داستان نفت
فرهاد کشوری
چشمه ی نفت «دَرِه خِرسان» مسجدسلیمان که اهالی بومی بختیاری وقتی به نزدیکی هایش می رسیدند، راهشان را کج می کردند تا از بوی بدش در امان باشند، رینولدز انگلیسی را به کنارش کشاند. چشمه ای که بعدها، چاه شماره یک نام گرفت. جایی که در مالکیت طایفه ی شِهنی بود و محل گذر و توقف و گرمسیرشان. مردم محلی از نفت اش استفاده ای نمی کردند و چشمه در انحصار خانواده ی قیری در شوشتر بود. قیری ها نفت را می بردند و از جمله برای عایق کردن و درزگیری به سازندگان و صاحبان لنج ها و قایق ها می فروختند.
انگلیسی ها اولین بار در دالکی برازجان دست به اکتشاف نفت زدند و موفق نشدند. بعد ویلیام ناکس دارسی وارد کارزار کشف نفت شد و جورج رینولدز را به میدان فرستاد. رینولدز پیش از آن که به سراغ چشمه ی نفت «دره خرسان» برود، با گروهش دست به حفر چاه دیگری در مسجدسلیمان زده بود. آن چاه به نفت نرسید. پیش از آن در روستای ماماتِین از توابع رامهرمز به جان زمین افتاد و نتیجه ای نگرفت. رد پای رینولدز را پیش از ماماتِین در چیاسرخ می توان پیدا کرد:«چند ماه پس از انعقاد امتیازنامه (1902/م 1281/ش) عده ای حفار تحت سرپرستی مهندس رینولدز در شمال قصر شیرین در محلی موسوم به چاه سرخ (چیاسرخ) که اکنون جزیی از خاک عراق است اقدام به حفاری کردند.»1
کلنگ بزرگ حفاری شبانه روز به جان چشمه ی نفت «دره خرسان» افتاد. صدای مهیب اش خواب از سر کارگرها و کارکنان چاه می پراند. در ابتدای حفاری، انگلیسی ها و میرزاها در چادر زندگی می کردند. عده ای از کارگر در غار و اشکفت، تعدادی از آن ها هم در سیاه چادر و گروه دیگری در زیر آسمان. کارگرها مدام هیزم می شکستند و در آتشدان دیگ بخار می ریختند تا کلنگ حفاری به حرکت دربیاید و زمین را حفر کند. کارگرها و عشایرِ دور وبر، در دل دعا می کردند که چاه زودتر به نفت برسد. چون از میرزاها شنیده بودند که اگر حفاری به منبع نفت برسد، نان مردم محلی می افتد توی روغن و ایران گلستان می شود. مگر از فرنگی ها چه کم داشتند؟ تازه آن ها نفتی داشتند که فرنگی ها برایش له له می زدند. برای بختیاری ها و کسانی که فعله گی رینولدز و چاه را می کردند، از همان آغاز با مرگ شروع شد. مرگ در راه حمل تجهیزات چاه. آن هم با ارابه های بزرگی که قاطرها می کشیدند و می بردند مسجدسلیمان. برای عبور ارابه ها و حمل تجهیزات چاه باید در دل تپه ها و کوه ها راه باز می کردند. تجهیزات چاه را در بندر آبادان بار کشتی های کوچکتری می کردند و از طریق رود کارون، در روستای «دَر خَزینه»، میان اهواز و مسجدسلیمان، تخلیه می کردند و بار ارابه به مسجدسلیمان می فرستادند.
با طولانی شدن حفر چاه در مسجدسلیمان و احتساب هزینه ی زیاد حفاری در چیاسرخ و ماماتِین، تلگرامی از دارسی به دست رینولدز رسید که کار در مسجدسلیمان را متوقف کند و به لندن برگردد. حفاری بی فایده است و او از پس هزینه هایش برنمی آید. رینولدز که می دانست چاه به نفت می رسد، جواب دارسی را با نامه داد تا در لندن دیر به دستش برسد و او فرصت بیشتری داشته باشد.
پس از گذشت یک سال از شروع حفاری چاه، در ساعت چهار صبح پنجم خرداد 1287 صدای مهیبی گارگرهای شب کار را به وحشت انداخت و انگلیسی ها را بیدار کرد. چند لحظه بعد باران نفت بر سر و رویشان بارید. چاه فوران کرده بود. کارگرهای روزکار، همسرانشان و عشایر دور وبر، خودشان را به اطراف چاه رساندند. صدای کِل زدن زن ها بلند شد. گاو و گوسفند سر بریدند و توشمال ها، ساز و دهل زدند. مرد و زن شادی کردند و رقصیدند. دیگر چه می خواستند، چاهشان به نفت رسیده بود.
کمپانی خرهای زیادی را به استخدام درآورد. آن ها هم مثل کارگرها شماره داشتند. گویا حقوقشان همسان کارگرها بود. کارگرها دَله های نفت را بار خرها می کردند، می راندند و می بردند به محله ی تلخاب. نفتِ دله ها را در مخزن بزرگ ارابه ها می ریختند. قاطرها، ارابه ها را می کشیدند و می رفتند درخزینه تا کشتی ها، نفت را به آبادان و از آن جا به انگلیس ببرند. انگلیسی ها از مسجدسلیمان تا درخزینه راه آهن کشیدند. حمل نفت راحت تر شد. قاطرها بشکه ها را روی ریل ها می کشیدند. بعد قطار نفت آمد. بعد از آن، خطوط لوله، نفت را به پالایشگاه تازه ساز آبادان می برد. نفت می رفت و به پوند و تومان بدل می شد. سهم عمده را صاحبان کمپانی و دولت فخیمه ی انگلیس می بردند. سهم کمی هم به حاکمان وطنی می رسید. سبیل عده ای هم در منطقه چرب می شد. سر صاحبان اصلی نفت، کارگرها و خانواده های رها شده ی کشتگان چاه و اهالی منطقه و سایر مردم مملکت بی کلاه می ماند. ثروت نفت ماند برای ارباب ها و دیوانگی چاه برای کارگرها و دیگر کارکنانش. چاه که دیوانه می شد، یا آتش می گرفت که کارکنانش را می سوزاند یا لوله ای ازش می ترکید وآدم هایِ چاه با استنشاق گاز هیدروژن سولفوره مثل برگ های خزان زده به زمین می افتادند.
انگلیسی ها از همان ابتدا، نظامی طبقاتی را در میان کارکنان کمپانی ایجاد کردند. فاصله ی زیادی بین خودشان و میرزاهای ابتدای کار و کارمندهای بعدی و کارگرها بود. فاصله ی دستمزد کارمندها و کارگرها هم زیاد بود. نوع مسکن و امکانات زندگی کارگر و کارمند خیلی تفاوت داشت. حتی محله ها هم از هم جدا بود. این شیوه در شرکت نفت هم ادامه پیدا کرد. خانه های انگلیسی ها در اِسکاچ کِرِسِنت و کَمپ کِرِسِنت بود. بعدها کارمندهای عالی رتبه ی شرکت نفت همسایه شان شدند.
انگلیسی ها به جای شهری یک پارچه، مناطقی جدا از هم و تکه تکه به وجود آوردند تا مانع تجمع کارگرها و سایر کارکنان در یک جا شوند. در مسجدسلیمان محله هایی چون نمره یک، بی بی یان، نمره هشت، سی بِرِنج، چهار بیشه، تَلخاب، نَفتَک، کَلگِه، تِمبی، رِیل وِی و ... را ساختند. غالباً کسانی که در بی بی یان خانه داشتند، چه بسا محل کارشان نمره یک بود و ساکنان نمره یک، در بی بی یان کار می کردند. ساعات کار طولانی بود. سرویسی هم در کار نبود و مسیر کارشان را باید پیاده می رفتند. شماره ی استخدامی کارگرها، روی پشت لباس کارشان، درشت و به انگلیسی نوشته می شد تا ام. پی. های موتور سوار در هرجایی آن ها را رصد کنند. باید چند دهه می گذشت تا با اعتراض و اعتصاب، شماره را از روی لباس کارشان بردارند. پس از آن هویت شان به جای یک شماره، نامشان و موجودیت شخصی شان شد.
اکتشاف نفت، حضور انگلیسیها و کمپانی و بعد شرکت نفت، مدرنیسم را به مناطق نفتخیز آورد. در مناطق عشایرنشین و روستایی و حتی خالی از سکنه، شهر و شهرک ایجاد شد. انگلیسی ها ماشین آلات، برق، آب لولهکشی، جاده ی آسفالت، سیستم فاضلاب، بهداشت، بیمارستان، آموزشگاههای پرستاری و آموزشگاه فنی و حرفه ای، باشگاه، باشگاه سوارکاری و زمین گلف و سینما را با خود آوردند.
از دهه ی سی سینمای شرکت نفت در اذهان کودکان و نوجوانان اثر عمیقی گذاشت. هفتهای دوشب فیلمی دوبله شده، از بهترین آثار سینمایی جهان را در سینماهای کارگری و کارمندی نمایش میدادند. این کار در بخش خدمات شرکت نفت و به همت کسانی انجام می گرفت که سینمای جهان را به خوبی میشناختند. همین فیلمها بود که عدهای از کودکان و نوجوانان آن سالها را شیفته ی ادبیات و هنر کرد.
با اعتصاب سال 1325 در شهرهای نفتی خوزستان، کارگرها بخشی از حقوقشان را به دست آوردند. محدود کردن ساعات کار، تعطیلی جمعه، مشخص نمودن حداقل دستمزد، دریافت جیره ماهانه (رشن)، آرد، برنج، شکر، حبوبات و اِمشی و... . با این اعتصاب بود که شرکت نفت بعد از این واقعه برای جلوگیری از گسترش اعتراضات به اقدام های پیشگیرانهای دست زد، از جمله ساختن خانه و ایجاد محله های کارگری با امکانات و زیر بنا بیشتر، باشگاه و سینما. همین کارگرها چند سال بعد از این اعتصاب، وقتی میخواستند دفتر سندیکایشان را در مسجدسلیمان افتتاح کنند، ماموران شهربانی با شلیک گلوله، سه نفر از آن ها از جمله دو تن از رهبران سندیکا، بهارآقا علاسوند و صفر محمدی و یکی از اعضای ارمنی سندیکا، آندرانیک نوراویان را میکشند. سهم بهارآقا علاسوند، رییس سندیکای کارگری، دکل نفت کوچکی است که اعضای سندیکا در گورستان چهاربیشه بر قبرش گذاشتند.
بعد از کودتای 28 مرداد بلاهای دیگری سرِ کارگرها رفت و سندیکاهایشان را که با خون دل راه انداخته بودند تعطیل کردند.
اوائل دهه ی چهل شرکت نفت با دستورالعمل کاهش کارگرها، معروف به «سالی دو ماه» گروهی از آن ها را با پرداخت سالی دو ماه مزد اخراج و از خانههای شرکت بیرون کرد. بسیاریشان کاری پیدا نکردند و وقتی پولشان تمام شد به فلاکت افتادند. البته کسانی هم بودند که با دادن رشوه از این مهلکه جستند.
سالها پیش، اوائل دهه پنجاه، وقتی از جلو بانک رفاه کارگران در میدان نمره یک مسجدسلیمان میگذشتم، ازدحام کارگرهایی را میدیدم که انگار بیماری و کهولت زودرس آن ها را به دوران بازنشستگی پرت کرده بود. بعضیهایشان عصا به دست داشتند و به سختی توی صف دریافت حقوق، جلو بانک ایستاده بودند. زیر بغل عده دیگری را فرزندانشان گرفته بودند. گروهی هم با وجود عینک طبی، چشم هایشان خوب نمیدید و همسرانشان دستشان را گرفته بودند. عدهای از این بازنشستگانِ دهه های سی و چهل، بیش از چهل سال از عمرشان را در گرما و سرما و شرایط سخت برای کمپانی و بعد کنسرسیوم و شرکت نفت کار کرده بودند. نسل های بعدی کارگرهای شرکت نفت، با افزایش قیمت نفت در اوایل دهه پنجاه، دستمزدشان بیشتر شد و شرایط اقتصادی بهتری پیدا کردند.
کمپانی، کنسرسیوم و بعد شرکت نفت از دادن خدمات به افراد غیرشرکتیِ ساکن شهرها و شهرکهای خودداری میکردند. کمپانی و بعد شرکت نفت مالک زمینهای مناطق نفتخیز بودند. سران کمپانی در مسجدسلیمان در ازای پول ناچیزی صاحب بخشی از زمین ها شدند و بعد بخش بیشتری را تصاحب کردند. به جز کمپانی، به کسی اجازه ساخت و ساز نمیدادند. بعدها شرکت نفت هم همین شیوه را دنبال کرد. مسکن کارکنان ابتدا به کمپانی، بعد به کنسرسیوم وشرکت نفت تعلق داشت. غیرشرکتیها برای ایجاد سرپناه، شبانه دست به ساخت و ساز میزدند. این جنگ شبانه با ساخت یک اتاق شروع میشد. دست ام.پی. های کمپانی و حراستی های شرکت نفت برای ویرانسازی، باز و از نظر خودشان قانونی بود. بسیاری از آن تکاتاقهای شبساز را ام. پی. های کمپانی و بعدها مأمورهای حراست شرکت نفت خراب می کردند. در این شیوه خانهسازی، علاوه بر بنا، عدهای از قوم و خویشها و آشناهایِ شخصِ خانهساز به کمکش میآمدند تا شبانه کار را تمام کنند. این خانههای شبانه، بر بالا و کمرکش کوه و تپه و لب دره ساخته میشد. حاصل این شیوه بساز و خرابکن، شهر بیقوارهای است که هر خانهاش ساز خودش را میزند. گاهی سماجت مردم در ساخت دوباره و چندباره ی خانه ی تخریب شده، مانع ویرانی مجددش میشد.
تراژدی ماجرای نفت هنگامی مردم غیر شرکتی را شوکه می کرد که نفت چاه ها تمام می شد و کنسرسیوم و بعد شرکت نفت بساطشان را جمع می کردند و می رفتند. مردم غیر شرکتی و حاشیه ای هاج و واج می ماندند. حضور شرکت برای کارگرهای غیرشرکتی کارِ موقت و نان بخور نمیر و برای کسبه درآمد داشت. رفتن شرکت از مناطق نفتخیز، اقشار زحمتکش محلی را به فلاکت میانداخت. آن ها نه کشاورز بودند و نه دامدار. برای مدتی باور و پذیرش آن چه بر سرشان رفته سخت بود. آن ها تنها، بازوی کارشان را داشتند. حالا برای بازویشان کاری نبود.
بعد از آن که نفتِ یکی از مناطق نفتخیز تمام میشد، شرکت کارکنانش را به مناطق دیگر میفرستاد. در شهرکهای نفتی، در و پنجرههای خانههای شرکتی را جوش میدادند (اَنبَل) و اداراتش را برمیچیدند (هفتکل، لالی، نفت سفید) و میرفتند. نه خانی آمد و نه خانی رفت. مردمان حاشیه ای که کسب و کارشان از قِبَل حضور شرکت نفت بود دست خالی میماندند. شرکت نفت خانههای اَنبَل را نه به کارکنان خودش و افراد بومی غیرشرکتی فروخت و نه به کسان دیگری واگذار کرد. در طول سه سالی که پنجشنبه جمعهها از لالی به مسجدسلیمان میرفتم و برمیگشتم، از پنجره مینیبوس، اَنبَل را میدیدم که انگار شهرکی بمباران شده بود. بعد از رفتن پرسنل شرکت نفت و برچیدن ادارات در اَنبَل، بومیان منطقه به سراغ خانهها رفتند. اول در و پنجرهها و بعد سقفهای کنگرهدار را کندند و بردند.
شوق و ذوق کِل زدن و رقص، برای شادیِ فوران نفت چاه شماره یک، بسیاری را مغبون بر جای گذاشت. به ویژه روستائیان و عشایر که انگار نه انگار چاه هایی به نفت رسیدند و استخراج و پوند و بعد دلار شدند.
در دهه ی سی و به ویژه چهلِ خورشیدی، در سه شهر نفتی خوزستان، مسجدسلیمان، آبادان و اهواز، جریان های داستان نویسی پا گرفت. در حالی که در شهرهای غیر نفتی و سنتی دزفول، شوشتر، بهبهان و رامهرمز و ... این چنین نشد. این جریان در شهرهایی به وجود آمد که خیل غیر شرکتی ها در کنار شرکتی ها زندگی می کردند. در مسجدسلیمان ورود صنعت، پالایشگاه کوچک بی بی یان، کارخانه ی گوگردسازی و لیمونادسازی دنیای تازه ای را به روی کارگرها، کارمندها و دیگر ساکنان شهر گشود. کارخانه ی یخ سازی در ابتدای کار، در چشم افراد بومی انگار جادوگری بود. پدیده های نویِ دیگر و شیوه ی گذران اوقات فراغتِ دنیای تازه رسیده، به ویژه جادوی سینما، در این جریان سازی اثر گذار بود. بعدها با ساخت باشگاه های کارگری و کارمندی، بیشتر کارکنان در آن مکان ها همدیگر را می دیدند و چند ساعتی را در کنار هم می گذراندند. تعداد نویسندگان در آبادان و مسجدسلیمان در دهه های گذشته پر تعداد تر از اهواز بود. چون تعداد کارکنان شرکت نفت در اهواز کمتر از دو شهر دیگر بود. مسجدسلیمان چاه های نفت اش را داشت و آبادان پالایشگاهش را.
مسجدسلیمان کنونی در دوران باستان شهری به نام پارسو ماش بود. این شهر بعد از حمله ی اعراب ویران و از صفحه ی روزگار محو شد. آثار تاریخی کهن ایران، در مسجدسلیمان و اطرافش وجود دارد.
نویسندگان مسجدسلیمانی پشتوانه ی غنی فرهنگ قومی بختیاری را در پشت سر داشتند. به ویژه زبان بختیاری که از آن در لحنِ روایت، گاه از تک واژه ها و اصطلاحات و در لحن گفتگوی آثارشان استفاده می کردند. مسجدسلیمانی ها بیشترین رمان ها و داستان های نفتی را نوشتند. به علت پراکندگی محله ها که در کنار محله های غیرشرکتی بودند و پیوند و ارتباطی که بین بختیاری ها بود، داستانی از شهر مسجدسلیمان نوشته نمی شد که حداقل نشانه هایی از صنعت نفت نداشته باشد.
نوشتن از محیط های شرکت نفت و حاشیه های آن بخشی از داستان نویسی عده ای از نویسندگان خوزستانی است. در مسجدسلیمان زنده یاد منوچهر شفیانی، بهرام حیدری، علیمراد فدایی نیا، یارعلی پورمقدم، قباد آذرآیین، فتح الله بی نیاز، غلامرضا رضایی، شاپور بهیان، داریوش احمدی، بهروز ناصری و جهانشاه محمودی، در آبادان، ناصر تقوایی، نسیم خاکسار، ناصر مؤذن، عدنان غریفی، پرویز مسجدی، محمد بهارلو، قاضی ربیحاوی، صمد طاهری، اصغر عبدالهی، زویا پیرزاد، طلا نژادحسن و عباس عبدی و در اهواز احمد محمود، محمد ایوبی، ناصر آقایی، احمد بیگدلی، مهدی ربی، آرش آذرپناه و خداداد باپیرزاده. هرکدام رمان و داستان هایی دارند که بوی نفت می دهد و یا روایتِ حاشیه نشینان نفت است. این ها اعضای سه جریان ادبی اند که نویسندگانش در فضای مدرنیسمی که صنعت نفت با خودش آورد و در بستر فقر و معضلات کنارش، به نوشتن روی آوردند.
جریان داستان نویسی مسجدسلیمان شهری-روستایی بود. نویسندگان بختیاریِ مسجدسلیمان به جز استثناهایی، غالباً با روستای پدری شان در ارتباط بودند، معلم روستا بودند یا دست کم به روستا رفت و آمد داشتند. یا دوره ی خدمت سپاه دانش خود را در روستایی بختیاری گذرانده بودند. از آن گذشته وابستگی فرهنگیِ قومی با ایل بختیاری داشتند. این ارتباط قومی در نویسندگان آبادان و اهواز کمتر بود. نویسندگان آبادان و اهواز بیشتر شهری نویس اند. ساکنان آبادان از اقصی نقاط ایران آمده بودند. آبادانِ پیش از انقلاب مدرن ترین شهر ایران بود. هرکس از هر قوم و منطقه ای از ایران به آن جا می رفت، شهر مُهر خودش را بر او می زد. او دیگر آبادانی می شد. علاوه بر ورود صنعت نفت در آبادان، بندر بودنش که آن هم رونق اش را از نفت داشت، چشم انداز دریا را بر آثار نویسندگانش گشود.
اهواز از شهرهای کهن تاریخی ایران است. گُندی شاپور هم با حمله ی اعراب از رونق افتاد و دیگر پا نگرفت. ورود نفت باعث رونق و احیاء دوباره ی شهر شد. شهری که در عصر ساسانیان مرکز معروف طبابت گُندی شاپور را داشت، هنگام ورود صنعت نفت روستایی بیش نبود.
مشخصات آثار نویسندگان خوزستانی، عین گرایی، گفت و گو نویسی جاندار، کشش داستانی و وقایع بدیع است. برخلاف سکون ظاهری شهرهای سنتی، جریان زندگی در شهرهای نفتی پر تپش بود. زودآشنایی مردمان خوزستان، بیرون ریختن بسیاری از آن چه در دل داشتند برای دیگران، به گستره ی سوژه یابی و جولان نویسندگان در این پهنه وسعت می داد. سینما و جادویش به ذهن و خیال کسانی میدان می داد که بعدها دست به قلم بردند و نوشتند. حتماً یکی از علت هایی که نویسندگان خوزستانی بیشتر شیوه ی عینی و دراماتیک را در روایت داستان هایشان به کار می بردند، همین فیلم هایی بود که بسیاریشان را هر هفته، به سینماهای کارگری می کشاند. احمد محمود می خواست به ایتالیا برود و فیلمساز شود.
در اهواز به دلیل وضعیت خاص کمپانی، کنسرسیوم و شرکت نفت و محدویت محله هایش، شهر که پا گرفت محله های غیرشرکتی رشد زیادی کردند. به همین علت مکان های شرکت نفتی در آثار نویسندگان اهوازی کمتر است.
شیوه ی دیگری از روایت نفت زدگان، مبارزه ای است که شاید بتوانند از برزخی که گرفتارش اند رها شوند. خالد در رمان «همسایه ها» در صدد تغییر اوضاع سیاسی – اجتماعی است که سر و کارش به زندان می افتد. زندان دانشگاهش می شود و سر از «داستان یک شهر» درمی آورد. «داستان یک شهر» با بگیر ببندهای کودتای 28 مرداد آغاز می شود که باعث و بانی اش نفت است. در بیست و هشت مرداد، نفت است که آدم ها را زندان و تبعید و اعدام می کند و راه تنفس سیاسی را می بندد.
«داستان یک شهر» احمد محمود روایت کودتا و پی آمدهای آن برای کسانی ست که در پی تغییر اوضاع کشور و دفاع از مردمی بودند که از ثروت زیر پایشان سهم چندانی نداشتند «داستان یک شهر»، داستان شهر مطرودان است. اما همه ی شخصیت های رمان، مطرودان و تبعیدیان نیستند. تیمور بختیار و آزموده و سرگرد جانب و سرگرد زیبنده و گروهبان شهری و گروهبان ساقی و دیگرانی هستند که در پی حذف و زندانی کردن و تبعید آدم هایی اند که نه تنها مثل شریفه و خورشیدکلاه و علی از سرنوشتشان فرار نمی کنند، بلکه می خواهند گردش زمانه را تغییر دهند. کودتاچیان با خذف و شکنجه و زندان و تبعید قصد طرد شان را دارند. وقتی نوشین را بعد از شکنجه، با بدنی آش و لاش و بیهوش می آورند به اتاقی که کیپ تا کیپ آدم چپانده اش تویش و به سینه می خوابانندش کف اتاق تا مبادا با هر حرکت اش زخم هایِ شلاق گروهبان شهری دهان باز کند. حالش آن قدر بد است که پتوی تا شده ای زیر سینه اش می گذارند تا دهانش به زمین نچسبد و بتواند نفس بکشد. وقتی به در بسته ی سلول می زنند، نگهبانِ توی راهرو قفل در را باز می کند. به او می گویند که نوشین به دوا و درمان نیاز دارد. سرباز می گوید نیست. وقتی به او می گویند ممکن است بمیرد. نگهبان می گوید یک سگ کمتر!
نگهبان نمی داند مردی که پشت اش آش و لاش از شلاق های گروهبان شهری ست، کسی ست که نمایشنامه های نو را برای اولین بار در این مملکت به روی صحنه برد و بنیانگذار تئاتر مدرن در این سرزمین است.
شیوه ی عینی و سینمایی احمد محمود پرده ی بزرگی برابر ما گشاید و ما را چون سینما، بر صندلی می نشاند. احمد محمود استاد گفت و گو نویسی است. گفت و گوهایش همان طور که وقایع رمان را پیش می برند، به شخصیت پردازی و کشمکش داستان کمک می کنند و با نقش مهمشان در صحنه ها، ساختار رمان را پی می ریزند. گفتگوها چنان به دقت انتخاب و چینش شده اند که یکی از ارکان مهم شخصیت سازی اند. زبان رمان روان و جاندار است و یکی از نقاط قوت اثر است. روایت، کنش و واکنشِ شخصیت ها را غنی می سازد. حافظه ی خوب محمود در به کارگیری اصطلاحات و ضرب المثل هایی که در سال های پیش از انقلاب در زبان مردم خوزستان جاری بود، به غنای زبان آثارش می افزاید.
ناصر تقوایی ورود جانانه ای به ادبیات داستانی ما داشت و زود قلمِ داستان نویسی اش را زمین گذاشت. او با همان تعداد اندک داستان هایش در داستان نویسی خوزستان و ایران اثرگذار بود. تقوایی بعد به عرصه ی سینما پا گذاشت و در آن جا هم نشان داد که هنرمندی تواناست.
در داستان «مم رضا، کارگر پمپ هاوس» از نسیم خاکسار، رابطه ی انسانی بین دو نوجوان عباسو و پرویزو و مم رضا باعث می شود که دو نوجوان تلاش کنند به مم رضا دوچرخه سواری یاد بدهند. مم رضا از گرفتن دوچرخه ی مجانی شرکت نفت سرباز می زند، چون فکر می کند نمی تواند دوچرخه سواری یاد بگیرد. اما اصرار دو نوجوان باعث می شود پول به آن ها بدهد تا دوچرخه ای کرایه کنند و به او دوچرخه سواری بیاموزند. سرانجام در روایتی زیبا و جزئی نگر بعد از زمین خوردن و تلاش چندباره، مم رضا یاد می گیرد که نیم پا دوچرخه براند. هرچه سعی می کند نمی تواند از آن جلوتر برود. مم رضا دوچرخه را از شرکت نفت می گیرد و همان روز با آن به خانه می رود تا زنش را غافلگیر کند: «به خانه که رسید، همانطور که در خیال کار را پخته بود، آن قدر زنگ دوچرخه درینگ درینگ کرد و با پا به در کوبید تا لیلی در را باز کرد. وقتی لیلی مم رضا را دوچرخه به دست توی کوچه دید از تعجب جیغ کوتاهی زد.
مم رضا گفت: «نه، اول بیا دوچرخه سواریمو ببین بعد جیغ بزن.»
چند دوری زد توی همان محوطه ی خاکی جلو خانه شان، بعد از دوچرخه پایین آمد.»2
پاسبانی هم هر روز می آید و از مم رضا می خواهد شعارهای سیاسی روی دیوار پمپ خانه را پاک کند. . معینو هم با دوربینی که برادرش از کویت برایش آورده، پنهانی آدم های کوچه را زیر نظر دارد تا مگر عشقی ممنوع را برملا کند.
در روایت این داستان زیبا مثل همه چیزهای دیگر زمانه که کسانی انگار با سیر عادی زندگی آرام این آدم ها مخالف باشند، از بیرون دایره، با دخالت شان شادی های کوچک را به رنج و عذاب بدل می کنند. مم رضا که برای نجات خجی از دست پدرش، بُوموسی دوچرخه را رها می کند و می رود. بعد که برمی گردد دوچرخه را توی میدان نمی بیند. دزدی، دوچرخه را می دزدد و مم رضا و عباسو و پرویزو را ناراحت می کند.در پایان معینو به اتفاق عباسو و پرویزو شعارهای روی دیوار را پاک می کنند.
یکی از عواملی که داستانی را جاندار و خواندنی می کند این است که داستان نویس آدم های داستانش را خوب بشناسد. این شناخت صمیمیتی ایجاد می کند که انگار آدم ها آن چه می گویند و می کنند، درست همان چیزی است که باید در خور شخصیت شان باشد. این شیوه بدون سال ها نوشتن و شناخت عناصر و ظرفیت های داستان و تجربه اندوزی و ذهن ورزی امکان پذیر نیست. وقتی آثار نسیم خاکسار را می خوانیم همه ی این ها دست به دست هم می دهند تا داستان هایش را دنبال کنیم و بخواهیم بدانیم پایان کار چه می شود. بعد از خواندن هم، تم انسانی آثارش با ماست و رهایمان نمی کند.
در داستان «حادثه در جوکی کلاب» از مجموعه داستان «پَپَرو و گل های کاغذیِ» مسعود میناوی، بعد از خلع ید، انگلیسی ها دارند ایران را ترک می کنند. غضبان، سوارکار کحیلان، اسبی که بارها کاپ و مدال گرفته، به باشگاه سوارکاران می رود تا اسب را از صاحبش، جانسن بخرد. اما جانسن حاضر به فروش نمی شود: «در یک چشم به هم زدن ، غضبان جانسن را دید که از اسب فاصله گرفت و هفت تیر به دست پیشانی زیبای کحیلان را نشانه رفت.
غضبان لرزید و فریاد زد: «نه... نه...نه...»
صدای تیر در اصطبل ترکید. اسب ها رم کردند و به هم تنه زدند. کحیلان روی دو پا بلند شد، شیهه کشید و به زانو غلتید. روی پیشانی اش، که حالا دیگر سفید نبود، حفره ای دیده می شد که خون از آن به دیوار شتک می زد.
غضبان چون کوهی در خود فرو ریخت.
اسب ها به بیرون یورش آوردند.
اسب ها رها بودند.»ص 60
به حال خود رهاشدگی آدم های وابسته به کمپانی و شرکت نفت داستانی ست که همچنان ادامه دارد. با آمدنش نیمچه امیدی در دل حاشیه نشین ها می نشاند و با رفتن اش چشم انداز هولناکی برایشان رقم می زند.
منوچهر شفیانی که آغازگر ادبیات داستانی در مسجدسلیمان است، در مجموعه داستانش معامله چی ها، روایتگر رها شدگان است. کسانی که در حوالی نفت اند و انگار در جهان دیگری زندگی می کنند. شفیانی نویسنده ی مستعدی بود که متأسفانه جوانمرگ شد. چه بسا اگر زنده می ماند و به نوشتن اش ادامه می داد نویسنده ی قَدَری می شد.
بهرام حیدری در مجموعه داستان «لالی»، با شیوه ی جزیی نگرش، فقر، بی پناهی و درماندگی مردمانی را به تصویر می کشد که قرار بود سهمی از گنج زیر پایشان را داشته باشند. او دغدغه ها، ذهن و خیال و لحن مردم بختیاری را به خوبی می شناسد و به کمک تخیلش آن ها را می سازد. شخصیت های آثارش آن چنان زنده اند که گاهی انگار از میان حروف بیرون می زنند و راست راست راه می روند.
زنده یاد فتح الله بی نیاز از نویسندگانی ست که سه رمان نفتی دارد. او در «مکانی به وسعت هیچ» رها شدگی آدم ها را به خوبی تصویر کرده است. نمره هفتِ کوچک و کم جمعیت، با آمدن شرکت نفت به وجود می آید. روستائیان با جذب در شغل های موقت حاشیه ای و روزمزد شرکت، زندگی نیمه فقیرانه ای را می گذرانند. با رفتن شرکت نفت، نمره هفت به گورستانی بدل می شود و مردم غیر شرکتی و مستأصلش به جان هم می افتند.
«چون نبض نمره هفت، که مانند هر مکان دیگر نفت خیز در دهانه چاه های نفت بود، در پنجمین سال حضور شرکت نفت از حرکت باز ایستاد. نبض که آرام گرفت، خارجی ها و کارمندان و کارگران از آنجا رفتند، درهای خانه های کارگری و کارمندی و ساختمان های اداری صنعتی به طرز غم انگیزی قفل شدند.» ص 16 و 17
کمپانی، کنسرسیوم و شرکت نفت دریچه های تازه ای را به روی مردم محلی گشودند که زمین و دام و زندگی دشوارِ کوچ نشینی را رها کردند و به استقبالش آمدند. آن ها که شانس باهاشان یار بود استخدام و دیگران که کم نبودند، حاشیه نشین شدند. «نفت چیزهای تازه ای هم با خودش به نمره هفت آورد. اما همین هم جهانی نو و پر جاذبه بود، چون در چنین جهانی بود که ایل بختیاری میوه و لیموناد، لباس های امروزی و کفش، صابون و ناخن گیر و خیلی چیزها را شناخت و کم و بیش با بوده های زمانه آشنا شد و در همین جهان بود که دورادور از وجود برق و آب لوله کشی شده و ماشین و تلگراف با خبر شد. نستر می گفت این جهان آن قدر وسوسه انگیز بود که همه ی حاشیه نشین ها شب های عید تا صبح بیدار می ماندند تا ستاره های زهرا و زهره را ببیند و موقع وصال آنها آرزو کنند که سال آینده در شرکت نفت راه پیدا کنند، دستگاهی که پانزده روز یک بار حقوق می داد، دو اتاق خشت و گلی در اختیار کارگرانش می گذاشت و هر از گاهی قدری آرد و نخود و لوبیا و امشی به آنها می داد.»ص 16
در رمان «علیاحضرت فرنگیس»، بی نیاز وضعیت زندگی و کارِ کارگرها را سرِ چاه های پاریس(ابولفارس سابق)، در منطقه ی نفتی آغاجاری به خوبی روایت کرده است. همان شیوه ی بساز و بعد از رفتن یا به امان طبیعت و دزدها رها یا ویران کن شرکت نفت که مبادا بنی بشری به علت به دنیا آمدن روی زمین این مملکت، سهمی از آن منبعِ طبیعت داده داشته باشد و دستش به پاره آجری از خانه ای برسد. بعد از پایان کارِ چاه و به نفت رسیدنش، کارگرها و کارمندها می کوچیدند و سرِ چاه دیگری می رفتند تا آن را هم به نفت برسانند و بازهم بار وبندیلشان را ببندند و به جای دیگری بروند.
آدم های شرکت نفت در و پنجره ها را جوش می دادند و می رفتند. اداره ی حراست شرکت نفت چهارچشمی مواظب بودند مبادا روستایی، کسی، جوش ها را بشکند و ساکن خانه ها شود. اول سرو کله ی دزدها پیدا می شد و بعد طبیعت، ویرانگری اش را آغاز می کرد. بی نیاز به خوبی، زندگی کارگرها را در سرِ چاه ها تصویر می کند. بهترین بخش رمان، روایت زندگی شخصیت اصلی و کارگرهای ساکن «پاریس چهار» است. ای کاش نویسنده شخصیت هایش را به روستاهای مسجدسلیمان و شهر شیراز نمی برد و در همان پاریس چهار می ماند و رمانش را به پایان می رساند.
در رمان «خیبر غریب»، بی نیاز کوی کارگرها و کارمندهای «نمره بیست وسه» را به کمک حافظه ی قوی و به مدد تخیل اش به خوبی می سازد. با آوردن نام فیلم ها و هنریشه هایی که در سینمای باشگاه کارگری البرزِ میانکوه نمایش می دادند، فضای حاکم بر فکر و علاقه ی نوجوانان و جوانانِ محیط های شرکت نفتی آن روزگار را ثبت می کند. سال هاست که نه «نمره هفت»، نه «پاریس چهار» و نه کویِ «نمره بیست و سه»، هیچ کدام وجود ندارند. بی نیاز هوشمندانه پاریس چهار، نمره هفت و کوی نمره بیست و سه را از میان آتشِ فراموشیِ نفت بیرون کشید و به قالب کلمات درآورد.
رمان «فوران» از قباد آذرآیین، حکایت کسانی ست که در متن کارِ نفت و یا در حاشیه اند و چیزی دستشان را نمی گیرد. آذرآیین از نسل اول داستان نویسان مسجدسلیمانی است که در اواخر دهه ی چهل اولین داستانش به نام باران در جُنگ بازار رشت چاپ شد. داستان «رِبِل پوش» او ماجرای رفتن گروهی نوجوان به سینمای شرکت نفت است. از جمعشان تنها یک نفر ربل به پا دارد و بقیه دم پایی پایشان است. دربان سخت گیر مانع ورود دم پایی به پاها به سینما می شود. قرار می گذارند اِسی نیم وجبی که ربل به پا دارد، بلیط بخرد و برود تو. بعد ربل هایش را از روی دیوار فلزی سینما تابستانی بیندازد بیرون. رِبِل ها را یکی از بچه ها پا کند و برود تو. چندبار این کار را انجام بدهند تا نفر آخر هم برود توی سینما. از شانس بدشان ربل ها به کلاه غلام پاسبان می خورد و کلاهش را می اندازد توی چاله ی آب باران. بچه ها از پشت دیوار تنها به گفتگوی شخصیت اصلی فیلم (جان وین) گوش می دهند.
آذرآیین در بیشتر داستان هایش از جمله « مجموعه ی «روزگار شاد و ناشاد محله ی نفت آباد»، به حاشیه نشینانِ نفت می پردازد که با وجود کار و زحمت، دستشان از همه جا کوتاه است.
داستان «ده سوخته» ی یارعلی پورمقدم، شیوه ی دیگری در روایت آدم های نفتی است که گرچه رنج ها برده اند اما چیزی دستشان را نگرفته است. کارگر بازنشسته ای از مسجدسلیمان به خانه ی پسرش در تهران می رود تا او را که بیمار است به دکتر ببرد. پیرمرد حس می کند رها شده است و کسی به او توجهی ندارد. گفتگویش با پسرش تا پایان داستان ادامه دارد. آن قدر سرش گرم حرف زدن می شود که وقتِ اخبار رادیو بی بی سی می گذرد. بخشی از حرف هایش از ماجرای استخدامش در کمپانی: «گفت: «تا حال تو شرکت نفت کار کردی؟» گفتم: «دو سال پیش به آبادان صاحاب.» گفت: «Certificate?» سابقه کار به جیب ام بود و می دونستم علت اخراج، غیبت نامربوط بود.گفتم باداباد. تا برگه رو دید گفت: «های های های های، شما تنبلی کرد، آبادان.» گفتم: «والله صاحاب، سالی که برادرم عمرشو داد، یه چند روزی رفتم ده سوخته. کفن و دفنش چند روزی طول کشید، برگشتم، اخراجم کردن.» هیچی ما با روزی هفده ریال و یه کارت خوار و بار از قرار بیست کیلو آرد و یه کیلو شکر و یه پاکت چای سرنیزه، رفتیم سر کار.»
پورمقدم با به کار بردن شیوه ای نو در روایت، ساختاری منسجم، انتخاب زاویه دید مناسب، نثر برجسته و دایره ی وسیع واژگان، چندتایی از بهترین داستان های کوتاه چند دهه ی گذشته مان را نوشته است.
مجموعه داستان «از این مکان» از قاضی ربیحاوی، روایت دست و پا زدن افتادگان است که با وجود همه ی تلاششان برای یک زندگی بخور و نمیر، عوامل بیرونی چون جنگ و بیکاری و مرگِ نان آور خانواده، آن ها را به حاشیه می راند. ربیحاوی حال و هوا و فضای داستان هایش را به خوبی می سازد. او داستان هایش را با جزئیاتی مینیاتوری می نویسد. همین جزئیات مینیاتوری ست که داستان های درخشانی چون شب بدری،گلدان، زخم و حفره را به داستان نویسی ما افزوده است.
نوشتن عشق و شور و حوصله میخواهد. واگذاری عمر است به جادوی کلمات. گاهی بیرونکشیدن واژه ها از دهان گرگ، در اوج، کاری است پرومتهوار. کورش اسدی همه اینها را داشت بهاضافه چیزی که او را زندانی ادبیات داستانی کرد. بهتر است بگوییم او کشته این وادی بود. جانش را در رهن کلمات گذاشت. از اولین مجموعهداستانش، «پوکهباز» قصد داشت داستانهایی بنویسد از آن خود و از منظر و نگاه جزیینگر و تجربهگرایش، جوری ببیند که خاص خودش باشد. کندهشدنش از آبادان با جنگ و آوارگی و سرانجام سکونتش در تهران او را یکجانشین نکرد. آوارگی درونی با او بود و سر از رمان درخشانش «کوچه ابرهای گمشده» درآورد. کارون، کارون بیخانمان، در ابتدای رمان روی سقف کانتینری میخوابد و تا آخر، آواره ی ماجراهای رمان است. چه چیزی اسدیِ عاشق کلمات و داستان را در اوج خلاقیت به بنبستی میکشاند که چون هدایت در را به روی دنیا میبندد. او میخواست نویسنده تمامعیار و حرفهای باشد و با ساماندادن کلمات و انتقال آموختههایش گذران زندگی کند. آن هم کاری نشد در این روزگار.
اسدی علاوه بر خبره بودن در داستان نویسی، داستان شناسی پی گیر و مقاله نویسی تیزبین بود. او با همکاری غلامرضا رضایی، داستان نویس خوزستانی، کتاب ارزشمند «دریچه ی جنوبی»، تاریخچه ی داستان نویسی خوزستان را گردآوری، نقد نویسی و تألیف کردند. کتاب «دریچه ی جنوبی»، به سال ها سرسری نویسی از داستان نویسی خوزستان پایان داد.
در داستان «نگهبان مردگان» از اصغر عبدالهی، در هنگامه ی جنگ، سه سرباز به نوبت نگهبان ویلاهای خالی اند که انگلیسی ها، سی، سی و پنج سال پیش از اواخر دهه ی پنجاه در آن ها زندگی می کردند. ارواح مردگان انگار به خانه هایشان برگشته اند و زندگی شبانه ای دارند. سربازها سرانجام جرئت می کنند و آن چه که دیده اند به گروهبانشان می گویند. گروهبان باور نمی کند. پیرمرد کلیدداری می آید و در خانه ها را باز می کند. گروهبان با دیدن پیرمرد بیهوش می شود، سربازها به دنبال پیرمرد و صدای کلیدهایش در تاریکی شب می دوند و به خانه اش می رسند. از زنش سراغ پیرمرد را می گیرند. زنش راز ناتوری پیرمرد را می گشاید. او که زار دارد، سال ها پیش باغبان انگلیسی ها بود.
عبدالهی قدر داستان کوتاه را می داند. به همین علت است که داستان درخشانی چون «اتاقی پر از غبار» و چند داستان خوب ما را نوشته است. او حال و هوا و فضای داستان هایش را خیلی خوب می سازد.
زندگی برای بعضی از آدم ها تاوان دارد. رمان «برگ هیچ درختی» از صمد طاهری، روایت این تاوان است. نفت هم انگار تاوان دارد. نفس کشیدن هم. کسانی که به دنبال تغییر زمانه اند عقوبت می بینند: «من آدم بی شرفی هستم. این را عمه کوکب گفته. عمه کوکب هیچ وقت حرفِ بی ربط نمی زند. خودم زنگ زده و خبرش کرده بودم. با وانت بار لکنته ای آمده بود. لابد اول رفته بود دادستانی و پولِ گلوله ها را پرداخته بود که دژبانی اجازه داده بود بیاید توی پادگان.
جنازه ی عموعباس دراز به دراز افتاده بود روی برانکاردِ کهنه ی خون آلود. با چهار سوراخ کوچک سیاهِ روی سینه ی چپش. چه دقتی! هرکه زده بود دست مریزاد داشت. یعنی داشتند. چون جوخه ها معمولاً سه نفره بود. چرا این یکی شده چهارنفره؟ یادم باشد حتماً از سرگرد محلاتی بپرسم...»
حُسن کار طاهری این است که مثل گروهی از نویسندگان جنوبی شخصیت هایش را طوری می سازد که هنگام خواندن آثارش آن چنان زنده اند، که فکر می کنی انگار آن ها را دیده ای و یا می شناسی. فرعی ترین شخصیت اش هم ساخته می شود. این از مقوله ی تجربه ی زیسته ی غنی است که گیر هر نویسنده ای نمی آید. او داستان هایش را خیلی خوب روایت می کند.
محمد بهارلو در رمان «سال های عقرب»، چند روزی از زندگی اسحاق و دیگر کارگرهای تبعیدی را روایت می کند کارگرهایی که به علت شرکت در اعتصاب های متعدد، به بندری بد آب و هوا تبعید شده اند. در تبعید هم از پا نمی نشینند و سرانجام می خواهند دست به عمل بزنند و اداره کار را بگیرند. بهارلو در این رمان به خوبی مشقتی را که به این گروه از آدم ها تحمیل می شود، روایت می کند. اسحاق، زنش، فرزندش، مادرش، دوستانش و حتی قناریِ تنهایش که دیگر نمی خواند، همه، روزشان را با ترس و دلهره شروع می کنند و به پایان می برند. هر در زدنی صاحب خانه ها را به وحشت می اندازد. تنها جانشان را دارند که کف دستشان گذاشته اند. بهارلو در این رمان، مبارزه ی نابرابر را به خوبی روایت می کند.
در رمان «وقتی فاخته می خواند»، از غلامرضا رضایی، قتل ناخواسته ای همه چیز را به هم می ریزد. عشاقی چون خسرو و رعنا با سر در ورطه ی قتل مردی هندی می افتند و راه پس و پیش ندارند. یکی به جرم قتل و دیگری پنهان کردنش. جمعه و کافه اش هم در این ماجر درگیر می شوند. آخر قتل در جوالی کافه اش اتفاق می افتد. او به خاطر دوستش خسرو، دروغ می گوید. فریدون آواره که سال هاست در جستجوی عشق اش سویدا شهر به شهر می رود، سرانجام به دنبال رد پایش به مسجدسلیمان می رسد. او را هم شهربانی درگیر ماجرا می کند. مقتول از هندی هایی است که همراه انگلیسی ها به مناطق نفت خیز آمدند. عده ای از آن ها نوکر و آشپز انگلیسی ها بودند. گروهی شان در کمپانی کارگر و تعدادی هم استادکار شدند. بعضی از آن ها با بختیاری ها وصلت کردند و بسیاریشان بعد از بازنشستگی در ایران ماندند. در پایان رمان، قتل دست و پای همه را می بندد.
در رمان، شخصیت ها با طبیعت اطرافشان به خوبی پیوند دارند و چشم اندازها در نگاه شخصیت ها به خوبی روایت می شود. رضایی کلمات بختیاری را چون تُرُکیدن، لو وا لو، دراز دره، مازه، هولاهول، سَرسَر، کول و دل به شک و واژه های دیگر را به خوبی و به جا به کار می برد. . او در مجموعه داستان «سایه تاریک کاج ها»، شاخصه های مثبت کارش در مجموعه های ی پیشین اش را گسترش می دهد و نگاهش به واقعیت داستانی دگرگون می شود. واقعیت انگار از چنگِ ذهن و فکر شخصیت ها می گریزد و در مواردی از پس مه غلیظی به سختی دیده می شود. شخصیت ها به آن چه دیده اند و بر آن ها گذشته شک می کنند. رضایی در روایت آثارش تکنیک های نوی به کار می برد. توجه به فرم و پیراستگی نثر از دیگر شاخصه های کار اوست.
گروهی از ارامنه ی شاغل در شرکت نفت چه کارگر و چه کارمند در روشنگری سیاسی، مبارزات سندیکایی و حزبیِ سال های بیست تا سی و دو نقش فعالی داشتند. زویا پیرزاد در «چراغ ها را من خاموش می کنم»، زندگی خانواده ی آرتوش سیمونیان، کارمند شرکت نفتِ ساکن بوارده ی آبادان، ارتباطشان با فامیل و دوستان و همسایه های ارمنی و شهر را از دید همسرش کلاریس به زیبایی تصویر کرده است. از محاسن رمان، شخصیت پردازی دقیق از آدم ها، حتی نقشی فرعی چون آقا مرتضای باغبان است. جا افتادن درست احساس، منش، کردار و کلام شخصیت ها و نگاه زنانه ی کلاریس، «من چراغ را خاموش می کنم» را رمان گزیده ای می کند.
داستان و رمان غالباً روایت اعمال و افکار و بود و باش و درگیری یک شخصیت اصلی و شخصیت های فرعی دیگر است. مگر واقعه ی مهمی که شهر را هم درگیر داستان و به شخصیت بدل اش کند. در داستان درخشان «یک حکایت ساده» ی شاپور بهیان، مسجدسلیمان شخصیت اصلی است که از پس شخصیت های داستان مدام سرک می کشد و می خواهد آن ها را پس بزند. شهری که سال های رونق اش به پایان رسیده و حاصل فوران چاه هایش، نشت نفت و گاز سمی در محله ها، کوچه پس کوچه ها، حتی خانه ها و تقسیم آسم و بیماری های قلبی و مرگ تدریجی برای گروهی از مردم، چون مجازاتی است برای داشتن گنجی در زیر پایشان.
باران سیل آسا می بارد. اما شهر دره هایش را دارد. سیل پل انگلیسی ساز را می شکند و مرگ را با خود می آورد. با سیل و موشک باران عراقی ها، خِزِل پیر بلوطی، پیرزنی(مکینه) و دو بچه را می کشد. خبر قتل پیرزن (مکینه) و بچه ها در شهر می پیچد. خِزِل از شهر بیرون می زند، ده به ده و کوه به کوه می گریزد. در تعقیب و گریزش انگار شهر به دنبال دستگیری و فراری دادن اش است. شهری خسته او را دنبال می کند تا روزی که درمانده از گریز، برمی گردد تا پولی فراهم کند و به کویت برود. پسر خواهر نوجوانش او را لو می دهد. سرانجام زیر نگاه شهر اعدام می شود. تصویری طنزآمیزی از آثار به جا مانده از نفت: «خانه، در بالای تپه بلندی قرار داشت؛ بنا شده روی لوله ی بیست و چهار اینچ گاز شرکت نفت، با حصاری از تایر و پلیت و شاخه ی خشکیده ی درخت و یک نئون شکسته که برعکس گذاشته بودنش توی بقیه ی اجزای حصار که رویش نوشته شده بود«بوتیک اسب» و بقیه اش را نمی شد خواند؛ شهر حالا چنان می دیدش که انگار قبلاً آنجا نبوده.»
بهیان علاوه بر داستان نویسی، مترجمی خوب و مقاله نویسی توانا است.
داریوش احمدی با چاپ اولین اثرش «خانه ی کوچک ما»، نشان داد که نگاهی جدی به داستان نویسی دارد. او به خوبی حال و روز حاشیه نشین های نفت را روایت می کند. در داستان «تمرین در شبی تاریک»، عده ای جوان بیکار و مستأصل در جاده ای، در حوالی مسجدسلیمان خرده شیشه و میخ می ریزند و در کمین ماشین ها می نشینند. لاستیک ها ی سواریِ پر از مسافری روی شیشه و میخ می رود و پنچر می شود. سر و کله ی جوان ریشویی پیدا می شود و از راننده و مسافرها می خواهد تا با او به روستایشان بروند و استراحت کنند. آن ها را از تپه ی بزرگی بالا می برد. چند نفر دیگر به جوان ریشو ملحق می شوند. می خواهند دار و ندار مسافرها را از شان بگیرند و با اعمال خشونت با آن ها، خودشان را برای کارهای بزرگتری آماده کنند. آن ها که با فوران پوند و دلار از چاه های نفت، حتی یک پنی و سنت در جیب ندارند، متوجه می شوند که این کاره نیستند و مسافرها و راننده را رها می کنند.
انگلیس در دوره ی ملی شدن صنعت نفت به هر ترفندی برای به زیر کشیدن و بی حرمت کردن دکتر مصدق دست زد. از جمله فرستادن مأموری به نام جیکاک به میان عشایر بختیاری. آن هم دور از شهر مسجدسلیمان. جیکاک زبان فارسی و بختیاری را به خوبی می دانست. کلاهی نسوز داشت و عصایی که در آن باطری کار گذاشته بود. سلاح سومش شعری بود که احساسات مذهبی مردم را تحریک می کرد:
هر که مهر علی به دلِسِه نفت ملی سی چِنِسه؟2
و با همین ها مردم را به دنبال خودش کشاند. خاک زیر پایش را شفابخش و درد و مرض بند می دانستند و توی کیسه های کوچک می ریختند و به تیرک سیاه چادرها و یا سردر خانه هایشان می آویختند. او اهالی روستاها را در دو دسته ی طلوعی و سروشی از هم جدا کرد. طلوعی ها و سروشی ها برای پیشی گرفتن از هم، در رسیدن به مقصود رقابت می کردند. سرانجام جادوی عصا و کلاهش برملا می شود و از منطقه می گریزد. مسجدسلیمانی ها به آدم های سیاس و آب زیرکاه می گفتند جیکاک. آمدن جیکاک به میان بختیاری ها به سال طلوعی معروف است.
انگلیس خودش را صاحب بلامنازع نفت ایران می دانست و حاضر نبود کوتاه بیاید و مایملک شخصی اش را با کشور ایران تقسیم کند، چه برسد به نخست وزیری که بخواهد دستش را از غارت نفت کوتاه کند. یک باره چهره ی دموکرات اش پس می رود و نیمه ی استعماری پا به میدان می گذارد. همه ی درها را به روی مصدق و سیاست ملی گرایانه اش می بندد و نمی گذارد کسی نفت ایران را بخرد. سرانجام چرخ را بر همان روال سابق به گردش درمی آورد.
نویسندگان هر سه شهر با ذهنیتی آرمان خواهانه می نوشتند تا چیزهایی را که رنجشان می داد تغییر دهند. آن ها نگاهی خوش بینانه به آینده داشتند، چون معتقد بودند که جهان رو به خوبی می رود و سرانجام، بدی مستأصل و درمانده می شود، شکست می خورد و چرخ بر مدار افتادگان به گردش درمی آید.
اگر چه نوشتن داستان های نفتی فروکش کرده است، اما داستان نفت همچنان ادامه دارد.
مهر 1398 شاهین شهر
1- نمایش فیلم یا «بازی شب» در منطقه چیا سرخ قصرشیرین، غلامرضا بهنیا، مجله ی سیاه مشق، شماره 16، ص 121 و 122
2- هرکه مهر علی به دل دارد به نفت ملی چه نیازی دارد؟
مجله ی سینما و ادبیات، شماره 76، آبان و آذر 98، ص 208 تا 215
هشتمین گزارش دبیرخانه جایزه مهرگان
فهرست بلند رمانها و مجموعه داستانهای برگزیده جایزه مهرگان ادب
دوره نوزدهم و بیستم
دبیرخانه جایزه مهرگان با ابراز تأسف از حوادث و بحرانهای اجتماعی و اقتصادی اخیر که منجر به نگرانی گسترده در جامعه شده است، ضمن ابراز همدردی با مردم، امیدوار است این شرایط سخت که ناشی از اجرای سیاستهای غلط و عدم توجه به نظر و خواست عموم جامعه است، تغییر کند.
دبیرخانه جایزه مهرگان ضمن پوزش از تأخیر به وجود آمده، فهرست آثار راهیافته به مرحله بعد را اعلام میکند. این فهرست شامل ۲۱ عنوان در هر یک از بخشهای رمان و مجموعه داستان است که از میان تعداد ۱۹۵۸ اثر و پس از چند مرحله داوری انتخاب شده است. آثار برگزیده در پیوست این گزارش آمده است.
دبیرخانه جایزه مهرگان
۹ آذرماه ۱۳۸۹
فهرست بلند ۲۱ رمان برگزیده جایزه مهرگان ادب - دوره نوزدهم و بیستم (به نظم الفبایی)
١. آتش زندان؛ ابراهیم دمشناس؛ نیلوفر
٢. آخرین روزهای زندگی هلاله*؛ عطاء نهایی (رضا کریم مجاور)؛ افراز
٣. آقا رضا وصلهکار؛ مهیار رشیدیان؛ نیلوفر
٤. بازگشت؛ گلی ترقی؛ نیلوفر
٥. بند محکومین؛ کیهان خانجانی؛ چشمه
٦. پدرکشی؛ ملاحت نیکی؛ نیماژ
٧. راهنمای مردن با گیاهان دارویی؛ عطیه عطارزاده؛ چشمه
٨. سرزمین عجایب؛ جعفر مدرس صادقی؛ مرکز
٩. شکوفه عناب؛ رضا جولایی؛ چشمه
١٠. شمسیه لندنیه؛ سیدعلی میرفتاح؛ پیدایش
١١. ط؛ زاهد بارخدا؛ افراز
١٢. غروبدار؛ سمیه مکیان؛ چشمه
١٣. کتاب خم؛ علیرضا سیفالدینی؛ نیماژ
١٤. کفتار؛ مرتضی فخری؛ افراز
١٥. کوچ شامار؛ فرهاد حیدری گوران؛ آگاه - بان
١٦. گفتن در عین نگفتن؛ جواد مجابی؛ ققنوس
١٧. ما را با برف نوشتهاند؛ نسیم توسلی؛ آگه
١٨. ماخونیک؛ محسن فاتحی؛ آماره
١٩. موزه اشیاء آشغالی؛ تکتم توسلی؛ افراز
٢٠. هشت پیانیست؛ مهدی بهرامی؛ نیماژ
٢١. یک دایره چرکین؛ شهلا سلیمانی؛ سده
* رمان آخرین روزهای زندگی هلاله نوشته عطاء نهایی نویسنده کرد متولد بانه با ترجمه رضا کریم مجاور منتشر شده و بنا به پیشنهاد هیأت داوران استثنائاً به عنوان یک رمان فارسی در کنار سایر آثار داوری شده است.
فهرست بلند ۲۱ مجموعه داستان برگزیده جایزه مهرگان ادب - دوره نوزدهم و بیستم (به نظم الفبایی)
١. آه ای مامان؛ احمد حسنزاده؛ نون
٢. آهوانی؛ مهدی محبی کرمانی؛ نون
٣. اسپارانی؛ امیرعلی ریاحی؛ مروارید
٤. او؛ محمد کلباسی؛ چشمه
٥. با شب یکشنبه؛ محمدرضا صفدری؛ نیماژ
٦. بوطیقای شیطان؛ علیرضا لبش؛ هیلا
٧. توتفرنگیهای اهلی؛ مهدی قلینژاد ملکشاه؛ نگاه
٨. تونل؛ فرهاد کشوری؛ نیماژ
٩. جغد برفی؛ فاطمه مهرخان سالار؛ مرکز
١٠. جیرجیرکهای باغ قوامالسلطنه؛ لیلا فلاح؛ افراز
١١. خاطرات یک دروغگو؛ نسیم وهابی؛ مرکز
١٢. خدا مادر زیبایت را بیامرزد؛ حافظ خیاوی؛ ثالث
١٣. دوازده نت برای سکوت؛ کیوان صادقی؛ نیماژ
١٤. رژ قرمز؛ سیامک گلشیری؛ چشمه
١٥. رنگها؛ محبوبه میرقدیری؛ ثالث
١٦. روزگار شاد و ناشاد محلهی نفتآباد؛ قباد آذرآیین؛ افراز
١٧. روزی میروی؛ عادل قلیپور؛ آرادمان
١٨. زخم شیر؛ صمد طاهری؛ نیماژ
١٩. زن غمگین؛ محسن عباسی؛ نی
٢٠. شرطبندی روی اسب مسابقه؛ امیرحسین خورشیدفر؛ ثالث
٢١. قنادی ادوارد؛ آرش صادق بیگی؛ مرکز
___
گفتوگو با فرهاد کشوری به مناسبت انتشار چند کتاب تازه
نمیتوان پیمانکار بود و از زندگی کارگری نوشت1
رسول آبادیان
فرهاد کشوری از آن دست نویسندگانی است که میتوان رگههایی متفاوت از نگاه تاریخی و جامعهشناسی را در آثارش دید. کشوری با رمان «آخرین سفر زرتشت» نشان داد که نویسندهای جستوجوگر است. نویسندهای که به دنبال کشف سایهروشنهای نوشتن در ادامه مکتب موثر جنوب است. این نویسنده در این گفتوگو علاوه بر شرح جهان داستانی خودش، درباره موضوعاتی چون چگونگی تاثیرگذاری جلسات ادبی، دغدغههای نوشتن و... حرفزده است.
یکی از مشکلاتی که جوانان داستاننویس با آن روبهرو هستند، نبود جلسات با کیفیت داستانی مانند گذشته است. به نظر شما جلسات موثر داستانی چرا دیگر آن رونق سابق را ندارند و چگونه میشود یکبار دیگر توجهها را به سوی اینجلسات جلب کرد؟
یکبار در جلسه پنجشنبههای گلشیری شرکت کردم. قرار بود دو هفته بعد بروم داستان بخوانم که به علت بیکاری طولانی و مشکلات مالی موفق نشدم و نرفتم. در آن جلسه، نقدِ کتاب «غلط ننویسیم» استاد ابوالحسن نجفی بود. نویسندههای آن جلسه همه برای خودشان «من» بودند، نه کسی مرعوب گلشیری بود و نه هم مرید و مراد بازی در کار. نه گلشیری اهلش بود و نه نویسندههای آن جمع تن به آن میدادند. اهالی آن جمع راه خودشان را میرفتند.
انتظار ندارم که افراد هر جلسه داستانخوانی، حتما باید نویسندههای جلسههای عصر پنجشنبه گلشیری باشند. چرا ما نباید در مرحله اول به نویسنده جوان بگوییم که روی پای خودش باشد؟ نوشتن داستان و رمان کاری تکنفره است. بگوییم مثل همه نویسندههای خوب ایران و جهان باید بسیار بخواند. اثرش را بارها بازنویسی کند. برخلاف آنچه گاهی تبلیغ میشود، باید دیدگاهی داشته باشد. با ذهن جیوهای نمیشود داستان نوشت یا اگر کسی بنویسد، بردی نخواهد داشت. داستان و رمان بازی نیست. ادا درآوردن هم نیست. من تو را دارم و تو هم من را داشته باش برای نویسنده سم است. نوشتن، منش و رفتار نویسندگی هم دارد که از آثارش جدا نیست. نمیشود پیمانکار بود و از مشقات کارگر نوشت. نویسنده نمیتواند همزمان هم شمال جایش باشد و هم جنوب و در شرق و غرب هم بایستد. باید بخواند و یاد بگیرد و نظر خودش را داشته باشد. ذهنش چارچوب داشته باشد. داستاننویس باید بود و نه داستانساز. داستانساز کسی است که در اثرش شیوه زندگی و تاریخ شخصیاش را حذف میکند و از چیزی مینویسد که تجربه زیستهاش را ندارد و اصلا نقطه مقابل زندگی و فکرش است. طوری وانمود میکند که انگار زندگی زیستهاش مال او نبوده و نیست. یادمان باشد این سرزمین نویسندههایی چون هدایت، ساعدی، گلشیری و احمد محمود دارد.
با جلسههای داستاننویسی موافقم، اما بدون مرید و مراد بازی. نه اینکه خانم یا آقای نویسندهای که از قضا مستعد هم هست، حاصل جلسههای داستانخوانی برایش هیچ یا یک رمان و مجموعه داستانی باشد که نشاندهنده بخش کوچکی از توانش است، چون در آن جمع، خواندههایش محدود و انرژی و توانش در بازی ایفای نقش مرید، به هدر رفته است. به جای پنجرهای به ادبیات ایران و جهان، دریچه کوچکی چشماندازش است. در صورتی که نویسنده، هر نویسندهای، پیر و جوان، تازهکار و باتجربه، هر کدام دنیای شخصی خودش را دارد، باید بتواند بگوید من. بگوید دنیای من این است. از چشم خودم اینها را دیدهام، شنیده و خواندهام و درونیشان کردهام.
جلسههای ادبی میتواند توانایی نویسندهها را رشد و نگاهشان را به ادبیات داستانی ارتقا بدهد. سطح بالا یا پایینش مطرح نیست مهم عشق به ادبیات داستانی و سلامتش است. بعضی از جلسهها را آدمهای حاشیه ادبیات میگردانند که یک داستان هم ازشان جایی به چاپ نرسیده، هیچ، اصلا شناختی از داستان و رمان ندارند.
جلسه ادبی مثل هر چیز انسانی با عوامل بسیاری در ارتباط است. آیا ما نشریات ادبی خوبی داریم؟ سالها پیش مفید و آدینه و گردون و تکاپو و کارنامه را داشتیم. چاپ یک داستان در این نشریات انعکاس و بازخورد داشت. حالا چی؟ فضای ادبی جامعه چطور است؟
منکر اثر مثبت جلسههای ادبی، البته به معنای واقعیاش نیستم. خبر ندارم. حتما جلسههای خوب ادبی هم وجود دارد که به دنبال نان قرض دادن به هم و خودی و غیرخودی کردن و مریدپروری نیستند. باید به آنها خسته نباشید گفت برای کار پرارجشان.
حضور در جلسههای ادبی برای نویسندگان بهویژه جوانان را ضروری میدانم، چون کارشان مورد نقد و داوری قرار میگیرد.
وقتی با نویسندهای به نام فرهاد کشوری مواجه میشویم و کارهایش را مرور میکنیم، با نویسندهای مواجه میشویم که هم سهم خواننده از اثر را درنظر دارد و هم از تکنیکهای متداول داستانی روز استفاده میکند. برای خود من جالب است بدانم این شیوه از نوشتن در ذهن شما چگونه پرورش پیدا کرده. کمی در این رابطه برایمان بگویید.
فکر میکنم یکی از مسائل مهم در نوشتن این است که نویسنده از چیزهایی
بنویسد که دغدغهاش است؛ یا خودش تجربه کرده یا از دیگران شنیده، اما آنها را بنا
به شیوه زندگی یا فکرش، درونی کرده است. دستی بر آتش داشتن به نویسنده کمکی نمیکند.
از درون نوشتن یعنی درونی کردن هر آنچه که حتی چه بسا تجربه شخصی نویسنده نباشد.
یاد گرفتم خلقالساعه داستان ننویسم. میگذارم داستان یا رمانی که مدتی است در ذهن
دارم و شکل اولیهاش را پیدا کرده است، من را وادار به نوشتن کند.
تا ننویسمش از دستش خلاص نمیشوم. داستان یا رمان اگر در چارچوب تجربه زیسته و ذهن
و دیدگاه نویسنده نباشد، تحمیل اثر به خواننده است.
خوشبختانه از کودکی تا جوانیام در محیطهای پرتپش نفتی خوزستان بودم. بعد شغلهای مختلفی داشتم که باعث میشد با آدمهای متفاوتی سر و کار داشته باشم. از زندگی و حشر و نشر با این آدمها خیلی آموختم.
مهمتر از همه خواندن آثار نویسندگان ایران و جهان، گفتوگوها و تجربههایشان، آموزشگاهی است که برای ذهنیت نویسنده راهگشا است و راه رفتن در وادی کلمات را به او میآموزد. این دو را اگر داشته باشم، مدیون خواندن و آموختن از نویسندگان و آثارشان هستم. اما موقع نوشتن به اینها فکر نمیکنم.
یکی از وجوه بارز داستانهای شما، قرائتی خاص از وقایع تاریخی است. نوعی از داستان که پایی در تاریخ دارد و پایی دیگر در تخیلات داستانی. پرداختن به وقایع تاریخی برای شما به عنوان یک نویسنده از چه جهت اتفاق میافتد؟
ما در تاریخ متولد میشویم و میمیریم. من با کسانی که میانهای با تاریخ ندارند آبم توی یک جوی نمیرود. با این حرفها موافق نیستم که تاریخ من را فلان کرد و تاریخ را باید دور ریخت چون مانع تعالی و رشد انسان است. اتفاقا کوتاهی نسبت به مطالعه و دانستن تاریخ، تایید ستمی است که در لابهلای صفحاتش بر انسانها رفته است. تاریخ جزو علومانسانی است. اگر صفحاتش روایتگر رنج و ستم و زور به انسانهاست، بانیاش صاحبان قدرت و آدمهایند. تاریخ نه جان کسی را میگیرد و نه کسی را به زندان میاندازد. تاریخ روایتگر زندگی و گذران آدمها در گذر زمان است.
داستاننویس کسی است که سنگینی بار گذشتهاش را بر ذهن دارد. خوبیها
و بدیهای تاریخِ پشتسرمان رهامان نمیکنند. اگر من سراغ شخصی تاریخی یا دورهای
تاریخی رفتهام،
به خاطر تاریخ نیست. آن شخص و آن دوره مثل همه آدمها به تاریخ وصل است. مگر آدم
خارج از تاریخ هم وجود دارد؟
ریشههای چند رمان برگرفته از تاریخ، به سالهای نوجوانی و جوانیام میرسد. کلاس هفتم (اول) دبیرستان بودم. اولین ساعت درس ما در آغاز فصل مدرسهها بود. دبیر فیزیکمان تا وارد کلاس شد، گفت: گفتار نیک، کردار نیک و پندار نیک. این گفته زرتشت پیامبر ایران باستان است. بعد شروع کرد به درس دادن. در آن ساعت من به حرفهای زرتشت فکر میکردم و گوشم اصلا به درس نبود. سالها بعد بیشتر کتابهایی که درباره زرتشت درمیآمد، میخواندم تا بعد به فکر نوشتن رمان افتادم.
اولینبار، 9 یا 10 ساله بودم که از پدرم درباره جیکاک شنیدم؛ مردی با عصا و کلاه جادویی و شعرش. بعدها از دیگران شنیدم. کنجکاو شدم و دربارهاش میپرسیدم. حاصل کنجکاویام هفت، هشت سطر شد که پایه رمان «ماموریت جیکاک» را ریخت.
«کشتی توفانزده» که نیمیاش برگرفته از تاریخ است، حاصل دو سال کارم در شرکتهای پیمانکاری خصوصی در جزیره خارگ است. رمانهای «سرود مردگان» و «مردگان جزیره موریس» هر کدام ریشهها و پسزمینههایی در گذشتهها دارند.
مدتی پیش رمان «سرود مردگان» را میخواندم. رمانی که میتوان آن را به مکتب ادبی جنوب با گرایش نفت نامید. پرسش من این است که حکایت ناتمام نفت چرا تا این اندازه بر ذهنیت نویسندگان جنوب سنگینی میکند؟
سالها بعد از ورود مظاهر مدرنیسم که همراه با انگلیسیها آمد و بعد شرکت نفت ادامهاش داد، سه جریان داستاننویسی آبادان، مسجدسلیمان و اهواز به وجود آمد، همانطور که در شهرهای سنتی خوزستان این جریان پا نگرفت. در مسجدسلیمان که گرمسیر طایفه شِهنی بود، کمپانی، پالایشگاهی کوچک، کارخانه گوگردسازی، لیموناد سازی، یخسازی و برق و آب لولهکشی و فاضلاب و آسفالت و باشگاه و سینما را آورد. بعد شرکت نفت باشگاهها و سینماهای کارگری و کارمندی را ساخت. سینما در ایجاد این جریانهای ادبی تاثیر زیادی داشت.
سیستم انگلیسیها و بعد شرکت نفت بهشدت طبقاتی بود و این سه شهر، حاشیهنشینهایش را هم داشت. خیل آدمها برای فرار از زندگی دشوار عشایری و روستایی و از شهرهای دیگر، در جستوجوی کار به مسجدسلیمان هجوم آوردند. برخلاف تصور و خوشبینی ابتدای کارِ اکتشاف نفت که گنج سیاه برای همه آبادی و آبادانی میآورد، سر خیلیها بیکلاه ماند. معلوم شد که گنج صاحب دارد و بسیاری را به مجمع قدرت راهی نیست. جوان خوزستانی شهرهای نفتی که شاخکهای حساسی داشت و از سینمای انسانی دهههای 50 و 60 غرب، بهویژه امریکا و نمایش فیلمهایشان در سینماهای کارگری تاثیر گرفته بود، ناظر تبعیض و فقر و زور و رهاشدگی آدمها هم بود. بعد از آنکه با پارهای از آثار جدی ادبی ایران و جهان آشنا میشد، زمانش که میرسید درونی شدههایش را مینوشت تا از دست آنچه بر ذهنش سنگینی میکرد، رها شود. نویسندههای این سه جریان آرمانگرا بودند. میخواستند با نوشتن، مدار زندگی را به سود افتادگان به گردش در بیاورند، اما دنیا انگار راه خودش را میرفت.
بیشترین تاثیر را نویسندهها از سالهای کودکی، نوجوانی و جوانیشان میگیرند. بیشتر دغدغههای ذهنی و منش و حساسیتشان در کودکی و نوجوانیشان ساخته میشود. البته زگهواره تا گور مجال تجربهاندوزی است. داستاننویسان اگر اثری تاریخی از دهها سال پیش هم بنویسند باز هم ذهنیت و دیدگاه و دغدغههای خود را هر چند به شکلی، در پس اثر دارند، چه برسد به وقایع زمانهشان.
نویسندههای خوزستانی که کودکی، نوجوانی و جوانیشان را چه در محلههای شرکتی و چه در جوار آن محلهها گذراندند، از تاثیرش در امان نماندند.
پرداختن به خرافات و جهل و نتایج حاصله از آن، همیشه یکی از دغدغههای شماست. شما نویسندهای هستید که گرایشهای بومی را در کارهایتان لحاظ میکنید و باورتان این است که جهل و خرافه برعکس تصورات دیگران، بخشی از بدنه زندگی بومی نیست. کمی در این باره برایمان بگویید.
جهل و خرافات حاصل نادانی است و بومی و غیربومی نمیشناسد. بیسواد و تحصیلکرده هم ندارد. کسانی برای محدود نگهداشتن ذهن، اندیشه و خیال آدمها ازش استفاده میکنند. حاصلش گرفتن و محدود کردن یا از کار انداختن شک و تفکر است. در خرافات قضاوت جهان براساس خیالات واهی و اوهام است و نه بر زمینه واقعیت موجود. خرافات دشمن تفکر و خردگرایی است. تنها در محدوده ذهن آدمهای خرافی نمیماند، بلکه چه بسا در شکلگیری بلوکهای قدرت و ایجاد نظامهای طبقاتی و کاستی اثرگذار است. خرافات درِ گفتوگو را میبندد و جایی برای شک و تفکر نمیگذارد.
نمونه کوچکی از این جهان خرافی را در رمان «ماموریت جیکاک» آوردهام. جیکاک انگلیسی، دور از شهر مسجدسلیمان به میان مردم بختیاری میرود. او میخواهد مردم را علیه مصدق تحریک کند و بشوراند. جیکاک فرد مقدسی میشود که خاک زیر پایش هم حرمت دارد. سرانجام کلکهایش لو میرود و به ناچار فرار میکند. کسی که حقههایش را برملا میکند آدمی است که چند سالی در مسجدسلیمان کارگر بود.
گرایش دیگر شما در نوشتن، پرورش و ساخت خلاقانه محیطهای کارگری است، یعنی اینکه بهگونهای گرایش به ادبیات کارگری هم دارید. نوشتن از چنین محیطهایی و پرورش شخصیتهای کارگر، تا حد زیادی خوب از آب درآمدهاند. به نظر من این محیطها پیشتر به نوعی توسط نویسنده تجربه شده، درست است؟
در محله کارگری شهرک نفتی میانکوهِ آغاجاری به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود. 15 سالم بود که پدرم بازنشسته شد. ساکن محله شخصینشین «کمپ قبادخان» شدیم؛ محلهای که برق نداشت، آبش عمومی بود و مصایب خودش را داشت. بنگلههای کارمندی در فاصله 70، 80 متری ما بود. وقتی موقع امتحانات برای خواندن درسهامان میرفتیم تا زیر چراغهای خیابان بنگلهها درس بخوانیم، بعضی کارمندها زنگ میزدند به حراست و شهربانی. بعد سروکله مامورهای حراست و پاسبانها پیدا میشد. ما را از روشنایی چراغها محروم میکردند و باید به فانوسها و لامپهای خودمان قانع میشدیم.
محله کارگری و کارمندی از هم فاصله داشتند. خانههای کارمندی هم براساس رتبهشان از هم جدا بودند. خانههای رییس ناحیه و روسا و کارمندهای عالیرتبه شرکت نفت، دروازه و نگهبان داشت و به هر کسی اجازه ورود نمیدادند. میانکوه شکل اولیه یک نظام طبقاتی را در ذهنم ماندگار کرد، بهویژه تبعیضی که بین بچههای کارمند و کارگر بود. ما تنبیه میشدیم و آنها نمیشدند. ما کتک میخوردیم و آنها معاف بودند. نه اینکه کتک نخوردنشان من را آزار میداد، نه، تبعیض بود که من و امثال من را رنج میداد. برای سینما رفتن هم ما بودیم که سرصف دبستان ناممان خوانده میشد و تهدید و گاهی تنبیه میشدیم. حالا بعضی آدمها ممکن است فراموش کنند، اما کسی که ناچار میشود دست به قلم ببرد، نه تنها فراموش نمیکند بلکه اینها با او میماند و در شکلگیری دیدگاهش اثر میگذارد. بهویژه میبیند این دنیای ناعادلانه به شکلهای دیگری همچنان ادامه دارد و او را رها نمیکند.
بعد از سربازی معلم شدم و از دهه 60 در شرکتهای پیمانکاری صنعتی کار کردم. آنجا هم زحمت اصلی کارها بر دوش کارگرها بود. در عوض پیمانکارها زجرکششان میکردند تا دستمزدشان را بدهند.
رمان «کشتی توفانزده» حاصل دو سال کارم در دو شرکت پیمانکاری خصوصی در جزیره خارگ است.
یکی دیگر از مواردی که در کارهای شما برایم جالب است، استفاده از فن «استقبال» در ادبیات کلاسیک است، یعنی اینکه شما در چند مورد، مستقیما از یک رمان خارجی و یک اثر کلاسیک استفاده کردهاید. درباره ضرورت این عملکرد بگویید.
رمان سرود مردگان که داستان نفت مسجدسلیمان و کارگرهای چاه است، از زاویه دید ماندنی، کارگر بازنشستهای که همسرش مرده است، روایت میشود. پیش از آنکه مدارس دولتی ساخته شود، بچهها به مکتب میرفتند تا خواندن و نوشتن یاد بگیرند. در ایل بختیاری یکی از کتابهایی که بچهها در مکتب میخواندند امیرارسلان نامدار بود. در مورد این کتاب در میان بختیاریها و مردمان دیگر، افسانههایی ورد زبانها بود؛ اینکه هر کس کتاب را تا آخر بخواند آواره میشود و زیبایی سحرآمیز فرخلقا روی پسرها اثر میگذارد و ممکن است باعث جنونشان شود. یادگار پسر ماندنی به مکتب میرود و امیرارسلان هم وارد رمان میشود. البته کتاب باید با حال و هوای رمان همخوانی داشته باشد تا در اثر جا بیفتد یا خواندن بوف کور و ترس از عواقبش در میان مردم عامی، در همین رمان. اینها به رمان چیزی اضافه میکنند و جزیی از روایت میشوند.
در رمان «ماموریت جیکاک» از لرد جیم و در مریخی از مرگ آرتمیوز کروز استفاده کردم. جیکاک کتابی میخواست بخرد تا به مقصد ماموریتش برسد، سرش گرم باشد. چه بهتر از «لرد جیم»، به علت شباهتهایش به جیکاک. مهرداد در «مریخی» در هر مرخصی 6 روزهاش یک رمان میخواند. آدمی عاشق ادبیات داستانی است که دچار چنان بلبشویی میشود که نمیتواند حتی یک صفحه از رمانش را بخواند، انگار دستهایی مانع خواندن کتابش میشوند. مهرداد رمانی که میخواهد بخواند مرگ آرتمیو کروز است.
این روزها مشغول چه کاری هستید و کی منتظر اثری تازه از شما باشیم؟
مجموعه داستان «کوپه شماره پنج» را به نشر جغد دادم که در انتظار مجوز است. اولین مجموعه داستانم، «بوی خوش آویشن» که در سال 1372 منتشر شد، آن را هم نشر جغد برای دریافت مجوز فرستاده است. نشر جغد قرار است سری کتابهایی با عنوان هنر داستاننویسی درباره نویسندهها دربیاورد. دبیر این مجموعه حسین آتشپرور است. کتاب من هم یکی از کتابهای این مجموعه است. مجوز گرفته و در دست چاپ است.
1- روزنامه اعتماد، شماره 4505، شنبه 18 آبان 1398، ص 8 و 9