دقت در انتخاب و چینش اشیاء*
در داستان «در مهتاب پس از باران»1
فرهاد کشوری
راوی اول شخص، داستان را با صدای زنگ تلفن آغاز می کند: «به نظرم با زنگ تلفن بود که از خواب پریدم.» گوشی را برمی دارد و کسی حرفی نمی زند. اگر به جای صدای زنگ تلفن، زنگ در را در داستان بگذاریم، این جا به جایی باعث ضعف کشش دراماتیک داستان می شود و تمهید نویسنده را در به کاربردن تلفن کم اثر می کند. با شنیدن صدای زنگ در، راوی باید برود در حیاط را باز کند. با این کار مکان داستان بی دلیل جابه جا و تأثیرش در فضاسازی کم اثر می شود. در حالی که سکوت، فوت کردن، صدای نفس ها و صداهای مبهم آن سوی خط، تنهایی و آسیب پذیری راوی را برجسته می کند. سکوت پشت خط، تأثیر مزاحم تلفنی را دوچندان می کند، چون خواننده به جای فرد مزاحم، افراد مختلفی را در ذهن خود می سازد.
اگر در آن شب، راوی کتابخوان ما به جای سیگار، به دنبال چاق کردن پیپ اش بود. تأثیر قدرتمند سیگار در فضا سازی داستان از بین می رفت و ما تصور دیگری از شخصیت داستان داشتیم. در پایان داستان هم راوی به جای سیگار باید پیپ به لب می گذاشت. سیگار شیئی ست که بی واسطه می سوزد و آن را در زیرسیگاری و زیر پا، له و خاموش می کنند. شبیه گذران عمر انسان و مرگ اوست. انتخاب پیپ حفره ای در داستان ایجاد می کرد، درحالی که راوی چون سیگار میان لبانش، آماده ی گر گرفتن است.
«لحاف را کشیدم روی صورتم. دستم را دراز کردم گذاشتم روی بالشی که 9 ماه خالی مانده بود.» راوی با خیال هم نمی تواند حضور همسر مرده اش را جان ببخشد. بالشی که جای سر او بود حالا خالی ست. چون او برای ابد رفته است و دیگر باز نمی گردد.
«پایم گرفت به کتاب هایی که گذاشته بودم آنجا روی زمین و یادم رفته بود بردارم. شصت پایم به شدت درد گرفت.»
خواننده با برخورد پای راوی به کتاب های روی قالی، پی می برد که او کتابخوان است. نویسنده به جای نشان دادن قفسه ی کتاب و توصیف آن، با یک کنش داستانی، علاوه بر این که کتابخوان بودن راوی را نشان می دهد، تأثیر دراماتیک داستان را هم قوت می بخشد.
«در نور مهتاب نگاه کردم به ساعت مچی. 5/2 بود.» در این جا راوی به جای ساعت دیواری که شاید طبیعی تر باشد، به ساعت مچی اش نگاه می کند. ساعت دیواری دور از راوی روی دیوار است. اما ساعت مچی همراه اوست. دور مچ اش چون مار چنبره می زند و از چرخش عقربه های عمر سوزش خلاصی ندارد. با اوست و او را مدام از گذر زمان و عمر مطلع می کند.
آن چه هر داستانی را از سطح متعارف یک داستان خوب بر می کشد زیرلایه های متن است. نقش اشیاء در داستان «در مهتاب پس از باران» باعث خواندن سطرهای نا نوشته ای در ذهن خواننده می شوند. راوی دم پایی سیاه زنانه ای را در زیر قشری از غبار می بیند و غیاب نه ماهه ی همسرش را با قدرت تمام بر سر خواننده آوار می کند. از سی و چند سال ازدواج یک جفت دم پایی غبار گرفته مانده است که دیگر نیازی به تمیز کردنشان نیست، چون پاها رفته اند. اگر مانتوی آویخته از رخت آویز جایگزین دم پایی ها می شد، اثر قدرتمند دم پایی ها از دست می رفت. پاهایِ نشان و نماد رفتن و حرکت، برای همیشه رفته اند. روزی دم پایی ها هم می روند و آن چه می ماند خاطره است. راوی پس از دیدن دم پایی های همسرش می گوید: «کفش هام را پوشیدم.»
کفش هایش در کنار دم پایی های سیاه غبارگرفته ی همسرش است.
ماشین های خاک برداری و لودر و بیل مکانیکی و ماشین های باری در میان خرابه ها، ذهن و خیال را به خاک و حفر زمین و مرگ می کشاند. راوی روی رف یکی از اتاق های نیمه مخروبه ی طبقه دوم «چیزی مثل یک شاخه گل پلاستیکی توی یک شیشه ی خالی نوشابه از دور در میان تاریکی» می بیند. اگر در خانه یاد ها و خاطره ها او را بی خواب کرده اند و به دنبال تسلایی از خانه و «بن بست تاریک و خالی» بیرون می زند، در آن جا هم چون آن گل پلاستیکی و بطری، انگار چیزی سر جای خودش نیست.
راویِ خواب زده و پریشان که به خیال تسکین خود از خانه بیرون می زند، به فکر روشن کردن سیگارش می افتد. «کبریت نداشتم. سیگار را همان طور خاموش گذاشتم زیر لب.»
به دنبال روشن کردن سیگار به کوچه ای می رود که از کنار مسجد سردر می آورد تا شاید آن جا کسی پیدا شود و سیگارش را بگیراند. در آن کوچه ی خلوت و تاریک از بیرون زدن از خانه پشیمان می شود. بعد سوار ماشینی می شود. سیگار را از میان لب ها برمی دارد و توی جیب بالای کت می گذارد. ماشین چهار مسافر دارد. میان دو مسافر پشت می نشیند تا او را به مقصدش که «فلکه فیض» است برسانند. نفر طرف چپش «انگار با نوعی کنجکاوی» به او خیره می شود. وقتی ماشین بنزین تمام می کند و جلو پمپ بنزین از رفتن باز می ماند، چند بار می خواهد پیاده شود، اما انگار نگاه خیره ی مرد طرف چپ که یک دم چشم از او برنمی دارد، مانع اش می شود. «فکر می کردم اگر تکان بخورم مچ دستم را می گیرد و می گوید: «بشین سرِ جات.» حتی وقتی در فلکه فیض پیاده می شود، نفر طرف چپ از پشت شیشه ی بخار گرفته ی عقب همچنان به او نگاه می کند.
چینش اشیاء در داستان «در مهتاب پس از باران» با آن چنان دقتی انجام گرفته که به خوبی از عهده ی ایفای نقش اشیاء، در یک داستان درخشان و شاخص برآمده است. اگر هرکدام از اشیاء داستان را با شیئی دیگری عوض کنیم، نه تنها قوت حضور و اثرش کم رنگ می شود، بلکه در فضاسازی، شخصیت پردازی و روایت داستان هم اثر منفی می گذارد.
اشیاء در داستان «در مهتاب پس از باران» این کارها را انجام می دهند:
1- به مکان تعین می بخشند.
2- فضاسازی می کنند.
3- روایت را به پیش می برند.
4- به شخصیت پردازی کمک می کند.
5- سطرهای نانوشته ای را به ذهن خواننده می آورند.
راوی، سرانجام درمی یابد که باید از سرما و برهوت شبِ بیرون از خانه، به انزوای خانه و گرمای رختخواب پناه ببرد. داستان همان طور که با صدای قدرتمند زنگ تلفن (یک شیئی) آغاز می شود، با شیئی دیگری(سیگار) پایان می یابد. اشیایی که با تمهیدات هوشمندانه ی اخوت، قدرتمند و تأثیرگذار شده اند. انگار عالم و آدم دست به دست هم داده اند تا راویِ داستان سیگارش را نکشد و تسلایی نیابد. «سیگار له شده را از جیب درآوردم و همان طور خاموش گذاشتم زیر لب.» در پایان داستان، سیگارِ له و خاموشِ میان لب های راوی، گویای حال و روز اوست. آماده ی گر گرفتن چون او.
1- باقی مانده ها، محمدرحیم اخوت، انتشارات آگاه، چاپ یکم زمستان 1385 ، ص 184 تا 192
* - ماه نامه هنگام، شماره 10 و 11 ص 60 و 61
-font:minor-bidi;mso-bidi-font-family: Arial;mso-bidi-theme-font:minor-bidi;mso-ansi-language:EN-GB;mso-bidi-language: FA'>ماه نامه هنگام،شماره 10 و 11 ص 60 و 61
یادداشتی بر رمان «دستنوشتهها» نوشته فرهاد کشوری
عبور از جهان سایهها1
داریوش احمدی
دست نوشته ها
فرهاد کشوری
نشر نیماژ، 1394
رمانِ
«دستنوشتهها» که میتوان به آن نامهای دیگری هم اطلاق کرد، از جمله: «مرگِ
نویسنده»، «سایههای ترس» یا «سفر به جهانِ سایهها»؛ داستان ذهنیت و اعتراض است.
داستانِ توهم؛ توهمی که تا آخرِ عمر با انسان میپاید. داستان راز گمشدگی انسان و
وجدان بیدار و به ستوه آمده انسانی که علیرغم ازخودبیگانگی، سکوت را برنمیتابد.
و به مسلخگاهِ عشقی بیبازگشت میرود که ناخواسته بر او تحمیل میشود. ازخودبیگانگی
انسان، که راوی داستان را نیز دربر میگیرد، به زعم و دیدگاهِ هگل، جوهر وجودی
انسان را در این نکته نهفته میبیند که فردِ انسان، حیاتِ شخصیتی خود را در خارج
از ذات خود و فقط در جامعه و دولت میداند و او فاقد اراده و تفکر خود میباشد که
به ازخودبیگانگی میرسد. و بدینسان مقهور اراده غیر میشود. اما راوی، که با نام
«بیژن احمدی» به خواننده معرفی میشود، میخواهد از این خویشبیگانگی که ترس و
توهم و وحشت را به جانش ریخته است، رهایی یابد. او خود را تهی از وجود و اندیشه
خویش میداند. او که زمانی کارلوس کاستاندا را میخوانده است تا تسکینی باشد بر
روحِ زخمخوردهاش؛ در مقطعی از زندگی به این نتیجه میرسد که دیگر کاری از دست
کتابهای روانشناسی و کارلوس کاستاندا هم برنمیآید. و آنچه که دیروز برایش
امیدوارکننده بود؛ امروز دیگر هیچ حسی را در او برنمیانگیزد. اما او در زمان حال
زندگی میکند و به خود میگوید که روانشناسی و حقیقتِ زندگی را باید در درون جامعه
بهدست آورد. داستان، به ظاهر با ژانری پلیسی شروع میشود، اما با درونمایه و
معضلی اجتماعی شکل میگیرد.
فرهاد کشوری در این رمان، دنیای آدمهایی را ترسیم میکند که انگار همیشه مواظبِ
هم هستند و همدیگر را تعقیب میکنند. چه در خیابان و چه در محل کار و چه در محل
زندگی. در این داستان، نویسندهای درون یک ساختمانِ نیمهساز و تاریک کشته میشود.
راوی که شاهدِ سر و صدای ناشی از قتل بوده است، قاتل را از پشت دیده است که کتوشلواری
قهوهای بر تن داشته و بعد سوار بر پیکانی سفید، از محلِ حادثه دور شده است. اما
این معلومات و مفروضات برای شناسایی کاملِ قاتل، کافی نیست. راوی که شدیدا تحتتأثیر
قرار گرفته و اصولا میخواهد سر و صدایی را که در ساختمان تاریک و نیمهساز شنیده
است شناسایی کند، به درون ساختمان میرود و با جنازه کسی روبهرو میشود که بعدها
مشخص میشود نویسندهای است به نامِ «هوشنگ فتاحی»، هوشنگ فتاحی صاحب چند کتابِ
داستان و مقاله و بهخصوص نوشتههایی اعتراضآمیز و نایاب است. سکوت راوی، تا
مراحل بازپرسی و دغدغههای وجودی او تا انتشار خبر قتل و بازتاب آن در افکار
عمومی، او را به ترس و توهم و عذاب وجدانی ناخواسته میکشاند که لحظهای نمیتواند
از آن غافل بماند. او که خود قاتل را از پشت دیده است، سرنوشتی بهتر از هوشنگ
فتاحی نمیتواند داشته باشد. او خود قربانی دیگری است که مرگ محتومش خیلی زودتر از
آنچه که تصوراتش به او میگویند، شکل میگیرد. او میخواهد با معلومات و ترفندهای
کتابهای پلیسی که قبلا میخوانده است، به کالبدشکافی مرگ مقتول برود. در حالی که
مسمومیت افکارعمومی و باورپذیری آن، بهعنوان یک نیروی بازدارنده، اثرات روحی و
روانی خاصی را بر او تحمیل میکند. در این داستان، حتی دیدن و شهادتدادن، بهمنزله
جرم و ممنوعالخروجشدن است. و اما باورها و کلیشههایی از این دست که؛ «بیگناه
بالای دار نمیرود» یا «خون هرگز نمیخوابد»، به مفاهیمی کذب و دروغین تبدیل میشوند؛
وارونگی این جملات، ما را به باوری واقعیتر و قطعیتر رهنمون میکند، هم بیگناه
بر بالای دار میرود و هم خون میخوابد و پایمال میشود. و انسان از آنجایی که
باید برای تسلیخاطر و التیام دادن به خود کاری کند، دل به این پندارها میبندد
تا بتواند از فشارهای روحی و روانی خود بکاهد. در سرتاسر داستان، ترس و وحشت و
توهم، راوی را رها نمیکند. او که زندگی آرام و بیدغدغهای داشته است، با نان
بخورونمیر زندگی کارمندی، اسیر وجدان و توهماتی است که ناخواسته، زندگی دیگری را
برایش رقم زده است. تعلیق و سرنوشت نویسندهای که در ابتدای داستان به قتل میرسد
و تمام داستان بر مبنای آن شکل گرفته است؛ به تعلیق و سردرگمی دوستان و آشنایان
او، آقای مرادی (که از دوستان نزدیک او بوده) و دیگران، از جمله خودِ راوی انتقال
پیدا میکند. و در انتهای رمان به یک اپیدمی زنجیرهای بدل میشود. ابتدای داستان،
آقای فتاحی، بعد آقای مرادی و بعد، خودِ راوی (بیژن احمدی) و بعد همسرِ راوی
(مینا) و درنهایت «مانی» که میخواهد دستنوشتههای اعتراضی را به چاپ بسپارد،
هرکدام قربانی دیگری است. در رمان فرهاد کشوری، پیکان سفید، مرد کاپشنسرمهای و
خنزرپنزری، کتوشلوار قهوهای، مردِ چهارشانه و بلندقد، ساختمان نیمهساز و
تاریک، خونی که نمیخوابد...، همه نشانههایی هستند که پیام و پیامدهای شوم داستان
را مرتب به خواننده القا میکنند. «دستنوشتهها»، با لایههای پنهان تمامیتخواهی،
دنیای وحشت و از خودگذشتگی انسانهایی را رقم میزند که به توالی و تداعی، تکثیر
و بارور میشوند. آنها مشتاقانه به جهانی دیگر رهسپار میشوند تا همواره در اذهان،
رستگار باقی بمانند. رمان «دستنوشتهها»، به خاطر نگاهِ نوستالژیک فرهاد کشوری و
ارایه خاصی از نوشتن، در یادها خواهد ماند. کاراکترهای او، به دنبال حقیقت و کشف
رازهای آن، از جهانی به جهانِ دیگر رانده میشوند تا گواهی باشند بر باروری مرگِ
اندیشهها و ارزشها. و به تعبیر کانت: «اگر ماجرایی باشد، جز ماجرای جستوجوی
حقیقت نیست.» «باید همه چیز را مینوشتم. به نقطه بعد از «نوشتنم» نگاه کردم. و
نوشتم: «از تاریکخانه بیرون زدم. اما جهانِ بیرون هم تاریکخانه دیگری بود، چون
اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیلِ مولوی چراغ باید در دست داشت، در حالی که هستند
کسانی که همتشان این است که چراغها را خاموش کنند.» (از متن کتاب، صفحه ١٣١)
1- روزنامه شرق، شماره 2270 ، چهارشنبه 19 فروردین 1394، ص 12