زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

استخر

استخر




مجموعه داستان بوی خوش آویشن

نشر فردا  ۱۳۷۲




مجید خیس از عرق پشت دیوار مورد های بنگله مستر لینک ایستاد. دست برد میان موردهای روبرویش. پدرش کنار تخته شیرجه خم شد و برگهای درخت میموزا را درون سطل ریخت.
پدرش می گفت: « جمع کردنشون سخته، کوچیکن و می چسبن به چمن. بد درختیه، بی ثمره، اما هر چی هست یه خوبی داره که همیشه سبزه.»
پدر کف دست هایش را به هم کوبید. سطل را برداشت و به طرف شیر آب رفت.



-«صداش بزن!»
پدر ، کنار شیر آب خم شد و برگ دیگری توی سطل انداخت. مجید آهسته گفت: «صداش بزن!»
پدر روبر گرداند و به استخر نگاه کرد. سطل را زمین گذاشت و رفت چوب بلندی را که انتهایش دو شاخه بود، برداشت و کنار تخته شیرجه ایستاد. دو شاخه را توی آب انداخت و کمر و دستهایش را براست چرخاند.
«صداش بزن! اگر معطل کنی ناتور می بینت.»
تن اش زیر قشر نازکی از عرق داغ شد: «بگو ، خودش گفت یه روز می گذارم. این دفعه چهارمه که میای پشت مورت ها و هیچی نمیگی ... صداش بزن! ... اگر امروز نگذاره، دیگه هیچوقت نمی گذاره. »
دستش خسته شد و از میان شاخه های مورد پایین افتاد. گفت: «اگر زدت تو هم گریه کن. مثل اونوقتها که می زدت و گریه می کردی. بعد ناراحت می شد و می اومد با تو کشتی می گرفت.»
دستش توی موردها رفت: «بگو دیگه!»
پدرش خم شد. شیر آب را باز کرد و آب به صورتش زد. شیر آب را بست و آمد زیر درخت میموزای کنار موردها رو به بنگله نشست. خمیازه ای کشید و گفت : «آخی.»
مجید صدایش زد: «بابا!»
امید علی بلند شد. روبر گرداند و به موردها نگاه کرد:« مجید حتماً پشت مورت ها قایم شده، چکارم داره؟»
«بابا!»
امید علی گفت: «لعنت بر شیطون، صد دفعه گفتیم نیا اینجا.»
به ردیف موردهای روبرویش نگاه کردوگفت: «اگرنونم را نبریدی آخرش.»
«بابا!»
«چه مرگته؟ ... کجایی؟»
مجید موردها را بیشتر کنار زد و پدرش را روبرویش دید. گفت: «سلام!»
امید علی بهت زده نگاهش کرد و گفت: «سلام.»
با چشمان میشی خسته اش زل زد توی چشمان مجید و پرسید: «ها؟»
مجید عقب کشید.
امید علی گفت: «برای چی اومدی؟ مگر صد دفعه ... لعنت بر شیطون!... خوب، چکار داری؟»
مجید دهانش را باز کرد و گفت: « برا ... برا ...»
«برای چی؟ بگو دیگه .»
«می گذاری یه خرده.»
« یه خرده چی، بگو، کشتیم!»
«شنو کنم.»
« شنو کنی؟»
« ها، شنو کنم.»
امید علی با تعجب پرسید: «شنو کنی؟ صد دفعه گفتم ...»
«شنو بلدم، نترس.»
« نگفتم بلد نیستی.»
روبرگرداند و به بنگله نگاه کرد. بعد رو به مجید کرد و کلمات از لای دندانهایش بیرون زد: «تو منظورت اینه که نونم را ببری. همینو می خوای، برو! برو بابام، برو خونه.»
مجید سرش را جلوتر برد و گفت: «خودت گفتی، دو ماهه میگی یه روز می گذارم، خوب امروز ...»
لبانش لرزید. امید علی لرزش لبان مجید را دید.
گفت: «یه روز می گذارم، اما امروز نه، حالا برو، یه روز دیگه.»
امید علی روبر گرداند و به پنجره های بسته بنگله نگاه کرد . به صدای کولر گازی گوش داد و گفت: «حالا خوابیدن ... بعد که بیدار بشن میرن تنیس یا میان شنو؟ امروز چند شنبه ست؟ ... دوشنبه، خوب، شنبه تنیس، یکشنبه شنو، امروز هم تنیس بازی می کنن... چه بکنم از دست این پسر؟ »
رو کرد به مجید و گفت: «خوب بیا، بیا تو، اما یواش! یواش! ... مبادا سرو صدا کنی.»
مجید دستهایش را از میان موردها بیرون کشید و به طرف در کوتاه فلزی حیاط دوید و چفت در را بالا کشید. تق صدا کرد و زیر نگاه مضطرب پدرش ایستاد.
امید علی گفت: «یواش! می فهمی، یواش»
از پله سنگی دوید بالا و کنار استخر ایستاد. گفت: «چه تمیزه!»
«تمیزه؟ مثل اشک چشمه، دو روز یه دفعه آبش را عوض می کنم.»
مجید کفشهایش را درآورد و رفت روی تخته شیرجه ایستاد. امید علی دستهایش را به تخته شیرجه تکیه داد و توی صورت مجید گفت: «تخته صدا می کنه. صدا میده. نمی فهمی؟ هووو!»
دست هایش را از روی تخته شیرجه برداشت و رو به بنگله ایستاد و با خود غر زد: «گوشش اصلاً بدهکار نیست.»
مجید گفت: «نمی پرم بالا، نترس. همین طوری خودم را میندازم تو آب.»
«صدا نده ها. صبر کن! صبر کن! با لباس؟»
مجید به لباسهای خیس از عرق و شوره زده اش نگاه کرد.
گفت: «اگر کسی اومد زود فرار کنم؟»
«نه، آب کثیف می شه.»
از تخته شیرجه پایین آمد. پیراهن و شلوارش را درآورد شورتش را بالاتر کشید و رفت روی تخته شیرجه. به جلو خم شد . کف آسمانی رنگ استخر را دید. با پاها پرید تو آب. قطره های آب بلند شد و روی موجهای بالا سرش فرو ریخت. چند متر آنطرفتر سر از آب بیرون آورد و به طرف عمق کم استخر شنا کرد. برگشت و با خود گفت: «چه آب تمیزی!»
دستهایش را به نردبان فلزی کنار تخته شیرجه گرفت، تابش آفتاب داغ چشمانش را بست. خودش را چند لحظه روی آب نگهداشت و بعد به طرف دیواره روبروی نردبان فلزی شنا کرد. نفس زنان ایستاد و دیواره استخر را با دستها گرفت . امید علی لباسهای مجید را برداشت و روی برگهای درون سطل گذاشت. کنار استخر روی پاهایش نشست و به در بسته بنگله نگاه کرد آب روی کفش هایش ریخت. رو به مجید گفت:«نکن تخم جن!»
مجید رفت زیر آب و پاهایش را به دیواره استخر زد و بعد سر از آب بیرون آورد. به سوی دیواره روبرو شنا کرد و نردبان فلزی را با دستها گرفت. امید علی آهسته گفت: «برم تو سایه بنشینم.»
رفت روی چمن زیر سایه درخت میموزا نشست و سیگاری میان لب ها گذاشت. از جیب شلوارش قوطی کبریت را درآورد. همانطور که نگاهش به در توری بنگله بود کبریت کشید و دو پک پیاپی زد: «نصف جون می شم تا مجید شنو کنه. اگر مستر لینک ببینه ... حالا که خوابن. به این زودی بیدار نمی شن... اگر بیدار شدن؟»
«اگر فردا بیام ... فردا می تونم بیام؟ ... فردا از اول تا آخرش را شنو می کنم... طول استخر ... می تونی؟... نمی تونی. مگر چند متره؟.... با قدم میشه شمرد، از کنار استخر ، روی چمن ....» هی میگه: « آخرش نونم را می بری ... اگر نبریدم به گدایی ....»
امید علی خاکستر سیگارش را با ضربه انگشت اشاره تکاند :
«چه می کنه این بچه ... سیر نشده از آب؟ »
آخرین پک را به سیگار زد و بلند شد ، رفت لباس های مجید را از توی سطل برداشت و سیگارش را روی برگها خاموش کرد. لباس ها را توی سطل گذاشت و کنار استخر ایستاد. مجید دستهایش را به نردبان گرفته بود و پدرش را نگاه می کرد.
«سیر نشدی از آب؟»
«نه.»
«خوبه؟»
«خیلی خوبه. اگر می تونستم هر روز بیام.»
«هر روز؟ نه، سالی یه دفعه.»
«سالی یه دفعه؟»
امید علی صدای بازگشت در توری بنگله را شنید. با خود گفت: «کی ممکنه باشه؟»
مستر لینک با لباس تنیس به طرف استخر می آمد.
گفت: «گفتم نونم را می بری. گفتم!»
مجید چهره مضطرب پدرش را که دید ، پرسید : «چی شده؟»
«برو زیر آب!»
«ها؟»
مجید موهای بور مستر لینک را دید که از پشت دیواره قسمت کم عمق استخر آمد بالا و صورت گوشتالودش زیر سایبان پارچه ای کنار استخر ایستاد . مجید نردبان فلزی را رها کرد. امید علی به آن سوی استخر دوید و چوب بلند را برداشت و بازگشت . نوک دو شاخه چوب را روی شانه مجید فشرد و به ته آب راندش. به مستر لینک گفت: «هلو سر.»
مستر لینک سر تکان داد و به موردهای روبرویش نگاه کرد. مجید میله های نردبان را چنگ زد. صورتش زیر آب زلال شکسته می شد . می لرزید. فشار دو شاخه شانه اش را می سوزاند و استخوانش را خرد می کرد. با دست چپ ، چوب را گرفت و پس زد. کف پاهایش را به میله نردبان کوبید. کمی بالا آمد و فشار چوب او را به ته آب راند. پاهایش را به کف آسمانی رنگ استخر زد و آمد بالا. دست هایش را به میله های نردبان فشرد: «اگر چوب رد بشه ... نه، نمی گذاره، نمی گذاره .... دارم خفه می شم ... بابا! بابا! ... نفس نکش یه خرده دیگه نفس نکش... دارم خفه می شم ... بابا! بابا ... داری می کشیم! ... نفس نکش! نفس نکش! ... دیگه نمی تونم نفس نکشم... آا ... »
بغض گلوی امید علی را مثل چوب بلند دو شاخه می فشرد.
«امروز تنیس بود؟ چطور دست هام می لرزه؟... چوب را رها کن و بگو پسرم، پسرم اومد شنو! ... چوب ... امروز که تنیس بود ... برو دیگه ... تو که لباس تنیس پوشیدی.»
مجید دست و پا می زد. نردبان را رها کرد. امید علی صدای مادام را شنید. حسینقلی با دو راکت و یک جعبه توپ پشت سر مادام ایستاد. امید علی با نگاهی که آب زلال استخر را می شکافت، مستر «لینک» را از پهلو می دی: «برو دیگه پدر سگ! کشتیش!... اگر نری چوب را رها می کنم ... گفتم ها؟»
مستر لینک به طرف مادام رفت. امید علی چوب را از آب بیرون آورد و توی چمن انداخت.
مجید روی آب آمد. امید علی به موهایش چنگ زد و به سوی خود کشاند. بغلش کرد و از پله های سنگی دوید پایین. در فلزی کوتاه را باز کرد و رفت روی زانوها نشست . مجید را آرام روی آسفالت پیاده رو به پشت انداخت. پاهایش را گرفت بالا و در هوا آویزانش کرد. آب از دهان نیمه بازش روی آسفالت ریخت . بعد به پشت خواباند و شکمش رابا مشتها فشرد. چشمان خسته مجید باز شد. دست های امید علی از حرکت ایستاد. رویش را برگرداند و نگاهش را به درختان میمورزای کنار جاده دوخت. اشک روی مژه هایش سنگین شد و فرو غلتید . موردها جلو چشمان مجید موج می زد، درهم می رفت و یکپارچه سبز می شد و می افتاد روی صورتش . شانه اش می سوخت. بینی اش تیر می کشید و درد به پیشانی اش می زد. با هر نفس گویی کاردی در سینه اش می لرزید.
امید علی بلند شد، دوید و از پله های سنگی رفت بالا. چند لحظه بعد با یک فنجان قهوه داغ برگشت. فنجان را جلو دهان مجید گرفت و گفت: «بخور! گرمه، بخور ... شکر زیاد ریختم توش.»
دست مجید نزدیک فنجان می لرزید. امید علی گفت: «می گیرمش، تو بخور!»
مجید با پشت دست به فنجان زد. فنجان روی آسفالت داغ افتاد و شکست. امید علی به فنجان شکسته نگاه کرد. گفت: «حیف بود . نفست را تازه می کرد.»
مجید به دست های پدرش نگاه کرد : «دو شاخه را با همین دست ها گرفته بود . با همین دست ها»
امید علی به چشم های مجید نگاه کرد: «انگار از دست هام می ترسه، چرا؟ چوب بلنده را با چی گرفته بودی؟ ... با دست هام ، با دست هام گرفته بودم. اما ... اما»
گفت: «مجید، بابام، میخوای دست هام را بکنم تو جیب هام؟ ها؟ ... نگاه کن آا ... کردم تو جیبهام ... می بینی؟ مجید! مجید! سرت را بالا کن بابام ... دست هام دیگه نیست... ببین دست ندارم. بابات دست نداره ... نه، باز هم نگاه می کنه. دست هام تو جیب هام باد کردن. خدایا چه کنم؟ چشماش، چشماش چرا این طور شده، زل زده به جیبهام. دور از جونش مثل چشم های آدم جنی شده ... وای؟... چه زخمی زدم رو شونه اش؟ ... من زدم؟ پس کی زد. جن ها زدن؟»
بازوی مجید را گرفت: «گوش کن یه چیزی میخوام به تو بگم.»
مجید بازویش را تکان داد. دو شاخه روی شانه اش بود. شانه اش می سوخت. به ته استخر می رفت و به میله های نردبان چنگ می زد. التماس می کرد و با دهان بسته فریاد می زد: «بابا! بابا!» . چوب را پس می زد و دو شاخه محکمتر روی شانه اش فشار می آورد.
«بابا! بابا ... نمی تونم نفس بکشم. نمی تونم ...»
با دهانی بسته فریاد می زد و دو شاخه فشار می آورد روی شانه اش. کف دست هایش را به آسفالت فشرد، بلند شد سرپا ایستاد. به جلو  خم شد که پدر بازویش را گرفت و نگهش داشت. خودش را پس کشید و بازویش را از فشار انگشتان پدر رها کرد. رفت در آن سوی جاده پشت ساقه درخت میموزائی پناه گرفت.
امید علی گفت: «مجید بابام چه ت شده؟»
مجید از میان شاخه های درخت میموزا پدرش را می دید: «بابا! بابا!... نمی تونم نفس بکشم ... نمی تونم...»
شانه اش می سوخت. امید علی گفت: «مجید صبر کن بابام ... صبر کن.»
رفت و دستش را روی انشگتان مجید – که ساقه درخت را می فشرد- گذاشت.
گفت: «نمی شناسیم مجید؟ پدرتم. پدرت.»
مجید دستش را پس کشید. امید علی دستهایش را پشتش پنهان کرد.
«بابا ! ... داری می کشیم! دیگه نمی تونم... دیگه نمی تونم نفس بکشم! »
شانه اش می سوخت و با دهانی بسته فریاد می زد.
امید علی مجید را می دید که با شانه فرو افتاده می رفت و دور می شد.
فریاد زد: «مجید بابام، پدرت را نمی شناسی؟ من پدرتم... امید علی ...

پدرت...پ... »                           



                                                                                                


                                                                                           پاییز ۶۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد