مرگ خوش و تکرار ناخوش
بررسی برخی همانندی های متنی در "مرگ خوش" و "بیگانه"
غلامرضا منجزی
آلبر کامو، کتاب ""La Mort heureuse (A Happy Death) را که در ایران با نام های "مرگ خوش" و "خوشبخت مردن " توسط احسان لامع و قاسم کبیری ترجمه و به چاپ رسیده است بین سالهای 1936-1938 نوشته است. به هر دلیل این کتاب در زمان حیات کامو به چاپ نرسید و ده سال بعد از مرگش در سال 1971 منتشرشد. "مرگ خوش" از نظر تاریخ نگارش، اولین رمان آلبرکامو به حساب می آید. در داستان مرگ خوش، نویسنده با استفاده از نثری خاص و گفتارهایی درونی و فلسفی، داستانی را به تصویر می کشد که در آن مردی پی می برد برای زنده بودن باید پولدار بود، مرد افلیجی را به درخواست خودش برای تصاحب پولش به قتل میرساند، شاد زندگی می کند و شاد می میرد.
رمان "بیگانه" L'Étranger)) در سال 1942 به چاپ رسید. این رمان با دربرگیری تمام علایق فلسفی کامو خیلی زود باعث شهرت جهانی او شد. در این رمان، نویسنده با نثری ساده و روان، داستانی را تصویر می کند که در آن شخصیت محوری اش گرفتار حوادثی می شود که خود را در به وقوع پیوستن شان بی تقصیرمی داند؛ عربی را روی ساحل می کشد. در دادگاه محاکمه می شود و در آخر نیز به مرگ با گیوتین محکوم می گردد.
از نظر درون مایه ی فلسفی و فکری رمان های بیگانه و مرگ خوش تا حد زیادی مانند هم هستند. درهردو رمان مضمون هایی که در برگیرنده ی بیگانگی با جامعه، عصیان، فردمحوری و پوچ گرایی که از شاخصه های اساسی فلسفه های اگزیستانسیالیسم و نیهیلیسم هستند آمده است. شخصیت اصلی هر دو رمان فردی پوچ گرا، عصیانگر و بیگانه با مقتضیات زندگی اجتماعی است که درکمال خونسردی و تحت تأثیر انگیزه های فلسفی- روانی اش مرتکب قتل می شود. مورسوهای هر دو رمان بیان کننده ی نقطه نظرهای فلسفی کامو اند.
«مورسو صرفاٌ از روی مدارا پاسخ داد: درسته، نمی دونم چه کارکنم. کمی مکث کرد، بلند شد و به طرف پنجره رفت. همچنان که بیرون را تماشا می کرد پاسخ داد: دوست دارم ازدواج کنم، یا خودکشی کنم و حتا یه کار دیگه، مثلاً مشترک مجله ی ایلوستراسیون بشم.» مرگ خوش، ص41
«کمی بعد از من پرسید آیا دوستش دارم. به او گفتم این حرف بی معنی است. اما انگار نه. غمناک شد.»بیگانه، ص92
اما جدا از شباهت های محتوایی این دو رمان، برخی از عبارت ها و مضمون های تصویری فصل دوم مرگ خوش در صفحات 17 تا 27، عیناٌ در صفحات 80 تا 83 رمان بیگانه تکرارشده است. شاید بتوان احتمال داد که کامو بیگانه را اثری کامل تر و بهتر از مرگ خوش در بیان تفکرات فلسفی اش (یا از نظر شیوه نگارش و زیباشناسی ادبی)می دانسته است و به همین خاطر ترجیح داده بود که مرگ خوش را در گنجه ی دست نوشته هایش مکتوم نگه دارد. به هر حال بررسی دلایل ترجیح بیگانه به مرگ خوش و دلایل عدم چاپ آن در زمان حیات کامو مبحث دیگری است که در جای خود باید به آن پرداخت.
طی یادداشت هایی که از کامو به جا مانده است در چندین جا (صص52،10،12،18،19،21،28 )اصرار او در ثبت صحنه هایی از محله های کودکی اش و ساکنان آن در رمان هایش قابل تشخیص است. (یادداشت ها، آلبرکامو،خشایار دیهیمی، نشر ماهی، ج یک، ص28 )
«این چیزی نیست. آنچه بیش از همه آزارم می دهد، اندیشه های کلی است. دویدن به دنبال ماشین باری، سرعت، گرد و غبار، قیل و قال ضرباهنگ افسارگسیخته ی دستگاه های جرثقیل و ماشین آلات، رقص دکل ها بر زمینه ی افق، بالاو پایین شدن قایق ها، پشت کامیون: جست زدن روی جاده ناهموار بارانداز. در این غبار سفید و گچ مانند، در آفتاب و خون، در زمینه ی عظیم و خیالی بندر، دو جوان که به سرعت رد می شوند و از زور خنده نفس شان بریده است، گویی که در عالم مستی و نشئه باشند.» همان ص28 به نظر می رسد او در ابتدا بعضی از این یادداشت های روزمره اش را در اولین رمانش(مرگ خوش) مصرف می کند ولی چون از نشر این کتاب منصرف می شود، آن ها را عیناً در بیگانه به کار می گیرد.
(در مقایسه متن های مشابه، از رمان های "مرگ خوش" ترجمه ی احسان لامع، انتشارات نگاه و "بیگانه" ترجمه ی لیلی گلستان، نشر مرکز، استفاده شده است).
صحنه ی لنگرگاه؛«او به کامیون بزرگی که با سر و صدا به طرفشان می آمد اشاره کرد. پاتریس داد زد: اون یکی؟ همچنان که کامیون پشت سرشان می آمد و زنجیرهایش صدا می داد. پاتریس شروع به دویدن کرد. آنها غرق در گرد و غبار و صدا و با ضرباهنگ گوشخراش جرثقیل ها و خودروها که بادبانهای رقصان و صدای به هم خوردن بدنه ی کشتی ها همراهیشان می کرد، خود را به پشت آن رساندند. مورسو با آگاهی از قدرت و مهارتش اولین کسی بود که دستش را به کامیون بند کرد و روی آن جست. سپس به امانوئل کمک کرد تا بالا بیاید... » ص 17- مرگ خوش
«در این لحظه کامیونی با سرو صدای موتور و زنجیر از راه رسید. امانوئل از من پرسید: برویم بگیریمش؟» من هم شروع کردم به دویدن. کامیون از ما جلو زده بود. غرق سر و صدا و گرد خاک شده بودم.دیگر چیزی نمی دیدم و کاری نمیکردم الا دویدنِ قر و قاطی میان جرثقیلها و ماشین آلات و دکل ها که در افق تاب می خوردند و تنه ی کشتی هایی که از کنارشان رد می شدیم. دستم را گرفتم به دستگیره و پریدم بالا. بعد به امانوئل کمک کردم که بنشیند. از نفس افتاد بودیم. کامیون روی سنگفرش نامنظم بندر بالا و پایین می رفت. میان گرد و خاک و آفتاب.» بیگانه ص 83
صحنه ی غروب محله؛ «آسمان برفراز بام ها به سرخی می زد و خیابان ها در غروب، رنگ و لعاب تازه ای می گرفتند. آنهایی که به گردش رفته بودند برمی گشتند.» ص 27، مرگ خوش
«کمی دیگر از روز گذشت، بالای سر پشت بام ها آسمان سرخ رنگ شده بود و با آمدن شب خیابان ها جان گرفتند. پیاده ها کم کم برمی گشتند...» ص80، بیگانه
سینمای محله؛ «از سینماهای محله، مردم زیادی به خیابان ها ریختند. مورسو از اشاره های خشن جوانان حدس زد نوع فیلم حادثه ای بوده است. آنهایی که به سینماهای شهر رفته بودند، کمی دیرتر پیدا شدند. خیلی جدی مینمودند؛ از شوخی ها و خنده هاشان پیدا بود. چشم ها و حرکاتشان حکایت از نوعی غصه داشت که زندگی ِ افسونگرشان لحظاتی قبل در سینما سهیم شان کرده بود»ص 27، مرگ خوش
«تقریباً هم زمان سینماهای محله هم موجی از تماشاچی ها را ریخت توی خیابان ها. در میان آن ها جوان تر ها حالت مصمم تری داشتند. فکر کردم فیلم ماجراجویانه ای دیده اند. آنهایی که از سینماهای شهر می آمدند کمی دیرتر رسیدند. گرفته تر بودند. هرچند می خندیدند اما گاهی به نظر خسته و تو فکر می آمدند.» بیگانه ص 80
نمای عبور دختران از یکی خیابان های محله؛ «یک دسته دخترهای آن یکی محله بودند که با موهای باز، بازوی هم را گرفته بودند و حرکت می کردند و دسته ی دیگر، پسرهای جوانی بودند که مدام متلک می پراندند و دخترها می زدند زیر خنده و خود را به نشنیدن می زدند.»ص 27، مرگ خوش
«دختران جوان محله سر برهنه دست به دست هم داده بودند. پسرهای جوان هم آنها را دوره کرده بودند و تکه می انداختند و دخترها می خندیدند و سرشان را برمی گرداندند.» بیگانه ص 80
صحنه ی خیابان در شب؛ «چراغ خیابان ها، پیاده روهای نمناک را براق می کرد و در فواصل معین، ترامواها بر موهای درخشان، لب های مرطوب، یک تبسم یا النگویی زرین برق می انداخت. رفته رفته از آمد و شد ترامواها کاسته میشد و شب هم چنان که محله خالی می شد بر فراز درختان و چراغ ها تاریکی میانداخت. به محض این که خیابان خلوت شد، گربه ای به خیابان جهید.» مرگ خوش، صص28و 27
«یک دفعه چراغ های خیابان روشن شدند....چراغ ها سنگفرش خیس را براق کرده بود و ترامواها با فاصله ای منظم نورشان را روی موهای براق، یک لبخند، یا النگویی نقره می انداختند. کمی بعد با تک و توک تراموا و شبی که بالای سر درخت ها و چراغها سیاه شده بود محله بفهمی نفهمی خالی شد تا جایی که اولین گربه از کوچه که تازه خلوت شده بود گذشت.» بیگانه ص 81
شام و آینه؛ «مورسو به فکر شام افتاد. گردنش بر اثر تکیه زیاد به صندلی درد می کرد. پایین رفت تا نان و ماکارونی بخرد و برای شام بپزد .سپس به ایوان برگشت....هوا هم سرد شده بود. لرزید. پنجره را بست و به طرف آینه ی پای بخاری رفت... کل زندگی اش در برابر تصویر زردفامی قرار داشت که آینه از اتاقش و چراغ نفتی علم شده ی میان خرده نان ها نمایان می کرد.» ص28مرگ خوش
«فکر کردم حالا دیگر باید شام بخورم. از بس به پشتی صندلی تکیه داده بودم گردنم درد گرفته بود. رفتم پایین نان و ماکارونی بخرم. آشپزی ام را کردم و ایستاده خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری بگیرانم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره ها را بستم و موقع برگشتن توی آینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی ام در کنار مقداری نان روی آن بود. هنوز فکر میکردم که این یکشنبه هم گذشت.» بیگانه ص 81
با توجه به این که تکرار متن یک کتاب در کتاب دیگر(به ویژه در رمان) پسندیده و حتا معمول نیست و درعرف عام این گونه کارها به حساب ضعف تخیل و تألیف نویسنده گذاشته می شود، و از آن جا که به شهادت آثار جاودانه ی کامو، و هم به گواه خودِ او که می گوید:«آنچه در کار فکر کردنم یا نظم و انضباط ضروری برای کار هنری ام اخلال می کند تخیلم است. من تخیلی افسارگسیخته، بی نظم، بی تناسب و تا حدودی هیولایی دارم» همانجا، جلد دو ص 70،
در بزرگی هنر او وتخیل هیولایی او جای هیچ شک و شبهه ای نیست، با این وصف آیا نمی توان فرض کرد که چنانچه کامو در سال 1960در سن 46 سالگی در اثر تصادف کشته نمی شد، مرگ خوش را به ناشر نمی سپرد یا دست کم قبل از نشر در آن اصلاحاتی را انجام می داد تا فکری به حال این تکرارهای ناخوش کرده باشد؟
جیکاک به روایت فرهاد کشوری1
غلامرضا بهنیا
هرچند در ابتدا حکومت ونیز به دلایلی چون منافع تجاری و اختلافات مذهبی کسانی را به ایران فرستاد تا برای درگیری با حکومت عثمانی ایرانیان را ترغیب به هم پیمانی کننداما وجود امنیت نسبی در دوره صفوی – به ویژه سال های پادشاهی شاه عباس- باعث شد کاروان مسافران غربی به تدریج پرشمارتر گردد. اوج این سفرها در دوره قاجار بود که پای افراد بسیاری را به ایران باز کرد. از این رو نام بعضی از این مردان و در مواردی زنان، صرف نظر از ویژگی های شخصیتی، نقش مثبت و یا منفی و محدوده عمل، کم و بیش در حافظه جمعی مردمان ساکن در بعضی مناطق و حتی کشور به جا مانده است. به عنوان مثال در محدوده خوزستان، کهگیلویه و بویراحمد و بوشهر از نام هایی چون لایارد، راولینسون، ویلسون، مکبن روز، کاپیتان نوئل، واسموس و ... می توان نام برد که فعالیت هایشان سوای پژوهش های تاریخی، می تواند دستمایه کار اهالی ادبیات و سینما نیز قرار بگیرد.
بعد از این پیشدرآمد به رمان«صدای سروش» نوشته فرهاد کشوری می پردازیم که در بهار 1394 توسط انتشارات روزنه وارد بازار کتاب شده است.
شخصیت محوری و حاضر در صحنه رمان «مستر جیکاک» انگلیسی است. هرچند در خصوص این شخص به دلیل نبودن یا در دسترس نبودن اسناد، در اذهان ساکنین مناطق نفت خیز آمیخته ای از واقعیت و افسانه شکل گرفته بود به نحوی که حداقل تا سالهای دهه پنجاه شمسی از خیل «صاحب»ها و «نیمصاحب»های انگلیسی نام مستر جیکاک در یادها مانده و حتی به فرهنگ شفاهی اهالی راه یافته بود. به عنوان مثال هنوز هم وقتی پای صحبت بازماندگان شاغل و غیرشاغل در صنعت نفت سال های 1350-1320 می نشینیم، هر فرد حیله گری را به جیکاک تشبیه کرده و او را فردی باهوش و استعداد بالا و قدرت سازگاری شگفتانگیز معرفی می کنند. بگذریم از این که مانند اغلب موارد این چنینی واقعیت و افسانه در هم آمیخته و اکثر این افراد مدعی دیدار با جیکاک و حتی همکاری و یا دشمنی با او هستند.
کشوری این رمان را با استفاده از شنیده ها و میدان دادن به قدرت تخیل خود به مدد آشنایی کامل با فرهنگ و جغرافیای منطقه با نثری روان و گفتگوهایی تراویده از ذهنیات آدم هایی که برای نویسنده آشنا هستند نوشته است.
زمان داستان سال های حکومت ملی دکتر مصدق است که با طرح مسئله «ملی شدن صنعت نفت» منافع «کمپانی» شدیداً به خطر افتاده است. جیکاک که قبلاً در مناطق نفت خیز اشتغال داشته، این بار بعد از دیدن آموزش های لازم و یافتن تسلط کافی بر زبان فارسی و «زبان بختیاری» حالا در نقش آدم دیگری به میدان آمده تا با کمک یک عصای معمولی که در آن باطری های تعبیه شده و کلاهی نسوز و بیتی شعر:
مو که مهر علی به دلمه نفت ملی سی چنمه
توجه اهالی به ویژه عشایر و روستانشینان اطراف را از مسئله ملی شدن نفت منحرف کند و آینده ای رویایی را نوید دهد که در آن همه چیز در بهترین شکل خود –دنباله ناکجا آبادهای طول تاریخ اما در ابعادی کوچک- در دسترس همه قرار بگیرد«روزی با هم راه می افتیم و به جایی می رویم که هرچه بخواهید بی کار و زحمت به در خانه هایتان بیاید.نه دردی باشد و نه بیماری و رنجی.»ص 81جالب این که در آن شرایط فرهنگی و اقتصادی و التهاب روزافزون «کارگران کمپانی» در تقابل با قدرت مسلط، ذهنیت رازآلود اکثریت مردمان عشایری و روستایی، بستری مناسب برای پذیرش این فریب بزرگ بود.
