زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

جایزه

جایزه
 
 
مجموعه داستان گره کور
انتشارات ققنوس ۱۳۸۳

 
قادر با صدای شلیک گلوله به روبرو نگاه کرد. تخته ی داربست زیر پاهایش لرزید. مردی از کوچه روبرو بیرون دوید و در پناه دیوار آجری اولین خانه ایستاد . قادر کمچه توی دستش را روی دیوار گذاشت. مرد چرخید به طرف قادر، چند لحظه به ساختمان نیمه ساز نگاه کرد و بعد رو کرد به کوچه و کلت توی دستش را جلو برد.

صدای سلطان را از کنار تخته داربست شنید: «صدای تیر بود اوستا؟»
قادر آهسته گفت: «هفت تیر داره.»
سلطان گفت: «چه گفتی اوستا؟»
مرد لنگان خودش را رساند پشت کپه آجر میان کوچه و ساختمان نیمه ساز و نشانه رفت به طرف پاسبان که میان کوچه ایستاده بود. پاسبان رفت پناه دیوار.
صدای سردار را شنید: «چه خبره اوستا؟»
قادر روی پاها نشست و رو کرد به سردار. سردار ، استانبولی ملاط سیمان را روی زمین گذاشت و بلند شد سرپا. قادر دستکش لاستیکی را از دست چپ درآورد و انداخت روی تخته داربست و به چشم های نگران سردار نگاه کرد.
سردار گفت: «دارن میان این طرف؟»
قادر گفت: « پشت آجر ماشینی ها بود ، لابد می آد این جا.»
بلند شد سرپا. مرد روی پای چپش می لنگید و به طرف ساختمان می آمد.
میان راهرو نفس زنان ایستاد. بعد به آرامی جلو آمد. قادر را دید. گفت: «بیا پایین!»
از در اتاق سمت چپ تو رفت و کنار پنجره، بازو به دیوار داد.
قادر با خودش گفت: «انگار خرابکاره.»
دمپای چپ شلوارش خونی بود. کلت را به طرف پنجره گرفت. پاسبان پشت کپه ی آجر پنهان شد. چند لحظه بعد، قادر کلاه و چهره ی لاغرش را دید. با دست راست آجر روی دیوار را چنگ زد. مرد لنگان رفت جلو پنجره. قادر آجر را کند و برد پشت دیوار و میان انگشت ها فشرد.
به خودش گفت: «محکم می کوبم تو سرش.»
مرد جلو رفت و از میان پنجره به روبرو نشانه رفت. پاسبان رفت پشت آجرها. مرد تند برگشت پناه دیوار. آفتاب پلک هایش را بست. دست سایبان چشم ها کرد و گفت: «پشت ساختمان در داره؟»
قادر گفت: «نه دیواره.»
مرد گفت:«بیا پایین پناه بگیر!»
رو گرداند به طرف پنجره.
قادر آجر را توی پنجه فشرد. مردد بود. فکر کرد:«اگر آجر به سرش نخوره؟ اگر بخوره و ناکارش نکنه؟»
آجر را آرام آورد بالا و گذاشت سر جایش. روی پاها نشست و از روی تخته داربست پایین پرید و از میان سلطان و سردار گذشت. به شمشه فلزی کنار در خیره ماند. ایستاد.
فریاد پاسبان را شنید :«دست هات را بگذار رو سرت و بیا بیرون ... تسلیم شو!»
قادر شمشه را میان دست ها گرفت و آرام جلو رفت.
«مقاومت فایده نداره.»
از هال گذشت. میان در اتاق ایستاد. به موهای سیاه انبوه پس سر مرد نگاه کرد.
«تسلیم شو!»
روی پنجه پاها به طرف مرد رفت. شمشه را بالا برد و محکم کوبید توی سر مرد. مرد به سینه افتاد روی زمین. قادر شمشه را انداخت . خم شد کلت را از روی زمین برداشت. گفت:«سلطان! سردار! باید دست هاش رو ببندیم.»
سلطان از میان در گفت:« الآن! »
قادر به برق فلزی کلت در نور آفتاب نگاه کرد . سلطان با حلقه ی طناب آمد کنار مرد، روی زانوها نشست. مچ دست های مرد را گرفت و روی کمرش گذاشت. سردار طناب را دور مچ دست های مرد بست و محکم گره زد.
قادر به طرف پنجره رفت و رو به کپه آجر فریاد زد: «سرکار! گرفتیمش!»
سر پاسبان از پشت کپه آجر آمد بالا و رو به قادر گفت: «تسلیم شد؟»
قادر گفت: «دست هاش رو بستیم. تسلیم شده.»
«مواظبش باشین، من اومدم.»
پاسبان نرسیده به در ساختمان ایستاد . بعد آمد توی راهرو.
قادر برگشت به طرف مرد که به سینه افتاده بود. صدای نفس های پاسبان را شنید.
پاسبان گفت: «کلک نباشه؟»
قارد گفت: «نه سرکار، چه کلکی؟»
سرپاسبان آمد میان در و بعد پا گذاشت جلو. لوله کلت را رو به در گرفت و یک قدم جلو آمد و ایستاد.
گفت: «کلت رو بنداز رو زمین.»
قادر گفت:«سلام سرکار ... بله الآن.»
قادر خم شد. کلت را آرام روی زمین گذاشت و قامت راست کرد. لوله کلت چرخید به طرف سردار و سلطان و آمد پایین و ماند روی مردی که به سینه افتاده بود. پاسبان دو قدم جلو امد. نشست روی پاها و کلت را برداشت وبلند شد سرپا. دسته ی کلت را توی پنجه فشرد. ضامنش را زد و گفت: «به این می گن کلت. چه خوش دسته.»
کلت را گذاشت توی جیب شلوارش. دسته کلت از جیبش بیرون زده بود.
نگاه کرد توی چشم های قادر و گفت: «شما این جا چه می کنین؟»
قادر گفت: «من بنام سرکار، این دو نفر ...»
با دست به سلطان و سردار اشاره کرد.
«کارگرهام هستن. این جا محل کار ماست.»
پاسبان سر تکان داد و گفت :«چرا اومد این جا؟»
قادر گفت: «الله اعلم. چه می دانم سرکار، لابد جایی نداشته بره. اتفاقی آمده این جا.»
پاسبان با نگاهی مشکوک به قادر خیره شد و گفت:«چرا این کوچه و این ساختمان؟»
قادر گفت:«خرابکاره سرکار؟»
پاسبان رو به دست های طناب پیچ مرد گفت: «بله، ... نمی شناسیدش؟»
قادر گفت: «نه سرکار. از کجا بشناسیم؟»
پاسبان گفت: «بگردمش ... ببینم نارنجکی، بمبی نداشته باشه.»
روی پاها نشست و خم شد روی مرد. دست کرد توی جیب راست شلوار. دست خالی را بیرون آورد و فرو کرد توی جیب دیگر. گفت: «شپش تو جیب هاش چارقاب می زنه.»
دستش را بیرون آورد و فرو کرد توی جیب راست اورکت. گفت: «ای ناکس.»
مشتش را بیرون آورد و باز کرد. فشنگ های کف دستش را خالی کرد توی جیب فرنجش. دست کرد توی جیب چپ اورکت. وقتی دستش را بیرون کشید، عروسکی توی دستش بود. قادر به چشم های آبی و مژه های بلند عروسک نگاه کرد. با خودش گفت: «بچه داره، بچه اش دختره.»
پاسبان گفت: «بمب نباشه؟»
عروسک را به گوشش چسباند.
بعد از چند لحظه گفت: «نه بمب نیست.»
عروسک را از روی گوش برداشت و پایین آورد.
قادر گفت: «چه قشنگه!»
نگاهش گره خورد توی نگاه پاسبان. رو کرد به مرد و گفت: «حالا بخور! توکه بچه داری چرا افتادی دنبال این کارها؟»
پاسبان عروسک را کف دستش خواباند. پلک های عروسک بسته شد.
قادر گفت:«چشم هاش را بست.»
پاسبان عروسک را سرپا نگه داشت. پلک های عروسک باز شد. قادر با تعجب نگاهش کرد. لبخندی روی لب های پاسبان نشست. عروسک را گذاشت توی جیب فرنجش. گفت: «قرص نخورد؟»
قادر با تعجب گفت: «قرص؟ ندیدم بخوره. نه، نخورد.»
پاسبان گفت: «اگر کسی پرسید، بگو سرکار محمدی دستگیرش کرد، فهمیدی؟»
قادر گفت: «پس من سرکار؟ من با شمشه زدم تو سرش.»
به شمشه کنار مرد اشاره کرد: «با این شمشه ی آهنی زدم تو سرش.»
سلطان گفت: «من و سردار، دست هاش را بستیم.»
پاسبان بی حوصله گفت: «می گم اوستا کمک کرد. خوبه؟»
قادر گفت: «حالا ناراحت نشو سرکار.»
پاسبان به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: «خیلی خسته شدم. حسابی دووندم نسناس، زنده اس؟»
قادر گفت:«به قصد کشت نزدم.»
از بالای نقاب کلاه ، نوک بینی و چانه باریک پاسبان را می دید.
گفت:«پس جایزه سرکار؟ صد هزار تومان؟»
پاسبان ساعد دست راستش را گذاشت روی زانو. لوله کلت توی دستش را رو به زمین گرفت و گفت: «خبرنگارا حتماً باهات مصاحبه می کنن. عکست رو می اندازن تو روزنامه ... پول طنابت رو هم من می دم.»
قادر روی پاها نشست. پنجه پای راستش را روی شمشه گذاشت و اشاره کرد به طناب دور دست های مرد : « طناب؟  فدای سرت. تو جان بخواه. مملکت شوخی نیست.»
پاسبان سر بلند کرد و به سلطان گفت: «زود برو یه سواری بیار، دربستی، بگو مریض داریم.»
سلطان گفت: «چشم سرکار.»
از در بیرون رفت.
پاسبان کلت را توی غلاف چرمی روی کمربندش فرو کرد.
قادر گفت: «حالا که دو نفری این خرابکار رو گرفتیم، دوتا صد هزار تومان می دن؟»
پاسبان اخم کرد.
قادر گفت: «می خوام بدانم.»
نگاه عصبانی پاسبان تاب نگاهش را گرفت. قادر به پوتین های پاسبان خیره شد. شنید : «به خاطر مملکت گرفتیمش، نه جایزه. تازه من دستگیرش کردم. کی با تیر زد تو پاش؟»
کف دست راستش را روی دسته کلت گذاشت و گفت: « از میدون ژاله دنبالش اومدم تا این جا ... تو مغازه نشسته بودم و چای می خوردم. یکمرتبه نگام افتاد بهش. تیز به ساعتش نگاه کرد. رفتم تو نخش. دیدم اطراف رو سوک می زنه و هی به ساعتش نگاه می کنه. گفتم خودشه. باز هم نگاه کرد به ساعتش. انگار دلواپس بود. رفتم سراغش و پرسیدم: منتظر کسی هستی؟ جا خورد. بعد دستپاچه گفت: منتظر برادرم هستم. رفتم پشت سرش، تکیه دادم به دیوار . یک دقیقه ای نگذشته بود که برگشت و نگام کرد. دو سه قدم باهاش فاصله داشتم. تند رفت کنار جدول که سوار بشه. رفتم به طرفش. تا من رو دید چرخید به طرف پیاده رو ... ماشین اومد؟»
سردار از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت: «کمپرسیه.»
پاسبان گفت: «داره می آد این طرف؟»
«نه ... می ره سمت راست.»
پاسبان ساق پایش را از روی شلوار خاراند و پنجه دستش را گذاشت روی کاسه زانو: «هرچه چشم چشم کردم یه پاسبون برای درمون ندیدم ... تو میدون خراسون جلو فروشگاه کورش ایستاد و به اجناس پشت ویترین نگاه کرد. بعد رفت از عرض خیابون خاوران بگذره، رفتم دنبالش . پاسبون راهنمایی، اونطرف میدون ایستاده بود. اگر خودم رو می رسوندم به پاسبون و کمک می خواستم، سوار می شد و در می رفت.»
قادر به شمشه زیر پایش نگاه کرد و گفت : «حسابی انداختت تو دردسر.»
پاسبان دست از روی زانو برداشت. لبه کلاهش را کمی داد بالا و گفت  :  «آره... گفتم باید خودم بگیرمش.»
قادر گفت  : «من و شما نداره سرکار؟ دست دادیم به هم و گرفتارش کردیم.»
پاسبان گفت  : «مثل اجل معلق پشت سرش بودم. یکمرتبه پیچید تو کوچه و دوید. من هم...»
سردار از جلو پنجره گفت  : «ماشین داره می آد.»
قادر بلند شد. لحظه ای به صدای ماشین گوش داد و بعد رفت از جلو پنجره ، بنز سیاه رنگی را دید که به طرف ساختمان می آمد و سلطان کنار راننده نشسته بود. گفت : «بنز آمده.»
بنز ایستاد. خاموش شد. راننده کلید به دست پیاده شد و قادر برگشت بالای سر مرد. پاسبان بلند شد سرپا. راننده از میان در به پاسبان سلام کرد. گفت : «این مریضه سرکار؟ پس...»
به مرد اشاره کرد.
پاسبان گفت : «خرابکاره.»
راننده گفت : «ای ناکس!»
مرد نالید.
راننده گفت : «اگر دستاش بسته نبود ، کتکی می زدمش که هیچ وقت یادش نره... راستی شما بهتر می دونید سرکار. سرش جایزه داره ها.»
پاسبان گفت : «کمک کنین بگذاریمش تو ماشین.»
قادرر گفت : «من هم می آم سرکار.»
پاسبان گفت : «احتیاجی نیست.»
سلطان و سردار مرد را بغل کردند و بیرون بردند. قادر شمشه را از روی زمین برداشت. پشت سر پاسبان و راننده از اتاق بیرون رفت. پاسبان در عقب بنز را باز کرد. مرد را روی صندلی پشت ، کنار هندوانه بزرگی نشاندند. پاسبان در را بست و بنز را دور زد و کنار در جلو ایستاد. قادر در عقب را باز کرد. هندوانه را با دست سراند به طرف مرد. شمشه را مقابل در باز گرفت.
پاسبان عصبانی گفت : «چکار می کنی؟»
قادر گفت : «هیچی سرکار.»
خم شد شیشه را پایین کشید.
پاسبان گفت : «خبرنگارها رو می آرم همین جا.»
قادر به سلطان گفت : «بگیر ، از پنجره بده تو.»
پاسبان از کنار در گفت : «شمشه رو کجا می آری؟»
قادر گفت : «اگر خواستن عکس بگیرن؟»
سلطان سر شمشه را از پنجره داد تو. پاسبان سر خم کرد روی شمشه که از پنجره بیرون زده بود ، گفت : «داری عصبانیم می کنی ، زود پیاده شو.»
قادر از بالای شمشه ، سر از پنجره بیرون برد و گفت : «باشد ، شمشه را نمی آرم... سلطان! حالا که سرکار دلخور شده شمشه را بگیر.»
سلطان شمشه را گرفت و آرام از پنجره بیرون برد. شمشه به بغل گفت : «سرکار من نیام؟»
پاسبان گفت : «چه خبره؟ مگر عروسیه؟ عجب!»
در جلو را باز کرد و نشست روی صندلی و چرخید به طرف مرد.
راننده استارت زد. ماشین روشن شد.
مرد گفت : «من...من...»
سرش به جلو خم شد.
پاسبان گفت : «مرد؟»
قادر به نیمرخ مرد نگاه کرد. گفت : «گمانم دوباره بی هوش شده.»
پاسبان گفت : «مطمئنی؟»
قادر دست گذاشت روی هندوانه و سرش را جلو برد و گوشش را چسباند سمت چپ سینه مرد. چند لحظه گوش داد. بعد گفت : «هنوز تاپ و توپی می کنه.»
ماشین راه افتاد. سر از روی سینه مرد برداشت. پاسبان پشت داد به صندلی. قادر به چهره اش توی آینه جلو نگاه کرد. سیمان خشکیده روی چانه اش را با ناخن انگشت اشاره خراشید و ریخت روی شلوارش. به عکس متحرک زن نیمه برهنه کنار آینه نگاه کرد. زن جلو که می آمد لب هایش غنچه می شد. دست چپش خورد به هندوانه . با خم انگشت اشاره چند بار زد به هندوانه و گفت : «مثل قنده.»
راننده گفت : «اهوازیه. هندوانه ی اهواز حرف نداره.»
قادر گفت : «هندوانه ، فقط شریف آبادی.»
پاسبان گفت : «هندونه ، هندونه ی جیرفت.»
قادر گفت : «شریف آبادی قند خالی یه.»
زن جلو آمد و لب ها را غنچه کرد.
قادر گفت : «با شمشه کوبیدم تو سرش بی هوش شد. بعد گفتم طناب آوردن و طناب پیچش کردیم.»
نگاه کرد به پشت سر راننده. راننده فرمان را به راست چرخاند.
پاسبان گفت : «من گرفتمش... با تیر زدم تو پاش... .»
راننده گفت : «داشته بی هوش می شده ، با شمشه زدی تو سرش.»
خندید و فرمان را چرخاند به چپ.
مرد گفت : «یک روز باید ... جواب بدین.»
پاسبان خندید.
قادر گفت : «روز قیامت؟ مملکت مگر شوخی یه؟ کاش شمشه را آورده بودم سرکار... شاید لازم شد نشانشان بدم.»
بنز پیچید توی خیابان. پاسبان گفت : «نگه دار!»
راننده کنار کشید و زد روی ترمز. پاسبان دست توی جیب شلوار کرد. قادر به نیمرخ تکیده ی پاسبان نگاه کرد.
پاسبان گفت : «یک پاکت سیگار وینستون بگیرم و زود بیام.»
قادرگفت : «جان سرکار اگر بگذارم شما ... پس من ...»
پاسبان اسکناس بیست تو مانی را توی سینه قادر گرفت.
قادر در را باز کرد و گفت :  «پول بگیرم؟ جیب نوکرت خالی نیست سرکار. چه قابل داره یک پاکت سیگار؟»
پیاده  که می شد ، گفت :  «فدای پاگون هات!»
در را پشت سر نبست. از روی جوی پرید ، و از اولین دکان خوار و بار فروشی تو رفت. گفت : «وینستون داری؟ چارخط؟»
وقتی سیگار به دست برگشت توی پیاده رو ، مبهوت ایستاد. بنز رفته بود. به پاکت سیگار توی دستش نگاه کرد. از روی جوی پر از لجن پرید. پاکت سیگار را توی جیب شلوارش گذاشت. با دیدن اولین تاکسی فریاد زد  :  «دربست!»
تاکسی ایستاد. کنار راننده نشست. با دست به پشت سر اشاره کرد : «از کوچه پشتی می ریم تو. باید شمشه را بردارم... بعد می ریم به نزدیک ترین کلانتری. مملکت شوخی نیست.»
راننده گفت : «کرایه ات زیاد می شه.»
قادر گفت : «فدای سرت.»
راننده دنده عقب گرفت. تاکسی نبش کوچه ایستاد. راننده دنده عوض کرد و پیچید توی کوچه.
قادر گفت  : «تند تر! گاز بده... مملکت شوخی نیست. مردکه ی حقه باز!»
راننده گفت : «چه شده؟»
قادر جواب نداد. تاکسی ردیف خانه های کوچه را پس می زد و عروسک سیاه آویزان از جلو شیشه تند و شتابان به سمت خانه های گریزان کوچه می چرخید.

                               
       
                                                                         

                                                                                               اسفند ۷۶

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد