گفت و گوی آرمان[روزنامه آرمان امروز] با فرهاد کشوری به مناسبت انتشار رمان «سرود مردگان»1
تاریخ، تختهپرشی برای تخیلم شد
بیتا ناصر
یادم میآید سال گذشته، وقتی با فرهاد کشوری تماس گرفتم و از آخرین رمان وی که در آستانه انتشار بود پرسیدم، کوتاه و خلاصه گفت:«سرود مردگان، داستان نفت است. همین!». این توضیح کوتاه و البته عمیق، از همان روز من را مصمم کرد که باید این رمان را خواند؛ رمانی که راوی تاریخ است. وقتی از غم و اندوهش پرسیدم، گفت:«قصدم نوشتن یک اثر اندوهناک نبود. اگر به نظر شما غمانگیز و تراژیک است، زندگی این آدمهاست که چنین فضایی را به وجود میآورد.» و در پاسخ به این سوال که چطور این همه غم و درد برای مخاطب «سرود مردگان» خواندنی است، گفت: «(شاید چون) شخصیتهای رمان را به خوبی میشناختم و پیش از نوشتن، آنها را درونی کرده بودم». همانطور که اشاره شد، این رمان، علاوه بر روایتی که از زندگی «ماندنی» شخصیت اول ارائه میدهد، راوی یک تاریخ یا بهتر است بگویم یک زمانه است؛ زمانه اکتشاف نفت و تاسیس شرکت نفت در شهرهای جنوبی، خصوصا مسجدسلیمان. و کشوری از این منظر، تصویر واضحی از زندگی کارگران شرکت نفت و رنجی که به آنان روا داشته میشد ارائه کرده و بالاتر از این؛ از حقایق زندگی یک نسل، که خودش هم از آن است، پرده برداشته. حرفش را اینطور شروع میکند:«پدرم کارگر شرکت نفت بود... ». متن این مصاحبه، پیش روی شماست.
در ابتدا برای آشنایی بیشتر مخاطبان ما، کمی درباره خود و سوابق ادبیتان در دورههای مختلف توضیح دهید.
در سال 1328 در محله کارگری شهرک شرکت نفتی میانکوهِ آغاجاری متولد شدم. از سال 1350 تا 1359 در روستاها و شهر مسجدسلیمان معلم بودم و از سال 1361 در شاهین شهر زندگی میکنم. در دهه شصت، بعد از چند سال بیکاری، در شرکتهای خصوصی صنعتی پروژهای، در کوهرنگ، مبارکه، اصفهان، یاسوج، خارگ، بروجن، ماهشهر و بندرعباس کار کردم و در سال 1389 بازنشسته شدم. نخستین اثرم کتابی برای کودکان بود به نام «بچه آهوی شجاع»، که انتشارات رز آن را در سال 1355 منتشر کرد. تاکنون مجموعه داستانهای «بوی خوش آویشن» (1372نشرفردا)، «دایرهها» (1382دورود) و «گرهکور» (1383 ققنوس)، رمانهای «کوتاهِ شب طولانی موسا» (1382 ققنوس)، «کی ما را داد به باخت» (1384 نیلوفر)، «آخرین سفر زرتشت» (1386 ققنوس)، «مردگان جزیره موریس» (1391 زاوش) و «سرود مردگان» (1392زاوش) از من منتشر شده است.
رمان «سرود مردگان» که آخرین اثر منتشر شده از شماست، به گفته خودتان در سال 67 نوشته شده، در سال 86 آن را بازنویسی کردهاید و سرانجام در سال 92 توسط نشر زاوش به چاپ رسیده است. بفرمایید دلیل این همه تاخیر در انتشار این رمان چیست و طی بازنگریها و بازنویسیهای صورت گرفته، چه تفاوتهایی در آن ایجاد شده است؟
پس از نوشتن رمان، چند سالی برای چاپش با تعدادی از ناشرها تلفنی تماس میگرفتم. ناشرهای معروف میگفتند تا سال بعد برنامه کاریشان پر است و ناشران نه چندان معروف دو و حتی چهارسال برنامه کاریشان پر بود. سال بعد هم همین برنامه بود. مثل حالا نبود که ناشری چون چشمه قدم جلو بگذارد و آن جو را با چاپ آثار نویسندگان تازه کار و جوان بشکند. خوشبختانه بعد از سنتشکنی چشمه گروهی از ناشران صاحبنام هم این شیوه پسندیده را دنبال کردند. چند سال بعد ناشری پذیرفت که رمان را برایشان بفرستم. آن ناشر هم با ارسال نامهای کارم را نپذیرفت. کار ماند و بعدها که چند کار چاپ کردم این رمان را به ناشر ندادم. در سال 86 به سراغش رفتم، تغییراتی در آن دادم و چهل صفحهاش را حذف کردم.
شخصیت اصلی در این رمان، پیرمردی به نام «ماندنی احمدی» است که زندگی خود را خاطرهوار روایت میکند. جالب است که این خاطرات همگی حالتی حزنآمیز و وهمآلود دارند. از این حیث آیا هدف اصلی شما خلق یک اثر تراژیک و اندوهناک بوده؟
قصدم نوشتن یک اثر اندوهناک نبود. اگر به نظر شما غمانگیز و تراژیک است، زندگی این آدمهاست که چنین فضایی را به وجود میآورد. شاید فصلهای غمانگیزی داشته باشد اما در بیشتر فصلهای رمان لایههایی از طنز هم وجود دارد.
با وجود این همه درد و مصیبت، «سرود مردگان» اثری بسیار خواندنی از آب درآمده. به نظر خودتان ویژگیهای جذب مخاطب در این رمان کدامند؟
این را باید خوانندگان بگویند. اما از نظر خودم شاید یک ویژگیاش این است که شخصیتهای رمان را به خوبی میشناختم و پیش از نوشتن، آنها را درونی کرده بودم.
کمی درباره با قشر زحمتکشی که چندین دهه قبل در یک شهر نفتی با زحمت روزگار میگذراند اما بهشدت مقید به ارزشهای انسانی و ملی است، توضیح دهید. این قشر که «ماندنی» نماینده آن است، چقدر برای شما عینی و تجربی شده بوده؟
پدرم کارگر شرکت نفت بود. سالها با این آدمها زندگی کردم و برای نوشتن این رمان دستی از دور بر آتش نداشتم. فاصله شرایط زیست و مزد و زندگی کارگران شرکت با کارمندان زیاد بود. سالهای زیادی کارگران از کمترین حقوقی برای به دست آوردن شرایط بهتر کار و زندگی بیبهره بودند. کوچکترین انتقاد و ابراز وجود به اخراج از کار میانجامید. با اعتصاب سال 1325 در خوزستان بود که کارگران شرکت نفت بخشی از حقوقشان را به دست آوردند. محدود کردن ساعات کار، تعطیلی جمعه، مشخص نمودن حداقل دستمزد، دریافت جیره ماهانه (رشن)، آرد، برنج، شکر، حبوبات و اِمشی و... . با این اعتصاب بود که شرکت نفت بعد از این واقعه برای جلوگیری از گسترش اعتراضات به اقدامات پیشگیرانهای دست زد از جمله ساختن خانه برای کارگران، باشگاه و سینمای کارگری و تاسیس مدرسه. همین کارگران چند سال بعد از این اعتصاب، وقتی میخواستند دفتر سندیکایشان را در مسجدسلیمان افتتاح کنند، ماموران شهربانی با شلیک گلوله، سه نفر از آنها از جمله دو تن از رهبران سندیکا را میکشند. بعد از کودتای 28 مرداد بلاهای دیگری بر سر کارگران رفت و سندیکاهای کارگری را که با خون دل راه انداخته بودند تعطیل کردند. سالها پیش، اوائل دهه پنجاه، وقتی از جلو بانک رفاه کارگران در میدان نمره یک مسجدسلیمان میگذشتم، ازدحام کارگرانی را میدیدم که انگار بیماری و شکستگیآنان را به دوران بازنشستگی پرت کرده بود. بعضیهاشان عصا به دست و به سختی در صف جلو بانک ایستاده بودند. زیر بغل عده دیگر را فرزندانشان گرفته بودند. گروهی هم با وجود عینک طبی، چشمانشان خوب نمیدید و همسرانشان دستشان را گرفته بودند. عدهای از این بازنشستگان بیش از چهل سال از عمرشان را در گرما و سرما و شرایط سخت برای کمپانی و بعد شرکت نفت کار کرده بودند. در اوایل دهه پنجاه بود که کارگران شرکت نفت با افزایش قیمت کمی از مشکلات اقتصادیشان کم شد. شرکت نفت با دستورالعمل کاهش کارگران شرکت نفت، معروف به «سالی دو ماه» گروهی از کارگرانش را با پرداخت سالی دو ماه مزد اخراج و از خانههای شرکت بیرون کرد. بسیاریشان کاری پیدا نکردند و وقتی پولشان تمام شد به فلاکت