جیکاک آمده بود تا چوب لای چرخ «آن مرد دماغ گنده» بگذارد که «پایش را از خط قرمزها گذرانده و علیه منافع بریتانیای کبیر توطئه می کند ...»ص44 اما اجرای این نقش دشواری های خاص خود را داشت. «تو آدم دیگری هستی، نه تنها نامت، بلکه ایده ها، اندیشه ها و حتی شیوه زندگیت نیز تغییر می کند.» ص11
جیکاک به منطقه محل مأموریت می رود و با یاری هوش و استعداد، قدرت سازگاری، توانایی برقراری روابط اجتماعی و همچنین شناختی که از منطقه دارد، راه خود را باز می کند. با توسل به اعجاز عصای الکتریکی و کلاه نسوز و با سوء استفاده از باورهای مردم، آبادی به آبادی می رود و با تقسیم مریدان خود به دو دسته «طلوعی و سروشی» می گوید:«سروشی ها در انتظار الهامی از غیب اند و طلوعی ها در انتظار نوری که بر سیاهی جهان بتابد و آدم ها را از بدبختی برهاند»ص96 هرچند بین این دو دسته رقیب که ای کاش نویسنده وجوه تمایزشان را خیلی بیشتر برجسته میکرد. گاه درگیری هایی صورت می گیرد و چندنفری هم مجروح می شوند و در مسیر حوادث این «چهارماه و چهارده روز» صدای مخالفی هم شنیده می شود«نفت ملی که بد نیست...»ص 105و«اهالی آبادی کدخدا نوذر به سراغم نیامدند. کدخدا نوذر گفته بود تا حالا هرکسی آمده و گفته می خواد چیزی به ما بده. هیچ که نداده هرچه هم داشتیم از ما گرفته ...»ص175، اما جیکاک کار خود را می کند و به گفته یکی از مأموران پشت پرده او نابغه بود و به قول خودش «نابغه در فریب دیگران»ص172
آنچه در این داستان بلند برجستگی خاصی دارد جدال «خودآگاه» و «ناخودآگاه» جیکاک است. او باید بعد از چهل و دو سال نقشی کاملاً متفاوت بازی کند. ص9«باید از این به بعد یارد را به گز تبدیل کنم.»ص55«کلارک ابله به من نگفته بود چارزانو نشستن را تمرین کنم.»ص63 او از خود می پرسد«من نباید خودم باشم یعنی چه؟»ص10 هرچند پری رو تاب مستوری ندارد و ناخودآگاه گهگاه سرک می کشد. از دهانش «تنک یو» می پرد. چپق دود می کند. «نقطه ضعفم صنم بود.»ص201 بیوه زنی که برایش «نان تیری نازک گرم می آورد. «فقط در خواب هایم انگلیسی حرف می زدم.»ص137بروز ناآگاهانه نفرتش از همسرش که در لندن مانده بود و ... او را دچار تعارض می کرد.
«چه بلایی بر سرت آمده جیکاک ... وقتی درباره خودت حرف می زنی هنوز وجود داری، هستی و نقش بازی می کنی. نه نقش نیست.»ص179 «در اینجا من با این مردم خونگرم و مهربان دشمنی نداشتم ... از خودم بدم می آید.» ص181
سرانجام وقتی به مدد هوشیاری تعدادی از مخاطبین به ویژه یکی از کارگران کمپانی عصا و کلاه نسوز و ... لو می رود به مسجدسلیمان می گریزد. تا از صحنه خارج شود. اما خود معترف است که « من بازیگری مامور بودم ، همین بازیگری که بخشی از وجودش را در صحنه جا گذاشته است.» ص221
1- روزنامه بهار، شماره ی 33، 7 آبان 1394، ص 12
یادی از فتح الله بی نیاز، نویسنده و منتقدی شریف و انسانی والا
منظومه ی نفت؛ فروپاشی یا شکوفایی؟1
نقد جامعه شناختی رمان "مکانی به وسعت هیچ "2 اثر فتح الله بی نیاز
غلامرضا منجزی
نویسنده براساس ادراکات و احساسات خود دست به آفرینش رمان می زند. به سخن دیگر، او با درکی مستقیم و بلاواسطه، زندگی روزمره ی مردم و زمانه ی خود را ترسیم می کند تا در ضمن آن، مسائل اساسی عصری که در آن زندگی می کند و دگرگونی های آن را بیان کرده باشد. به گفته ی لوکاچ« اقشار پایینی پایه ی مادی و توضیح هنری رویدادهای بالا محسوب می شوند.» در این میان منتقد ادبی با تحلیل و آشکار سازی عناصر زیبا شناختی، معنای واقعی اثر را آشکار، و آن را به عامل های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه پیوند می دهد. بر همین اساس این مقاله سعی دارد زمینه های اقتصادی اجتماعی خلق رمان "مکانی به وسعت هیچ "را واکاوی کند.
«مکانی به وسعت هیچ » بیشتر از آن که یک مکان جغرافیایی باشد، یک نقطه ی تاریخی است. جایی است که روزگاری کوتاه، با ورود صنعت نفت، وسیع، روشن و پرتحرک شد و اینک با رفتن آن، فسرده و خاموش مردمی فراموش شده را در خود گرد آورده است. فقر، بی هویتی و رهاشدگی، دردهای مشترک مردمی بی پناه است که در قهقرای تنگدستی، جهل و فقر فرهنگی به هم ظلم می کنند و مورد ستم واقع می شوند و در این میان انسان بودنشان به تاراج می رود. "مکانی به وسعت هیچ" بیشتر از آن که روایت گر دردی باشد که به فردیت انسان روا داشته شده است، حکایتگر رنجی است که گریبان چرکین جامعه ای را گرفته است؛ چه آنان که رنج بردند و چه آنانی که رنجاندند؛ در پایان این داستان قابل ترحم اند.
با ورود شرکت نفت به منطقه ی بختیاری، گذار از یک فرم اقتصادی اجتماعی، به فرم دیگر، سرعت می گیرد، خوانین زمین های بی سندشان را به شرکت نفت می فروشند و رعایای سرگشته، فوج فوج به فعلگی شرکت نفت اجیر می شوند و خوانین به زندگی شهری روی می آورند تا در اقتصاد نیمه صنعتی به عنوان مقاطعه کار از خوان نعمت نفت بهره ای ببرند. «سیاوش خان صمصام پدر سیامک خان، زمین های بی سند به شرکت نفت ایران و انگلیس فروختند و سر آخر گفتند: هر قدر خواستید کارگر و تفنگ چی از رعایا بردارین .» ص100
بر اثر حضور شرکت نفت نور و رونق بر منطقه تابانده می شود. یک زندگی پرتحرک با نمایی از تفکیک طبقاتی در دل منطقه ای دورافتاده پا می گیرد. «بخش نفت خیز نمره هفت بنا شد. ده ها خارجی، صدها کارمند و کارگر رسمی و غیر رسمی شرکت نفت و شرکت های پیمانکار و مرتبط با آن، غوغایی از کار و تحرک برپا کردند. کوی شاد و خوشبخت کارمندی در یک سر نمره هفت بود و کوی خشت و گلی و پرهیاهو و شلوغ اما خسته ی کارگری در سر دیگرش.»ص13 حدوث شهرنشینی، جمعیتی از زارعین و فروشندگان خرده پا و خوش نشینان را در حاشیه شهر، ریزه خوار این خوان نعمت کرد. «در کوی کارگری صدها زن بین لین ها و شیر عمومی آب یا آشپزخانه عمومی در حال حرکت بودند»ص14و به این ترتیب جهانی نو آفریده می شود «در چنین جهانی بود که ایل بختیاری میوه و لیموناد، لباس امروزی و کفش،صابون و ناخن گیر و خیلی چیزها را شناخت و کم و بیش با بوده های جهان آشنا شد و در همین جهان بود که دورادور از وجود چیزهایی مانند آب و برق و آب لوله کشی شده و ماشین و تلگراف باخبر شد» ص15. صنعت نفت مرحله ی گذار اجتماعی از زندگی چوپانی به زندگی نیمه صنعتی و شهرنشینی را تسهیل می کند. «آن ها آرزو می کردند که سال آینده به دستگاه شرکت نفت راه پیدا کنند، دستگاهی که هر پانزده روز یک بار حقوق می داد؛ دو اتاق خشت و گلی در اختیار کارگرانش می گذاشت و هر از گاهی قدری آرد و نخود و لوبیا و امشی به آنها می داد.»ص16، «اما کوی کارگری محدود بود و تعداد کارگران هم معدود. به همین دلیل مازاد داوطلبان آواره و گرسنه، که اکثریت را تشکیل می دادند به حاشیه های اطراف نمره هفت رانده می شدند..»ص15،«حاشیه های فلک زده نمره هفت هم به ملغمه ی ستوه آوری از چرک گرسنگی و پلاسیدگی و آدم های ژنده پوش تبدیل شد...منم یکی شون بودم ولی خدایی شو بخوای هیچ وقت نفهمیدم به چه چیزی امید دارم . یادم می آید همین جوری امید داشتم دل بخواهی.» ص16
این، به طور دقیق چکیده ای است از فراگشت ذهنی -روانی همان مناسبات اجتماعی و اقتصادی که باعث روانه شدن عده ای به حاشیه ی شهرها می شود. امید و توقعات واهی برای راه یابی به موقعیتی بهتر و برتر، و عدم خودآگاهی جمعی شاخصه ی اصلی جماعت های حاشیه نشین است. از همین جاست که که برای به ثمر نشستن این امید واهی و ناشناخته و عدم آگاهی جمعی راه حل های برون رفت از آن، به عدد افراد حاشیه نشین گوناگون و زیاد می شود. این راه حل های فردی معمولاٌ کم دردسر و سریع اند؛ سرقت، جنایت، قماربازی، خودفروشی و ورود به انواع بازارهای سیاه، قسمتی از این راه حل های سریع است. تاوان روانی ِعدم توفیق، مجازات، گسست های فرهنگی و همچنین شکست این امیدهای واهی، گاه به صورت خودکشی نمایان می شود. «خبر می آوردند که فلان مرد در هشتمین روز بی نانی خانواده اش، اول زن و سه بچه اش و بعد خودش را کشته است.»ص69
معضلات و مصائبی که در نمره هفت جریان دارد به تحقیق همان مسائلی است که بر سر کل مناطق نفت خیز جنوب و به تالی آن تمام جامعه ی ایران به مثابه ی کشوری جهان سومی که محصول توسعه ی ناقص و اقتصاد تک پایه است، آمده است. «شرکت نفت رفت اما نه حاشیه نشینی را با خود برد نه اصلا به یکی از آنها گفت که قصد رفتن دارد، شرکت نفت رفت و به این ترتیب حاشیه نشین ها را با امید واهی شان در آن مکان ظلمت زده و گرم رها کرد، بی آن که بگوید از آن پس چه کنند و به کی دل خوش کنند.» ص17، و به این ترتیب ایجاد حاشیه نشینیِ نمره هفت در نگاهی والایشی می تواند نمادی از کل مناطق نفت خیز ایران باشد.
