گفتگو با فرهاد کشوری به بهانه ی انتشار «دست نوشته ها»
جستوجوی حقیقت پایانی ندارد1
بیتا ناصر
فرهاد کشوری که چندی قبل توانست جایزه مهرگان ادب را برای رمان «مردگان جزیره موریس» از آن خود کند، در نمایشگاه کتاب امسال رمان دیگری داشت با نام «دستنوشتهها» که از سوی نشر نیماژ منتشر و روانه بازار شد. از ویژگیهای این رمان میتوان به معمایی- پلیسی بودن آن اشاره کرد که معمولا نویسندگان ایرانی چندان تمایلی به این ژانر ندارند. کشوری که خود نیز این رمان را تجربهای تازه در پرونده ادبی خود میداند، درباره آن میگوید: « جستوجوی حقیقت در فضای رمان و دنیایی که انگار هیچ چیزش سرجای خودش نیست، مثل عبور از آتش است. آتشی که برای محو حقیقت برپا شده است. کسی که به درون آتش برود میسوزد.» در ادامه نظرتان را به گفتوگویی که به بهانه انتشار این رمان تهیه شده، جلب میکنم.
رمان «دست نوشتهها» که پیشتر از سوی انتشارات نیماژ روانه بازار کتاب شده است، علاوه بر روایتی داستانی، توهمزا و هراسانگیز، از ماهیتی معمایی برخوردار است. با توجه به این مساله آیا میتوان از این اثر به عنوان تجربهای جدید از شما یاد کرد؟
در کارهای دیگرم چون شب طولانی موسا، کی ما را داد به باخت؟، آخرین سفر زرتشت، مردگان جزیره موریس، سرود مردگان و صدای سروش هم، سعیام بر این بود که دست به تجربه تازهای بزنم. تفاوتی که دستنوشتهها با کارهای دیگرم دارد فضای پلیسی اثر است. هرچند از مختصات یک داستان پلیسی فراتر میرود. قطعیتی که در آثار پلیسی است که در پایان قاتل و تبهکار شناخته و به دست قانون سپرده میشود، در «دستنوشتهها» وجود ندارد. قاتل شناخته نمیشود و همه چیز همچنان در تعلیق میماند.
ابتدا کمی درباره شخصیتپردازی نقش اول رمان؛ «بیژن احمدی» و باورپذیر بودن این شخصیت توضیح دهید.
بیژن احمدی کارمند نقشهکشی یک شرکت ساختمانی است و نامزدی به نام مینا دارد. برای سرگرمی جدول حل میکند و کتابهای پلیسی و روانشناسی میخواند. با خواندن رمان سرخ و سیاه استاندال با دنیای تازهای آشنا میشود و حل کردن جدول را کنار میگذارد. با آشنایی با آثار جدی ادبیات داستانی حس میکند پا به دنیای تازهای گذاشته است که نویسندگانش میخواهند خواننده سرش را بالا بگیرد و به نام دنیا خوب نگاه کند. جلد اول روانشناسیمان از نرمان ل. مان را می خواند و میفهمد بین این کتاب و کتابهای روانشناسی عامیانه چقدر تفاوت است. بعد کتابهای روانشناسی کیلویی و جعبه شامورتی بازی بابای هندی و کارلوس کاستاندا و دونخواناش را دور میاندازد. تصمیم میگیرد برود به سراغ اصلها. بعد بوف کور را میخواند و برایش مثل خانهای است که کورمال تا آخرش میرود. وقتی میخواهد از آن بیرون بزند نه دری میبیند و نه پنجرهای. بعد پنجرهای پیدا میکند آن را میشکند و از خانه بیرون میزند. هفتهای یک شب با دوستانش دور هم جمع میشوند و داستان و شعر میخوانند و از هر دری حرف میزنند. بعد به تصادف شاهد قتلی است و قاتل را از پشت سر میبیند. تنها چیزی که از او میداند کت و شلوار قهوهای و هیکلی قوی و قدی نسبتا بلند و موهای پرپشت اوست. مردد است که سرکارش برود و دنبال کردن قاتل را به کسان دیگر واگذارد یا برود و قاتل را که چهرهاش را ندیده پیدا کند. هرچند او چهره قاتل را ندید، اما قاتل که در تاریکی توی حیاط خانه نیمهساز ایستاده بود، او را دید. بیژن احمدی آدمی معمولی است و بیآنکه بخواهد بر اثر تصادف در این چرخه میافتد. «... ماجرا خودش را انداخت جلو پاهایم و من را گرفتار خودش کرد.» اعمال و رفتارش و آنچه که میگوید با شخصیتی که در این مهلکه افتاده است یکی است. نه حرفی بزرگتر از ذهن و تواناییهایش میزند و نه پایینتر از آنچه که باید باشد. او منطبق بر قالب شخصیت اصلی رمان است.
با توجه به اینکه رمان حاصلی از دست نوشتههای بیژن است، درباره انتخاب این زبان توضیح دهید. همچنین استفاده از این زبان چه ویژگیهای مثبتی به همراه داشت؟
زبان انتخاب نمیشود. با توجه به شخصیت بیژن احمدی، شغل، سطح سواد، علایق، بینش، ذهنیتاش، شیوه روایت، فضای داستانی و ژانر رمان و زمانه او، زبان در رمان ساخته میشود. ضرورتهای شخصیت است که زبان را میسازد. زبان بیژن احمدی ضمن بازگو کردن ماجراهایش، تعلیق دلهره، ابهام فضای رمان و تردید و اضطراب و نگرانیهایش را روایت میکند. ریتم زبان بیژن احمدی در روایت ماجراها، با فضای رمان و ذهنیتاش هماهنگ است.
مخاطب در خوانش رمان علاوه بر آنکه از علاقه بسیار زیاد بیژن به رمان «بوف کور» آگاه میشود، تاثیر آن را بر فضای کل داستان احساس میکند. آیا میتوان این مساله را تکنیکی ارادی از سوی شما دانست؟
من میخواستم بیژن احمدی بعد از خواندن آثار عامیانه، اثر پیچیدهای چون بوف کور را بخواند و پشت در بسته رمان بماند، همان طور که چهره قاتل را نمیبیند و برایش ناشناس میماند. اما بعد از نوشتن، ساختمان و در بسته بوف کور انگار چشمانداز رمان است. خانهای که باید پنجرهاش را شکست و ازش بیرون رفت، چون در قفل است. همان طور که در ساختمان بوف کور به دنبال سرنخهایی میشود و چیزی پیدا نمیکند، قتل هوشنگ فتاحی در خانه نیمهساز هم سرنخی به او نمیدهد و کلید هردو همچنان گمشده میماند. بیژن احمدی با خواندن رمان بوف کور آن را چون خانه تاریکی در ذهناش تصور میکند. آن خانه انگار رمان دستنوشتها است که کلیدش گم شده است.
آیا رمان «دستنوشتهها» همان تعریفی است که بیژن از «بوف کور» ارائه میدهد؟ «ساختمانی که ورودیاش را قفل کرده باشند و کلیدش هم گم شده باشد.»
بله، چون بیژن چهره قاتل را نمیبیند و ماجراهای رمان هم کلیدی ندارد و بهتر است بگویم کلیدش گم شده است. چون نوشتن و موانع نوشتن همچنان ادامه دارد و در رمان هم هیچ کدام از متنها به چاپ نمیرسند و در راه نشر ناپدید میشوند. اینجا هم کلید چاپ آثار گم شده است. یکی از دستنوشتهها را نم و رطوبت خاک باغچه محو میکند و دستنوشتههای دیگر هم در راه نشر ناپدید میشوند.
در پایان داستان رازهای زیادی بیجواب باقی میماند. کمی درباره انتخاب این پایانبندی توضیح دهید.
جستوجوی حقیقت پایانی ندارد و در بیشتر موارد در پس و پشت ناحقیقت و ترفندهای دیگر پنهان میماند یا گم میشود. همان طور که شخصیتهای رمان به دنبال شناختن قاتل و چاپ دستنوشتهها ناپدید میشوند، پایان رمان هم با ابهام به پایان میرسد یا بهتر است بگویم تعلیق دلهره ادامه دارد.
با توجه به مرگهای پیدرپی انسانهایی که در پی حقیقتاند، آیا میتوان از آن به عنوان سرنوشت انسان حقیقتجو در این رمان یاد کرد؟
جستوجوی حقیقت در فضای رمان و دنیایی که انگار هیچ چیزش سرجای خودش نیست، مثل عبور از آتش است. آتشی که برای محو حقیقت برپا شده است. کسی که به درون آتش برود میسوزد.
رمان «دستنوشتهها»از یکسو روایتی معمایی بوده و سرشار از هزاران پرسش بیپاسخ است. این در شرایطی است که مخاطب تا پایان، داستان را رها نمیکند. کمی در اینباره توضیح دهید.
«در داستانهای پلیسی قاتل صحنه را ترک میکند و ناشناس است. کارآگاه وارد صحنه میشود، سرنخهایی به دست میآورد و بعد قاتل را دستگیر میکند. اینجا ماجرا طور دیگری نوشته میشود.» قاتل ناشناس انگار کارتهای بازی دیگری هم دارد. وقتی بیژن به درون خانه نیمهساز میرود و در روشنایی شعله کبریت مقتول را میبیند. اثری از یادداشتِ روی سینه مقتول نیست، اما روز بعد روزنامهها از یادداشت مینویسند. یادداشتی که انگشت اتهام را به سوی مرادی، دوست هوشنگ فتاحی (مقتول) میبرد که چند خانه بالاتر از محل وقوع قتل زندگی میکند. بسیاری از معماها بیپاسخ میمانند. چون سرنخها پیشاپیش پاک میشوند. اصلاً انگار سرنخی وجود ندارد.
این رمان با نگاهی به انسان حقیقتجو نوشته شده است؛ انسانی که با وجود ترس و نگرانیهای درونی سعی در کشف واقعیت دارد. آیا بیژن احمدی تمام و کمال همان چیزی است که قصد نوشتن آن را داشتید؟
بله آدمی معمولی که سرش توی زندگی خودش است و با علایق معمولی اوقاتش را میگذراند. هنگامی که میخواهد به سراغ نامزدش برود، در کوچه شبنم (کوچه محل سکونت نامزدش) شاهد وقوع قتلی در ساختمان نیمهسازی است. از یک طرف به خاطر وابستگی به کار و زندگی و خانواده و نامزدش، میخواهد برود دنبال کار و زندگیاش. از طرف دیگر خودش را تنها شاهد ماجرا میداند. بعد میرود به دنبال جستوجوی قاتل. فکر میکند ممکن است سرنخی از او به دست بیاورد. بله، بیژن احمدی با پیشینهای که از او در رمان آمده است شخصیت مناسب رمان است. چون اگر او روشنفکر یا آدمی بود که کتاب نمیخواند، روایت مسیر دیگری پیش میگرفت. حتی اگر به همین صورت هم روایت میشد، شخصیت این طور با روایت و فضای اثر هماهنگ نمیشد.
در پایان شما کدام یک از مفهومهای حقیقتجویی یا آزادیخواهی را در رمان «دستنوشتهها» بارزتر میدانید؟ و چرا؟
جستوجوی حقیقت بدون آزادی ممکن نیست.
1- روزنامه آرمان امروز، شماره 2772 ، دوشنبه 18 خرداد 1394، ص 7
پاسخ به دو پرسش1
فرهاد کشوری
1- وضعیت ادبیات داستانی این روزهای ایران را چگونه می بینید؟
خوب نیست چون:
1- تیراژ بیشتر آثار ادبیات داستانی هزار و حتی در مواردی پانصد جلد است. تعداد اندک کتاب در هر چاپ، میزان گریز از مطالعه ی مردم کشور مان را نشان می دهد. علاوه بر عوامل مختلف اجتماعی و فرهنگی که تأثیر منفی بر گرایش به مطالعه می گذارد، تورم و گرانی هزینه های زندگی، گرانی کتاب و بیکاری بر خرید و مطالعه ی کتاب اثر منفی دارد، چون بیشتر کتاب خوان ها جزو طبقه ی متوسط و حقوق بگیر اند. البته کسانی هم هستند که درآمد خوبی دارند، اما مطالعه ی کتاب در زندگی شان جایی ندارد. کتاب خواندن نیاز به حوصله و دقت و علاقه دارد.
2- نویسنده اول باید شغلی داشته باشد تا زندگی اش را بگذراند و بعد به سراغ خواندن و نوشتن برود. نویسندگی در کشور ما کاری حرفه ای نیست. تیراژ کتاب آنچنان کم است که نویسنده با حق التألیف چاپ کتابش حتی نمی تواند یک ماه زندگی اش را بگذراند، چه برسد به یکی دو سال.
3- بخش هایی از آثاری مشمول ممیزی می شوند و در مواردی برای آثاری مجوز چاپ صادر نمی شود.
4- در این سال ها کتابخانه های شخصی بسیاری به علت نیاز مالی و مرگ صاحب کتابخانه به فروش رفت و سرگرمی های دیگری جای کتابخوانی را گرفت.
5- آثار ادبیات داستانی ما در مقایسه با کشورهایی چون ترکیه و مصر و دیگر کشورهای آسیایی کم ترجمه شده اند. آثاری هم که ترجمه شده اند در مقایسه با نویسندگان آن کشورها با استقبال کمتری روبه رو می شوند. تازه این دو کشور دو نوبلی هم دارند. نجیب محفوظ مصری و اورهان پاموک ترک.
خوب است:
1- در این سال ها بسیاری دست به قلم بردند و نوشتند و می نویسند. کسانی در آستانه ی شصت سالگی و پس از آن هم دست به قلم بردند و داستان و رمان نوشتند. آن ها می خواهند تجربه ی زیسته و نگاه و ایده های خود را در قالب داستان و رمان برای دیگران روایت کنند.
2- آثار خوبی چه مجموعه داستان و چه رمان به چاپ می رسد و کتابخوان هایی هم هستند که نمی گذارند چراغ کتاب و کتابخوانی و کتاب فروشی ها خاموش شود.
2- مهم ترین توصیه ای که می توانید به یک علاقه مند و نویسنده جوان بکنید چیست؟
1- برای نوشتن باید با تمام وجود وارد گود شد و تعادل زندگی را به نفع ادبیات داستانی به هم زد. نمی شود برای همه ی کارها و علایق زندگی به اندازه ی هم سهم گذاشت و نویسنده شد و نویسنده ماند. از منظر روانشناسی، شخصیت سالم فردی است که در همه ی امور زندگی اش تعادل را رعایت می کند. برای نویسنده شدن باید این تعادل را به به نفع خواندن و نوشتن به هم زد. برای نوشتن باید بسیار خواند و ساعات فراغت را به نفع علاقه به ادبیات داستانی مصادره کرد. اگر رقیبی برای ادبیات داستانی در زندگی تان باشد، کار نه به خواندن مدام و نوشتن، بلکه به تفنن می کشد. عرصه ی داستان نویسی جای تفنن نیست. یا باید با تمام وجود به این میدان آمد و یا به راه دیگری رفت والا می شود مثل کسانی که چهل سال است در عرصه ی داستان نویسی می پلکند و هنوز یک مجموعه داستان و یا رمان چاپ نکرده اند.
2- عرصه ی ادبیات داستانی عرصه ی برابری است. البته منظور سطح کار و موقعیت نویسنده ها نیست. داستایوسکی و تولستوی و کافکا و فاکنر و ... جایگاه خود را دارند. اما آن ها مثل اندکی از اصحاب صفحات ادبی بعضی از نشریات صندلی شان را بر قله ی دماوند نمی گذارند و از آن بالا به دیگران نگاه نمی کنند. وقتی کتاب های این نویسندگان بزرگ را باز می کنی و می خوانی، همه با شما برابرند و درست روبه رویتان ایستاده اند. اما وقتی کسی از این به میدان آمدگان صندلی اش را روی قله ی دماوند می گذارد و درباره ی ادبیات داستانی حکم صادر می کند، بوی کلک و حقه می شنوم. با خودم می گویم نکند از آمدن به پایین و حضور در عرصه ای برابر می ترسد؟ چون این پایین میزی است که هرکس اثری را که به چاپ رسانده بر آن می گذارد. چند و چون کارش دیگر با خوانندگان است. نکند چندان چیزی برای گذاشتن بر میز ندارد و می خواهد زرنگ بازی دربیاورد؟ جزو زرنگ ها نباش. ادبیات داستانی زرنگ های وارده به این ساحت را با فراموش کردن سریعشان بدجوری زمین می زند.
3- مثل آن هایی که فکر می کنند ادبیات داستانی بازار و تجارت است و می شود یک شبه با زرنگی به ثروت کلان و بادآورده ای رسید، نباش. در عرصه ی ادبیات داستانی می توان با کمک دوستان و رانت ادبی یا با روابطی، چند صباحی مشهور شد، اما نمی توان بی عرق ریزان روح و عمر سوزاندن و وقت گذاشتن داستان نویس شد. چون برای این کار باید به سراغ آثار ادبی ایران و جهان رفت و خواننده ی خوب و پی گیری بود. برای نوشتن باید وقت گذاشت و نوشت و بارها بازنویسی کرد.
4- جزو آن دسته نباش که تنها با خواندن براتیگان و بارتلمی و انکار دیگر آثار دست به قلم می برند. چون چیزی از این دو به تنهایی عاید کسی نمی شود. بزرگان پشت سر اند. حسن آثار بزرگ ادبی این است که با گذشت زمان کهنه نمی شوند. ادبیات شیوه ی تولید اقتصادی نیست که جایش را به شیوه ی تولیدی نوینی بدهد. نمایشنامه ی ادیپ شهریارِ سوفکل مشتی است نمونه ی این خروار.
5- ادبیات داستانی بازی نیست. یکی از کارهای ارجمند ادبیات داستانی انتقال تجربه به شکلی ظریف به خوانندگان است. داستان و رمان حاصل تجربه ی زیسته و نگاه نویسنده به دنیایش است. در این انتقال تجربه است که خواننده با خواندن مکرر آثار ادبی و درونی کردنشان در این بده بستان، تجربه آموزی می کند و ذهن اش صیقل می خورد. در این تجربه آموزی است که خواننده ی ادبیات داستانی یاد می گیرد در محل کارش چاپلوسی رییس و رؤسایش را نکند، برای همکارانش نزند. نان کسی را نبرد و فرصت طلبی نکند. یاد می گیرد برای پیشرفت خودش پا روی دیگران نگذارد و به جای تکیه بر دیگران، روی پاهای خودش بایستد.
6- بزرگان ادبیات داستانی به ما آموخته اند که هنر نوشتن، ساده کردن مسائل پیچیده است و نه پیچیده کردن مسائل ساده و قلنبه سلنبه نویسی و مرعوب کردن خواننده با کلمات. اگر در اثری به دومی برخوردیم کلاهمان را سفت بچسبیم که مبادا از سرمان بردارند. ادبیات داستانی عرصه ی نوشتن است. جای کله معلق زدن نیست. چون در آن صورت ما با نویسنده روبه رو نیستیم و با کله معلق زن طرفیم. تئوری های ادبی از ادبیات سرچشمه می گیرند و نه ادبیات از تئوری های ادبی. کسانی با چند جمله از این و آن و تصور این که ادبیات داستانی مد است و بی حوصله از خواندن آثار ادبی و وقت نگذاشتن برای آن ، برای این که از غافله عقب نیفتند یکی از کارهایی که می کنند کله معلق بازی است. اما نمی دانند جای «کله معلق باز» وسط معرکه است و نه عرصه ی ادبیات داستانی.
7- وقتی اثری را نخوانده ای در باره اش قضاوت نکن. مثل آن شخص کم خوانده ی پر مدعایی نباش که وقتی به او می گویند فلان اثر را بخوان، می گوید اگر آن را بخوانم ردش می کنم و به آن ایرادهای زیادی می گیرم. اگر بخواند هم ایرادهای بی پایه ی بسیاری می گیرد، چون به همین قصد به طرف اثر ادبی می رود و می خواندش. آن هم با پیش داوری. این شخص فکر می کند اگر به اثری ایراد نگیرد، او را کم سواد می دانند. او با خودش صادق نیست، چون مطرح کردن خود به هرشکلی برایش مهم است و نه علاقه اش به ادبیات داستانی.
8- اگر اثرت را برای ناشر فرستادی و کارت را رد کرد، نا امید نشو. ناامیدی در این عرصه جایی ندارد. این جا محل انگیزه و کوشش و باز هم کوشش و به قول فاکنر عرق ریزان روح است.
9- هیچ وقت در این عرصه به شیوه ی من تو را دارم و تو هم من را داشته باش رفتار نکن. به دنبال یار و یارگیری برای موفقیت نباش. داشتن دوست خوب در زندگی، نشان بلوغ آدمی است. اما یارگیری برای جلو زدن از دیگران تو را از نوشتن و نقد درست باز می دارد. تو با این شیوه، رقابت و انصاف را حذف می کنی و این، روش نویسندگان نیست. وقتی در این یارگیری ها کسی بی دلیل از تو تعریف می کند، یک طرف معامله ای هستی که در آن، دوستی به بنگاه معاملات بدل می شود. این شیوه چند صباحی و چند سالی بیشتر دوام ندارد. کجا رفتند بسیاری از اشخاصی که شیوه شان این بود و حالا کسی آن ها را به یاد هم نمی آورد.
10- نه فرصت و وقت لازم برای خواندن تمام آثار ادبی جهان وجود دارد و نه عمر کافی. اما از هر نویسنده ی بزرگ و شاخصی می توان اثری را خواند و از بعضی های دیگر اگر فرصت باشد تمام آثارشان. دن کیشوت سروانتس شروع خوبی است و تریسترام شندی استرن و سرخ و سیاه استاندال و باباگوریو بالزاک و آثار داستایوسکی و تولستوی و داستان های چخوف و آثار کافکا و فاکنر و ... تا نویسندگان آمریکای لاتین و از نویسندگان ایرانی از مجموعه داستان کوتاه «یکی بود یکی نبود» جمالزاده می شود شروع کرد و بعد اثر بزرگی چون بوف کور هدایت و دیگر آثارش و آثار چوبک و بزرگ علوی و گلستان و بهرام صادقی و ساعدی و گلشیری و محمود و ... تا امروز. فرصت خواندن همه ی آثار ادبی نیست، اما می شود گزیده خواند. علاوه بر ادبیات داستانی، شعر نو و کهن را باید خواند. نیما و شاملو و فروغ و ... و حافظ و فردوسی داستان سرا و سعدی و خیام و گزیده هایی از نثر کهن.
11- عرصه ی ادبیات داستانی عرصه ی رقابت است و از آن هایی که این مکان را به نوعی رانت و رانت خواری ادبی بدل می کنند حذر کن. چون آشکارا به تو کلک می زنند. اثر بد و نه چندان خوب دوستشان را خوب و اثر خوب دیگران را نادیده می گیرند و چه بسا بد جلوه بدهند. به همان شیوه ی من تو را دارم و تو هم من را داشته باش عمل می کنند. از کنار این جماعت بی دوام بگذر که مبادا به ویروسشان مبتلا شوی.
12- نوشتن کاری فردی است. کسی نمی تواند در نوشتن داستان و رمان به نویسنده کمک کند، مگر خوانده ها و تجربه های زیسته و آموخته و انگیزه و عمر گذاشتن برای نوشتن. اگر دو نفر دست به این کار بزنند و بخواهند رمانی مشترک بنویسند، حاصلش اثر موفقی نخواهد بود. نویسنده هنگام نوشتن هرچند خوانده های پشت سر و تجربیاتش از زندگی و اثر آدم های دور و بر و جامعه اش را در ذهن خود دارد، اما وقتی می نویسد، تنهاست.
13- بعضی از نویسندگان می گویند وقت ندارند و کار و خستگی از کار و گرفتاری های زندگی نمی گذارد بنویسند. می گویند در آینده شرایطی پیش خواهد آمد و آن موقع اوقات فراغت بیشتری خواهند داشت. آن ها نوشتن را به سال های بعد و و گاهی با خوشبینی ساده لوحانه ای به سال های پس از بازنشستگی حواله می دهند. وقتی اوقات فراغت در سال های بعد از بازنشستگی بیاید، دیگر نه ذهن آن ذهن سال های پیش است و نه ایده ها و مضمون های سال های پیش را در ذهن دارند. آن وقت باید بر سال های بر بادرفته ی پشت سر حسرت بخورند. مشکلِ کمبود وقت نباید مانعی برای خواندن و نوشتن باشد. وقت را باید ایجاد کرد و الا نویسنده بعد از سی چهل سال همچنان در حاشیه ی نوشتن می گردد و تکلیفش با خودش معلوم نیست.
14- تو آدم مستقلی هستی، بدون هیچ آقا بالاسر و اربابی. ابزارت، قلم و کاغذ و کامپیوترت است و خوانده ها و تجربه ها و کتاب ها و کتابخانه ات و آدم ها و جهان اطراف ات و انبوه نویسندگان و شاعران و ادیبان و ... اما تو نویسنده ای و قلمت مال خودت است. اگر صاحب قلم ات نباشی، دیگر نویسنده نیستی، مأمور نوشتنی.
1- 1- ویژه نامه اولین دوره جشنواره سراسری دانشجویی داستان کوتاه زاینده رود، دانشگاه علوم پزشکی و جهاد دانشگاهی واحد اصفهان، اصفهان خرداد ماه 1394
حقیقت در تاریکی1
تأملی کوتاه بر رمان "دست نوشته ها" ی فرهاد کشوری
غلامرضا منجزی
رمان «دست نوشته ها» را باید به طور خیلی خلاصه روایت تلاش کسی توصیف کرد که سعی می کند اسرار قتل نویسنده ای را که ناخواسته شاهد آن بود، کشف کند. او در مرز بین توهم و واقعیت، همه جا شخصی را در تعقیب خود می بیند و درکلاف سردرگمی از ذهنیت آشفته اش، بین رفتن به سر کار و یا جستجوی حقیقت تردید دارد و در عمل جستجوی حقیقت را ترجیح می دهد. در تمام طول داستان کنش ها، ترس ها و افکارش را به دقت مینویسد، چون فکر می کند قاتل به دنبال اوست تا تنها شاهد ماجرا را از بین ببرد. او سرانجام قربانی می شود و دست نوشته اش به عنوان سندی از جستجویش، به دست نامزدش (مینا) می افتد.
کلیه ی عناصر و اجزای داستان در الگویی واحد در خدمت ایجاد روایتی ساختارمند قرار می گیرند، و به این ترتیب بزرگترین خصیصه ی داستان تکرار و تداخلی است که بدگمانی، ترس، توطئه و همگونی مردم و اشیاء را القا می کند. الگوهایی که مثل آینه ای دردار همدیگر را به وسعت تاریخ یک جامعه تکرار می کنند. مردمی که ماشین های مثل هم سوار می شوند و مثل هم فکر می کنند. حرف هایی تکراری بر زبان شان جاری است؛ مثل این که می گویند خون نمی خوابد یا چیزهایی از همین دست. اما همین حرف های تکرار شونده مثل اجزای یک موسیقی کل داستان را به یک واحد محکم و لایتجزی و قابل اعتنا بدل ساخته است.
در سراسر رمان عنصر زمان در واحدهای کوچکترش(دقیقه، ساعت، روز، هفته) به کار گرفته شده و از نگاه شماتیک تاریخی و اشاره ی زمانمند و صریحی که معطوف به دوره ی خاصی باشد پرهیز شده است. به این ترتیب جامعه ی داستانی، جامعه ای تیپیک است و با مسئله جباریت نه به عنوان یک پدیده، بلکه به مثابه یک پدیدار برخورد شده است.
گفتم: "قتلی اتفاق می افتد. یک نفر، فقط یک نفر، قاتل را می بیند. البته چهره اش را نمی بیند. چون وقتی قاتل رو به روش ایستاد، توی تاریکی بود."ص 123
وقتی قاتل چهره ی مشخص نداشته باشند، اعتراض رمان، تاختن به تاریخ قدرت و عادت قدرتمندان است. تاختن به شکل مدرن و امروزیِ یک سنت دیر پای تاریخی است.
«مرادی گفت: مگر همه ی قاتل ها به مجازات میرسند؟ این جمله من را به فکر واداشت. به روزها، سال ها و قرن های پشت سرم فکر کردم. حق با مرادی بود، آن طور که می گویند دنیا دار مکافات نیست.» ص29
«در واقع تاریخ به ما تعلق ندارد، بلکه ما به آن تعلق داریم. مدت ها پیش از آن که خود را از طریق جریان خودنگری بفهمیم، به طور بدیهی در خانواده، جامعه و حکومتی که در آن به سر می بریم می فهمیم ...خودآگاهی فرد صرفاً تقلایی است در مدار بسته حیات تاریخی. این است دلیل آن که پیش داوری های فرد، بسیار بیشتر از داوری هایش واقعیت تاریخی وجود او را تشکیل می دهند.»[1]
"دست نوشته ها" از آن دسته رمان هایی است که الزاماً بعد از خوانش اش، خطوط سفید و نانوشته اش بیشتر بر گرده ی اندیشه ی خواننده سنیگینی می کند. درک نانوشته های داستان با فهم تاریخی نهادینه شده ای صورت می گیرد. یک فهم تاریخی درون فکنی شده که مبَین تنهایی، مظلومیت و برهنگی انسان در برابر تمامیت مجهز قدرت است. فهمی تاریخی که هویدا کردن اسرار را جرم و مجازاتش را بر دار رفتن می داند و ایام را فتنه انگیز و خون ریز می شمارد. شعوری که در فهمی بینامتنی، پیرمرد خنزر پنزری را تعمیمی تاریخی می دهد و از او یک نماد می سازد.