افتادند. البته عدهای از کارگران سالی دوماه با دادن رشوه از این معضل جستند. افراد غیرشرکتی ساکن شهرها و شهرکهای نفتخیز برای شرکت نفت غریبههایی بودند که تا آنجا که میتوانست از دادن خدماتی که حقشان بود به آنها خودداری میکرد. کمپانی و بعد شرکت نفت مالک زمینهای مناطق نفتخیز بودند. سران کمپانی در مسجدسلیمان در ازای پولی که به خانها داده بودند به جز خودشان، به هیچکس اجازه ساخت و ساز نمیدادند. بعدها شرکت نفت هم همین شیوه را دنبال کرد. مسکن کارکنان ابتدا به کمپانی و بعد به شرکت نفت تعلق داشت. غیرشرکتنفتیها برای ایجاد سرپناه، شبانه دست به ساخت و ساز میزدند. این جنگ شبانه با ساخت تک اتاقها شروع میشد. دست ماموران کمپانی و شرکت برای ویرانسازی، باز و از نظر خودشان قانونی بود. بسیاری از آن تکاتاقهای شبساز را ماموران کمپانی و بعدها شرکت نفت خراب میکردند. در این شیوه خانهسازی، علاوه بر بنا، عدهای از قوم و خویشها و آشناهای شخص خانهساز به کمکش میآمدند تا شبانه کار را تمام کنند. این خانههای شبانه، بر بالا و کمرکش کوه و تپه و لب دره ساخته میشد. حاصل این شیوه بساز و خرابکن، شهر بیقوارهای است که هر خانهاش ساز خودش را میزند. طبق معمول پارتیبازی و گاهی سماجت مردم در ساخت مجدد خانه تخریب شده مانع ویرانی مجدد آن میشد. بعد از آنکه نفت یکی از مناطق نفتخیز تمام میشد، شرکت نفت کارکنانش را به مناطق دیگر میفرستاد. در شهرکهایی، در و پنجرههای خانههای شرکتی را جوش میدادند (انبل) و اداراتش را برمیچیدند (هفتکل، لالی، نفت سفید) و میرفتند. نه خانی آمد و نه خانی رفت. مردمان حاشیه شرکت که کسب و کارشان از قِبل شرکت نفت بود دست خالی میماندند. شرکت نفت خانههای انبل را نه به کارکنان خودش و افراد بومی غیرشرکتی فروخت و نه واگذار کرد. در و پنجرهها را جوش دادند و رفتند. سه سالی که پنجشنبه جمعهها از لالی به مسجدسلیمان میرفتم و برمیگشتم، از پنجره مینیبوس، انبل را میدیدم که انگار شهرکی بمباران شده بود. بعد از رفتن پرسنل شرکت نفت و تعطیل ادارات در انبل، بومیان منطقه به سراغ خانهها رفتند. اول در و پنجرهها و بعد سقفهای کنگرهدار را کندند و بردند. حضور شرکت برای کارگران غیرشرکتی کارِ موقت و نان بخور نمیر و برای کسبه درآمد داشت. رفتنش از مناطق نفتخیز اقشار زحمتکش محلی را به فلاکت میانداخت. برای مدتی باور و پذیرش آنچه بر سرشان رفته سخت بود. درآمد نفت از روز اول با جیبهای کوچک و قانع و زحمتکش غریبه بود. اما اکتشاف نفت، حضور انگلیسیها و کمپانی و بعد شرکت نفت، مدرنیسم را به مناطق نفتخیز آورد. در مناطق عشایرنشین و روستایی و بیسکنه و بیابانی شهر و شهرک ایجاد کرد. ماشین، تکنولوژی، برق، آب لولهکشی، باشگاه، سینما، فعالیت سندیکایی، سیستم بهداشتی و بیمارستان و آموزشگاههای پرستاری و حرفهای و فنی و... را با خود آورد. سینمای شرکت نفت در اذهان کودکان و نوجوانانی چون ما اثر عمیقی گذاشت. هفتهای دوشب فیلمی دوبله شده، از بهترین آثار سینمایی جهان را در سینماهای کارگری و کارمندی نمایش میدادند. این کار شرکت نفت به همت کسانی انجام میشد که سینمای جهان را به خوبی میشناختند. همین فیلمها بود که عدهای از ما کودکان و نوجوانان آن سالها را شیفته ادبیات و هنر کرد.