در مناطق نفت خیز بر گرد هر چاه و تاسیسات آن کویی مسکونی ایجاد می شد و غالبا آن کوی به نام شماره ی همان چاه نام گذاری می شد. مثل نمره یک، یا نمره هشت که هنوز هم محلات و خیابان هایی به همین نام در مسجدسلیمان و دیگر مناطق نفت خیز جنوب وجود دارد. جامعه ی تیپ یا نمونه ی نویسنده، نمره هفت است. (به نظر می رسد نویسنده در انتخاب این نام، به نحوست و بدیمنی عدد هفت- در باور انگلیسی زبان ها که تا حدی در منطقه رایج بوده است- گوشه چشمی داشته است.)
چاه های نفت منطقه ی نمره هفت به سرعت خالی می شوند و تأسیسات صنعتی شرکت از آن ناحیه برچیده می شود. شرکت نفت با همه ی کبکبه و شکوهش منطقه را خالی می کند و شهر و شهرنشینیِ حدوثی به همان سرعتی که برپا شده بود برچیده می شود و نمره هفت به یک شهر متروکه و رو به انهدام بدل می شود. با خالی شدن نمره هفت از کار و رونق، آن امید واهی هم از بین می رود و حاصل آن یک خلاء روانی و سرگردانی اجتماعی است. مردها برای خلاصی از این تهی شدگی به مهاجرت شغلی به کشورهای حاشیه خلیج فارس دست می زنند. تمام ساخت رمان "مکانی به وسعت هیچ" از یک معضل اقتصادی یعنی بیکاری شروع شده است. حل نشدن معضل بیکاری خود منجر به ایجاد یک معضل اجتماعی می شود؛ هسته ی خانواده از هم می گسلد و در این گسل بنیادین، زن نیز همچون مردی که تن به غربت داده است، تن به غریبه می سپارد تا هسته ی بحرانی اجتماعی و فرهنگی برای نسلی تازه شکل بگیرد. «مردی از سر نومیدی بخش نفت خیز نمره هفت را ترک کرد. او فقط می خواست جایی باشد که بتواند کار کند اما آنقدر آنجا ماند و ماند تا این که زنش که در نمره هفت زندگی می کرد حامله شد " ص6، شکل گیری و تولد شخصیت اصلی رمان هم محصول طبیعی از هم گسیختگی مناسبات اجتماعی و از هم پاشیدگی نظام اقتصادی جامعه در چنین اوضاع و احوالی است. او حرام زاده ای بی نام و نشان است، که تجسم و مثال واقعی آلام، محرومیت ها و نداشته های افراد پیرامون خود است. دفع همه جانبه ی شخصیت اصلی از جانب حاشیه نشینان نمره هفت در واقع تنها تقابل ممکن و منفی با معلول این ادبار و نکبت اجتماعی اقتصادی است. «نستر می گفت که در آن روزگار گناه و خودویرانگری و پرخاش و آشوبی در میان مردم نمره هفت نبود مگر برای فراموشی تنهایی و مهجوری شان و مگر برای پرکردن خلایی که نومیدی و اندوه در دل شان به وجود آورده بود.» ص19. گناه، نگره ی اخلاقیِ آسیب اجتماعی است. نویسنده از مکانیسم روانشناسی (جایگزینی) برای فرار از دردهای اقتصادی اجتماعی یک اجتماع حرف میزند و از آن مکانیسم به عنوان یک گناه یاد می کند. معضل اقتصادی به معضل فرهنگی بدل می شود و همچون دملی چرکین به سرعت در شکل یک آسیب اجتماعی بزرگتر سر باز می کند؛ قتل ناموسی. «دایی ام سراغ پسرعموهایش رفت . هرسه کاردی را در کهنه پارچه ای پیچیدند و توهین شده و خشمگین به شهرها و بخش ها و روستاهای خوزستان رفتند و همه جای آن را وجب به وجب جستجو کردند اما اثری از مادرم ندیدند. ص8، قتل ناموسی یا قتل برای ناموس یکی از مشخصه های فرهنگی جامعه ی ایلی است. تحول و تغییر معیشتی عشایر و روی آوری آن ها به حاشیه ی شهرها باعث بروز تضاد و عدول از هنجارهای فرهنگی می شود و این خود باعث وقوع هرچه بیشتر قتل های ناموسی می شود.
اقتصاد تجاری نمره هفت در انحصار افرادی است که پیشینه ی شهری داشته اند و به نیت کسب و کار به آنجا آمده اند؛ شوشتری(بقال)، دزفولی(نانوا)، بهبهانی(طلافروش) و اصفهانی(قصاب). در جامعه شناسی شهرهای مناطق نفت خیز، تضاد و شکاف های قومیتی مابین جامعه ی میزبان و اقوام مهمان وجود دارد. افراد جامعه ی میزبان معمولا به عنوان کارگران و کارمندان جزء در بدنه ی شرکت نفت مشغول به کار بوده اند و اقوام مهمان به عنوان کارمندان عالی رتبه، روءسا، ژاندارم ها، کاسبان، تاجران خرده پا، متوسط و بعضاٌ کلان به کار و داد و ستد می پرداخته اند. این تضاد در شرایط رونق، ناچیز ولی در شرایط رکود یا کساد شرکت نفت آشکارتر می شد. بعدها و تا امروز این شکاف و تضاد به شکل تعارضات یا پیش فرض های فرهنگی یا خرده فرهنگی به صورت توصیف های تحقیرآمیز در هر دو جامعه ی میزبان یا مهمان خود را نشان داده است. «نانوای دزفولی کمتر از بقال و قصاب نق می زد، چون نه فقط انبارش از گندم پر بود، بلکه هر ده نانی که نسیه می داد یازده نان حساب می کرد. تنها نگرانی اش وصول طلب هایش بود که آن را هم رییس پاسگاه حل کرد: خیالت راحت باشه اگه شده شلوار زناشونو حراج می کنیم تا طلبای تو رو بدن» ص28
در این اوضاع و احوال، فرهنگ و سنت، رفته رفته رو به نابودی می رود، و از آنجایی که فرایند توسعه، ناقص است، زایش فرهنگی نیز تعطیل می شود. در نبود سنت های دیرین و عدم دسترسی به فرهنگ شهری و مدرنیته، فساد،(قمار بازی، اعتیاد و ... ) بی اخلاقی و خلاء هویتی به صورت وجه غالب و روبنایی در مناسبات جامعه حاکم می شود. «به خاطر وجود رادیو نبود که توشمال به گدایی افتاد، چون از مدت ها پیش مردم به این نتیجه رسیدند که پرتاب دستمال خون آلود در پی زفافی که حجله ای سوت و کور داشت نیازمند بوق و کرنا نیست. در ضمن پسر بچه هایی که ختنه می شدند، در کوره ی کور زمانه دیگر آن مردهای سلحشوری نمی شدند که کوس ختنه سوران شان در کوه ها و دشت ها به صدا در آید. مردها هم آن قدر حرمت نداشتند و مرگ شان با اهمیت نبود که در شرایط قحطی برای شان ساز چپ نواخته شود» ص84
غلبه ی جنبه ی زیبا شناختی رمان اجازه ی بیانِ الگوها و نظریه های تام و تمام ورشکستگی اقتصاد صنعتی و جایگزینی اقتصاد تجاری و بروز اقتصاد دلالی و رانتی را که بر پایه فساد، رشوه خواری و پول کثیف بنا شده است، بیشتر از این به نویسنده نمی دهد، با این حال نماد سازی در داستان راهی است برای برقراری یک دیالکتیک پویا میان امور جزئی و کلیت های انضمامی. نویسنده با نمونه قرار دادن بیوه ی خندان و طرز کار او در جامعه ی رمانی نمره هفت، نگاهی تعریضی و کلی تر به نوع اقتصاد حاکم بر کشور و منطقه در دوره ی مورد نظر دارد. در نمره هفت شرایط برای غلبه ی اقتصاد سیاه به وسیله ی "بیوه خندان" فراهم می شود. او با پاسگاه ژاندارمری و تاجران خرده پایی که از قبل نمره هفت را در انحصار داشتند وارد زد و بند می شود تا مبانی تجمع سرمایه و گستره ی فقر هرچه بیشتر فراهم گردد. «تا آنجا که می دانستم بیوه آن روزها در بعضی از معاملات شرکت می کرد؛ مثلا نجف و دوستانش تریاک مصرفی شان را از بیوه می خریدند. بیوه هم به نوبه خود تریاک را از معاون پاسگاه می خرید. گویا علت نادیده گرفتن بوی تریاک محفل های قماربازها از چنین معامله ای ناشی می شد. »ص128، «قرض های بیوه خندان چه نقدی، و چه جنسی، خونی در رگ های خشکیده ی خورد و خوراک مردم دوانده بود. جالیزها ی پیاز و گوجه فرنگی و خیار، تریاکی که دودش ریه مردها و فضای حیاط ها را پر می کرد، گوشت و کله پاچه و نان و قند و پارچه و ترانه هایی که از رادیو پخش می شد و حتا سرگرمی روزانه زن ها و وقتی که آن ها در جلسه های غیبت گویی و شایعه پراکنی صرف می کردند به نوعی به بیوه مربوط می شد.» ص157
بیوه خندان همراه با رییس پاسگاه به لالی رفت تا در جلسه مشترک مقام های اداری و نظامی و معتمدان محلی لالی و حومه شرکت کند...از قرار معلوم بیوه خندان در رأس هرم آن ها جای داشت.»ص163
شخصیت محوری دیگر رمان کربلایی خسرو است. در جای جای سخنان و نظریات کربلایی خسرو، نفت و مسئله ی نفت و به تبع آن مدرنیسم وارداتی به عنوان علت فروپاشی دنیای شجاعت، راستی، زندگی پاک و کم آلایش بختیاری و به وجود آمدن دنیای تهی و پر از فقر و درماندگی فعلی بیان شده است. «آخرین سلحشور و اولین دانا در مقطعی از فصل فروپاشی اسطوره ها با هم زندگی کردند: یکی در این سر سرزمین بختیاری در رویای تلفیق اسطوره ها با زمانه و دیگری در آن سر سرزمین در اندیشه ی تفسیر گذشته و تصویر آینده.» ص103، با آمدن شرکت نفت نظام سنتی جامعه از هم می پاشد. مدرنیسم ناقص باعث نابودی روستاها، از هم پاشیدگی نظام خانواده و ارتباط زن و مرد و بوجود آمدن شهرهایی با حاشیه های وسیع شده است. فرهنگ سنتی فئودالی جای خود را به فرهنگ مصرف محور شهری داده است. در این هنگامه ی فرهنگی، همه چیز از درون تهی و بی ارزش شده است. «مکانی به وسعت هیچ» عصر فروپاشی اسطوره ها است. در این نقطه ی تاریخی و جغرافیایی هیچ قهرمانی به وجود نمی آید. کربلایی خسرو به عنوان تنها فرد مثبت رمان، فرم مرکبی از عرفان ایرانی، حکمت دیوژنسی، اشراق هندی و حتی جادوگری یافته است. اما باید گفت که قَدَرقدرتی واقعیت بیش از حکمت و دانش کربلایی خسرو است، تا جایی که او عملاٌ هیچ راهی به سوی آینده باز نمی کند. مهمترین کنش اجتماعی کربلایی خسرو تشویق اهالی به کار در یک مقطع خیلی کوتاه است و آن هم وقتی با عدم استقبال آنها روبرو می شود، از ادامه پی گیری منصرف می شود. حتا کربلایی خسرو از ارایه ی یک توضیح منطقی و ساختاری از اوضاع اقتصادی، اجتماعی و مشکل مهاجرت های شغلی عاجز می ماند. «کربلایی خسرو با تاسف می گفت: نگاه کن انگلیسی ها میان تو خاک ما صنعتگری می کنن، سروری و اربابی می کنن و آخر سر نفت رو می برن، اما مردهای ما می رن جاهای غریب حمالی می کنن تو سری می خورن وآخر سر چندتا ساعت و خرت و پرت رودگل و زرد و شیشه و مهره با خودشون می آرن»ص187، و آنجا که در صدد تعریف مسئولیت اجتماعی مردم برمی آید توصیه می کند: «اگه یه جایی گیر کردی که قرار شد ظالم باشی یا مظلوم، فرار کن ...ولی اگه خدای ناکرده نتونستی فرار کنی، اون وقت بهتره مظلوم باشی تا ظالم.»ص188
در فلسفه ی اجتماعی کربلایی خسرو آدم ها یا ظالمند و یا مظلوم. او هیچ تعریفی از جامعه ی مدرن و عقل مدرن برای انسان امروزی ارایه نمی کند. او به درستی به بیان وضعیت موجود می پردازد که « وقتی دم و دستگاهی مثل شرکت نفت به سرزمینی نفوذ می کند و آنرا به تسخیر می آورد قربانی هایش در شروع کار مثل سزار هستند و در پایان هم مردمی مثل ساکنان نمره هفت»ص195 اما از توضیح و تحلیل این فرایند طفره می رود و معتقدات خود را در جبر تاریخی به این شکل بیان می کند که "ولی راستشو بخوای جور دیگری هم نمیشه! مثل درد زایمونه "ص195، و بالاخره این آدم روشنفکر می فهمد که مردم دارند چه می کشند و با گفتن این که «دیگر دلیلی ندارد آدمی مثل او آنجا بماند تا به دیگران امید و دلخوشی بدهد، که درچنین وضعی آدمی نه قادر است خود را بکشد و نه شانس آن را دارد که مثل سیف از روی زمین محو شود» ص197نمره هفت را برای همیشه ترک می کند.
در«مکانی به وسعت هیچ» ناظر دغدغه های حکیمی بومی هستیم که در تعارض مدرنیته و صنعت شاهد از دست رفتن اخلاق و شأن انسان است. خود راوی و بعد از آن فرزند تازه متولد شده بیوه خندان و نسبت دادن فرزند بیوه به راوی داستان که شباهت بسیار عجیبی هم به او دارد، تجسم و بیانی استعاری از تداوم و تناسل گناه و ابتذال و سقوط اخلاق در اثر حضور و در نهایت افول صنعت نفت و توسعه ی نامتوازن در منطقه است.
1- روزنامه توسعه جنوب، شماره 1101، چهارشنبه 15 مهر 1394
2- مکانی به وسعت هیچ، فتح الله بی نیاز، نشر امتداد 1384
3- در آمدی بر جامعه شناسی ادبیات: لو،سین گلدمن و دیگران، محمدجعفرپوینده، نقش جهان، ص104
یادداشت:
با جرأت می توان نفت و مسائل مربوط به آن را یکی از مهمترین و سرنوشت سازترین علل و عوامل تغییرات اجتماعی، تحولات سیاسی، شکوفایی ها و حتا فروپاشی های صدساله ی اخیر در کشورمان دانست. رویدادهای مرتبط با نفت به طور کلی، همواره در ادبیات معاصر فارسی به طور عام و به طورخاص تر داستان نویسی جنوب یک عنصر دم دست و بارز بوده است. شک غالب این است که در این زمینه ی خاص، پژوهش های کافی و شایسته در قالب نقدها، تحلیل ها، و تطبیق های ادبی(ملی و بین المللی )صورت نگرفته است. بازگشایی رمان "مکانی به وسعت هیچ " اثر زنده یاد فتح الله بی نیاز و نقد جامعه شناسانه ی حاضر با عنوان "منظومه ی نفت؛ فروپاشی یا شکوفایی" با همین انگیزه صورت گرفته است.