان شیفته ی این تداعی های آزاد بودند که گاهی جملات و تصاویری بی ربط را عمداً کنار هم قرار می دادند تا بگویند تداعی آزاد اندیشه داشته اند و همان را به چاپ می سپردند. ولی هدایت هم نوا با منتقدان آینده نگر اروپایی این تندروی ها را نمی پسندید. او به رغم بال و پر دادن به خیال و تصویر خیال، همه سیالیت ذهن را در قالب های هنری می دید. او با درک صحیح از رئالیسم و حتی پیام های تند اجتماعی و سیاسی را هم وارد این رمان کرد. او حاکمان زمانه را رجاله خطاب می کرد. همین جا بگویم من برای عده ای از منتقدان متاسفم که هرگز نتوانستند از بوف کور پیام اجتماعی دریافت کنند. آن ها بوف کور را اثری بورژوامآبانه خواندند، در حالی که آثار خودشان و دیگر آثار این نویسندگان هیچ کدام به قوت بوف کور و به وسعت بوف کور، حامل پیام اجتماعی نبود. هدایت، یعنی راوی بوف کور (چون به شیوه ی اول شخص نوشته شده نا گزیریم هدایت را راوی بوف کور بگیریم.) برخلاف نظر خیلی ها یک راوی ناامید و بریده از زندگی نبود. او جهان پیرامونش را، که سرشار از مناسبات ما قبل بورژوازی بود، تیره و تار و رجاله صفت می دید. و هرگز نگفت تسلیم آنان می شود. بلکه گفته است برای مقابله کاری از دستش برنمی آید. این عدم توانایی به مفهوم تسلیم و رضا نیست ، بلکه مفهوم دقیق بیچارگی است. آدم بیچاره فردی له شده و مطرود است، که چاره ای ندارد جز حرف زدن برای سایه ی خودش. چراکه در زندگی تحمیل شده ی رجاله ها، زخم هایی هست که چون خوره روح آدم را در انزوا می خورد و می تراشد.

 

زبان فارسی در درونش یک ویژگی دارد. زبان خیلی از کشورهای دیگر هم ممکن است این ویژگی را داشته باشد. ولی خب، ما به عنوان کشوری که صاحب شعر است، ایماژهای فراوانی را در نوشته های خود به کار می بریم. شعر فارسی سرشار از کنایه و استعاره و تشبیه و ... است از این رو تاکنون شعر کلاسیک ما نتوانسته به آن پایه برسد که مثلاً شاعران کلاسیک اروپایی رسیده اند. من اعتقاد دارم این عدم استقبال جهانی از شعر کلاسیک فارسی همه اش اتفاقاً مربوط به استعاره ها و کنایه هایش نیست، بلکه مربوط به محتوای آن است که به کار انسان ماشین زده ای امروز، انسان تنها و وامانده از ماشین و تکنیکی امروز نمی آید؛ انسان های پس از نیچه و فروید و مارکس و... که دیگر هیچ دست آویزی برای دل مشغولی و پرکردن خلاء درون خود نمی یابند. با این اشعار فرو رفته در مه زبان و محتوای شخصی کنار نمی آیند.

 

داستان نویسی و مجموعاً هنر، جدای از سیاست نیست ولی نگاه خاص خود را به سیاست دارد و باید آن را به اثر هنری تبدیل بکند تا دنیا آن را به عنوان یک پدیده ی هنری بشناسد. داستان بیش تر به هنر نزدیک است تا سیاست و سیاست بازی...

  

من منتظر می شوم ببینم فردا داستان چگونه در من شکل می گیرد یا خودش را به من تحمیل می کند. من باب دل داستان پیش می روم. هر چه بخواهد دریغ ندارم، ولی چون ذهن دوپاره است از کوزه همان برون تراود که در اوست.

 

حاصل عرق ریزان روح ما یک کالاست و باید در چرخه ی تولید قرار بگیرد و... سوی دیگرش، برنامه ریزی نویسنده است برای ارائه ی آثارش. زمان مناسب، ناشر مناسب و ... که خب این مباحث برای نویسندگان و جامعه ی ادبی ما تازه است.

 

به اعتقاد من، اگر فرضاً ده عنصر یا ده فرمان وجود داشته باشد تا یک اثر داستانی به هنر داستان نویسی تبدیل شود ، ما باید قادر باشیم هر ده عنصر را به کار گیریم وگرنه آثار ما نمره ی قبولی می گیرند ولی شاهکار نمی شوند. کما این که نشده اند.

مسائل اجتماعی وقتی در ذهن من ته نشین می شود و می توانم ابعاد هنری به آن بدهم می نویسمش.

یادم نیست این گفته ی کیست ولی قبول دارم که می گوید، هنر با یک کاستی با یک حساسیت بسیار حاد یا نوعی از حالات غیر عادی یا ناخوشی روانی شروع می شود. به نظر من لحظات بی روح و غیر حادثه ای زندگی قابلیت داستان شدن را ندارند. داستان همان یک انگشت اضافه است کنار پنج انگشت دیگر.

 

چه زیباست اگر داستان نویس به گونه ای بنویسد که خواننده از همان ابتدا پی نبرد مشغله های فکری و شگردهای تکنیکی داستان نویس چیست. که این برمی گردد به محو فرم و پنهان کردن هر آن چه که به عنوان امور بدیهی در داستان نویسی پیشنهاد شده است. خواننده باید داستان را بی حضور نویسنده اش باور کند و اگر خود را جای قهرمان یا یکی از شخصیت ها نمی گذارد بپذیرد که چه بسا در همسایگی اش یا در ناکجا آبادی از این جهان پهناور چنین افرادی وجود دارند... به هر حال داستان سلسله رویدادهایی است که با تقدم یا بی تقدم تاریخی تقویمی ما را وادار می کند بخواهیم بدانیم بعد چه اتفاقی می افتد و این شالوده ی خلاقیت است و این مستلزم تغییر وضعیت از حالت متعادل به غیر متعادل و بازگشت به حالت متعادل یا برعکس است.

 

شخصیت داستانم را از بین کسانی انتخاب می کنم که به روح و طرز فکرشان آشنایی دارم. واقعیت روزمره و بخش داستان نویسی را در هم می آمیزم. طوری که پس از نوشتن دیگر نمی توانم بگویم که کدام بخش از داستان در جهان واقع اتفاق افتاده و کدام بخش زاده ی ذهنم بوده است. شخصیت ها را در شرایط گوناگون قرار می دهم و عکس العمل شان را یادداشت می کنم. بعد بین یادداشت ها آن هایی را که لازم دارم کنار هم می چینم کار پرزحمتی است . تجربه های گوناگونی دارم. گاه سراغ صفحه ی حوادث روزنامه ها می روم. حسی از آن می گیرم و برمی گردم.

 

امیدوارم پس از اهمیت دادن به شخصیت پردازی و فضا سازی به اطلاعات عمومی و دانش های پیرامونی داستان نویسانه ی خود و دیگران رو آورند. سرک کشیدن در متون کلاسیک گذشته و کشف فضاهای بکر پای نویسنده را باز می گذارد برای خروج از ساحت های تک بعدی...

 

نویسنده می نویسد تا چیزی به این جهان اضافه کند. مشکلی را گره گشایی کند. ما همواره و هنوز با انسان ها طرفیم. نویسندگان تلاش می کنند آخرین دستاورد خود را از شناخت هرچه بیش تر آدم های پیرامون خود بازگو کنند.

 

محل اتصال رویا و تداعی آزاد و زندگی واقعی روزمره راز سر به مهر شصت هفتاد سال پیش بود که هدایت کشف کرد. او به من آموخت چگونه نقش پنهان و باورهای خیس یک مرده و برهنه در باد را بنویسم. هم چنین آثار غلامحسین ساعدی ... من هنوز نتوانسته ام در خصوص تاثیر این دو نویسنده در مخیل کردن ذهن نویسندگان ادبیات داستانی معاصر ایران حق مطلب را ادا کنم. ولی به جرئت می توانم بگویم روح آثار شان برخاسته از جوهره ی وجودی ادبیات داستانی هزار و اندی ساله ی ایرانی است. بهتر از خیلی ها قابل درک بوده است. آن دو هم نگاه چشمی را خوب در می یافتند و هم نگاه ذهنی و تداعی آزاد را که یادآور آثار سوررئالیست ها و سپس شارحان ادبیات جادوست.

 

شما نگاه کنید به شالوده شکنی، بافتار شکنی و ساختار شکنی. ما قبلاً «نقیضه» را داشته ایم. ولی نقیضه، بافتار شکنی نیست. اساسا بافتارشکنی با ساختارشکنی جداست. بافتار همان چیزی است که اجزاء پنهان یک مجموعه را به هم متصل می کند. ساختار، مربوط به آن عناصری است که پیش چشم است. مثال دیوارها و سنگ های یک ساختمان با تیرآهن های شبکه شبکه شده که جلو چشم نیست ، ولی از درون به هم متصل است. یک اثر خوب هم زیربنای محکمی دارد هم روبنای زیبایی و هم محتوای خوبی دارد و هم شکل مناسبی. وهم با زبان شسته رفته با تو سخن می گوید. همه ی این ها که دست به دست هم می دهند تا قدرت نویسندگی جلوه کند. «زبان» در یک اثر عنصر مهمی برای بیان ادبیانه آن چه می خواهیم بنویسیم و آن چه نباید بنویسیم است این زبان اگر حاوی حرفی پیامی برای گفتن نباشد قادر نیست داستان موفقی ارائه دهد. عکس آن هم صادق است. یک اثر وقتی چشمگیر می شود که هم اسم مناسبی داشته باشد هم دیگر اجزاء و عناصر و عمل داستانی از جمله زبان در آن خوب انجام گیرد. صحنه پردازی ها گفت و گوها و اوج و فرودها در یک هارمونی هماهنگ است که نوایی دلنشین می سازد. سوز دل باید داشت.

 

 در پی آنم که از مجموع دانسته هایم رمان ایرانی بیافرینم. رمانی که رنگ و بوی این سرزمین اساطیری را بدهد. رمانی که امروز و دیروز من ایرانی را در بر بگیرد. من مطمئنم این سرزمین در زمینه ی علوم نظری ، علوم انسانی و مخصوصاً داستان و شعر ، حرفی برای گفتن دارد ولی قدرت نفس کشیدن ندارد.

 

عمیقاً اعتقاد دارم رمان هایی خوب هستند که مباحث نقد جدید را می آفرینند. چند آوایی یا چند صدایی را نه فقط در گفت و گوها باید جست و جو کرد کاری که داستایوفسکی در برادران کارامازوف کرد بلکه در ساخت جمله های متن هم قابل جست و جو است و این به چیدن صحنه ها، عمل های داستانی متفاوت و نمایاندن تشخیص اشیاء و شخصیت ها بستگی دارد. از همه ی این ها گذشته، نویسنده باید مشاهده گری دقیق باشد.

 

اکثر شاهکارهای جهان سرشار از اطلاعات تاریخی، جغرافیایی، قومی، قبیله ای و... هستند. و هرکدام تحفه ای برای ما آورده اند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد