زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

قصه عاشق و دلاک

قصه عاشق و دلاک



هزار و یک شب (3 جلد)

ترجمه : عبداللطیف طسوجی

نشر جامی 1383


من پیش از آنکه احدب را ببینم، به خانه یکی از خیاطها مهمان بودم و از خداوندان صنایع همه کس در آنجا بودند. هنگام برآمدن آفتاب خوان گسترده خوردنی حاضر آوردند. هنوز دست به طعام نبرده بودیم که، میزبان، جوانی ماهروی و نیکو شمایل را که جامه ای بس فاخر در بر داشت به مجلس آورد و آن جوان را هر عضوی از عضو دیگر خوبتر بود، مگر اینکه پایش لنگ بود.

 پس برما سلام داد و ما رد سلام کرده برپای خاستیم. چون جوان خواست بنشیند مرد دلاکی را که میان آن جماعت بود، بدید. ننشست و خواست باز گردد. ما نگذاشتیم و میزبان بنشستن سوگندش داد و سبب بازگشتنش بپرسید.

جوان گفت: راه بر من مگیرید و مرا نیازارید، سبب بازگشتن من، این مرد دلاک است.

چون میزبان این را بشنید، عجب آمدش که این جوان از اهل بغداد است چگونه درین شهر از دلاکی پریشان خاطر گردیده. آنگاه حاضران روی به آن جوان آورده حکایت بازپرسیدند و از سبب نفرت او از دلاک حیران شدند. گفت: ای جماعت! مرا با او در بغداد حکایتی غریب روی داده و سبب لنگی پای من هم اوست و من سوگند یاد کرده ام که در هرجا که او نشیند ننشینم و در هر شهری که او باشد نباشم. چون او به بغداد اندر بود من از آنجا به در شدم و درین شهر جا گرفتم، اکنون که بدانستم او در این شهر است من امشب ازین شهر خواهم رفت. ما چون این حدیث بشنیدیم او را سوگند دادیم که حکایت باز گوید. دیدیم که گونه دلاک زرد شد.

جوان گفت: ای جماعت بدانید که پدر من از بازرگانان بزرگ بغداد بود و بجز من فرزندی نداشت. چون من به سن رشد رسیدم پدرم درگذشت و مال و رمه و غلامان و کنیزکان به میراث گذاشت. من هروز یک گونه جامه قیمتی پوشیده خوردنیهای لذیذ می خوردم و به هر گونه عیش و طرب مایل بودم. ولی زنان را دوست نمی داشتم تا اینکه روزی در بغداد از محلتی می گذشتم. گروهی از مستان راه برمن بگرفتند. به کوچه بن بستی گریختم. در آخر کوچه به خانه ای پناه بردم و در گوشه ای خزیدم. ساعتی ننشسته بودم که از منظره غرفه ای از غرفه های خانه، دختر آهو چشم زهره جبینی که در همه عمر چنان لعبتی ندیده بودم سر به در آورد و بر چپ و راست نگاهی کرده بازپس نشست و منظره را فروبست ، ولی آتش عشقش در من گرفت و خاطرم به محبت او مشغول شد و از ناخوش داشتن زنان بازگشتم و دل به مهرشان ببستم. در همان مکان تا هنگام شام بنشستم. قاضی شهر را دیدم که سوار است و غلامان و خادمان از پس و پیش او همی آیند. چون به خانه رسیدند از اسب فرود آمده به سوی همان غرفه که دخترک در آنجا بود برفت. من دانستم که آن پری پیکر دختر قاضی است.

آنگاه برخاسته غمین و ملول به خانه خویش بازگشتم و به بستر افتادم. کنیزکان بر من گرد آمدند و سبب ملالت من نمی دانستند. من نیز راز به ایشان آشکار نکردم و هر چه پرسیدند پاسخ نگفتم. همه روزه بیماری من سخت تر می شد و مردم به عیادت همی آمدند.

روزی پیزه زنی به عیادت آمد. دلش برمن سوخت و بربالین من بنشست و مهربانی کرد و با من گفت: ای فرزند ماجرای خویش بیان کن. من ماجرا بدو گفتم. گفت: ای فرزند، این که تو دیده ای دختر قاضی بغداد است و آن خانه غرفه اندر غرفه از آن دختر است. قاضی خانه ای جداگانه در پهلوی آن خانه دارد. من بسی روزها پیش دختر آمد و شد میکنم . تو وصال او را جز من از دیگری مخواه.

من از شنیدن این سخن فرحناک شدم و ناتوانیم به توانایی بدل گشت و خانگیان خرسند شدند. عجوز برفت. دگر روز بامداد برخاستم، چندان سستی برجا نمانده بود و به بهبودی و تندرستی بسی نزدیک بودم. چون عجوز بیامد گونه اش دگرگون بود گفت: ای فرزند از آنچه میان من و دختر گذشته مپرس زیرا که چون من قصد بدو آشکار کردم برآشفت و گفت: ای پلیدک این سخنان چیست؟ چون او را خشمگین یافتم بازگشتم. ناچار باردیگر به سوی او باید رفت.

چون من از عجوز این خبر بشنیدم بیماریم عود کرد و چند روز به حالت مرگ چشم به راه پیره زال بودم تا اینکه عجوز بیامد و گفت: ای فرزند مژدگانی ده. گفتم: هرچه خواهی مضایقه نکنم، گزارش بازگو.

گفت :دیروز نزد دختر رفتم. چون مرا شکسته خاطر و گریان دید گفت: ای مادر چونست که ترا دلتنگ همی بینم. چون این بگفت بگریستم و گفتم: ای خاتون، من چند روز قبل پیغام جوانی با تو گفتم که او ترا دوست می دارد و از عشق تو به مرگ نزدیک شده، تو برآشفتی و برمن خشم گرفتی. اکنون من از بهر آن جوان گریانم که او زنده نخواهد ماند. دخترک چون این بشنید مهرش بجنبید و برحال تو رحمت آورد، پرسید که: این جوان کجاست؟ گفتم: او پسر من است. ترا چندگاه پیش از این از منظره غرفه دیده عاشق تو گشته و تیر محبت تو خورده بیمار گردید، ناچار خواهد مرد. دختر چون این بشنید رنگش پرید و گفت: از برای من به چنین روز افتاده؟ گفتم: آری. گفت: نزد آن جوان رو و از من سلام رسانیده بگو که چون روز آدینه شود، ساعتی پیش از نماز جمعه بدین خانه آید. من می گویم که در بروی بگشایند و او را به خانه آورند تا زمانی با وی بنشینم.

چون این مژده از عجوز بشنیدم اندوه و بیماریم چنان رخت بست که گفتی هرگز در تن من بیماری نبوده است. آنگاه جام های خود را به پیرزن به مژدگانی دادم و خانگیان و یاران بسلامت من شادان گشتند و من به عیش و نوش گرائیده خرسند همی بودم تا روز آدینه برآمد.

عجوز پدید شد، از بیماریم باز پرسید. من شکر عافیت گذراندم. برخاسته جامه های فاخر پوشیدم و منتظر وقت بودم. عجوز گفت: برخیز و به گرمابه به اندر شو. سربتراش و کسالت بیماری از خویشتن دور کن. گفتم: نکو گفتی، ولی نخست سر بتراشم و آنگاه به گرمابه شوم.

پس خادم را گفتم که دلاکی خردمند و کم سخن که از پرگویی، مرا نیازارد بیاور. خادم برفت و همین دلاک را بیاورد. چون در آمد سلام کرد. جواب گفتم: گفت: خدای یگانه و بی همتا و دانا غم و عم و اندوه و حزن را از تو دور گرداند. گفتم: خدا دعوتت را اجابت فرماید. پس از آن گفت: منت خدای را که ترا از بیماری خلاص داد و اکنون چه قصد داری؟ سرخواهی تراشید و یا رگ خواهی زد که از ابن عباس رسیده. من قصر شعره یوم الجمعه صرف الله عنه سبعین داء و نیز ازو روایت است که : من احتجم یومالجمعه لا یأمن ذهاب البصر. گفتم : سخنان بیهوده بگذار. همین ساعت برخیز و سرمن بتراش. برخاست دستارچه درهم پیچیده از پیش بند به در آورد و دستارچه بگشود. اصطرلاب از آن بیرون آورد و هفت لوح اصطرلاب را دست گرفته به ساحت خانه رفت و رو به آفتاب بایستاد. از دیر گاهی بدو نگاه کرده گفت:

ای آقای من، بدان که امروز روز آدینه، دهم ماه صفر، سال چهار صد و شصت و سیم هجرت نبویه است. علی هاجرها افضل الصلوات و التحیه و طالعش چنانچه از علم شمار دانسته ام مریخ است که هفت درجه و شش دقیقه گذشته و مقارنه ای با عطارد دارد و همه اینها سر تراشیدن را علامتی است مبارک و باز چنین می نماید که تو می خواهی که به شخصی بزرگ و نیک بخت برسی و چگونگی آن را با تو بازنگویم. گفتم: مرا بیازردی و روان مرا کاستی. من از تو جز سر تراشیدن چیزی نخواستم، برخیز و سر مرا بتراش و سخن دراز مکن. گفت به خدا سوگند که اگر تو حقیقت کار بدانی به سخنان من طالب شوی و هر چه گویم چنان کنی. و مصلحت تو در این است که شکر خدا بجا آری و با من مخالف نکنی که من نصیحت گوی مهربان توام و همی خواهم که یک سال به خدمت تو قیام نمایم و مزد از تو نستانم. چون این سخنان شنیدم گفتم: امروز تو مرا خواهی کشت.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست

 

                                     چون شب بیست و نهم برآمد

 

گفت: ای ملک جوانبخت، جوان گفت من بدو گفتم که تولا محاله کشنده من خواهی بود. دلاک گفت: یا سیدی، بسکه من کم سخنم مرا مردم خاموش همی خوانند و برادران مرا نام های دیگر گذاشته اند: برادر نخستین مرا بقبوق و دومین را هدار، سیمین را بقبق و چهارمین را الکورالصوانی و پنجمین را عشار و ششمین را شقالق نامند، و هفتمین را خاموش گویند که آن منم.

چون دلاک سخن بسی دراز کرد دیدم که نزدیک است که زهره من بشکافد. به خادم گفتم: ربع دینار به او داده و روانه اش کن که مرا حاجت به سرتراشی نیست.

دلاک گفت آقای من، این چه سخن بود که گفتی؟ من چگونه خدمت نکرده مزد بگیرم؟ خدمت تو مرا فرض است و اگر هیچ مزد نگیرم باکی نیست. تو اگر قدر من ندانی من رتبت ترا می شناسم. پدرت رحمه الله علیه بسی احسان با من کرده و او مردی بود با سخاوت و او روزی مرا بخواست. پیش او رفتم. جماعتی پیش او بودند. با من گفت: رگ همی خواهم زدن. من اصطرلاب گرفتم و ارتفاع خورشید بدانستم. دیدم ساعتی است نامیمون و رگ زدن بسی دشوار است. او را آگاه کردم. سخن من بپذیرفت  و صبر کرد تا ساعت سعد برآمد و با من مخالفت نکرد و به من سپاس گفت و آن جماعت نیز شکر کردند و پدرت رحمته الله علیه به یک رگ زدن صد دینار زر به من داد.

 گفتم: خدا میامرزد پدرم را که چون توئی آشنا بود. دلاک بخندیده گفت: سبحان الله، من ترا خردمند می دانستم، گویا که بیماری عقل از تو برده است. من نمیدانم که شتاب تو از بهر چیست. می دانی که پدر تو بی مشورت من کاری نمی کرد و بزرگان گفته اند: المستشار موتمن چون من کسی نخواهی یافت که دانا و هوشیار و امین باشد. مرا عجب آید که من برپای ایستاده به خدمت مشغولم و هیچ نمی رنجم، ولی تو از من همی رنجی. اما من از تو نخواهم آزردن که پدرت نیکوئیهای بسیار با من کرده. گفتم: به خدا سوگند که تو مرا بسیار رنجاندی و سخن بسی دراز کردی، قصد من این بود که زود سر مرا تراشیده بروی.

پس من در خشم شدم و خواستم که از جا برخیزم و دیگر سر نتراشم. گفت: اکنون دانستم که دلتنگ شده ای، ولی غذرت را بپذیرم که خرد نداری و هنوز کودک هستی. چندی نگذشته که من ترا به دوش گرفته به دبستان همی بردم. من سوگندش داده و گفتم: بگذار که از پی کار خویش روم. آنگاه از غایت خشم جامه های خود را بدریدم. چون این حالت بدید تیغ بگرفت و بر سنگ همی کشید که نزدیک شد روانم از تن برود. پس از این آن پیش آمد و قدری از سر من بتراشید. پس دست برداشته باز ایستاده گفت: آقای من، العجلته من الشیطان، شتاب مکن کاندر سر روزگار شب بازیهاست.

پس از آن گفت: آقای من، گمان ندارم که تو رتبت من بشناسی، مرا دست به سر پادشاه و امیر و وزیر و حکیم و فقیه همی شاید و شاعر مدح امثال من گفته است:

این صنعت شایان که به دست است مرا                هان ظن نبری کزو شکست است مرا

برتارک  سروران  همی رانم    تیغ                           سرهای ملوک زیر دست است مرا

گفتم : بیهوده گویی بس کن که مرا دلتنگ کردی و خاطرم بیازردی. گفت: گمان دارم که شتاب داری. گفتم: آری ، آری. گفت: آرام بگیر که شتاب شعار شیطان است و سبب پشیمانی و ناامیدی است و پیغمبر علیه السلام فرموده که خیرالامور ما کان فیه تان و به خدا سوگند که من از کار تو به ریب اندر شدم، باید سبب شتاب با من بازگویی. بیم دارم که کار خوبی نباشد. هنوز سه ساعت به وقت نماز مانده. پس درخشم شده استره بینداخت و اصطرلاب بگرفت و روی برآفتاب بایستاد. زمانی نگاه کرده گفت که سه ساعت بی کم و زیاد به وقت نماز مانده. من به خاموشی سوگندش دادم. باز استره بگرفت و بدانسان که نخست بر سنگ کشیده بود باز بر سنگ همی کشید و پی در پی سخن همی گفت تا اینکه قدری نیز از سر من بتراشید و گفت که من از شتاب تو بسی ملولم، اگر مرا از سبب آن آگاه می کردی سود تو در آن بود و پدرت نیز مرا از کارهای خود آگاه می کرد.

چون من دانستم که مرا خلاصی ازو محال است با خود گفتم که: هنگام نماز نزدیک شد، من اگر پیش از آنکه مردم از مسجد به درآیند بدانجا نروم دیگر پس از ظهر مرا به معشوقه راهی نخواهد بود. پس او را سوگند دادم که بیهوده گویی ترک کند و گفتم که به خانه یکی از یاران، مهمان خواهم رفت.

چون حکایت مهمانی شنید گفت: امروز عجب روزی از تو به من رفت که من دیروز جمعی از دوستا خود را مهمان خواسته بودم، اکنون به یادم آمد که بهر ایشان تهیه ضیافت ندیده ام و در نزد ایشان شرمسار خواهم شد. گفتم: ازین کار ملول مباش، من خود مهمانم، تو مرا خلاص کن، آنچه که در خانه من خوردنی مهیا کرده اند به تو می دهم. گفت: خدا ترا پاداش نیکو دهاد؛ باز گوی که بهر میهمان من چه در خانه داری؟ گفتم: پنج ظرف طعام است و ده جوجه سرخ کرده اند و بره بریان شده هست. گفت: بگو حاضر سازند تا به عیان ببینم. گفتم: همه آنها حاظر آوردند. چون بدید گفت: شراب نیز همی خواهم. گفتم: شراب نیز آورده اند. گفت: آقای من، چیزی برجای نماند مگر عود. پس گفتم : صندوقچه آوردند که عود و عنبر و مشک به صندوقچه اندر مساوی پنجاه دینار بود. آنگاه تیغ فرو هشت و عود و مشک و عنبر را یک یک از صندوقچه  به درآورده به این روی و آن روی همی گردانید و به دقت مشاهده کرده به صندوقچه باز می گذاشت، چندان که من از زندگی سیر شدم و نزدیک شد که روانم از تن برود و وقت از سینه من تنگ تر شد. او را به پیغمبر اسلام سوگند دادم که تمامت سر من بتراشد انگاه تیغ برداشت و کمی از سر من بتراشید و قد راست کرد و گفت: ای فرزند، نمی دانم به نیکوئیهای تو شکر گذارم یا به خوبیهای پدرت سپاس گویم. مهمانان امروزه من از احسان تو خوشنود خواهند شد و اگر خواهی مهمانان من بشناسی زیتون گرمابه ای و صلیع تون تاب و عوکل سبزی فروش و عکرشه بقال و حمید زبال و عکارش پالان دوز است و هرکدام از ایشان به طرزی ابیات خوانند و بنوعی برقصند. من سخن دراز کردن دوست ندارم و کارهای ایشان یک یک نتوانم شمرد – اما مختصری بازگویم که گرمابه ا ی مردی است ادیب، این شعر همی خواند: ان لم اذهب الیها تجئنی بیتی. و اما زبال مردی است ظریف، همی رقصد و همی گوید: الخبز عند زوجتی ما صارفی صندوق.

 هر یکی از یاران را ظرافتی است که در دیگری یافت نمی شود، اگر تو به نزد ما آیی و پیش یاران خود نروی از برای تو بسی خوشتر است. تو از بیماری برخواسته ای و بیم آن دارم که در میان یاران تو یکی پرگو باشد که از پر گفتن تورا بیازارد. بهتر این است که به نزد یاران من آیی و صحبت ایشان را غنیمت شماری و از لطافت ایشان فرح یابی که شاعر گفته :

هروقت خوش که دست دهد مغتنم شمار              کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پس من از غایت خشم خندیدم و گفتم: تو کار من به انجام رسان تا من بروم و تو نیز زودتر رو که یاران تو چشم به راهند. گفت: قصد من این است که تو با یاران من معاشرت کنی که اگر به یک بار ایشان را ببینی دیگر ترکشان نتوانی گفت. گفتم: مرا فرض است که یک روز یاران ترا دعوت کنم، ولی امروز پیش یاران خود بایدم رفت. گفت: اکنون که قصد تو این است صبر کن تا من این خوردنیها را که تو احسان کرده ای به خانه برم تا یاران من بخورند و من خود به پیش تو باز آمده و هرجا که خواهی رفت با تو بیایم. گفتم: تو به نزد یاران خود رو و با هم به صحبت مشغول شوید، مرا نیز بگذار که پیش یاران خود روم. گفت: من نخواهم گذاشت که تو تنها روی، تو در همه جا از باخرد مردی ناچاری، و از من فرزانه تر کس نخواهی یافت. گفتم: جایی که من می روم دیگری نتواند آمد. گفت: گمان دارم که با زنی وعده  اندر میان داری واگر نه من از همه کس سزاوارترم  که با تو بیایم و مرا بیم از آن است که پیش زنی بروی که نامناسب باشد و در آنجا کشته شوی. این شهر بغداد است و بسی فتنه اندر زیر سر دارد. همه کس نتواند که درین شهر همه کار کند، خاصه در این روز. من گفتم: ای شیخ بدفال این سخنان چیست که با من همی گویی؟ چون خشم زیاد من بدید زمانی سخن نگفت و تمامت سر من بتراشید.

آنگاه گفتم: خوردنیها بردار و بنزد یاران خود شو. من به انتظار تو نشسته ام تا باز گردی و به وعده گاه رویم. گفت: تو مرا فریب دهی و همی خواهی که تنها رفته خویشتن بهلاکت بیندازی. پس سوگندم داد که از اینجا بر مخیز تا من باز گشته با تو بیایم و از انجام کار تو آگه شوم.

گفتم : آری نشسته ام ولی دیر مکن.

آنگاه خوردنی و شراب و عود برداشته از پیش من بیرون رفت و اآها را به حمال داده به خانه فرستاد و خود پنهانی ایستاده بود. پس من برخواسته تنها روان شدم و به عجله رفته به خانه قاضی رسیدم.

 همانا این دلاک در دنبال من بوده ومن از وی آگاهی نداشتم. چون دیدم که در خانه قاضی باز است به خانه اندر شدم. در آن حالت قاضی از مسجد به خانه باز آمد و در خانه را فرو بستند و این شیطان قلتبان به میان ساحت اندر بوده است.

 قضا را از کنیزکان قاضی گناهی سر زده بود. قاضی به گوشمال او برخاسته تازیانه براو زد. فریاد از کنیزک بلند شد. این دلاک را گمان اینکه مرا همی زنند و فریاد من است که بلند همی شود. آنگاه فریاد بر آورد و جامه های خود بدرید و در خانه بگشود و در برابر در ایستاده خاک برسر کنان از مردم دادرسی می کرد و می گفت: الغیاث که خواجه من به خانه قاضی کشته شد. پس ازآن به سوی خانه من رفته خانگیان مرا خبر داد و خود پیش افتاده غلامان و خانگیان من به دنبال او و مردم محله به دنبال ایشان بیامدند و فریاد وا سیداه وا قتیلاه به آسمان بر می شدو بدینسان همی آمدند تا به در خانه قاضی گرد آمدند. قاضی هراسان به در آمده چون گروه گروه مردم را در آنجا یافت به حیرت اندر شد و سبب باز پرسید. علامان من گفتند: تو خواجه ما را کشته ای. قاضی پرسید که: خواجه شما کیست و به چه گناه او را کشته ام؟

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.

                                  

                                       چون شب سی ام برآمد

 

گفت: ای ملک جوانبخت، قاضی به غلامان من گفت که خواجه شما را به چه گناه کشته ام و این دلاک از بهر چه در میان شما ایستاده و جامه خود چرا دریده است؟ دلاک گفت: تو خواجه ما را در همین ساعت با تازیانه می زدی که من فریاد او شنیدم. قاضی گفت: چه گناه کرده بود و به خانه منش که آورد و چه قصد داشت. دلاک گفت: سخن دراز می کنی و همی خواهی که خون خواجه بپوشانی! من چگونگی را نیک می دانم: دختر تو عاشق او و او عاشق دختر تو است. چون او به خانه تو آمد به غلامان فرمودی که او را بزنند. اکنون در میان ما و تو یا حکم از خلیفه باید و یا خواجه ما به درآور و مگذار که ما به خانه تو درآییم و او را به در آوریم.

قاضی چون این سخن بشنید از مردم شرمسار شد و با دلاک گفت: اگر سخن تو راست است خود به خانه درآی و او را به درآور. در حال همین دلاک بشتابید و به خانه اندر شد. من گریختن نتوانستم و در آن غرفه که بودم صندوقی یافتم، در صندوق پنهان شدم. دلاک به هیچ سو نرفت مگر به غرفه ای که من بودم بیامد. چون به غرفه اندر شد به چپ و راست نگاه کرد. بجز صندوق چیزی نیافت . در حال صندوق را به دوش گرفت. مرا هوش از سر به در شد. ناچار صندوق را گشوده خویشتن به زمین انداختم و پای من بشکست. با پای شکسته همی دویدم.

چون به در خانه رسیدم گروه گروه مردم آنجا بودند. من از بیم جان و شرمساری مردم، زر از جیب درآورده بپاشیدم و مردم را به آن زرها مشغول کرده خود در کوچه های بغداد می دویدم و به هر جا که می رفتم این دلاک در دنبال من روان بود و فریاد همی زد که خواجه مرا می خواستند بکشند، منت خدای را که بر ایشان ظفر یافتم و خواجه را از دست ایشان خلاص کردم و با من گفت: ای خواجه، بسی شتاب داشتی و این محنتها بر تو از سوء تدبیر تو رسید. اگر خدایی نخواسته من با تو نبودم و ازین ورطه خلاصت نمی کردم بسا بود که راه خلاص نیابی و به انجام کار هلاک شوی. تو از خدا بطلب که مرا زنده گذارد تا همواره ترا از چنین ورطه ها برهانم. سوء تدبیر تو مرا کشت. تو همی خواستی که تنها بروی ولی در این کارها عتاب نکنم و غذر ترا بپذیرم که تجربت نداری و عجول و کم خردی. من با او گفتم: آنچه با من کردی بس نبود که در دنبال من افتادی؟ او هیچ با من نگفت و در کوچه و بازار در پی من همی دوید.

چون دیدم که مرا خلاصی ازو ممکن نیست به خداوند دکانی پناه بردم. خداوند دکان او را از من دور کرد. من در مخزن دکان ملول نشسته با خود گفتم این دلاک از من جدا نخواهد شد و مرا خلاصی ازو محال است. در حال گواهان حاضر آورده وصیت بگذاردم و مال به پیوندان بخش کردم و کهتران را به مهتران سپردم. خانه و ضیاع و عقار بفروختم و از بغداد به درآمدم که ازین قلتبان خلاص شوم. دیر گاهی درین شهر بودم. امروز که بدینجا مهمان آمدم. این احمق را دیدم که در صدر مجلس نشسته. دیگر بدین مکان نتوانم نشست و خاطرم خرسند نخواهد بود و به دیدار این شکیبا نتوانم شد که پای مرا شکسته و از کردار زشت خود، خاطر مرا خسته است.

چون آن جوان قصه خود فرو خواند از مجلس بازگشت. آنگاه ما از دلاک پرسیدیم که جوان راست گفت یا نه؟ دلاک گفت: من با او این همه نیکوئی کردم ولی او ندانست. اگر من این خوبیها نکرده بودم هر آینه هلاک می شد و او را جز من کس خلاص نکرده است. هزار شکر که پای او بشکست و جان بسلامت برد. اگر من فضول بودم چنین نیکوئی با او نمی کردم و من اکنون حدیثی بازگویم تا شما بدانید که من کم سخن و فضول نیستم و برادران من پرگوی هستند.  

 

هزار و یک شب جلد اول صفحه ی 122-113

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد