جنوب ادبیات به روایت یک دندانپزشک1
نگاهی به داستان های علی صالحی
غلامرضا منجزی
غلامرضا منجزی آرمان امروز- سرویس ادبیات و کتاب: جنوب، جنوب ایران؛ جنوب داغ، جنوب نخلهای سربهفلککشیده، جنوب خلیج فارس، جنوب نیانبان و خرماپزان، جنوب ادبیات و هنر ایران، جنوب صادق چوبکها و احمد محمودها و منوچهر آتشیها و ناصر تقواییها و نجف دریابندریها و علی باباچاهیها و منیرو روانیپورها. و همینطور که از دهههای چهل و پنجاه و شصت بیایید تا دهه هشتاد، میرسید به جنوب علی صالحی، (متولد ۱۳۴۷، روستای فاریاب دشتستان، بوشهر)، دندانپزشک، که داستان هم مینویسد. تاکنون از علی صالحی پنج کتاب داستان و رمان منتشر شده: «کولی عاشق» و «لکههای گل»، «مساله زنها بودند»، «پاس عطش» و «یزله در غبار». آنچه میخوانید یادداشتی است از غلامرضا منجزی، منتقد ادبی که با نگاهی به دو کتاب اخیر علی صالحی، سیر داستاننویسی این داستاننویس جنوبی را بررسی کرده است:
جنوب علی صالحی
علیصالحی از مردمی مینویسد که رنج و شادی آنها را خوب میشناسد. این توفیق نهتنها به دلیل گزینش لحن یا زبان متناسب با شخصیتها، بلکه بهدلیل تجربه غنی و زیسته اوست که از لابهلای همه کنشها، اشیا و مفاهیم داستانها سربرمیکشد. همچنین او چیزی را از بیرون به فضای داستانهایش تحمیلنمیکند. از همینرو، داستانهایش از خلوص و صمیمیت ویژهای آکندهاند و به دل مینشینند. او با تکیه بر همین شناخت عمیق است که نگاهش را آغشته به طنزی، گاه سرراست و ساده (چون داستان جعبه جادو) و گاه پیچیدهتر (چون ابرهای دور) میکند، تا ناهمگونی موقعیت شخصیتهایش را در متن جامعهای که با وجود میل یا توانایی آنان تغییر یافته، به شکلی ظریف بازگو کند. اما نکته حائز اهمیت آن است که نزدیکی و همذاتپنداری بیش از حد به آدمهای قصه، او را ملزم به ارائه فرمهایی بومی و بهویژه استفاده مفرط از واژگان محلی کرده است. در غالب داستانهای کوتاه صالحی، مخاطب درونی او آدمی است از خطه جنوب و بهویژه بوشهر.
یکم: مجموعهداستان پاس عطش
علی صالحی در داستان «عطش» برشی کوتاه از زندگی یک سرباز را روایت می کند. نگاه نویسنده به مفاهیم فرهنگی و دخالتدادن آنها در مصائب و مشکلات عینی آدمها، داستان عطش را قابل تاملکرده است.
روابط و مناسبات اجتماعی و طبقاتی در درازمدت، موجب بروز عادتوارههای اجتماعی و خصلتهای فرهنگیمیشود و به مرور زمان بخش بزرگی از ناخودآگاه افراد همشأن را، میسازد و کارکردهای ذهنی و روانی آنها، از جمله رویاها و کابوسهایشان را نیز رقم میزند. «ناله بلند» داستانی است طنزگونه که براساس همین طرح نظری، شکلی داستانی به خود گرفته است. دعوای حقوقی یک رعیت و اربابش پس از سالها با اصرار و پافشاری از طرف وکیلی زبده پیگیری میشود و بالاخره پس از تلاش بسیار، حکمی عادلانه برای مجازات ارباب کهنسال از دادگاه گرفته میشود، اما در آخرین لحظه، پدر شاکی (مقتول) به خوابش میآید و به او میگوید: «جون صدتا مثل من فدای یه تار موی پسر ارباب. جون من چه ارزشی داشت که ارباب را ناراحت کردی؟» بهاینترتیب خصلتها و عادتوارههای تاریخی و موروثی بر نظام حقوقی که از نهادهای مدرن جوامع بشری است رجحان پیدا میکند.
طنز موجود در داستان«ابرهای دور» از همان سطر اول، با نام روستای «پاریو» شروع میشود. پاریو، همان پاریاب به معنای کشاروزی بر مبنای آبیاری زمینی است، درحالیکه کنش شخصیتها در تمام طول داستان، بر مبنای کشاورزی یا باغداری بر مبنای «دیمکاری» است. در یک روز ابری چند پیرمرد در میدانگاه روستایی که عمیقا محروم و در حاشیه است، نشسته و حسرتبار چشم به ابرهایی دور دوختهاند که بیایند و بر سر روستا ببارند. انتظار پیرمردها از آسمان و بارش باران، تعمیمی است از عدالتی زمینی و اجتماعی. به عبارت سادهتر، انتظار آنها از طبیعت و آب و هوا بهعنوان مهمترین منبع درآمد و معاش، ماتریسی از الگوی توزیع قدرت و ثروت در جامعهشان است. تجربه طولانی و تاریخی نگاه از حاشیه به مرکز را ناخودآگاه به وضعیت آبوهوایی فرافکنی میکنند. «برقی در آنسوی کوه، روی سر شیراز، روی فراشبند به آسمان جهید و دنبالهاش مثل شاخههای درخت خشکیدهای تا آسمان پاریو کشیده شد.» مساله اصلی داستان، خشکسالی و کمبارشی است، که در فلات، همیشگی است. نوعی ستیزه، کنایه و سرزنش به صورت استعاره انسانپندارانه نسبت به خست طبیعت، بر زبان شخصیتها رانده میشود. پیرمردها اصرار دارند که توجه «آسمان» را به خود و شوق انتظارشان برای باران جلب نکنند. «هیسس... کسی حرف بارونو نزنه. مث ئی که میخواد بباره. دیگه هیچی نگین ببینم چطور میشه، یادش نیارین ببینم.» در این داستان صالحی به طرز وسیعی از لحن آغشته به واژگان بومی استفاده کرده، تاجاییکه هضم و معانی جملات و برخی از واژگان برای بعضی از خوانندگان احتمالا دشوار باشد.
تریلوژی نخلها که تحتعنوان «جان نخل»، «خون نخل» و «دل نخل» شکل گرفته، هرسه داستان، برمبنای همذاتشدن «خورشید» شخصیت اصلی داستانها - نهتنها نخلها- که همه قوای طبیعت است. از نظر «خورشید» همه اجزای طبیعت، موجوداتی صاحب روح و ارادهاند. «انیمیسم» در معنای جانپنداری، قائل به تجلی روح برای همه اجزای طبیعت است. رفتار و کنش ارتباطی «خورشید» با نخلها، آب چشمه، و حتی الاغش به نام «کته» شباهت تامی به انسانها دارد. در کنار یکتایی و اشتراک هویتی انسان با طبیعت، فقر اجتماعی و اقتصادی و بیآبی از مسائل اصلی این تریلوژی است. «توی گوش آب. فریاد زد چرا راهت را کج نمیکنی طرف نخلهام که هلاک شدن... بیو یه روز سیرابشون کن... فقط میتونی بری پایین طرف نخلهای مردم ...؟» درواقع داستان «نخلها» از نظر دلالت شاعرانه - و نه نوع نثر- شعری بلند از یکتایی و وحدت وجود انسان و جهان هستیاش را به مخاطبش عرضه میکند.
دوم: رمان «یزله در غبار»
زمان در «یزله در غبار»، عنصری جوهری است. هیچ حد فاصلی میان زمان گذشته و حال وجود ندارد. گذشتهای که گمشده و از دست رفته، درست مثل یک لکه چسبناک و نازدودنی هنوز باقی است. مثل یک عکس قدیمی که هستش را در یک لحظه «بود» کرده است. همه آدمهای داستان به زمان گذشته چسبیدهاند و با تمام وجودشان در آن عجین و متوقف شدهاند. همه هنر رمان در خدمت عینیتبخشیدن و احضار شیئیتیافته آن لحظه نامیرا، در ذهنیت اشخاص داستان است. در نگاهی زیباشناختی این موضوع برای آدمهای داستان باورپذیر و دارای اهمیت است. آنها این تعلیق را با گوشت و پوستشان احساس میکنند. چون خود آنها هم گوشهای از این تعلیق و توقف زماناند. حتی این مفهوم در کنشی برونفکنانه از انسانها به بیرون سرایت میکند و همه اشیا را دربرمیگیرد. «نه چارچوبی بود و نه خانهای. دیوار نصفونیمهای بود که پنجرهای روی آن ایستاده بود و معلوم نبود به چه گیر کرده و چرا نمیافتد؟» در توضیح مفهوم تعلیق زمان، وقتی که دکتر صادقی برای دیدن خیاطخانه به طبقه بالایی و مخروبه مطب خود میرود و با کنجکاوی چرخهای خیاطی را، که زیر پوششی از خاکاند، به کار میاندازد. درواقع حرکت چرخهای خیاطی اثبات این مدعاست که هیچ زمان حائلی میان یک گذشته دورتر و زمان حال واقع نشده است. زمان از دسترفته و تعلیقیافتهای که، در یک «آن روز» متوقف و ساکن شده بود، تروتازه دوباره به زمان حال پیوند میخورد. آن زمان ماضی خشکشده، نقطهعطفی است که همه آدمهای داستان به آسانی بین زمان حال و آن در رفتوآمدند. فصلی مابین بودن و هستن، پرشی بدون زمان از آنجا به هیچکجا. دخترک به دنبال عروسکهایی میگردد که خود، نمادی از کودکی از دسترفتهاش است. او در قفسی از زمان مرده و از دسترفته، گرفتار آمده است. در این رهگذر شهر نیز که محل زندگی اجتماع انسانها است دارای شخصیتی انسانی است. او نیز مجروح و آسیب دیده و با همه داشتههایش در زمانی خاص متوقف شده: «ریل راهآهن کنارشان روی زمین به انتظار قطار خواب بود.» یا «چادر نازکی از غبار و دود روی سر شهر خسته و زخمی کشیده بود.»
احساس گمشدن، ترس از گمکردن و گمگشتگی در آدمهای داستان «یزله در غبار» اشتراک عام دارد. همهچیز، چه در معنا و مفهوم و چه در ظاهر، معیوب و ناقص است. عیدی به دنبال معصومهای است که از او دور شده. هر روز برای او سهشنبهای است که باید جلوی کلاس گلدوزی به انتظار معشوقهاش بماند. او همان عروسی است که از فرط انتظار (تعلیق هستی) همانند آناکارنینا خود را جلوی قطار انداخته است. پیرمردی به دنبال اشک چشم میگردد. مسعود خانهاش را گم کرده است. مغازه آشفروشی احمد، سرد و بیهیاهو است و هرکاری میکند اجاقهایش روشن نمیشود. نوروز کتابفروش به دنبال فلسفه گمشدهای است که کتابهایش هیچوقت به دنیای پیرامونش نبخشیدند. در نگاه خسته علی، حس خواهشناکی است که در لحظه بیبرگشت و در گذشتهای ملتهب برای همیشه متوقف شده: «یکی دیگر از شخصیتها که از گمشدن گور و از بینامونشان مردن میترسد، سنگ بزرگی را روی کول به سمت قبرستان میبرد تا بر گور خود بگذارد و بالاخره آن دیگری آوازش را گم کرده و دربهدر به دنبال صداهایش میگردد. روان ضربه (trauma) و علیت آن در تشکیل شخصیتهای نوروتیک و روانپریش داستان نقشی اساسی بازی میکند. هرچه داستان به جلو میرود تراکم حضور (تراکم مکانی) این شخصیتها و شدت معلولیت آنها بیشتر و بیشتر به چشم میآید تاجاییکه در صفحات پایانی داستان، که اپیزودها تمایز و استقلال خود را از دست دادهاند، همه شخصیتها در پیوندی یکدست (هارمونیک) باهم و درحالیکه زخمهایشان را عمیقتر و دردهایشان را کشندهتر مییابیم در صحنه ظاهر و همنقش شوند.
در پایان داستان، بسان ولوله و غوغای بینظم و نسقی که درنهایت یک مراسم شاد (و حتی آیینی سوگوارانه) انتظار داریم، همه حاضران -فارغ از هر تفاوتی- حتی برخی از پرسوناژهای سالم که با کنشهای منطقیشان به رمان واقعیت عینی میدادند به پایکوبی میآیند تا در مقام قافیهای بدیع و پرهیاهو، با مفهومی عام، انسانی و جهانشمول به آن مراسم پایان داده شود. سخن دیگر در مقام ادغام هنرمندانه فرم و محتوا این است که همانند یک رقص آیینی که در اثر جنبوجوش افراد فضای شفاف، واقعی و خودآگاهانه آغاز پایکوبی، بهتدریج غبارین و خاکآلود شود، فضای روایی داستان نیز در انتهای خود به سمت فراواقعیت (سوررئال) بیشتر متمایل و معطوف میشود.
1- روزنامه آرمان امروز، شماره 3137، پنجشنبه 25 شهریور 1395، ص