یکی از اصلیترین مسائل در این اثر، جریان عشق ماندنی است و تشبیه آن به عشق فرخلقاء و امیر ارسلان. چه شد که در توصیف این عشق، ترجیح دادید به یک داستان عاشقانه کهن نظر بیندازید؟ حال و هوای این داستان، چقدر به نگارش عشق در رمان شما کمک کرد؟
گاهی قصهای در ذهن و تخیل مردم روایتی خلق میکند که خودش قصه دیگری است. قصهای که قصه اصلی نیست و برساخته آن است. امیرارسلان نامدار جزو کتابهایی بود که سالها پیش بچهها در مکتبها میخواندند. این مربوط به زمانی است که هنوز مدارس دولتی در مسجدسلیمان نبود. وقتی دبستان و بعد دبیرستان تاسیس شد، در روستاها و عشایر اطراف مسجدسلیمان هنوز مکتب خانهها بچهها را باسواد میکردند. قصه امیرارسلان بعد از حذف مکتبها، به زندگیاش در اذهان مردم ادامه داد. کلاس چهارم دبستان (سال 1338) بودم که کتاب امیرارسلان را خریدم و به هر سختی بود با اشتیاق میخواندم. پدرم وقتی فهمید کتاب امیرارسلان را میخوانم، از من خواست به خواندنم ادامه ندهم. فکر میکرد هرکس امیرارسلان را تا آخر بخواند، آواره میشود. البته من دور از چشم پدرم کتاب را تا آخر خواندم. آنچه باعث شد از قصه امیرارسلان و به خصوص از فرخلقا استفاده کنم، تصور عوام در مورد این اثر بود. خواندن قصه امیرارسلان و عشق جادویی و ویرانگری که ممکن بود فرخلقا به دل خواننده بیندازد و او را آواره کند، از قدرت کلمات سیاه بود. قدرتی که آدمها را دیوانه میکرد (در برابر آگاه میکرد) . وحشت از کلمات سیاه جادوی آن قصه بود. فرخلقا از کلمات سیاه جان میگرفت و خوانندگان را شیفته و آواره جادوی زیباییاش میکرد. خواننده، هم از خواندن قصه امیرارسلان وحشت داشت و هم مایل بود عشق ناممکن فرخلقا را به دست بیاورد. عشق ماندنی به گلابتون برخلاف عشق وهمی و جادویی خرافی فرخلقا در ذهن و تخیل عوام، عشقی زمینی و واقعی بود. گلابتون بیآنکه به ماندنی حرفی بزند میرود و ماندنی دیگر او را نمیبیند. فرخلقا از کلمات برنمیخیزد و در پایان رمان گلابتون هم فرخلقا میشود.
