زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

«روایت مردگان»، از فرشید فرهمندنیا(نقد رمان «مردگان جزیره ی موریس.)

نگاهی به رمان «مردگان جزیره موریس» نوشته فرهاد کشوری

روایت مردگان1

فرشید فرهمند نیا

 

«مردگان جزیره موریس» نوشته فرهاد کشوری، رمانی است که با رویکرد قفانگرانه(Retroactive) نوشته شده است؛ یعنی در بافت و زمینه ی داستان، گذشته به مثابه مجموعه ای از رخدادها و وقایع، در افق زمانی حال حاضر از نو بازاندیشی، دگرگون و بازسازی می شود. «مردگان جزیره موریس» به عنوان رمانی که وقایع آن در گذشته ای نه چندان دور می گذرد و روایت سلسله ای از ماجراها و خاطرات زندگی پهلوی اول را سرلوحه ی کار خود قرار داده است. هرچند رجوع مستقیم به ظرف ذهن انباشته از یاد و خاطره ی قهرمان داستان یعنی رضاشاه را موتور محرکه ی داستان قرار داده است، اما استفاده از شگرد فاصله گیری با موضوع روایت که به سبب قرار دادن قهرمان در شرایط تبعید در سالیان آخر عمر و کهولت سن ممکن شده است، ماهیتی انتقادی به اثر بخشیده و همین فاصله گذاری می تواند رنگی دیگر به روایت ببخشد.

باید توجه داشت که به زعم بسیاری از نویسندگان و منتقدان معاصر، به یادآوردن گذشته، همچون بیرون کشیدن خود از درون باتلاق است. گذشته را باید از لا به لای هزاران اتفاق روزمره و رخدادهای تاریخی و لحظاتی که با کثرت بسیار زیادشان سعی در محو خطوط اصلی ماجرا دارند بیرون کشید و از چنگ هیولایی به نام خودِ گذشته نجات داد. به قول والتر بنیامین،«میان نسل های گذشته و نسل حاضر توافقی سری وجود دارد. در این کره ی خاکی برخی منتظر ورود ما بودند. چنانچه همه نسل هایی که بر ما تقدم داشتند، ما نیز از نوعی قدرت منجی گرایانه(messianic) ضعیف بهره مند گشته ایم، قدرتی که گذشته نسبت بدان حق و حقوقی دارد.»1

راوی دانای کل رمان«مردگان جزیره موریس» نیز به نوعی در حال تلاش برای نجات دادن گذشته است. در این داستان شاهد تقلاها و اشتغال ذهنی رنجبارشخصیت اصلی داستان با گذشته ی تلخ و سرانجام دشوار او هستیم. مردگان و مدعیان و معترضانی که هرکدام به نوبت از سایه بیرون می آیند و او را مورد خطاب قرارمی دهند و ضمن روکردن ابعاد تازه ای از جنایات و لایه های شخصیتی مستبد و خودکامه رضاشاه، برای مدتی زندگی و روان او را و شاید خواننده را درگیر می کنند. کل این داستان که می شود آن را به مثابه ی تلاشی رنجبار برای یادآوری و تسویه حساب با گذشته قرائت کرد، به گونه ای وسواسی برای به دست دادن روایتی موثق و قابل اعتماد از گذشته و واقعیت راستین نهفته در پشت رخدادها مایه می گذارد و ظاهراً استنادش به پاره ای از متون، زندگینامه ها و مستندنگاری های مکتوب تاریخ معاصر ایران است. اما تا به انتهای کار موفق نمی شودکه تکلیف خود را بااین همه (که می توان در یک دسته بندی کلی آن ها را فرا-متن خواند ) روشن کند و رابطه ای مستقل و فارغ از انقیاد و سرسپردگی با این ارجاعات فرامتنی برقرار سازد. وسواس نویسنده در ثبت صحیح اسامی اشخاص و مکان ها و تاریخ وقایع و...به همراه تلاش راوی برای ارجاع به جزئیات برخی از ماجراها، اقدامی است که هرچه بیشتر ادامه پیدا می کند، خواننده بیشتر به بی اثر شدن این رویکرد روایی پی می برد و این مکانیزم از فرط تکرار از میانه ی اثر به بعد کاملا بیهوده می نماید. اصرار نویسنده بر ادامه ی این  نحوه ی روایت سبب می شود که شخصیت اصلی او دست به کاوش حتی در لحظات بی اهمیت گذشته ی شخصی خود بزند و همه چیز را در پیوند با این خرده خاطرات شخصی ببیند و تفسیر نماید، حال آن که نویسنده نتوانسته است هیچ اتصال و پیوندی میان این خرده روایت های زندگی شخصی قهرمان با سیر کلی وقایع اجتماعی و مردمی آن دوران برقرار نماید. فقط این شخصیت مخلوع و تک افتاده را جلوی چشم مخاطب امروز بدون زمینه سازی ِ خلاقانه ای، که انتظار می رود مورد محاکمه قرار می دهد و کاری می کند که همه ی اتفاقاتی که در گذشته برایش پیش آمده و کسانی از قبل می شناخته و مورد عتاب و ظلم و فشار قرارداده و بعضاً به فراموشی سپرده است، دوباره پیش چشمان فقط خودِ او- و نه خواننده- حضور یابند واحقاق حق کنند، اما نه به نحوی که در بافت اثر جان بگیرند و زبانی از آن خود پیداکنند. نویسنده می کوشد در جای جای اثر دست به تفسیر گذشته بزند و همچون کارآگاهی نقاط رمزی زندگی قهرمان قصه را جهت دست یابی به کلیتی منسجم زیر و رو کند، اما می دانیم که تفسیر همواره فرایندی بی پایان است؛ از حال به گذشته و از گذشته به حال، از این متن به سایرمتون و سرانجام از این متن به سوی خودش، چرخه ی بی پایانی از دلالت ها و لایه های معنایی بعضاً ناسازگار روبه رو هستیم و الصاق یک تفسیر و برداشت نهایی به موضوع مورد تفسیر ناممکن است. چون هر تفسیری می تواند متضمن تغییر گذشته توسط حال باشد، تفسیر جدید می کوشد تفاسیر و معانی قبلی را معدوم سازد و معانی جدیدی را جایگزین کند. فهم ما از خودمان و زمانه مان بر درک ما از گذشته تاثیر می گذارد و از این طریق معنا و در نتیجه واقعیت گذشته را تغییر می دهد. رضا خان در طول رمان بارها سؤالاتی از خود می پرسد که باز هم نشانه ی میل او برای اعمال سلطه بر گذشته و انطباق دادن با امیال و خواسته های کنونی اش است. و البته هیچ گاه پاسخی که بتواند در پناه آن کلیت گذشته را مطابق میل خود بازسازی کند، دست نمی یابد. گویی هر جوابی که به ذهنش می رسد، او را از کشف معنای حقیقی گذشته اش دورتر می کند. او بارها حتی در تشخیص خواب و رویا بودن یا واقعیت داشتن اشخاص و رویدادهای گذشته نیز دچار اشتباه می شود و شک می کند.

کل رمان به خوابی طولانی می ماند؛ خوابی که برای روایتمند کردنش قطعاتی از واقعیت رابه صورت دستچین به آن افزوده اند. گویی راوی قادر به روایت کردن این خواب، این کابوس غیرقابل تحمل – به گونه ای که واقعاً روی داده -نیست و به همین سبب از واقعیت برای تکمیل کردن پازل آن بهره می برد.

فروید در کتاب «تفسیر خواب» می نویسد:«وقتی ما رویاها را به حافظه ی خود می خوانیم، تقریباٌ همیشه ندانسته و بدون توجه به واقعیت، شکاف هایی را که در تصویرهای رویاست پرمی کنیم. گرایش ذهن بشر به این که همه چیز را به گونه ای مرتبط ببیند، آن چنان نیرومند است که در حافظه ندانسته هر شکافی را که ممکن  است در رویایی نامنسجم بوده باشد پر می کند.»2    

همچنین در همین رابطه پاتریک مودیانو، نویسنده نوبلیست فرانسوی، در مصاحبه ای اشاره کرده است که: «نزدیک شدن به واقعیت مانند تلاش برای نزدیک شدن به اشعه خورشید است. نقطه ی ذوب زمانی است که در مورد واقعیت صحبت می کنیم. هر بار عوامل واقعی را به خیال پردازی ها اضافه می کنم، مخاطب متوجه نمی شود و با این شیوه روایت داستان بهتر پیش می رود.»

اشاره به کینه جویی و میل به انتقام در کنه وجود رضاخان که در چندین جای روایت به آن اشاره شده است، باز هم در حکم نقطه اتصال و مادیتی است که یادآور عالم خواب و رویاست. این گونه تصور می شود که این مسئله از همان گذشته دور و سال های نوجوانی برایش آشنا بوده و این می تواند اشاره ای باشد به خواب گونه بودن کل روایتی که راوی از گذشته ی این شخص و به نحوه ی یادآوری آن ارایه می دهد. در کنار این  می توان به توالی نوشته شدن رویدادها و عدم رعایت ترتیب زمانی در نوشتن ماجراها اشاره کرد که نتیجه ی منطقی همین ساختار رویاگون و حالات روانی مترتب بر کارکرد حافظه و یادآوری ناخودآگاه هستند. این شیوه در رمان نویسی بیش از هرچیز به سیاق سوررئالیست های فرانسوی و به خصوص آندره برتون و نظرات او در باب رمان نزدیک است و دقیقاً در همین جاست که می توان گفت ادبیات بر تاریخ پیشی می گیرد.3

پانوشت ها:

1- والتر بنیامین، تزهایی در باب تاریخ، تز دوم، ترجمه ی مراد فرهاد پور و امید مهرگان.

2- زیگموند فروید، تفسیر خواب، ترجمه شیوا رویگریان، صص49 و 50.

3- عنوان مقاله ای از فرانک مک شان، ترجمه ی فرشید فرهمندنیا، روزنامه شرق، 22مرداد 1393.

*- کتاب هفته خبر، شماره 81، شنبه 23 آبان 1394، ص 69 و 70 

 

 

«وابستگی به مردم»، از امین فقیری(نقد رمان صدای سروش از فرهاد کشوری)

در باره ی رمان «صدای سروش» نوشته ی فرهاد کشوری

وابستگی به مردم1

امین فقیری


 

فرهاد کشوری نویسنده ی موجهی است. خوب می بیند، خوب می نویسد، موضوع هایی که انتخاب می کند، همه نشان از مردمی بودن او دارند. انگار او می خواهد پلشتی ها را از چهره ی جامعه بزداید. از این همه خرافه و نادانی و در سوی مقابل خدعه و نیرنگ و نداشتن حق برای این جنایت ها در رنج  است، اما او راه مفری هم دارد؛ آن هم نوشتن است و آن ها را در دسترس مردم نهادن و در نتیجه قضاوت کردن است.

بن مایه ی رمان «صدای سروش»(انتشارات روزنه،چاپ اول: 1394) تازه ترین نوشته ی فرهاد کشوری، به نوعی ریشه در واقعیت دارد. شخصیت اصلی رمانش جزء چهره هایی است که بسیار مطالب در باره اش نوشته اند و در دسترس است. حتی از نظر وجه انسانی کثیف تر از نمایی است که کشوری در رمانش بدان پرداخته است، برای این که شخصیت عمق پیدا کند و باورپذیر­تر گردد،گاه گاه وجدان خفته ی او را بیدار می کند. واگویه هایی با خود دارد. فکر می کند، فلسفه می بافد، از دید مردمی که قصد دارد آن همه جفا و حقارت بر آن­ها اعمال دارد، به جهان می نگرد. حتا عاشق می شود؛ که ناگزیر است، این تنها مسئله ای است که از جایی دستور نگرفته، و در حقیقت به دنبال دل خویش رفته است.

این یک رمان طبیعت گراست؛ چراکه همراه قهرمان داستان مجبوریم روستا به روستا را زیر پا بگذاریم، آن هم در منطقه ای که تمامش تپه و کوه و دره و دار و درخت است. پس اگر توصیف های نیرومند و شعر گونه ای از نویسنده شاهد هستیم، فقط و فقط به علت رویارویی با طبیعت است که سعی می کند خواننده را در لذت خود شریک کند و بعد از این همه، مایه ی افسوس است، چرا که تمام نیکی ها در چنگال گرگ پیر سیری ناپذیر است.

این رمان را می توان از زمره ی رمان های جاسوسی دانست، با این تفاوت که روی رگه های واقعیت که در تاریخ سرزمین ما مستتر است، بنا نهاده شده. شروع داستان آدم را به یاد فیلم های جیمز باند یا آثار مشابه دیگر می اندازد. بیشتر آن ها صحنه ی تفهیم مأموریت را دارند که در رمان نیز این چنین پرداخته و عمل می گردد. منتها چند قسمت اول سخت دچار اطناب است. اگر می خواستیم تمام 40-30صفحه ی ابتدایی را با دوربین و با نیت یک فیلم سینمایی بگیریم بیشتر از دو تا سه دقیقه زمان نمی برد، اما خواندن این صفحات از نیم ساعت هم فراتر می رود. بنابر روال آثار یاد شده باید خواننده را به مسائلی توجه داد تا کنجکاوی او برانگیخته شود. تعویض نام، گذاشتن ریش بلند و گیس های آویخته چون عیسی و جمدان مستطیلی شکلی که سبک تر از حد معمول به نظر می آید، این ها همه کافی است تا خواننده نسبت به ماجرا کنجکاو شود و همین اکراه «کلارک» در پنهان نگاه داشتن مأموریت، حس کنجکاوی را بیشتر می کند، اما زمانی که پی می بریم،«جیکاک» جاسوس معروف و همه فن حریف، زبان بختیاری را کاملا بلد است و دو سه سالی را صرف آموختن این زبان کرده است، پی به اهمیت موضوع می بریم.

نویسنده در شروع هیچ چاره ای جز ورود به حیطه ی ژانر جاسوسی که ساخته شده است ندارد. البته آن آثار هم دقایقی دارد که با واقعیت همخوانی دارد، اما در نثری که نویسنده آن را به عنوان ابزار کار خویش برگزیده است، توجه به جزئیات حرف اول را می زند. شاید خواننده از خود بپرسد: نمی توان همین 40-30 صفحه ی ابتدایی را موجزتر نوشت؟ بالزاک هم در ابتدای رمان «بابا گوریو» همین کار را کرده است؛ او جزییات خانه و اشیاء، تابلو ها و فرش ها را با استادی بیان می کند، چرا که در صفحات دیگر از این ترفند استفاده می کند و با آن­ها کار دارد. فرهاد کشوری خیلی زود خود را از این همه توصیف حرکات جزء به جزء زندگی قهرمان داستانش می رهاند، آن جا که «جیکاک» با مردم مواجه می شود و مجبور است نیات خود را با  ترفند دیالوگ برملا کند. نتیجه این که از زمانی که پای جیکاک به عمل باز می شود و واقعیت ­ها را در مواجهه با جامعه ی بسته ی روستایی و ایلی درمی یابد، داستان در بستری منطقی و بدون حاشیه رفتن ادامه می یابد. هرچه خواننده به جلو حرکت می کند، رمان جذاب تر و پرخون تر می شود و این همه به خاطر تنفری است که از شخصیت قهرمان داستان پیدا می کند و خشم در جانش شعله می کشد و از طرفی چون شصت و اندی سال هم از زمان وقوع داستان می گذرد، این خشم در جان خواننده، کهنه و دیرپا می گردد و لزوم مبارزه به چنین عواملی را لازم می شمارد.

از نظر جامعه شناختی، خواننده با انسان هایی طرف است که سخت ساده هستند و پای بند خرافات و معجزه و حوادث خارق عادت. شاید استفاده از عصای شوک آور نوعی بازپرداخت عصای موسی(ع) باشد که فرعون و فرعونیان را مرعوب  می کند. جیکاک هم اهالی هر روستا را بدین وسیله خلع سلاح فکری می کند. مگر می شود کلاه نمدی بختیاری در آتش افکنده شود و نسوزد؟! مگر می شود با گرفتن نوک عصا به انسان شوک وارد شود؟! جامعه ای که فرهاد کشوری در رمانش توصیف می کند، زودباور است. در مغز آنان فلسفه ی سؤال و چرا پانمی گیرد. خیلی ساده و راحت همه چیز را قبول می کنند و آن را اشاعه می دهند و بزرگ تر ها در این موارد دیگران را نیز با خود همراه می کنند. شدت نفوذ کلام جیکاک به حدی است که مردم حاضرند به خاطر او دست به آدم کشی بزنند؛ همان گونه که می زنند!

او در این راه جان فدا نیز دارد. کسی که نیمه شب سهراب را صدا می زند و اظهار می دارد که آقا تو را طلبیده، یکی از افراد است که هیچ گاه نه خواننده پی به هویت او می برد و نه نویسنده او را معرفی می کند. البته معلوم است که جزء نگهبانان خاص است که در رکاب «آقا» جان فشانی می کند. «آقا» باید برای خود مانیفستی داشته باشد؛ شعاری که بتواند چون آب در میان کوه ها و دره ها حرکت کند و هیچ کس را بی نصیب نگذارد. انگار این شعار را جیکاکِ جاسوس، فی البداهه نساخته است، بلکه آمیزه ای است از عرفان بودیسم و ذن و هندو!

«در خواب شنیدم اولین آبادی مقصد که با آن­ها پیوند می بندی، سروشی اند. برکت را در پیشانی شان بنویس. عاقبت خوش سروشی بودن را به نام­شان کن! من در خواب بر پیشانی همه شما برکت نوشتم. روزی با هم راه می افتیم و به جایی می رویم که هرچه بخواهید، بی کار و زحمت به در خانه تان بیاید؛ نه دردی باشد و نه بیماری و نه رنجی- بیایید جلو، عصا را با دست بگیرید تا شما را بپذیرد.»(ص81)

«به سروش فکر کنید، وقتی روزش رسید، همه با هم راه می افتیم و می رویم به جایی که نه غمی باشد، نه دردی، نه مرگ و میری و نه زحمتی.»(ص83)      

این وعده ها برای کشاورزی که صبح تا شب روی زمین کار می کند و از نا و نفس می افتد، انگار که وعده ی بهشت است. چه چیز بهتر از این. بی زحمت به همه چیز رسیدن. اما در این راه اعتراضاتی نیز وجود دارد. هنگام که حیوانات حاصل دسترنج آن ها را خراب می کنند، هنگام که احشامشان دزدیده می شود، «آقا» اجازه نمی دهد که کسی اعتراض کند، دنبال دزد را بگیرد، یا حتی به فکر گرسنگیِ فردایش باشد. نگاه کنید به شیفتگی یکی از این افراد:

«نادر خیره شد به آقا و لبانش لرزید. دهانش را باز کرد تا حرفی بزند، نتوانست و دهانش همان طور باز ماند. چند لحظه بعد لب هایش بر هم افتاد و انگار لال شده بود. سر خم کرد، به جلو پاهایش نگاه کرد و زد زیر گریه»(ص96)

در شرح حال او که البته فرهاد کشوری بنا به ملاحظاتی از آن استفاده نکرده است، جیکاک مقتل خوانی شهدای کربلا را می کند و در میان شور حسینی، دستار را از سر برمی دارد و در آتش می اندازد؛ البته دستار نسوز است و سالم از میان آتش بیرون می آید؛ که صد البته نویسنده ی کتاب قهرمانش را با رسم و هیأتی جدید معرفی کرده است و در این کار موفق است. چرا که به دنبال نیت نهانی این جاسوس هفت خط است. مردم ساده و عامی چقدر می توانند به وسیله ی احساسات مذهبی دروغین فریب بخورند؟ در این رمان حرف اصلی همین است که مردم فریب خورده، این گونه نیات پلید جاسوس انگلیس را با مذهب پیوند می زنند.

«موکه مهر علی به دلمه / نفت ملی سی چنمه؟»

معلوم است جیکاک منافع بریتانیای استعماری را این گونه حفظ می کند. او می خواهد بدون استفاده از قوه ی قهریه، بزرگترین معضل امپراتوری را حفظ کند؛ امپراطوری که به روایتی خورشید در مجموعه ی سرزمین های اشغال شده شان غروب نمی کند. می توانیم همین شعر را اصل ماجرا یا گره اصلی رمان بدانیم. جیکاک و حکومتش نمی خواهند نفت در یک مملکت جهان سومی و محروم از دانش و خیزش و خرافات ملی شود. او می خواهد تمام روستاییان منطقه را بسیج کند و در روز معین به مسجدسلیمان بکشاند و همین شعار بالا از زبانشان صادرگردد.

کل ماجرای کتاب این است که باید پیرمرد سمج و لجباز را از میدان به در کرد. کسی که می خواهد به منافع انگلستان لطمه وارد کند و سفره ای که در آن انواع و اقسام خوراکی ها گذاشته شده، جمع کند، دستش را قطع کند و با خفت و خواری بیرون کند. اصولاً ماموریت جیکاک نیز همین است؛ استفاده از ناآگاهی و سادگی خارج از اندازه ی مردم، آن هم از طریق مذهب که متخصص آن در تمام جهان همین روباه پیر است.

او به دنبال منجی است و این را به روستاییانِ ایلیِ ساده دل نوید می دهد. وقتی سهراب، دوست خودش را به تحریک دیگران و خواسته ی مقاومت ناپذیر خودش می کشد، برای مادر می گوید:

«من به خاطر آقا این کار را کردم. گفت من عزیز این ولایتم. جلو همه راه می افته، هفت یارون پشت سرش. بعد از هفت یارون، چهل نگهبان سروش و چهل نگهبان طلوع و بعدش باقی مردم.»(ص135)

نفوذ جیکاک بر مردم این گونه است که کسی جرأت نگاه در چشمانش را ندارد و با دیدنش به گریه می افتند و این گونه می اندیشند:«دانای هفت عالم، رنج و زحمت ما را دید و حضرتعالی را فرستاد که دست ما را بگیری. خوشا به سعادت ما. رنج و زحمت را از گرده ی ما برمی داری و تا عمر داریم منت دار آقا هستیم.»(ص142)

طبیعی است که بسیار مسائل خارق عادت را به آقا(جیکاک) نسبت دهند و از او موجودی دست نیافتنی بسازند؛ موجودی که مردمان ساده دل نتوانند به آن نزدیک شوند؛ تقدسی قلابی و پوشالی.

«ملا حیدر که به بچه مکتبی های آبادی درس می داد می گفت: آقا به آینه احتیاجی نداره. همه جا برایش آینه است. من هم بی درنگ گفتم: صاحب وجود به من آینه ای داده که به هیچ آینه ای احتیاج ندارم.» (ص168)

این به نوعی خالی کردن دل مردم و طرحی از وحشت افکندن در جان آْن هاست. نه می توان به این موجود آزار رساند و نه حتا پشت سرش اندیشه ی بدی به خود راه داد. حرکت دست جمعی مردم یک منطقه به سوی شهر، علی رغم خطراتی که دارد، انگیزه ای فراتر از مسائل عادی میخواهد. هیچ چیزی جز مذهب این جوشش را در آن­ها به وجود نمی آورد و منجی که در رمان بسیار به آن تکیه شده است و وعده ی راحتی زیر آفتاب بی پیر تابستانی، درو نکردن، مواظبت نکردن از اندوخته ی خود و چشم به آسمان داشتن تا در زنبیل همه مایحتاجمان را به زمین بفرستد. اما در همان حالاتی که تمام امیدها از خیزش مردم بریده می شود و فکر می شود جهان در پشت تاریکی و جهل خفه می شود، بارقه هایی از امید زده می شود، به گونه ای که جیکاک را در فکر فرو می برد.

«اهالی آبادی کدخدا نوذر به سراغم نیامدند. کدخدا نوذر گفته بود تا حالا هرکس آمده و گفته می خواد چیزی به ما بده، هیچ که نداده، هرچه هم داشتیم از ما گرفته.»(ص174)

زمزمه های مخالف خوانی کم کم بلند می شود. عناصری که به صورت کارگر شرکت نفت در شهر کار کرده اند، به آسانی فریب این مسائل را نمی خورند. در فرصتی مناسب، کلاه را تعویض می کنند و باتری را از درون عصا بیرون می آورند. عصایی که شوک می داد، تبدیل به تکه چوبی شکل داده شده می شود و کلاه به تمامی درون آتش می سوزد و تمام می شود...جیکاک به کوه می زند، چراکه این سرکشی برای او عاقبت خوشی ندارد. بالاخره در هرجا عناصر روشنفکر نیز وجود دارد.

«نگرانی دیگرم کاووس بود که برخلاف آدم های دیگر آبادیِ کدخدا مراد، اصلا زیر بار حرف هایم و عصا و کلاهم نرفت و گفت: این ها بی هیچی نیست.»

در باره ی عصا گفت:«این عصای آهنی تنهایی نمی تونه آدم را بلرزونه، لابد کاریش کردی.»

در باره نسوختن کلاه هم همین را می گوید و این یعنی تخم شک، و این یعنی کنجکاوی در زندگیِ او و مواظبش بودن. البته کارهای نویسنده همین جاها نمود پیدا می کند. به هیچ وجه در باره ی کارهای تک و توکی از مردم صحبت به میان نمی آورد. و بعد به حالتی گره وار و فینال گونه، جلوی همه ی اهالی، مسئله شکافته می شود. زمانی که جیکاک پر از حیله و خدعه و تزویر، رسوا می شود و آب خنکی بر دل خواننده ریخته می شود. کابوسی که جیکاک می بیند و فکر می کند تریشه پارچه هایی که زن های ایل برای گرفتن مراد آویزان کرده اند، همه چون رشته مارهایی زهرآگین قصد حمله و نیش زدن به او را دارند و زن برهنه و سرخ موی که او را به جن تشبیه می کند، همه و همه نشانه ی اضمحلال یکی از نام آورترین جاسوسان انگلستان  است و او خود مرتباً علل شکستش را در ذهن مرور می کند: چرا سهراب، یارعلی را کشت و او نتوانست از سهراب محافظت کند و برادران یارعلی انتقام خون او را گرفتند؟ این ها همه سؤالاتی بود که مرتب به ذهنش می آمد و در چه عالم بی خویشی و پریشانی بوده که نفهمیده چه هنگام باتری از عصا بیرون آورده شده و کلاه تعویض گشته است!

صفحات 183-181 رمان، کمی بوی نتیجه گیری اخلاقی را می دهد؛ آن هم مرور کارهای گذشته ی جیکاک؛ جدال بی امان با خود در مواجهه با مردم: چرا این کار شد؟ چرا نشد؟ اشتباه در کجا بود؟!

***

این رمان همانند آب خنک و زلال چشمه سارانِ مردم پاک نهاد بختیاری است. خواننده در خشم فرو می شود، جانش از این همه حقارت به تنگ می آید و بعد گویی که خود اوست که در مقابل بزرگترین نیروی استعمارگر ایستاده است. نثر فرهاد کشوری راحت، گرم و زیباست. انتخاب واژه مناسب و همانی است که باید باشد. بوی تعهد و وابستگی به مردم در کار کشوری به مشام جان می رسد و خواننده را سیراب می کند.

 

1-    کتاب هفته خبر، شماره 81، ص 65 تا 68، شنبه 23 آبان 1394 

 

 

                  

           

     

 

 

 

 

آن سوی دیوار موردها از غلامرضا منجزی(نقدی بر داستان استخر)

آن سوی دیوار موردها

نگاهی به داستان کوتاه "استخر"1 اثر فرهادکشوری

غلامرضا منجزی

 

   گاه از خود می پرسیم چرا یک اثر هنری در ذهن و خاطره ی ما نقشی نازدودنی ایجاد می کند؟ راز این ماندگاری چیست؟ احتمالا هر هنرمندی برای رسیدن به این هدف تلاش می کند تا اثری ماندگار از خود به جا بگذارد و از همین روست که هنرشناسان نیز در پی کشف دقایق و عوامل توفیق این آثار  برآمده اند. داستان کوتاه "استخر" یکی از آن داستان هایی است که در ذهن و خاطر خواننده اش می مانَد. من ادعا نمی کنم که این لذت و ماندگاری عام و فراگیر است، اما مطمئنم که خوزستانی ای که در گذشته و حال مداوماً با مسئله ی نفت درگیر بوده است، این لذت را احساس خواهد کرد، چون بدون کشف و شناخت نظام یک زیست بوم فرهنگی، شناخت نظام ادبیات آن ناممکن خواهد بود. منظورم به طور خاص شناخت روابط سنتی، فضای فرهنگی، تضاد و برخوردهای بحران زایی است که در مکان وقوع داستان حی و حاضر بوده است و این تنها یک سوی قضیه است. سوی دیگر آن، احساسی انسانی و موجه است که در طول داستان کلمه به کلمه شروع به متراکم شدن می کند تا در پایان داستان با وقوع یک فاجعه ی عاطفی، ضربه ی اثرگذارش را در ذهن خواننده برای همیشه به ودیعه بگذارد. بنا براین "استخر" داستانی به شدت پایان محور است و اتفاقاً همین موضوع، یکی از مؤلفه های متمایز کننده ی داستان کوتاه از سایر انواع ادبی به حساب می آید. 

گرچه چنین تلقی می شود که انتشار داستان استخر به طور کلی از فضا وگفتمان استعمار ستیزانه الهام گرفته است، اما باید آن را محصول عینیتی دانست که سال های متمادی در مناطق نفت خیز جنوب قابل رویت بوده است. شرایط اجتماعی- فرهنگی و برخورد سنتِ سخت جان و مدرنیته ی شتابان، باعث ایجاد تضاد و لحظه های تراژیک در جامعه می شد. داستان استخر روایت همین برخورد تراژیک است؛ امیدعلی باغبان "بنگله " ی (ویلای) یک انگلیسی است. در یک ظهر گرم مجید پسر نوجوان امیدعلی به شوق شنا در استخر ویلا به محل کار پدر می رود. با ترس و هیجان از لابلای دیوار موردیِ ویلا به استخر و پدرش که در اطراف آن به کار مشغول است نگاه می کند. داخل می شود و از پدر برای شناکردن خواهش می کند.  ترس از عتاب و اخراج باعث می شود که امیدعلی در ابتدا، در برابر خواهش و التماس فرزندش مقاومت کند ولی سرانجام وقتی با اصرار بیشتر فرزندش مواجه می شود به او اجازه می دهد در استخر شنا کند. در تمام طول زمانی که مجید طول و عرض استخر را بازیگوشانه شنا می کند و از تمیزی آب استخر لذت می برد، امیدعلی در تب و تابی طاقت فرساست که نکند مستر "لینک" از در عمارت بیرون بیاید.«امیدعلی لباس های مجید را برداشت و روی برگ های درون سطل گذاشت. کنار استخر روی پاهایش نشست و به در بسته ی بنگله نگاه کرد.» در تمام طول شنا، امیدعلی در موجی از لذت دیدنِ سرخوشی مجید و اضطراب سررسیدن مردخارجی شناور است و خواننده را با همین احساس توأمان و متضاد با خود همراه می کند .«نصف جون می شم تا مجید شنو کنه . اگر مستر لینک ببینه... حالا که خوابن. به این زودی بیدار نمی شن؟» سطح کیفی و لحن نزدیک و ملموس گفتگوهای بین پدر و پسر در میانه ی داستان تاثیر عمده ای در ایجاد فضای اضطراب داستان ایجاد می کند. «امیدعلی صدای بازگشت در توری بنگله را شنید. با خود گفت کی ممکنه باشه؟ مستر لینک با لباس تنیس به طرف استخر آمد.» با همین صحنه فاجعه آغاز می شود. پدر برای این که مستر لینک، مجید را در استخر نبیند، نوک دوشاخه ی چوبی را که با آن برگ های روی آب را جمع می کرد بر شانه ی پسرش می گذارد و او را به ته آب می راند تا برای لحظاتی او را از دید مستر"لینک " پنهان کند. ماندن مستر لینک به درازا می کشد و پسر در زیر آب برای خفه نشدن و جان به در بردن تقلای وحشتناکی می کند و پدر در بحران عصبیِ اخراج شدن و رنجی که به پسرش روا داشته دست و پا می زند.«مسترلینک سر تکان داد و به موردهای روبرویش نگاه کرد. مجید میله های نردبان را چنگ زد. صورتش زیر آب زلال شکسته می شد و می لرزید. فشار دوشاخه شانه اش را می سوزاند و استخوانش را خورد می کرد. با دست چپ چوب را گرفت و پس زد. کف پاهایش را به میله ی نردبان کوبید. کمی بالا آمد وفشار چوب او را به ته آب راند. پاهایش  را به کف آسمانی رنگ استخر زد و بالا آمد.» نویسنده با استفاده از جملات کوتاه و افعال پی درپی به خوبی تقلای پسر و تنش روحی پدر را به تصویر می کشد و به خواننده القا می کند. سراسر داستان نمایشی بی وقفه است و  خواننده از طریق دیدن صحنه ها، شنیدن گفتگوها و واگویه های درونی، با عناصر و شخصیت های داستان هم ذات پنداری می کند. بعد از کشاکش های نفس گیر، مستر لینک به طرف "مادام" می رود. "مجید روی آب آمد. امیدعلی به موهایش چنگ زد و به سوی خود کشاند. بغلش کرد و از پله های سنگی دوید پایین..." در سطرهای پایانی داستان امیدعلی، گیج، تحقیر شده و درمانده، فرزندش را که با حالتی جنون آمیز از او دور می شود نظاره می کند.

هرچند به احتمال زیاد "استخر" از اولین تجربه های فرهاد کشوری در داستان کوتاه است. اما به حکمِ یک دستی در ساخت، تأثیر گذاری عمده در میانه و بخش قدرتمند انتهایی اش، داستانی قوی و خوش ساخت است. داستانی که به مدد همین ساخت محکم و محتوای تکان دهنده اش در یاد خواننده باقی می ماند.   

1-بوی خوش آویشن،فرهاد کشوری، نشرفردا، 1372