وسوسۀ خط نوشته های سیاه1
محمد رحیم اخوت
سرود مردگان، فرهاد کشوری
تهران: زاوش، 1392. 281 ص. 13000 ریال.
«گفت و گوهاست در این راه که جان بگذارد
هرکسی عربده ای این که مبین آن که مپرس»
حافظ
«ملا گفت: «وقتی کتاب را می خونی، او جون میگیره و از لابه لای خط نوشته های سیاه میزنه بیرون و حاضر می شه بالای سرِ کتابخون.[...] وقتی کار به این جا رسید، نه از دست من، که از دست هیچ کس کاری برنمیآد. [...] تو نمی دونی این خط نوشتهها چه زوری دارن. سابق، کی ما این همه دیوونه داشتیم؟ بیشتر آدمها هر دردی داشتن فراموش کردن. حالا کتابها نمیگذارن آدم ها فراموش کنن. فراموش نکردن خیلی از آدم ها را دیوونه می کنه. [...] نوشته ها آدم ها را ول نمیکنن، اما حرف نه، یک حرفی می زنیم، بعد فراموش می شه می ره دنبال کارش. نوشته وقتی کتاب شد قوتی داره که نگو! [...] ندیدی آدم های قدیمی راحت تر بودن؟ شیطان تو باغ بهشت همین طور که آدم و حوا را زیر نظر داشته، تمام حرکاتشون را مینوشته و میخونده که وسوسه ای بیاره به کار. عاقبت هم حکایت مار را پیش آورده. وسوسه همیشه با نوشته میآد سراغ آدم.»(صص 276-275)
بله وسوسه همیشه با نوشته میآد سراغ آدم»؛ اما نه هر نوشتهای. آن هم در زمانهای که هرکس با هر مقدار توان در «نوشتن»، می تواند نوشتهاش را از طریق امکانات ارتباطی گسترده و آسان، به اقصا نقاط این دنیای مجازی و برای انبوه خوانندههای آشنا و ناآشنا «ارسال» کند. این طور که پیداست، اکنون دیگر آن «خط نوشتههای سیاه» هم چندان «زوری» ندارند؛ و کم کم در برابر انواع نوشته های نورانی جاخالی میکنند. نمونهاش همین «تیراژ 1000 نسخه» و کمتر که در برابر چند هزار نسخهء پنجاه سال پیش، مدام عقبنشینی کردهاند و چه بسا عنقریب از صفخهء روزگار محو شوند. انگار دوران کتاب چاپی کم کم به سر میرسد. اشارۀ «ملا» به «سابق»، اشاره است به همان ادوار قبل از رواج کتاب های چاپی. به قول او: «سابق، ما کی این همه دیوونه داشتیم؟». کتاب چاپی که از رواج یافت، انواع شیاطین ریز و درشت فرصت یافتند که«از لابه لای خط نوشتههای سیاه» بزنند بیرون و حاضر شوند «بالای سرِ کتابخون»! گمان نکنم امروز دیگر چیزی به نام کتاب خطی و حرفهای به عنوان نسخه بردار وجود داشته باشد. از آخرین شاغلان آن حرفة شریف بقیةالسیف آن نسل منقرض، همان مرحوم آسید حسن موسوی بود که من شرح احوال و تمثال بی مثال او را در یکی از شماره های همین جهان کتاب (یادم نیست کدام شماره) آوردهام.
با این حال، هنوز هم «کتاب ها نمیگذارن آدم ها فراموش کنن. فراموش نکردن خیلی از آدم ها را دیوونه میکنه.» ملا می گوید: «نوشته ها آدم ها را ول نمی کنن، اما حرف نه، یک حرفی می زنیم بعد فراموش می شه میره دنبال کارش.» من نمیدانم با آمدن عصر نوشتهها (یا حرفها؟)ی دیجیتالی. قضیهء دیوونه شدن یا نشدنِ آدمها و موضوع «فراموشی» چه وضعیتی پیدا می کند؟ اما فعلاً هنوز چیزی به نام «کتاب» هست؛ و- به قول ملا:- «نوشته وقتی کتاب شد، قوّتی داره که نگو!». اما بدیهیست که مقدار و میزان این «قوّت» همیشه و با هر کتاب، یکسان نیست. هستند کتاب هایی که آمده اند و مدتی(کم یا زیاد) مانده اند و رفته اند و فراموش شده اند. در مقابل، انگشت شمار آثاری هم هستند که نه تنها گرد ایام و اعصار آن ها را نمی پوشاند، حتی روز به روز بیشتر و بهتر خوانده و پژوهیده میشوند؛ تا جایی که مقولههایی مثل «حافظ پژوهی» و شاهنامه پژوهی و «قرآن پژوهی» به وجود می آید و رونق می یابد.
راستش نمی دانم این مقدمهء درازدامن از کجا آمد؟ نوشتن خود به خودی، مثل پر حرفی پیرانهسری، این عیب را هم دارد که نویسنده و گوینده را به راهها و بیراهههایی میکشاند که منظور او نبوده؛ اما این بیراههها چه بسا از هر راه سرراستی دیدنیتر و دلنشینتر است. به فرموده حافظ: «گفت و گوهاست در این راه که...».
حرف از سرود مردگان بود که رمانی است که به همین شیوهء راه و بیراه و یورش و پرش خواب و خیال و خاطرههای پراکنده نوشته شده؛ با نثر خوب و لحن کم نظیر خود، خواننده را می برد تا کجاها. نثر و لحنی که- جرئت می کنم و می گویم- در کمتر رمان ایرانی می توان یافت. صناعت داستان و رمانپردازی (فارغ از صنعتگریهای تصنعی و خودنما)، شخصیت پردازی، فضاسازی (فضای اجتماعی- تاریخی/ فضای حسی- عاطفی/ فضای طبیعی- فیزیکی)، انگیزه و چرایی روایت، راوی و نظرگاه روایت، ماجرای داستان و زمینه های تاریخی آن،و دیگر «عناصر داستان»، و از همه مهمتر در این رمان: تشخص نثر و لحن (چه در شرح روایت، چه در لحن و کلام آدمها)، دست به هم داده و رمانی را ساخته است که بعد از تمام شدن، می شود دوباره آن را از نو خواند.
رمان با ماجرای «فرنگی»هایی شروع می شود که «از فرنگ راه افتاده آمده»اند «این جا...دنبال طلا[...] یا سنگ قیمتی» و گنجهایی که «زیر زمینه و از دست آدمیزاد دور.». در میان محلیهای مزدور، فقط «میرزا ابراهیم» است که میداند(یا شنیده است) که نفت، گنج تازهء عالمه» و قرار است «زندگی و آیندهء شما»، یعنی ما را سر و سامان بدهد.
حالا سالها از آغاز ماجرا گذشته؛ و راوی در خواب و بیداری، آن کسانی را به یاد میآورد که مردهاند و رفتهاند، اما صدا و حضورشان در ذهن و حافظهء راوی باقی مانده است:
«دیشب باز هم خواب ارابه را دیده بود. مردهها ارابه را هل می دادند به جلو و آواز عجیبی می خواندند. تمام وجودش از صدای آوازشان می افتاد به لرز. هرچه گوش می داد نمی فهمید چه می گویند. بعد دلش میخواست گوشهایش را با دست بگیرد تا صداشان را نشنود. صدای آوازشان انگار صدای پای عزرائیل بود که آوازخوان می آمد به طرفش.[...] بعد خودش را سرزنش کرد: تنها نشستی این جا و هی فکر گذشتهها می آد تو سرت و شب ها خواب مردهها را می بینی. شب و روزت شده خاطرات گذشته... اگر آدمیزاد خاطره نداشت باید میزد به کوه و می رفت پیش پدر پدرش. [...] آدم دیوونه هم خاطره داره؟... شاید زور همین خاطرهها دیوونهش کرده. [...] چرا مردهها و این آواز نحس که از شنیدنش چارستون بدنم میآد به لرز، دست از سرم برنمی دارن؟»(ص 11).
سرود مردگان همین «آواز عجیبی» است که «دست از سر» ماندنی احمدی (شخصیت مرکزی رمان) برنمیدارد؛ و نویسنده و راوی را به نقل روایتی بریده بریده و ساخت و ساز ویژۀ آن وادار میکنند. ساخت و سازی که مثلاً در بافت و آمیختگی حال و هوای ماجرا با طبیعت و فضای فیزیکی داستان می توان دید:
«روشنایی آذرخشی توی چشمان ماندنی محو شد: [...] تندر بالای سرشان ترکید [...]“... این عمل زشت درست سه روز بعد از اخراج کرم اتفاق افتاده... این ها بی ارتباط با هم نیست. شاید کار کرم نباشه، شاید هم...”.
ماندنی سراپا خیس از سرما میلرزید.[...] باران شدیدتر شد: “اگر پیدا نشد، کار ما ممکنه تعطیل بشه و هرکدام بریم به ولایتی که ازش آمدیم. حالا خوب فکرهاتان را بکنید.”
ماندنی گفت:“والله کار خوبی نیست. بیل و کلنگ که نبرده!”
ستار گفت: “اگر اطلاع پیدا کردیم بی خبرت نمی گذاریم.”
آذرخش خط شکستهای بر ابرها کشید.
مرد چوخاپوشی سراپاخیس از کنار درخت بلوط پیش آمد و گفت: “با میرزا ابراهیم کار دارم.”
میرزا ابراهیم گفت:“من میرزاابراهیم هستم!”
مرد اشاره کرد به مردان چاه و گفت:“بریم یک جای خلوت.”
ماندنی با خود گفت: صفدر این جا چه می کنه؟
صدای دو تندر در هم کلاف شد، غلتید، رفت و محو شد.»(صص 88 و 89 )
در ایران هرجا حرف از نفت، این «گنج تازۀ عالم» باشد، علیالقاعده اشارهای هم به کودتای بیست و هشت مرداد و ماجراهای پیش و پس آن هم می شود. این جا هم «ماندنی» به رادیو بزرگ و خاموش توی تاقچه نگاه کرد که
«تنها یک ماه کار کرده بود. روز بیستونهم مرداد، یک روز بعد از کودتا، سربازها سیم برق خانههای کوچه را بریدند و بردند. فکر کرد اگر برق بود و رادیو کار می کرد، شاید مردهها و خاطرات گذشته، کمی دست از سرش برمیداشتند.»(ص 26)
اما این طور که پیداست«مردهها و خاطرات گذشته» دست از سرِ راوی برنمیدارند و او را به نقل آن همه خاطره های دور و نزدیک وامیدارند. در این خاطره ها از عشق هم خبری هست. درست مثل همان قصۀ قدیمی امیرارسلان و فرخ لقا که هرکس بخواند آوارۀ کوه و بیابان می شود. به قول راوی:
«اگر این کتاب آتش می زنه به جان آدم، پس چرا آدم هایی که سواد دارن دنبال این کتاب می گردن؟» (ص 52)
هرچند این کتاب- و شاید هیچ کتاب دیگری- نتواند یک جامعۀ محبوس در پیلۀ سنّت های دست و پاگیر را از چنبرۀ شوربختی اجدادی و بند و بست های آموزههایی که از برزگترها به کوچکترها میرسد برهاند. «روزعلی» می گوید:
«من می گم بزرگ و کوچکی نباید از بین بره. خان بزرگه و ما باید دستورش را اطاعت کنیم.»(ص 56)
این طور که پیداست، تا اطاعتِ چشم و گوش بسته هست، در بر همین پاشنه می گردد. میرزا ابراهیم به الماس می گوید:
«تو که آدم مطیعی بودی؟[...] خیلی ها حسرت شغل تو را می خورن. به آیندۀ بجه هات فکر کن! آرام باش! تو که آدم عاقلی بودی؟»(همان)
بله الماس«آدم عاقلی» بوده چون«آدم مطیعی» بوده است. شغل عملگیِِ انگلیسی ها و دلواپسی «آیندۀ بچه ها» چیزی نیست که به راحتی بتوان خود را از چنبرۀآن رهانید. حتّی اگر ادمی باشد مثل الماس که به قول خودش:
«از بس گفتم چشم دیگه شکل قورباغه شدم. ای خدا، ای پیغمبر، من الماس نیستم، قورباغهم. کوه و کمر عاجز بود از دستم. حالا هر سگ و سوتکی از راه می رسه به من دستور می ده[...]تامسون بی پدر به من فحش می ده...»(ص 57)
با این اوصاف ماندنی وقتی میبیند مرده ها و این خاطره ها دست از سرش برنمیدارند، فکر می کند«بلند شود چند صفحه امیرارسلان بخواند تا شاید چشمش گرم خواب شود.»(ص 60)
این رمان را هم مثل هیچ داستان خوب دیگری نمی شود خلاصه کرد. شیوۀ روایت و چفت و بست وقایع است که داستان را «داستان» می کند. چارهای نیست. باید خواند و دوباره خواند تا در هر خوانش، علاوه بر جریان رویدادها و ماجراهای مکتوب، لایه های زیرین و اشاره های گفته و ناگفته را دریافت؛ و فهمید چرا سرود مردگان «وسوسه» ای ست که به این زودی ها دست از سرِ خواننده برنمی دارد و مثل «شیطان تو باغ بهشت» آن قدر آدم و حوّا را وسوسه میکند تا او آن ها را- ما را- از بهشت فراموشی بیرون کنند. این وسوسه «همیشه با نوشته می آد سراغ آدم.»(ص276)، به شرطی که مثل سرود مردگان باشد.
*
آخرین نکته ای که بد نیست یادآور شوم، تاریخ نوشتن سرود مردگان است: من نمی دانم فرهاد کشوری خودش چند بار این«سرود» را خوانده و بازنویسی کرده است؟ اما از تاریخ های پایان کتاب می فهمیم آن را در «1367 – شاهین شهر» نوشته و در«1386 – بندرعباس» «بازنویسی مجدد» کرده است. بعید است در آن بیست سال میان نوشتن و «بازنویسی مجدد» دیگر سراغ آن نرفته باشد. اگر بیش از دو/سه بار آن را بازخوانی و بازنویسی کرده باشد، معلوم می شود توصیۀ مکّررمن به دوستان داستان نویس پر بی راه هم نبوده که: هر داستان، چه داستان کوتاه یا داستان بلند یا رمان، را اگر نویسنده اش چند بار نخوانَد، نباید انتظار داشته باشد که دیگران آن رابیش از یک بار هم بخوانند.ضمن این که «داستان» اصولاً پدیدۀ یک بار مصرف نیست؛ و باید آن رابیش از یک بار خواند تا فهمید. کما این که در این معرفی هم بسیار نکته ها که ناگفته ماند، از جمله متن کاملاً بی غلط کتاب که باید به ناشر دست مریزاد گفت.
اصفهان- بهمن 1392
1- ماهنامه جهان کتاب، شماره 299-300 ، صص 27 و 28