زاگرس
حیاتقلی فرخ منش
باکره وعریان
دریغ از پرِ انجیری
که عورتش بپوشاند
فقرات سبزه و باران
در هم شکسته است
واژه های جن زده
درعبور قافله های گنگ کلام
در حسرت پوزاری قرص
تمامی من بود که پرتاب شد
حالا که هیچ عطری نمی پراکند
بر آبستنی این زَمهَریر
نگاه کهتران از گردنه ی زاگرس
به منقار کرکسی پی شد
به کاسه ی کافوری آرامم کن
در بیمارستان زمین.