زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

قاب شیشه ای

قاب شیشه ای
 
 
مجموعه داستان گره کور
انتشارات ققنوس ۱۳۸۳




محمود روی طبقه دوم تخت ، بالش را سرانده بود طرف دیوار و به سینه دراز کشیده بود و دست ها را گذاشته بود زیر چانه و از توی قاب شیشه ای بالای پنجره به پل هوایی نگاه می کرد.
مسعود روی پهلو غلتید و به آرنج راست تکیه داد. سیگار را از میان لب ها برداشت و گفت: «دوو؟»
محمود گفت: «پژو بود.»
«دودی؟»
«نه متاسفانه سفید بود.»


مسعود پک زد به سیگار و دود را رها کرد زیر سقفی که خسرو رویش غلت زد و رو به محمود گفت: «مینی بوس آسمانی یادت نره.»
محمود گفت: «هنوز تو فکر مینی بوس ات هستی؟ ... خاور... یه خاور... پیکان...باز هم پیکان.»
مسعود از روی تخت بلند شد. سیگار را توی قوطی کنسرو میان اتاق خاموش کرد و به محمود گفت: «هر وقت یک نفر اومد روی پل و صدام زد بیدارم کن. می خوام یه چرت بخوابم.»
خسرو چهار زانو روی طبقه دوم نشست و گفت : «تمام شد. درست سی دقیقه. زود بیا پایین! »
محمود گفت: «جیپ. دوو! دودی! یکی دیگه. باز هم دودی ، دو تا دودی پشت سر هم. »
خسرو گفت: «بیا پایین دیگه.»
محمود دست چپش را از زیر چانه بیرون آورد و به ساعتش نگاه کرد: «سی ثانیه دیگه مونده... بیست و پنج ثانیه.»
«تا بیای پایین تمومه.»
«از نوبت فردام می گذارم.»
«نداشتیم. بچه ها تو نوبت ایستادن.»
مسعود گفت: «من نوبتم رو میدم به محمود.»
محمود گفت: «پس خودت؟»
«اصلاً حوصله ندارم.»
«دودی... پژو بود. »
مینا با پیراهن گلدار سرخ و موهای کوتاه شانه زده به بالا . لحظه ای چشم ها را بست و بعد باز کرد تا تصویر خیالی مینا را پاک کند.
آمبولانسی روی پل آمد. با چشم ها دنبالش کرد تا رفت پشت دیوار.
صدای آژیرش را نمی شنید. شاید آژیر نمی کشید. وانت بار آبی.
کمپرسی با بار ماسه. اتوبوس. خالی. فکر کرد باید خالی باشد. گفت: «اتوبوس خالی خالی .  »
مسعود گفت: «پس راننده؟ »
«گمونم نداشت. من که ندیدم.»
صدای خنده مسعود را شنید : «خل نشیم شانس آوردیم. »
«یه مرد روی پل ایستاده... داره فریاد می زنه. »
مسعود گفت: «ممنون آقا محمود ، ممنون.»
«باور کن شوخی نمی کنم. داره فریاد می زنه.»
خسرو گفت: «چی میگه؟»
«نمی شنوم. دوره.»
خسرو گفت: «بیام ببینم رو پل چه خبره؟ »
از تخت پایین آمد. رفت کنار محمود به سینه دراز کشید و دست ها را گذاشت زیر چانه و خیره شد به قاب شیشه ای و گفت: «آشنا به نظر می رسه... انگار یه جایی دیدمش.»
مسعود چرخید به طرف خسرو  و گفت: «مطمئنی؟»
«باور کن پیش تر دیدمش.»
محمود گفت: «داره داد می زنه.»
خسرو گفت: «یادم نمی آد کجا دیدمش؟ داره می ره... مینی بوس بنز ، چه جالب. آسمانی بود.»
محمود گفت: «مینی بوس ات نبود؟»
مسعود گفت: «دوتایی قرار نشد نگاه کنین !  یکی یکی. بیا پایین خسرو.»
خسرو گفت: «ببین گیر چه آدم های خسیسی افتادیم. »
از تخت آمد پایین و رو به مسعود گفت: «رفتم ببینم کسی صدات می زنه؟ بیا و کار خوب بکن توی این دنیای هردمبیل.»
مسعود گفت: «تو هردمبیلش کردی نه. »
«پس تو چی؟»
«من که زه زدم به این دنیای دودی.»
نشست روی تخت و سیگاری روشن کرد.
در باز شد. محمود با صدای ناصر سر برگرداند.
«آقایون بدخواه مدخواه که ندارین؟»
مسعود گفت: «باز شروع کردی؟ دکونت رو جمع کن.»
«محض احتیاط گفتم. هوا پس بود خبرم کنین.»
جلو آمد. انگشت ها را دو شاخه کرد. مسعود پاکت سیگارش را به طرفش گرفت. سیگاری توی جیب پیراهنش گذاشت و سیگاری میان لب ها. با آتش سیگار مسعود سیگارش را روشن کرد. پک زد و دود از بینی بیرون داد و سیگار را از میان لب ها برداشت و رو به محمود گفت: «ساعت سه و نیم نوبتمه. بیام چند تا تریلی ببینم و حال کنم. عزت زیاد.» بیرون رفت و در را پشت سر بست.
محمود گفت: «دودی... پژو.»
مینا روی پل ، توی قاب شیشه ای بود. با مانتوی نخودی رنگ و روسری کرمی با گل های قهوه ای ، پای سرسره ایستاده بود.
محمود گفت: «قیفی یا حصیری؟»
«قیفی.»
«دودی.»
«پژو؟»
«نه.»
«تویوتا؟»
«پیکان بود.»
مینا کنار سرسره بود. محمود بستنی به دست به طرفش می رفت.
جوانی کنار مینا ایستاده بود و با مینا حرف می زد. مینا چند قدم عقب رفت و با اخم چیزی گفت. یک آمبولانس روی پل. مینا عقب تر رفت.
جوان لبخند زد.
«دودی! پژو.»
تا مینا محمود را دید به طرفش آمد.
گفت: «چی شده مینا!»
«مزاحمه. زبون آدم حالیش نیست.»
جوان بروبر نگاهش می کرد.
بستنی ها جلو پاهاش روی شن ها افتاد. پیکان سفید با پارچه سیاه روی کاپوت و تاج گل روی پارچه سیاه و بلندگویی بر سقف ، روی پل آرام می رفت . ردیف سواری ها و مینی بوس ها پشت پیکان سفید.
چاقوی خونی توی دستش بود و جوان روی شن ها ، جلوی سرسره به زانو افتاده بود و می نالید. مینا رنگپریده و هراسان گفت: «چکار کردی محمود؟ چرا؟ ... »
چاقو از دستش رها شد و کنار کفش های کتانی جوان ، روی ریگ ها افتاد.
 «پژو. دودی.»
دو مرد جوان زخمی را بغل کردند و بردند.
مینا گفت: «اگر بمیره... چرا این کار رو کردی؟»
ازدحام آدم ها بیش تر می شد. محمود انگار صداها را از جای دوری می شنید.
«مرد؟»
«جریان چی بود؟»
«هنوز جون داشت.»
«چقدر خون ریخته.»
«مینی بوس بنز آسمانی.»
خسرو گفت: « لعنت به مینی بوس. »
محمود چرخید به طرف خسرو : «چی شد ، نفهمیدم.»
«اگر مینی بوس آسمانی نبود ، من هم این جا نبودم. بزنی رو ترمز و نگیره؟ خیانت کنه؟»
«اگه گفتین رو پل چی هست؟»
«پیکان.»
«نه.»
«آدمه؟»
«نه.»
«سگه؟»
«نه.»
«گربه؟»
«یک رأس الاغ. البته به اضافه آدمی که افسارش رو داره می کشه.»
مرد افسار الاغ را کشید و برد پشت دیوار...مینا با مانتو و روسری سیاه توی قاب شیشه ای بود. مانتوی سیاهش در باد تکان می خورد.
فکر کرد گریه کرده حتماً. مینا گوشی را چسبانده بود روی گوشش.
 گفت: «سلام.»
بعد زده بود زیر گریه.
 محمود گفت: «سلام...چرا گریه می کنی؟»
«چیزی نیست. حالت خوبه؟»
«من خوبم ، گریه نکن مینا جان.»
«نمی تونم. تو زدی همه چیز رو خراب کردی.»
«عمدی نبود. نمی خواستم آدم بکشم. من...»
به ساعتش نگاه کرد. یازده دقیقه گذشته بود. رو کرد به خسرو.
 گفت: «خسرو!»
جوابی نشنید. خسرو ساعد دستش را گذاشته بود روی چشم ها و خواب بود.
گفت: «مسعود نمی آی نگاه کنی.»
مسعود گفت: «حوصله ندارم.»
رو کرد به قاب شیشه ای.
مادرش توی قاب شیشه ای جلو آمد. صورتش توی قاب بود.
محمود گفت: «مینا؟»
مادر نگاهش کرد.
«چرا نیومده؟»
مادرش رفت و دور شد و روی پل ایستاد. مانتو سیاهش در باد تکان می خورد.
«وانت...گاو پشت وانت رو حتماً می برن کشتارگاه. میدونه؟ ساید وقتی بوی خون رو حس کنه یا صدای گاو دیگه ای رو بشنوه... مینی بوس. فیات. سبز. کمپرسی خاک. »
مادرش روی پل بود . با مانتو و مقنعه سیاه.
صدا زد : «مادر!مادر!»
چشم هایش را بست. بعد که پلک ها را باز کرد چهره مادر توی قاب بود.
 گفت: «مینا؟»
مادرش گفت: «مینا؟ مینا...»
«مریضه؟»
«نه.»
«پس چرا نیومد؟»
«بعد می آد.»
«بعد؟ می خوام ببینمش.»
«گفتم بعد می آد.»
«از قول من بگو دلم براش تنگ شده.»
«می گم. حتماً می گم. خداحافظ.»
«خداحافظ مادر.»
کامیون ده تن روی پل. دوتا قالی لوله کرده ، مبل ها و کارتن ها.
 پلک هایش را بست و صورتش را توی تشک ابری فرو برد تا گردنش خستگی در کند.
شنید: «قاتل! قاتل!»
چاقوی خونی کنار کفش های سفید کتانی. چشم ها را باز کرد و چانه اش را گذاشت کف دست ها. چهره مادرش توی قاب شیشه ای بود.
 «سلام مادر.»
«سلام عزیزم»
مادرش زده بود زیر گریه.
«چرا گریه می کنی مادر؟»
«برای پسرم گریه می کنم.»
«پس مینا؟»
«مینا؟»
مادرش آه کشید.
 «مگر نگفتی ؟»
بازهم آه کشید.
«چرا نیومد؟»
مادر با پشت دست ها اشک روی گونه هایش را پاک کرد.
مشت مادر آمد کنار چانه اش ، توی قاب چرخید و باز شد.
 محمود به کف دست مادرش خیره شد و گفت : «حلقه؟...حلقه رو پس فرستاد؟»
مادرش سر تکان داد.
 «چرا؟»
مادر خاموش نگاهش می کرد.
محمود دست چپش را بالا برد. بغض کرده حلقه را از انگشت بیرون آورد. مادر دست ها را پیش آورد و حلقه را گرفت.
«چرا حلقه را پس فرستاد؟»
«قرص آلومینیوم ام . جی آوردم.»
«چرا مادر؟»
مادرش توی قاب شیشه ای گریه می کرد. محمود صورتش را توی تشک فرو برد. چند لحظه همان طور ماند. بعد سربلند کرد . مرد سر تراشیده ی روی پل چقدر شبیه او بود.
«فقط می خواستم بترسونمش.»
گفت: «ما همدیگه رو دوست داریم ... ما ... من فقط ...»
پیکان سفید با تاج گل و پارچه سیاه و بلند گو و ردیف ماشین ها، از پشت سر تراشیده مرد جوان پایین می رفتند.
«ما همدیگه رو ... ما ...»
مینا گفت: «دروغگو.»
«اتوبوس ، بی مسافر.»
خسرو گفت: «نیم ساعت تمام نشده هنوز؟»
«بیدار شدی؟ ... کامیون. »
«بارش چیه؟»
«هیچ. وانت آلبالویی خالی ... اتوبوس.»
«خالی؟»
«خالی ... ماشین عروس! پژو، دودی رنگ ... با نوارهای رنگی و تک گل های روی بدنه. حتماً داره بوق می زنه. من صداش رو نمی شنوم. لباس سفسد عروس رو می بینم. قیافه اش آشناست. کی یه؟
ماشین ها دنبال ماشین عروس می رن. پژو . دودی رنگ. پیکان سفید. تویوتا خاکستری. رنو ... پیکان ... مینی بوس.»
«چه رنگه؟»
«آسمانی.»
«ترمزش خالی می کنه.»
«مینی بوس، قرمز.»
خسرو گفت: «داماد رو دیدی؟»
«نه فقط عروس رو دیدیم.»
مادر روی پل بود. مانتوش در باد تکان می خورد .
«چرا نگفتی مادر؟»
مادر آمد پشت قاب شیشه ای.
«چرا نگفتی مینا عروسی کرد؟»
«کی گفت مینا عروسی کرد؟»
«مسعود گفت.»
مادر خاموش نگاهش کرد.
«چرا صبر نکرد؟»
«نمی دونم مادر، نمی دونم.»
«کامیون روی پل.»
«بارش چیه؟»
«طناب. فقط طناب.»
«کمپرسی.»
«بارش چیه؟»
«خاک. فقط خاک.»
مادرش روی پل بود و مانتوی سیاهش در باد تکان می خورد.
«کی مرده مادر؟»
«کسی نمرده.»
«پس چرا سیاه پوشیدی؟»
«سال هاست سیاه می پوشم.»
پژوی دودی رنگ با پارچه سیاه ، تاج گل و بلند گو روی سقف و ردیف سواری ها و مینی بوس ها پشت سرش. صورتش را در تشک فرو برد. دستی بازویش را فشرد: «بیا پایین! »



                                                                                            

                                                                   مرداد ۷۷


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد