زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

صندلی های ردیف اول سینما

صندلی های ردیف اول سینما

 

فرهاد کشوری

 

دوست داشتم بروم کنار همسن و سال هایم بنشینم روی یکی از صندلی های فلزی ردیف اول سینما و پا بر شن های کف سینمای تابستانی بگذارم و به پرده ی  نقره ای چشم بدوزم. روی صندلی های ردیف اول و دوم کودکان و نوجوانان می نشستند. آن روزها برای من فیلم خود زندگی بود که روی پرده ی سینما جاری می شد. مرگ، رنج، زورگویی، شادمانی، شجاعت و همدردی را بر پرده ی سینما چون زندگی ای که جلو چشمانم داشت اتفاق می افتاد می دیدم و روزهای بعد نمی توانستم صحنه هایی از فیلم را فراموش کنم.

میانکویی که ربع ساعته می شد از یک سرش تا سر دیگرش پیاده رفت، یک سرش گورستان بود و سر دیگرش به خانه های کارمندان شرکت نفت ختم می شد که ورود به آن جا برای ما ممنوع بود. هرچند بیشتر وقت ها ما این ممنوعیت را زیر پا می گذاشتیم.

دوست داشتم بنشینم روی یکی از صندلی ردیف اول، هر چند بعضی وقت ها جا گیرم نمی آمد. در ردیف اول و دوم راحت تر می توانستیم احساساتمان را بی غرولند بزرگترها بروز بدهیم. وقتی در فیلم وسترنی شخصیت اصلی(آرتیست) فیلم سر می رسید و زن اش، معشوقعه اش، دوست اش یا شخص دیگری را از دست شخصیت های بد فیلم(دزدها، تبهکارها و آدمکش ها) نجات می داد ما کف می زدیم و سروصدای اعتراض بزرگترهای پشت سرمان را در می آوردیم. وقتی شخصیت بد فیلم در کمین و یا تعقیب شخصیت اصلی بود و او خبر از کمین و تعقیب نداشت با دلهره هشدارش می دادیم. نگران اش بودیم و می ترسیدیم که مبادا بلایی سرش بیاید. در آن سال ها بعد از سینما ورود شماره ی جدید مجله ی اطلاعات کودکان به میانکوه برایم اتفاق بزرگی بود و گل سرسبد مطالب اش داستان دنباله دار مقاومت آریوبرزن در برابر سپاه اسکندر را با اشتیاق دنبال می کردم. بی صبرانه منتظر شماره ی جدید می ماندم تا هفته ی بعد بیاید، بروم مجله را بخرم و در اولین فرصت ادامه ی داستان را بخوانم. سرانجام با پایان داستان و ناراحت از شکست تلخ آریوبرزن، منتظر شب نمایش فیلم بودم. پیش تر به تماشای نمایش هر چند وقت یک بار فیلم های سینمای سیار می رفتم. بزرگترها که خانه شان نزدیک بود صندلی و یا پیت حلبی(دله) می آوردند و رویش می نشستند. ما کوچکترها سر پا می ایستادیم یا می نشستیم روی زمین و فیلم را تماشا می کردیم. بعد پرده ی نقره ای سینمای تابستانی کارگری البرز بالا رفت و دیوار فلزی نقره ای رنگی دور محوطه ی سینما کشیدند. برای نمایش فیلم بلیط می فروختند. کودکان و نوجوانان بلیط را دوریال و ده شاهی می خریدند و بزرگترها پنج ریال. شب های نمایش فیلم برخلاف سینمای سیار برنامه ریزی شده بود. منتظر روزهای دوشنبه و چهارشنبه می ماندم. بیشتر وقت ها شب دوشنبه می رفتم سینما و همان فیلم را برای بار دوم در شب چهارشنبه می دیدم. آن سال ها سینما کار خودش را کرده بود. دیگر به سینما عادت کرده بودم. حتی پی کتک خوردن را مثل دیگر همسن و سال هایم به تن می مالیدم و در روزهای امتحان می رفتم سینما. هرچند می دانستم کسانی ممکن است کنار م و یا پشت سرم نشسته باشند و نام من را که به سینما آمده ایم بنویسند. روز بعد ناظم دبستان جلو صف دانش آموزان نام ها را می خواند. ما از صف بیرون می رفتیم. ناظم سخن رانی مختصری می کرد که آش شله قلمکاری از خیرخواهی، نصیحت، تهدید و توهین بود. بعد یکی یکی با کف دست های سرخ و ورم کرده ای که تیر می کشید از ضربه های ترکه ی ناظم، با چشمانی اشک آلود به کلاسمان می رفتیم. اما پرده ی نقره ای آن قدر جاذبه داشت که کتک خوردن سر صف مانع رفتن دانش آموزان دبستان به سینما نمی شد. حتی همان ها هم که اسم دانش آموزان سینمارو را  می نوشتند و به ناظم می دادند ناچار بودند به سینما بروند.

سالن سینمای زمستانی را پشت سینمای تابستانی ساختند. در زمستان گاهی که پول خرید بلیط را نداشتیم. دوریال و ده شاهی جمع می کردیم و می دادیم یک نفر که بلیط بخرد و برود توی سالن. تا سرود شاهنشاهی می زدند خودش را به دری که توافق کرده بودیم و پشت اش جمع شده بودیم می رساند و لولاهای در را باز می کرد. در که باز می شد سی چهل نفری هجوم می بردیم توی سالن. کنترلچی سینما از کنار در ورودی عقب سالن چند قدم جلو می آمد. ناچار بود بایستد. وقتی سرود شاهنشاهی پخش می شد جرئت نمی کرد خودش را تا وسط سالن برساند. تماشاچی های حاضر در سالن کنار خودشان به ما جا می دادند و کمک می کردند صندلی خالی پیدا کنیم. بعد از پایان سرود کنترلچی می آمد کنار همان دری که هنوز باز بود، فحشی می داد، در را می بست و می گفت:«هرکس بی بلیط اومده تو بلند بشه بیاد بیرون!»

کسی از جایش تکان نمی خورد. کنترلچی دوباره جمله اش را تکرار می کرد و با اعتراض تماشاچی ها روبه رو می شد. ناچار می رفت دنبال کارش. بعد از سرود، اخبار (News)شروع می شد که ابوالقاسم طاهری از انگلستان گزارش می داد. اخبار کوتاه بود و همه از انگلستان، سیاست و ورزش. ورزش اش بیشتر فوتبال جام باشگاههای انگلیس بود که طرفداران زیادی داشت. بعد از اخبار فیلم شروع می شد.

دوست داشتم روی یکی از صندلی های ردیف اول سینما بنشینم و بایگانی از نام و شکل و شمایل هنرپیشه های بزرگ  آمریکایی، ایتالیایی، فرانسوی و انگلیسی که در فیلم های متعددی دیده بودمشان در ذهن ام داشتم. کارگردان ها را نمی شناختم. هنرپیشه ها برایم همه کاره ی فیلم ها بودند. اگر در جایی از بزرگترها اسم کارگردانی را می شنیدم مورد توجه ام قرار نمی گرفت. سال های دیگری باید می گذشت تا می فهمیدم که در آن روزها چه گنجینه ی بزرگی از فیلم های بهترین کارگردانان جهان، با دوبله ی خوب بر پرده ی نقره ای سینمای کارگری البرز میانکوه به نمایش درمی آمد. بعد ها رفتم دنبال ویدئوی فیلم های آن روزها و تعداد زیادی از آن فیلم ها را دوباره دیدم و از تماشای دوباره شان لذت بردم. کسانی که در آن سال ها این فیلم ها را انتخاب می کردند و برای سینماهای شرکت نفت می خریدند، صاحب ذوق هنری بودند و سینما را به خوبی می شناختند. حتما می دانستند که تاثیر فیلم های گزیده ی آن ها تعدادی از کودکان و نوجوانان آن روزها را چنان شیفته ی هنر می کند که تا پایان عمر گرفتارش می مانند و از این گرفتاری شادمان اند.  

نظرات 2 + ارسال نظر

با درود
"صندلی های ردیف اول سینما"، در واقع نقطه ی برخورد یک دسته از تضادهای اجتماعی است؛ تضاد طبقه ی متوسط و ضعیف شهری، مرکز و حاشیه ی شهر، صنعت وتجددگرایی و سنت گرایی ، هنر دنیای مدرن و روح بکر و کنجکاو روستایی (یا بهتر است بگویم عشایری ). "صندلی های ردیف اول سینما" محل رویشی بزرگ بود. جوانه هایی که تشنه ی روییدن و بالیدن بودند از میان همان صندلی ها قد کشیدند. در ذات و مفهوم ستیزندگی نشسته بر این صندلی ها، حداقل دو دسته آدم بیرون می آمدند؛ قشری از لمپن های شهری، که مرادشان لوطی ها و داش مَشتی ها کاباره ها بودند و روشنفکرانی که روابط انسانی دنیای پیشرفته ی امروز همواره گوشه ای از آرمانهایشان را تشکیل می داد. هر دوی این دسته ها، بیرون از سالن های تاریک سینما قرار بود دنیا را به نفع خود هم بزنند...
"صندلی های ردیف اول سینما" یک نگاه نوستالژیک صرف نیست؛ بلکه پر از نکته هایی است که ما را وادار به اندیشیدن می کند. چیزهایی که عمیقاً تغییر کرده است و چیزهایی که گذشت زمان- به پیمانه ی عمر کوتاه ما -هنوز قادر نبوده است بر اندام ستبر آنها تَرَکی کوچک بیندازد.

قلمت پایدار

داغمه تازه کردی فرهاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد