زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

چند نکته کوتاه بر قامت بلند (کی ما را داد به باخت)

چند نکته کوتاه بر قامت بلند «کی ما را داد به باخت»


نوشته ی فرهاد کشوری                سعید عباس پور


                                                                                  

 

                                                         




گاه گاه و اگر چه واقعاً گاه، و همین اش خوب است که گاه داستانی به دست ات می رسد که تو اگر هم اهل نقد و نقدنویسی نباشی به ذوق ات می آورد تا اگر شده به پاس شوقی که به تو داده برداشت هایت را یادداشت کنی و یادداشت هایت را جایی بگذاری تا اگر روزی دوستی مثل زاون قوکاسیان زنگ زد و چیزی خواست، به یاد آن نوشته بیفتی.

من اگر این یادداشت را برای مجله می فرستم نه از این روست که گمان کنم چیزهایی را در داستان کشف کرده ام که دیگران ندیده اند یا نگفته اند، نه. چند خطی که می آید فقط سپاسی است به حرمت لذتی که از خواندن داستان برده ام.

 من بیست صفحه نخست کتاب را قبل از این که بیاید بیرون در منزل دوست نازنینی ضمن گپ و گفت با نویسنده شنیدم و میخکوب شدم که همان وقت ها جایی همین شگفت زدگی را نوشتم. بعدها که کتاب درآمد باز به لطف پایدار نویسنده، کتاب را از زبان خودش که به نوار کاستی سپرده بود شنیدم و تمام دلهره ام ریخت. دلهره داشتم نکند هرچه بوده در همان بیست صفحه بوده و به اصطلاح نکند داستان، به خصوص به پایانش که می رسد آب رفته باشد. رمان که به تمامی به دستم رسید بارها آن را خواندم و هربار لذتی بردم و هر بار دریافت تازه ای به وجدم آورد. در هر بازخوانی لذتی تازه بود و شهدی به کام می ریخت گوارا. چیزی مثل نسیم در داستان پیچ و تاب می خورد و به جان می رسید. نسیمی که از کوهها و دره ها و رودهای بختیاری می گذشت و در جان داستان و خواننده اش می پیچید. در بازخوانی و بازخوانی های بعد بود که توانستم عناصر درهم تنیده داستان را از هم باز شناسم و به چند تاییش اشاره کنم. به پرسش اصلی و زبان داستان اشاره خواهم کرد. پیش از آن مایلم از چند کاستی بگویم. شاید این کاستی ها اگر در رمان دیگری می بود اساساً دیده نمی شد یا اگر هم دیده می شد در خور چشم پوشی بود اما در یک رمان شسته رفته مثل (کی مارا داد به باخت) یک نقطه اضافه هم توی ذوق می زند. یکی از جاهایی که به داستان آسیب وارد شده برخی از مفاصل داستان است. مثلاً (حالا بیام سر داوود کنترات چی ) این مفصل بندی نه تنها بر خلاف سایر قسمتهای داستان با تمهید و تکنیک تازه ای پی ریزی نشده بلکه براساس همان شیوه های تداعی رایج گذشته نیز طراحی نشده. یک جای دیگر هم همین مفصل بندی بد را می بینیم : (باز دیشب خواب دالو را دیدم) باز جایی در اواخر داستان می گوید : (خیس عرق از خواب بیدار شدم پس از خواب بودم) از این مفصل بندی ها که بگذریم ، گاه توضیح واضحاتی در داستان آمده که به نظر می رسد بیشتر نشانه دل نگرانی نویسنده از درک چرایی هایی در داستان است. بخصوص هرجا به خواب ها اشاره می شود این نگرانی انگار وجود دارد.

(تکرار خواب دالو را دیدم تو آن جا چه می کردی؟) انگار نویسنده نگران است که یک وقت خواننده متوجه نشود که محمد پسر راوی مرده است یا تاکید می کند : (دالو تو خواب...) قید (تو خواب) جز نگرانی نویسنده چه معنی دیگری می تواند داشته باشد؟ یا مثلاً جایی که روی بیدار شدن اش تاکید می کند چه ضرورتی دارد؟ جای دیگری می خوانیم : (حرف های من پسر دوازده ساله..) این آیا جز اطلاع رسانی مستقیم و توضیح شخص نویسنده است؟ اما این ها که گفتم چیزی از ارزش ها و دستاوردهای درخشان رمان کم نمی کند. در ادامه اشاره ای خواهم کرد به برخی از این دستاوردها.

 ترجیح می دهم از منظر داستان آغاز کنم. داستان را ما از کجا و از چه منظری می بینیم ؟ (دز) کجاست؟ جایی میان زمین و آسمان. جایی بین زمین و هوا با فراموش شدگانی که هر یک روایت خود را دارند. جایی که انگار نوعی ابدیت تمام ناشدنی رنج آور را به فضای داستان می افزاید. در کجاست؟ بخشی از جهان امروز؟ حتماً نه. دز سرنوشت محتوم کسانی است که به باخت داده می شوند یا به باخت می دهند خود را. انتخاب این منظر بکر و راز آلود به جنبه های زیبایی شناختی داستان نیز کمک کرده و فرصت آفریدن صحنه ها و توصیف های بکری را در اختیار نویسنده قرارداده است. موقعیتی که شاید اگر در دست نویسنده ندیدبدیدی بود کتاب حالا قطر دیگری داشت.

 به فهم من شخصیت پردازی از دیگر عناصر موفق داستان آقای کشوری است. حرف زدن از شخصیت های ساده و مرکب یا تیپ و کاراکتر شاید عصای دست معلم های داستان نویسی باشد اما به نظر می رسد در زایش داستان و فهم آن کمک چندانی به زائو و قابله نمی کند. پس لابد می توان در بدوی ترین گروههای بشری هم به نوعی فردیت اشاره کرد. چه رسد به ایل و ایلیاتیها. روشن است که این فردیت را نمی توان با فردیت در متن یک جامعه مدرن همسنگ و همسان دانست. کشوری برای داستانش باید از سویی آدم هایی بیافریند که با هم تفاوت دارند و از سوی دیگر باید آدم هایی بیافریند که با هم تفاوت ندارند. به نظر می رسد او از جدال این پارادوکس موفق بیرون آمده. مادر رمان اسم ها و آدمهای زیادی داریم اما این اسامی و آدمها چنان به هنگام و بجا به کار رفته که خواننده اصلاً احساس گیجی و سردرگمی نمی کند. ببینید فقط چند تا مراد با پسوند و پیشوند داریم. مرادی که در دز می میرد، سلطان مراد، مرادعلی، خدا مراد، مراد بیامرزی که پدر بزرگ راوی است. مرادی ، آقا مراد علی ،یک مراد دیگر هم توی کارگاه داریم ،هرمزی هم هست که پسر مراد است، مراد تفنگچی، این همه مراد است و آن همه آدم دیگر در داستان اما توی ذوق نمی زند. همه آدم ها را می توان تا سیاه چادرشان دنبال کرد. همه نشانه های روشنی از تاریخ و جامعه را دارند و در عین حال هر کدام در حد نقشی که در اثر دارد فردیت خود را در حدی که می تواند داشته باشد دارد و این است دستاورد کشوری و کتاب اش. داستان دستاوردهای دیگری هم دارد. مثلاً طنزی که گاه خیلی بجاست. مانند بخشی از روایت که راوی می کوشد علت رفتار مورچه ها را درک کند. یا آنجا که الله قلی تک گویی می کند و این روایت در روایت چه خوش در داستان می نشیند. این ها و نکات دیگر را می گذاریم و می روم سر وقت یکی از دستاوردهای ماندنی رمان.

 من یکی را، داستان هرچه که نداشته باشد لحن و به قول فرهاد کشوری گفت و لفت اگر داشته باشد، بدجوری مسحور می کند. لحن و زبان داستان به فهم من از درخشان ترین دستاوردهای (کی ما را داد به باخت) است.

 زبان زنده ، پیش برنده و فرهیخته داستان در مسیر جاری خود این فرصت را به ما می دهد تا با یکی از گویش های خوندار سرزمین مان یعنی با گویش بختیاری آشنا شویم. ارزش کار در این است که تمام این زبان آوری داستان بی هیچ تکیه ای بر اعراب گذاری و پی نوشت در بطن و متن داستان اتفاق افتاده. تکنیک های دیالوگ نویسی، آفرینش نثر و لحن و همان بهتر که بگویم گفت و لفت و تسلط و توجه دقیق به نحو زبان فارسی و گویش بختیاری ابزار ذهن و دست کشوری در فرایند این خلق و خیال زبانی بوده. نثر نه تنها پاورقی و توضیح ندارد. زبان اگر هم جایی شکسته می شود و به صورت محاوره ای نوشته می شود بسیار کم است و آن هم چاشنی های شیرینی است که علاوه بر غنای زبانی به رنگارنگی و تنوع آن نیز می افزاید. من فقط به چند نمونه اشاره می کنم:

(از حرفهای یک مشت کلانتر و کدخدا به اندازه کار این مار تو آستین نبرشتم.) (وقتی شانس به مشتمان بود لاشی را به دار می کردیم و سیر کباب می خوردیم.) (شب ماه کار آسانتر بود.) (اگر دوتا دست داشت دنیارو می خورد و تش می نهاد به عالم.) (حکم بکند که پشت آدم بیاید به لرز.) (زانوهام میاد به لرز.) اینها فقط نمونه هایی است که شاید جدا کردن آن از بستر زبان طبیعی داستان نتواند گویای این دستاورد زبانی به فهم من موفق باشد. زبان لحن و نثر در این داستان کاری بیش، بسیار بیش از انتقال روایت را بر عهده دارد. در شخصیت پردازی، در انتقال تلاطم های روانی، در ایجاد فضای دور و در عین حال نزدیک و لمس کردنی داستان، زبان نقشی اساسی دارد. می ماند پرسش اساسی و محوری رمان.

 کی ما را داد به باخت؟ داستان از یک باخت شخصی، از یک وضعیت شخصی شروع می شود، تا وضعیت یک ایل گسترش پیدا می کند و به یک وضعیت تاریخی اجتماعی می انجامد و این همه بدون کوچکترین شعار زدگی در تار و پود داستان جاری است. و داستان را که می بندیم د رکنار تمام لذت ها و شیرینی هایی که دارد یک پرسش مثل ریگی در کفش خواننده را آزار می دهد.

پرسشی که داستان با آن شروع شده. کی ما را داد به باخت؟


دو ماهنامه هنر پارسی شماره ی  14و15، مرداد-آبان 1387

نظرات 3 + ارسال نظر

با سلام و درود
دو نا کتاب از شما را در سایت بین المللی http://www.shelfari.com به ثبت رسانده ام .
« کی ما ر ا داد به باخت »
«آخرین سفر زردتشت »
با احترام بسیار

درود
عرق ملی در این زمانه کیمیاست؛ آخرین سفر زرتشت؛ دست مریزاد رفیق.

پریسا 1389/11/02 ساعت 23:19

درود
من از بین کتابهای شما بوی خوش آویشن را خیلی دوست دارم.
خدا قوتتان بدهد. ضمنا مصاحبتون هم با آقای قنبری خیلی مورد توجهم واقع شد. باعث شد فرهاد کشوری را جور دیگه ای بشناسم. با اجازه شما چند جمله ی آن را در سایت کلوب جهت استفاده دوستان قرار دادم.
پاینده باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد