مرگ خوش و تکرار ناخوش
بررسی برخی همانندی های متنی در "مرگ خوش" و "بیگانه"
غلامرضا منجزی
آلبر کامو، کتاب ""La Mort heureuse (A Happy Death) را که در ایران با نام های "مرگ خوش" و "خوشبخت مردن " توسط احسان لامع و قاسم کبیری ترجمه و به چاپ رسیده است بین سالهای 1936-1938 نوشته است. به هر دلیل این کتاب در زمان حیات کامو به چاپ نرسید و ده سال بعد از مرگش در سال 1971 منتشرشد. "مرگ خوش" از نظر تاریخ نگارش، اولین رمان آلبرکامو به حساب می آید. در داستان مرگ خوش، نویسنده با استفاده از نثری خاص و گفتارهایی درونی و فلسفی، داستانی را به تصویر می کشد که در آن مردی پی می برد برای زنده بودن باید پولدار بود، مرد افلیجی را به درخواست خودش برای تصاحب پولش به قتل میرساند، شاد زندگی می کند و شاد می میرد.
رمان "بیگانه" L'Étranger)) در سال 1942 به چاپ رسید. این رمان با دربرگیری تمام علایق فلسفی کامو خیلی زود باعث شهرت جهانی او شد. در این رمان، نویسنده با نثری ساده و روان، داستانی را تصویر می کند که در آن شخصیت محوری اش گرفتار حوادثی می شود که خود را در به وقوع پیوستن شان بی تقصیرمی داند؛ عربی را روی ساحل می کشد. در دادگاه محاکمه می شود و در آخر نیز به مرگ با گیوتین محکوم می گردد.
از نظر درون مایه ی فلسفی و فکری رمان های بیگانه و مرگ خوش تا حد زیادی مانند هم هستند. درهردو رمان مضمون هایی که در برگیرنده ی بیگانگی با جامعه، عصیان، فردمحوری و پوچ گرایی که از شاخصه های اساسی فلسفه های اگزیستانسیالیسم و نیهیلیسم هستند آمده است. شخصیت اصلی هر دو رمان فردی پوچ گرا، عصیانگر و بیگانه با مقتضیات زندگی اجتماعی است که درکمال خونسردی و تحت تأثیر انگیزه های فلسفی- روانی اش مرتکب قتل می شود. مورسوهای هر دو رمان بیان کننده ی نقطه نظرهای فلسفی کامو اند.
«مورسو صرفاٌ از روی مدارا پاسخ داد: درسته، نمی دونم چه کارکنم. کمی مکث کرد، بلند شد و به طرف پنجره رفت. همچنان که بیرون را تماشا می کرد پاسخ داد: دوست دارم ازدواج کنم، یا خودکشی کنم و حتا یه کار دیگه، مثلاً مشترک مجله ی ایلوستراسیون بشم.» مرگ خوش، ص41
«کمی بعد از من پرسید آیا دوستش دارم. به او گفتم این حرف بی معنی است. اما انگار نه. غمناک شد.»بیگانه، ص92
اما جدا از شباهت های محتوایی این دو رمان، برخی از عبارت ها و مضمون های تصویری فصل دوم مرگ خوش در صفحات 17 تا 27، عیناٌ در صفحات 80 تا 83 رمان بیگانه تکرارشده است. شاید بتوان احتمال داد که کامو بیگانه را اثری کامل تر و بهتر از مرگ خوش در بیان تفکرات فلسفی اش (یا از نظر شیوه نگارش و زیباشناسی ادبی)می دانسته است و به همین خاطر ترجیح داده بود که مرگ خوش را در گنجه ی دست نوشته هایش مکتوم نگه دارد. به هر حال بررسی دلایل ترجیح بیگانه به مرگ خوش و دلایل عدم چاپ آن در زمان حیات کامو مبحث دیگری است که در جای خود باید به آن پرداخت.
طی یادداشت هایی که از کامو به جا مانده است در چندین جا (صص52،10،12،18،19،21،28 )اصرار او در ثبت صحنه هایی از محله های کودکی اش و ساکنان آن در رمان هایش قابل تشخیص است. (یادداشت ها، آلبرکامو،خشایار دیهیمی، نشر ماهی، ج یک، ص28 )
«این چیزی نیست. آنچه بیش از همه آزارم می دهد، اندیشه های کلی است. دویدن به دنبال ماشین باری، سرعت، گرد و غبار، قیل و قال ضرباهنگ افسارگسیخته ی دستگاه های جرثقیل و ماشین آلات، رقص دکل ها بر زمینه ی افق، بالاو پایین شدن قایق ها، پشت کامیون: جست زدن روی جاده ناهموار بارانداز. در این غبار سفید و گچ مانند، در آفتاب و خون، در زمینه ی عظیم و خیالی بندر، دو جوان که به سرعت رد می شوند و از زور خنده نفس شان بریده است، گویی که در عالم مستی و نشئه باشند.» همان ص28 به نظر می رسد او در ابتدا بعضی از این یادداشت های روزمره اش را در اولین رمانش(مرگ خوش) مصرف می کند ولی چون از نشر این کتاب منصرف می شود، آن ها را عیناً در بیگانه به کار می گیرد.
(در مقایسه متن های مشابه، از رمان های "مرگ خوش" ترجمه ی احسان لامع، انتشارات نگاه و "بیگانه" ترجمه ی لیلی گلستان، نشر مرکز، استفاده شده است).
صحنه ی لنگرگاه؛«او به کامیون بزرگی که با سر و صدا به طرفشان می آمد اشاره کرد. پاتریس داد زد: اون یکی؟ همچنان که کامیون پشت سرشان می آمد و زنجیرهایش صدا می داد. پاتریس شروع به دویدن کرد. آنها غرق در گرد و غبار و صدا و با ضرباهنگ گوشخراش جرثقیل ها و خودروها که بادبانهای رقصان و صدای به هم خوردن بدنه ی کشتی ها همراهیشان می کرد، خود را به پشت آن رساندند. مورسو با آگاهی از قدرت و مهارتش اولین کسی بود که دستش را به کامیون بند کرد و روی آن جست. سپس به امانوئل کمک کرد تا بالا بیاید... » ص 17- مرگ خوش
«در این لحظه کامیونی با سرو صدای موتور و زنجیر از راه رسید. امانوئل از من پرسید: برویم بگیریمش؟» من هم شروع کردم به دویدن. کامیون از ما جلو زده بود. غرق سر و صدا و گرد خاک شده بودم.دیگر چیزی نمی دیدم و کاری نمیکردم الا دویدنِ قر و قاطی میان جرثقیلها و ماشین آلات و دکل ها که در افق تاب می خوردند و تنه ی کشتی هایی که از کنارشان رد می شدیم. دستم را گرفتم به دستگیره و پریدم بالا. بعد به امانوئل کمک کردم که بنشیند. از نفس افتاد بودیم. کامیون روی سنگفرش نامنظم بندر بالا و پایین می رفت. میان گرد و خاک و آفتاب.» بیگانه ص 83
صحنه ی غروب محله؛ «آسمان برفراز بام ها به سرخی می زد و خیابان ها در غروب، رنگ و لعاب تازه ای می گرفتند. آنهایی که به گردش رفته بودند برمی گشتند.» ص 27، مرگ خوش
«کمی دیگر از روز گذشت، بالای سر پشت بام ها آسمان سرخ رنگ شده بود و با آمدن شب خیابان ها جان گرفتند. پیاده ها کم کم برمی گشتند...» ص80، بیگانه
سینمای محله؛ «از سینماهای محله، مردم زیادی به خیابان ها ریختند. مورسو از اشاره های خشن جوانان حدس زد نوع فیلم حادثه ای بوده است. آنهایی که به سینماهای شهر رفته بودند، کمی دیرتر پیدا شدند. خیلی جدی مینمودند؛ از شوخی ها و خنده هاشان پیدا بود. چشم ها و حرکاتشان حکایت از نوعی غصه داشت که زندگی ِ افسونگرشان لحظاتی قبل در سینما سهیم شان کرده بود»ص 27، مرگ خوش
«تقریباً هم زمان سینماهای محله هم موجی از تماشاچی ها را ریخت توی خیابان ها. در میان آن ها جوان تر ها حالت مصمم تری داشتند. فکر کردم فیلم ماجراجویانه ای دیده اند. آنهایی که از سینماهای شهر می آمدند کمی دیرتر رسیدند. گرفته تر بودند. هرچند می خندیدند اما گاهی به نظر خسته و تو فکر می آمدند.» بیگانه ص 80
نمای عبور دختران از یکی خیابان های محله؛ «یک دسته دخترهای آن یکی محله بودند که با موهای باز، بازوی هم را گرفته بودند و حرکت می کردند و دسته ی دیگر، پسرهای جوانی بودند که مدام متلک می پراندند و دخترها می زدند زیر خنده و خود را به نشنیدن می زدند.»ص 27، مرگ خوش
«دختران جوان محله سر برهنه دست به دست هم داده بودند. پسرهای جوان هم آنها را دوره کرده بودند و تکه می انداختند و دخترها می خندیدند و سرشان را برمی گرداندند.» بیگانه ص 80
صحنه ی خیابان در شب؛ «چراغ خیابان ها، پیاده روهای نمناک را براق می کرد و در فواصل معین، ترامواها بر موهای درخشان، لب های مرطوب، یک تبسم یا النگویی زرین برق می انداخت. رفته رفته از آمد و شد ترامواها کاسته میشد و شب هم چنان که محله خالی می شد بر فراز درختان و چراغ ها تاریکی میانداخت. به محض این که خیابان خلوت شد، گربه ای به خیابان جهید.» مرگ خوش، صص28و 27
«یک دفعه چراغ های خیابان روشن شدند....چراغ ها سنگفرش خیس را براق کرده بود و ترامواها با فاصله ای منظم نورشان را روی موهای براق، یک لبخند، یا النگویی نقره می انداختند. کمی بعد با تک و توک تراموا و شبی که بالای سر درخت ها و چراغها سیاه شده بود محله بفهمی نفهمی خالی شد تا جایی که اولین گربه از کوچه که تازه خلوت شده بود گذشت.» بیگانه ص 81
شام و آینه؛ «مورسو به فکر شام افتاد. گردنش بر اثر تکیه زیاد به صندلی درد می کرد. پایین رفت تا نان و ماکارونی بخرد و برای شام بپزد .سپس به ایوان برگشت....هوا هم سرد شده بود. لرزید. پنجره را بست و به طرف آینه ی پای بخاری رفت... کل زندگی اش در برابر تصویر زردفامی قرار داشت که آینه از اتاقش و چراغ نفتی علم شده ی میان خرده نان ها نمایان می کرد.» ص28مرگ خوش
«فکر کردم حالا دیگر باید شام بخورم. از بس به پشتی صندلی تکیه داده بودم گردنم درد گرفته بود. رفتم پایین نان و ماکارونی بخرم. آشپزی ام را کردم و ایستاده خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری بگیرانم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره ها را بستم و موقع برگشتن توی آینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی ام در کنار مقداری نان روی آن بود. هنوز فکر میکردم که این یکشنبه هم گذشت.» بیگانه ص 81
با توجه به این که تکرار متن یک کتاب در کتاب دیگر(به ویژه در رمان) پسندیده و حتا معمول نیست و درعرف عام این گونه کارها به حساب ضعف تخیل و تألیف نویسنده گذاشته می شود، و از آن جا که به شهادت آثار جاودانه ی کامو، و هم به گواه خودِ او که می گوید:«آنچه در کار فکر کردنم یا نظم و انضباط ضروری برای کار هنری ام اخلال می کند تخیلم است. من تخیلی افسارگسیخته، بی نظم، بی تناسب و تا حدودی هیولایی دارم» همانجا، جلد دو ص 70،
در بزرگی هنر او وتخیل هیولایی او جای هیچ شک و شبهه ای نیست، با این وصف آیا نمی توان فرض کرد که چنانچه کامو در سال 1960در سن 46 سالگی در اثر تصادف کشته نمی شد، مرگ خوش را به ناشر نمی سپرد یا دست کم قبل از نشر در آن اصلاحاتی را انجام می داد تا فکری به حال این تکرارهای ناخوش کرده باشد؟
جیکاک به روایت فرهاد کشوری1
غلامرضا بهنیا
هرچند در ابتدا حکومت ونیز به دلایلی چون منافع تجاری و اختلافات مذهبی کسانی را به ایران فرستاد تا برای درگیری با حکومت عثمانی ایرانیان را ترغیب به هم پیمانی کننداما وجود امنیت نسبی در دوره صفوی – به ویژه سال های پادشاهی شاه عباس- باعث شد کاروان مسافران غربی به تدریج پرشمارتر گردد. اوج این سفرها در دوره قاجار بود که پای افراد بسیاری را به ایران باز کرد. از این رو نام بعضی از این مردان و در مواردی زنان، صرف نظر از ویژگی های شخصیتی، نقش مثبت و یا منفی و محدوده عمل، کم و بیش در حافظه جمعی مردمان ساکن در بعضی مناطق و حتی کشور به جا مانده است. به عنوان مثال در محدوده خوزستان، کهگیلویه و بویراحمد و بوشهر از نام هایی چون لایارد، راولینسون، ویلسون، مکبن روز، کاپیتان نوئل، واسموس و ... می توان نام برد که فعالیت هایشان سوای پژوهش های تاریخی، می تواند دستمایه کار اهالی ادبیات و سینما نیز قرار بگیرد.
بعد از این پیشدرآمد به رمان«صدای سروش» نوشته فرهاد کشوری می پردازیم که در بهار 1394 توسط انتشارات روزنه وارد بازار کتاب شده است.
شخصیت محوری و حاضر در صحنه رمان «مستر جیکاک» انگلیسی است. هرچند در خصوص این شخص به دلیل نبودن یا در دسترس نبودن اسناد، در اذهان ساکنین مناطق نفت خیز آمیخته ای از واقعیت و افسانه شکل گرفته بود به نحوی که حداقل تا سالهای دهه پنجاه شمسی از خیل «صاحب»ها و «نیمصاحب»های انگلیسی نام مستر جیکاک در یادها مانده و حتی به فرهنگ شفاهی اهالی راه یافته بود. به عنوان مثال هنوز هم وقتی پای صحبت بازماندگان شاغل و غیرشاغل در صنعت نفت سال های 1350-1320 می نشینیم، هر فرد حیله گری را به جیکاک تشبیه کرده و او را فردی باهوش و استعداد بالا و قدرت سازگاری شگفتانگیز معرفی می کنند. بگذریم از این که مانند اغلب موارد این چنینی واقعیت و افسانه در هم آمیخته و اکثر این افراد مدعی دیدار با جیکاک و حتی همکاری و یا دشمنی با او هستند.
کشوری این رمان را با استفاده از شنیده ها و میدان دادن به قدرت تخیل خود به مدد آشنایی کامل با فرهنگ و جغرافیای منطقه با نثری روان و گفتگوهایی تراویده از ذهنیات آدم هایی که برای نویسنده آشنا هستند نوشته است.
زمان داستان سال های حکومت ملی دکتر مصدق است که با طرح مسئله «ملی شدن صنعت نفت» منافع «کمپانی» شدیداً به خطر افتاده است. جیکاک که قبلاً در مناطق نفت خیز اشتغال داشته، این بار بعد از دیدن آموزش های لازم و یافتن تسلط کافی بر زبان فارسی و «زبان بختیاری» حالا در نقش آدم دیگری به میدان آمده تا با کمک یک عصای معمولی که در آن باطری های تعبیه شده و کلاهی نسوز و بیتی شعر:
مو که مهر علی به دلمه نفت ملی سی چنمه
توجه اهالی به ویژه عشایر و روستانشینان اطراف را از مسئله ملی شدن نفت منحرف کند و آینده ای رویایی را نوید دهد که در آن همه چیز در بهترین شکل خود –دنباله ناکجا آبادهای طول تاریخ اما در ابعادی کوچک- در دسترس همه قرار بگیرد«روزی با هم راه می افتیم و به جایی می رویم که هرچه بخواهید بی کار و زحمت به در خانه هایتان بیاید.نه دردی باشد و نه بیماری و رنجی.»ص 81جالب این که در آن شرایط فرهنگی و اقتصادی و التهاب روزافزون «کارگران کمپانی» در تقابل با قدرت مسلط، ذهنیت رازآلود اکثریت مردمان عشایری و روستایی، بستری مناسب برای پذیرش این فریب بزرگ بود.
جیکاک آمده بود تا چوب لای چرخ «آن مرد دماغ گنده» بگذارد که «پایش را از خط قرمزها گذرانده و علیه منافع بریتانیای کبیر توطئه می کند ...»ص44 اما اجرای این نقش دشواری های خاص خود را داشت. «تو آدم دیگری هستی، نه تنها نامت، بلکه ایده ها، اندیشه ها و حتی شیوه زندگیت نیز تغییر می کند.» ص11
جیکاک به منطقه محل مأموریت می رود و با یاری هوش و استعداد، قدرت سازگاری، توانایی برقراری روابط اجتماعی و همچنین شناختی که از منطقه دارد، راه خود را باز می کند. با توسل به اعجاز عصای الکتریکی و کلاه نسوز و با سوء استفاده از باورهای مردم، آبادی به آبادی می رود و با تقسیم مریدان خود به دو دسته «طلوعی و سروشی» می گوید:«سروشی ها در انتظار الهامی از غیب اند و طلوعی ها در انتظار نوری که بر سیاهی جهان بتابد و آدم ها را از بدبختی برهاند»ص96 هرچند بین این دو دسته رقیب که ای کاش نویسنده وجوه تمایزشان را خیلی بیشتر برجسته میکرد. گاه درگیری هایی صورت می گیرد و چندنفری هم مجروح می شوند و در مسیر حوادث این «چهارماه و چهارده روز» صدای مخالفی هم شنیده می شود«نفت ملی که بد نیست...»ص 105و«اهالی آبادی کدخدا نوذر به سراغم نیامدند. کدخدا نوذر گفته بود تا حالا هرکسی آمده و گفته می خواد چیزی به ما بده. هیچ که نداده هرچه هم داشتیم از ما گرفته ...»ص175، اما جیکاک کار خود را می کند و به گفته یکی از مأموران پشت پرده او نابغه بود و به قول خودش «نابغه در فریب دیگران»ص172
آنچه در این داستان بلند برجستگی خاصی دارد جدال «خودآگاه» و «ناخودآگاه» جیکاک است. او باید بعد از چهل و دو سال نقشی کاملاً متفاوت بازی کند. ص9«باید از این به بعد یارد را به گز تبدیل کنم.»ص55«کلارک ابله به من نگفته بود چارزانو نشستن را تمرین کنم.»ص63 او از خود می پرسد«من نباید خودم باشم یعنی چه؟»ص10 هرچند پری رو تاب مستوری ندارد و ناخودآگاه گهگاه سرک می کشد. از دهانش «تنک یو» می پرد. چپق دود می کند. «نقطه ضعفم صنم بود.»ص201 بیوه زنی که برایش «نان تیری نازک گرم می آورد. «فقط در خواب هایم انگلیسی حرف می زدم.»ص137بروز ناآگاهانه نفرتش از همسرش که در لندن مانده بود و ... او را دچار تعارض می کرد.
«چه بلایی بر سرت آمده جیکاک ... وقتی درباره خودت حرف می زنی هنوز وجود داری، هستی و نقش بازی می کنی. نه نقش نیست.»ص179 «در اینجا من با این مردم خونگرم و مهربان دشمنی نداشتم ... از خودم بدم می آید.» ص181
سرانجام وقتی به مدد هوشیاری تعدادی از مخاطبین به ویژه یکی از کارگران کمپانی عصا و کلاه نسوز و ... لو می رود به مسجدسلیمان می گریزد. تا از صحنه خارج شود. اما خود معترف است که « من بازیگری مامور بودم ، همین بازیگری که بخشی از وجودش را در صحنه جا گذاشته است.» ص221
1- روزنامه بهار، شماره ی 33، 7 آبان 1394، ص 12
رعایت انسان1
آریامن احمدی
اول بار که دیدمش، تا آخرین بار، همان بود، که بود، در یک کلمه، انسان. انسانِ شریف. فتحا... بینیاز، شریف زیست، شریف نوشت، و شریف درگذشت. مهمترین وجه شخصیتی بینیاز، این بود که هماره دغدغه انسان داشت و انسان را رعایت میکرد. از وجوه شخصیتی بارز ایشان، یکی نقد منصفانه بود و دیگری داستانهایش. در نقد منصفانهاش همیشه جانب اعتدال را رعایت میکرد، و هماره دغدغهاش معرفی چهرههای جوان ترجمه و داستاننویسی بود که در مافیای مطبوعاتی-انتشاراتی ایران و مافیای روشنفکری ایران، از قلم میافتادند. فضای ژورنالیستی-روشنفکری ایران، فضایی بود که هماره بینیاز از آن دوری داشت و هرگز نیز به آن آلوده نشد. مافیایی که تنها درگیرودار بده-بستانهای فامیلی و دوستی بود و هرگز برخورد با متن ادبی نداشت و تنها به اسم نویسنده یا مترجم نگاه میکرد یا درگیرودار یک مشت نامِ فسیلشده بود که نشریهاش را بفروشد. هنوز هم این بیماری در فضای ژورنالستی-روشنفکری ایران بیداد میکند و همین است که موجب میشود آنچه در بیشتر مطبوعات معرفی و به دست مخاطب میرسد بخشی گزینششده از مافیای روزنامهنگارانی باشد که در این بده-بستانها، نان، به نرخ روز میخورند. بینیاز هماره از این جمعها و فضاها دور بود و کار پسندیده را نیز هم او کرد؛ چرا که مباحث سطحی روشنفکری ایران بر همین سیاق است: یکی آنور بوم میافتاد و دیگری اینور بوم. در کنارِ بینیاز منتقد، دو بینیاز دیگر هم هست: یکی بینیاز داستاننویس، دیگری بینیاز آموزگار. داستانهای بینیاز هرچند با اقبال عمومیمواجه نشد، اما این چیزی از ارزشهای ادبی داستانهای وی کم نمیکند، چرا که او دغدغه نوشتن داشت و هماره مینوشت. از مهمترین آثار داستانی بینیاز «ترجیعبندی برای شاعران جوان» و «کوارتت مرگ و دختر» و «آفتابگردانهای پژمرده» است. علاوه بر این آثار، بینیاز رمانها و مجموعهداستانهای بسیاری هم دارد که هیچکدام امکان چاپ نیافتند که تعدادشان به بیش از 10کتاب میرسد. در کتابهای تئوری و نظریاش هم سعی در ایجاد یک زبان ساده و همهفهم برای چگونه نوشتن داستان بود. شاید در بسیاری کتابهای تئوری و نظری داستان که نویسندههای ایرانی نوشتهاند، به جرات بتوان گفت موفقترینشان کتابهای تئوری و نظری بینیاز بود که مهمترینشان «درآمدی بر داستاننویسی و روایتشناسی» و «در جهان رمان مدرنیستی» است. یکی دیگر از وجوه شخصیتی بینیاز به عنوان داور بود: داور جایزه ادبی «مهرگان ادب» که در بین تمامیجوایز داخلی، به جرات میتوان گفت معتبرترین جایزه ادبی ایرانی بود که به صورت حرفهای کار میکرد. از وجوه شخصیتی دیگر بینیاز که در ابتدا به آن اشاره شد، توجه بینیاز به مترجمها و نویسندههای جوان و شهرستانی بود، در کنار این توجه، بینیاز به لحاظ اقتصادی تا آنجا که من بهطور غیرمستقیم در جریان آن هستم، حامی بسیاری از نویسندهها و مترجمهای جوان که دیگر اقشار جامعه نیز بود. مرگ او نه فقط برای جامعه ادبی و هنری ایران یک واقعه تلخ بود که برای کل جامعه ایران یک فاجعه دردناک بود؛ چراکه ما نه فقط یک نویسنده و منتقد ادبی را از دست دادیم، که یک انسان را. چیزی که به قول مولانا، در جهان امروز و در ایران ما، یافت مینشود یا کم. به راستی که جهان این روزهای ما، «بینیاز»ها میخواهد که جهانی داشته باشیم از صلح و انصاف و عدالت. اگر نگاهمان را به همین ایران خودمان محدود کنیم و در همین فضای ادبی محدودترش کنیم، یک فضای ادبی سالم، که در آن حرف از انصاف در برخورد با متن ادبی باشد، نه بده-بستانهای مافیایی که بیشتر ژورنالیستهای امروز راه انداختهاند. فضای بیمار ادبی- روشنفکری ایران، سالهاست به ورطهای افتاده که فوتبال ما در آن دستوپا میزند که وضعیت مسکن ما هر روز به آن تن میدهد و این درحالی است که روشنفکرها و ژورنالیستهای ایرانی، خود داعیه نقد دیگری را دارند، حال آنکه خود در چنان ورطهای گیر افتادهاند که بیرونآوردنشان غیرممکن است. خوشا به سعادت «بینیاز»ها که از این ورطه دور بودند، شریف زندگی کردند، شریف نوشتند و شریف رفتند.
1- روزنامه آرمان امروز، شماره 2884، پنجشنبه 30 مهر 1394، ص 7