نکته بعدی که دوست دارم به آن بپردازید، ماهیت تاریخی رمان شماست. حوادث تاریخی با داستان «ماندنی» آنچنان ممزوج هستند که به نظر میآید «سرود مردگان» در هیچ زمان و مکان دیگری نمیتوانست روایت شود. این همآمیختگی چطور میسر شد که هیچ یک از این دو ساحت، به دیگری تعرض نکرده؟
من میخواستم سرگذشت ماندنی احمدی را بنویسم، کارگری که جزو کسانی بود که تجهیزات چاه نفت را به مسجدسلیمان آورد و تا روزی که نفت چاه شماره یک تمام شد آنجا کار کرد. این سرگذشت تا دوسال بعد از کودتای بیست و هشت مرداد هم ادامه دارد. هنگام نوشتن رمانی درباره نفت و سالهای (1286-1334)، خواه ناخواه سروکله تاریخ پیدا میشد. البته در این رمان تاریخ ساحت تخیلی کار را مقهور خود نمیکند و در آن عجین میشود. شاید دلیل عدم تعرض این دو در یکدیگر این باشد که من نمیخواستم وقایع تاریخی را روایت کنم. کودتای بیست و هشت مرداد یک واقعه تاریخی است اما وقایع روایت شده از کودتا و عواقب آن در رمان تخیلی است. در بعضی از فصلها، تاریخ تختهپرشی برای تخیل است.
تا پایان رمان، بهرغم روایتهای مختلف از سرانجام «یادگار»؛ پسر ماندنی، مشخص نمیشود که چه بر سر او آمده. چرا تکلیف یادگار نامعلوم باقی مانده است؟
تکلیف یادگار مشخص است. میمیرد و گروهبان و دارودستهاش او را دفن میکنند. پدرش هرچه به دنبال محل دفنش میگردد، قبرش را پیدا نمیکند. در رمان از دفن او حرفی زده نمیشود، چون به جز گروهبان و دارودستهاش کسی نمیداند یادگار کجا دفن شدهاست. وقتی سرانجام ماندنی بهطور اتفاقی گروهبان را میبیند و او را میشناسد، از محل قبر یادگار میپرسد. گروهبان میگوید یادگار احمدی را نمیشناسد. ماندنی میداند فرزندش مرده و گروهبان به عمد جسدش را جایی دفن کرده است تا کسی جای قبرش را نداند. او هرچه به جستوجویش ادامه میدهد قبر پسرش را پیدا نمیکند.
رمان «سرود مردگان» تماما از زبان دانای کل روایت شده؛ حال آنکه من در خواندن آن گاهی احساس میکردم بهتر بود شخصیتهای مختلف، خود روایت را عهدهدار شوند. فکر نمیکنید این نقد به رمان شما وارد باشد؟
فکر میکنم شیوه روایت رمان به یکدستی کار کمک کرده است. اگر قرار بود هرکس روایت خودش را بگوید حاصلش تشتت و پراکندگی اثر بود. این رمان از ذهن شخصیت اصلی رمان (ماندنی احمدی) روایت میشود. ذهنی که مردهها و زندهها دست از سرش برنمیدارند. در روایت رمان به شیوه پیشنهادی شما، ماندنی احمدی دیگر شخصیت اصلی رمان نیست. اگر این مرکزیت از او گرفته میشد شیرازه کار از هم میپاشید. وقایعی ناگفته میماند و از کشش اثر میکاست.
در پایان؛ لطفا از فعالیتهای اخیر و کنونی خود بگویید. آیا اثر دیگری در انتظار چاپ دارید؟
اثری در دست چاپ ندارم. اما چند رمان دارم که میخواهم امسال آنها را به ناشر بدهم.
1- روزنامه آرمان امروز، شماره 2510، 14 تیر 1393، ص 7
ادبیات علیه فراموشی1
گفت و گو با فرهاد کشوری درباره ی رمان مردگان جزیره ی موریس
حسن همایون: فرهاد کشوری رمان نویس پیش کسوت در رمان «مردگان جزیره ی موریس» به بازخوانی و واکاوی زاویه پنهان شخصیت رضاشاه مستبد پرداخته است. این نویسنده معتقد است یکی از وظایف هنر جلوگیری از فراموشی است. رمان تاریخی اگر به قصد تمجید و تقبیح نوشته نشود و سفارشی نباشد می تواند این کار را به خوبی انجام بدهد. رمان فارسی کمتر به ژانر «رمان تاریخی» بها داده است: گونه ای رمان نویسی که می تواند به مدد تخیل و خلاقیت به جست وجوی تکه های فراموش شده و پنهان مانده تاریخ برود. بر همین اساس نه تنها شاهان دودمان پهلوی و بلکه عموم شخصیت های سیاسی و تاریخی ایران در ادبیات و رمان فارسی کمتر دیده شده اند. ناگزیر بازتاب زندگی این شخصیت ها را باید در متون پرمناقشه تاریخی جست و جو کرد. در بخش دیگری از این مصاحبه به دلایل عدم پرداختن رمان فارسی به تاریخ معاصر ایران و سلطنت پهلوی می پردازیم. این مصاحبه را بخوانید.