«خواند: گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد/ چرا این بیت را برای من خواند؟ گویای حال و روزم بود؟ مگر من از چه اسراری خبر داشتم؟» ص70
بدون شک همه ی کارکرد ذهنی انسان شخصی نیست و باید پذیرفت که بخش بزرگی از دانایی ما ریشه در رسوبات تاریخی دارد. همان گونه که یونگ می گوید: «در پس خودآگاهی ما دنباله ی تاریخی طویلی ازتردیدها، ضعف ها، عقده ها، تعصبات و توارث وجود دارد و ما اغلب محاسبات را بدون در نظر گرفتن آنها انجام می دهیم.»[2]
با این اعتبار، رمان "دست نوشته ها" می تواند روایت، برون فکنانه ی ناخودآگاه جمعی انباشته و تلفیق یافته با کارکردهای شخصی ذهن روای اصلی اش(بیژن احمدی) باشد.
«مرد ساک به دستی از سه خانه آن طرف تر بیرون زد. به هم نگاه کردیم و بعد هر دو رویمان را از هم برگرداندیم» ص99
«احمد دیوان حافظ را از روی عسلی کنارش برداشت، چشمانش را بست و کتاب را باز کرد. خواند: اگرچه باده فرحبخش و باد گل بیز است/به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است./صراحی و حریفی گرت به چنگ افتد/ به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است./در آستین مرقع پیاله پنهان کن/که همچو چشم صراحی زمانه خون ریز است./ ص 89
"دست نوشته ها" لابد در تضاد و انکار حقیقت غالبی است که نشر و بازتولید و توجیه میشود. به همین خاطر دست نوشته ها دست به دست می رود تا در جای دیگری از تاریخ، کم رمق و محوشده سر بیرون بیاورند.
«با تعجب به درخت خرمالوی شکوفه کرده ی توی باغچه نگاه کردم. رز سفید کنارش گل داده بود. شش تا از گل هایش را می دیدم...یک راست رفتم کنار رز سفید ایستادم. هشت تا گل داشت....رو کرد به گل رز و گفت: «خدا می داند پشت ظاهر آدمها چی خوابیده..» ص101
در استعاره ای زیبا و به غایت هنری، بیژن احمدی برای دست یافتن به دست نوشته های هوشنگ فتاحی به خانه ی مادرش می رود و کیسه ی پلاستیکی حاوی دست نوشته های او را از زیر خاک بیرون می کشد. شاید بتوان این قطعه را کنایه ای دانست که بیانگر دست یابی به حقیقتی تلخ، پاره پاره و در حال انهدام در پشت زیبایی و ظرافت های ظاهری زندگی است.
«دو سه دقیقه ای طول کشید تا بیل را گذاشتم میان رز سفید و خرمالو، بوته ی گل بنفشه ای رفت زیر تیغه ی بیل، به ناچار پا روی تیغه گذاشتم، بیل توی خاک نرم باغچه فرو رفت...خاک را کنار زدم و دست روی پلاستیک خاک آلود پوسیده ی ته گودال که زیر دستم تکه تکه می شد کشیدم... رطوبت کلمات صفحه ی اول دست نوشته را محو کرده بود. احتمالاً با روان نویس شاید هم خودنویس نوشته شده بود. برگ های دست نوشته حسابی نم دار بودند.»ص104
و بدین سان در صفحات پایانی رمان، مینا –نامزد بیژن- پرسشی اساسی را پیش روی قرار می دهد، که آیا جستوجوی حقیقت و یافتن سر نخ معرفت از ورای چهره های پنهان در تاریکی ممکن است؟
«شاید هم همان حکایت اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل مولوی باشد که بیژن نوشته بود. ما چراغ می خواستیم و همه جا خاموش بود.»ص137
29/01/1394
1- هفته نامه ادبی راوی ملت، شماره132 (دوره جدید)، 22 اردیبهشت 1394 ، ص 11