به رسانهها گفته بودید فحشهای رضا شاه از رمان «مردگان جزیرهی موریس» حذف شده است؛ آیا این مساله در به دست دادن چهرهی واقعی آن شخصیت مستبد خلل ایجاد نمیکند؟
این فحش ها می توانست چهره او را به واقع ترسیم کند. این هم متاسفانه گرفتاری ما با سانسور است که دیگر.
چه شد اصلا سر وقت روایت زندگی رضا شاه در دوران تبعید بروید؟! آیا پی آن بودید روایتی در موقعیتی متفاوت و دربارهی رویداد مهم تاریخی رقم بزنید؟
آن چه باعث شد به سراغ رضاشاه بروم نگاهی بود که تجددخواهی ناقص او را می دید و استبدادش را نادیده می گرفت. همان دیدی که داور هم داشت. می گفت مملکت پیشرفت کند آزادی هم می آید. خودش قربانی استبداد شد
و به آزادی نرسید. مستبدین همیشه خود را در اوج قدرت می بینند و هیچ وقت تصور نمی کنند ممکن است روزی نوبت فرود و سقوط آن ها هم برسد. یک چشم غره ی رضاشاه صاحب منصبان را به وحشت می انداخت. وقتی کسی را احضار می کرد آن فرد حسابی دست و پایش را گم می کرد. حتی فردی چون تیمورتاش در اوج قدرت، وقتی نا به هنگام احضار می شد پیش از آن که به حضور شاه برود ابتدا از نوکرها و فراش ها و خدمه ی قصر علت احضارش را جویا می شد. می خواستم براساس واقعیات و آن چه در بخشی از کتاب های تاریخی ثبت شده بود به کمک تخیل تصویری از او ارائه بدهم که سوای نگاههای تعصب آلود سراسر تمجید و تقبیح باشد.
ارزیابی شما از بازتاب سلطنت پهلوی در رمانی فارسی چیست؟
در مورد شاهان پهلوی به عنوان شخصیت های اصلی رمان، چندان کاری نشده است. نه تنها شاهان پهلوی بلکه بسیاری از شخصیت های سیاسی، تاریخی و هنری ما می توانند دستمایه ی خوبی برای رمان باشند.
سی و چند سال از سقوط سلطنت پهلوی میگذرد، این فاصلهی زمانی برای پرداختن به شخصیت «رضا پهلوی» و سلطنتش لازم بود؛ یا با تاخیر در نقد و واکاوی آن پادشاه پیشین در رمان فارسی پرداخته میشود؟
فکر می کنم فاصله ی زمانی به اندازه کافی مجال می دهد تا بهتر به پشت سر نگاه کنیم. برای واکاوی شخصیت و عملکردش مدارک و اسناد به اندازه ی کافی وجود دارد. در این سال ها تعدادی کتاب تاریخی درباره ی رضاشاه نوشته شد. ما با واقعیاتی سروکار داریم که بخشی از آن شفاهی ست و بیشتر جنبه ی احساساتی دارد تا شناخت همه جانبه ی تاریخی. این نگاه تمجیدی و گاهی تعصب آلود به رضاشاه به نوعی اسطوره سازی از او می انجامد. البته رضاشاه کارهای اساسی هم کرد. کارهای مهمی چون یکپارچه کردن مملکت و برچیدن ملوک الطوایفی و خان خانی. ایجاد ادارات نوین. افزایش تعداد مدارس، ایجاد دانشگاه، فرهنگستان زبان، اعزام محصل به اروپای غربی برای ادامه ی تحصیل، راه آهن سراسری شمال به جنوب با مالیات بر قند و شکر در طول ده سال. اقدام برای ایجاد صنایع، بیمارستان کودکان، مدرسه ی سینما. سجل احوال و کارهای دیگری که دوره ی او را از فلاکت دوران قاجاریه متمایز می کند. البته انجام این کارها خواسته ی منورالفکران در دهه ی نود شمسی، پیش از به قدرت رسیدن رضاشاه هم بود که در نشریات آن سال ها به کرات چاپ می شد. این اصلاحات و مدرن شدن خواسته های اطرافیان متجدد رضاشاه هم بود. با همه ی این اقدامات روزی که او به قدرت رسید نظام ارباب رعیتی بود و روزی هم که رفت همان نظام پا برجا بود و خودش بزرگترین ارباب کشور. چطور می شود از تجدد دم زد و نظام ارباب و رعیتی دست نخورده بماند.
با استفاده از وزیر دادگستری شاه به عنوان راوی سعی در محاکمهی شاه و رفتارهایش داشتید؟!
داور راوی رمان نیست. او یکی از شخصیت های مهم رمان است. داور با نوشتن خاطراتش قصد دارد وقایعی را که خودش شاهدشان بوده بنویسد تا فراموش نشوند. رضاشاه مثل هر مستبد دیگری با نوشتن و ثبت آنچه موجب نقد قدرتش می شد میانه ای نداشت. او می خواهد خاطرات داور را به دست بیاورد و از بین شان ببرد. بعد او را وادار به خودکشی کند. داور پس از آن که رضاشاه طردش کرد، از ترس این که مبادا به زندان قصر بیفتد و پزشک احمدی بیاید سراغش، خودکشی کرد. اما داور رمان داور تاریخی نیست و قصد خودکشی و مردن هم ندارد. می خواهد خاطراتش را بنویسد تا زنده بماند و انتقامش را با ثبت وقایع از شاه بگیرد. اگر ننویسد می میرد. او برخلاف داور تاریخی، در رمان عصیان می کند تانوشتن خاطراتش مانع فراموشی دیگران شود. در رمان رودر رو شدن و گفتگوی کسانی که به فرمان رضاشاه به قتل رسیده بودند به محاکمه ی او بدل می شود. محکومانی که بیشترشان هیچ گاه مجال دفاع از خود را نداشته اند.
رضا شاه در این روایت در عینحال که یک شخص دیکتاتور بود نمونهی تیپیک یک دیکتاتور هم هست، این از آنجا ناشی نمیشود که همهی دیکتاتورها شبیه هم هستند، فرقی نمیکند رضاشاه باشد پسرش یا یک دیکتاتور دیگر نه؟!
دیکتاتورها همه دشمن دموکراسی و حقوق شهروندی اند. چون دوام حکومتشان در گرو نبود دموکراسی است. مملکت را ارث پدرشان می دانند و بنچاقش هم در جیب شان است. البته آن را به کسی نشان نمی دهند. کسی جرأت ندارد آن ها را نقد و یا نصیحت کند. با آدم های درجه یک شروع می کنند(البته درجه یک در سیستم و شیوه ی محدود و بسته ی حکومتشان)، سپس نوبت حذف و کنار گذاشتن آن ها می رسد. سرانجام عمر حکومتشان با آدم های درجه سه به پایان می رسد. رضاشاه با داور و تیمورتاش و شخص فرهیخته ای چون فروغی شروع کرد و عمر حکومتش با نخست وزیری مثل منصور به پایان رسید. منصور با تکرار طوطی وار خیال مبارک آسوده باشد و چاپلوسی هایش در سقوط شاه نقش داشت. رضاشاه در شهریور هزار و سیصد و بیست، دوباره به سراغ فروغی بیمار رفت که در سال 1314 خانه نشین و طردش کرده بود. فرزندش با فروغی شروع کرد و نخست وزیر ملی و میهن دوستی چون مصدق را با کودتا، البته با کمک خارجی، برکنار کرد و سال ها بعد نخست وزیری چون هویدا داشت که بود و نبودش تفاوتی نداشت. دیکتاتورها و مستبدین در سال های حکومتشان مانع رشد همه جانبه ی جامعه و کشور می شوند. اما از نظر ابعاد آسیبی که به جامعه می زنند با هم تفاوت دارند. رضاشاه را نمی شود کنار صدام و امثال او قرار داد. نبود دموکراسی و حقوق شهروندی چشم اسفندیار نظام های استبدادی و دیکتاتوری است که سرانجام آن ها را ساقط می کند.
به اعتقاد شما چرا در رمان فارسی چند دههی اخیر فقط یکی چند اثر داستانی مستقیما به محمدرضا پهلوی و پدرش پرداختهاند، آیا خطر داشتن این موضوع سبب پرهیز نویسندگان از پرداختن به آن شخصیتها بوده است؛ یا دلائل دیگری در این مساله دخالت دارد؟
البته همیشه سانسور ممکن است مانعی در چاپ این گونه آثار باشد. در کشور ما رمان تاریخی را در مرتبه ی پایین تری از رمان نویسی قرار می دهند. همان طور که گویا آثار رئالیستی در این جا دورانش سپری شده است. گاهی می خوانیم کسانی تاریخ را نفی می کنند و خواستار نابودیش می شوند. این جاست که مستبدین و «مرگ بر تاریخ گویان» به هم می رسند و بدون آن که قصد آن ها همخوانی داشته باشد، همراه می شوند.
وجوه و منظرها و روایتهای مختلف جریانهای سیاسی – ادبی چپ، مذهبی، سلطنتطلب، لیبرال از رضا پهلوی و سلطنتش؛ را میتوان به عنوان مانعی در تحقق روایت جامع دربارهی زندگی و شخصیت آخرین شاه ایران دانست؟!
دوران سی و هفت ساله حکومت محمدرضا شاه از ما دور نیست. کسانی مثل من سال هایی را در دوران زمامداری محمدرضاشاه زندگی کردیم. پهلوی ها در عصر چاپ کتاب و نشریات و شهرنشینی و ظهور روشنفکران و در سال هایی، که فعالیت احزاب آزاد بود حکومت می کردند.در آن سال ها کتاب های خاطرات وتاریخی نوشته شده است که می توانند به دست یافتن به حقایق کمک کنند. نگاه متعصبانه اگر سراسر تقبیح و یا سراسر تمجید باشد، شیوه ی درستی برای تحلیل تاریخی و یا نوشتن رمان تاریخی نیست.
علیرغم اینکه زمان زیادی از انحلال درباره پهلوی نمیگذرد؛ به افسانههای بیشماری در آمیخته است؛ آیا روایتهای داستانی میتواند تصویری واقعگرا، ازآن درباره به دست دهد؟!
پیش از آن که کار رمان نویس باشد وظیفه ی تاریخ نویس است. متأسفانه در این مورد در این سال هاکارهای زیادی منتشر نشده است. یکی از وظایف هنر جلوگیری از فراموشی است. رمان تاریخی اگر به قصد تمجید و تقبیح نوشته نشود و سفارشی نباشد می تواند این کار را به خوبی انجام بدهد.
دلیل این هم افسانهپردازیها بیپایه و اساس را حول و حوش محمدرضا پهلوی و پدرش در چه میبینید؟
قصه گویی نیازی انسانی ست. ما سنت کهنی در قصه گوئی داریم. بخشی از این افسانه پردازی ها هم قصه گویی است. این که رضاشاه یخ را داد دست سربازهای یکی از پادگان ها تا بگوید جیره ای که من برایتان تعیین کردم تا به دستتان برسد آب می شود. یا نگهداشتن مهندس آلمانی سازنده ی پل ورسک در زیر آن هنگام عبور قطار که اگر سقوط کرد بر سر او فروبریزد. یا آن پیمانکاری که جاده اش دست انداز داشت و رضا شاه دستور داد او را زیر غلطک بیندازند و... آن جا که ما باید تحلیل کنیم به قصه و حکایت و افسانه پناه می بریم. گویا هنوز به عصر رمان نرسیده ایم و در دوره ی قصه و حکایت زندگی می کنیم.
1- 1- هفته نامه صدا، دوره جدید، شماره 10 شنبه 7 تیر 1393 ،ص 74