زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

زمینی

وبلاگ ادبی فرهاد کشوری

نقد مجموعه داستان «بی باد بی پارو» اثر فریبا وفی از غلامرضا منجزی

جهانی بزرگ با چیزهای کوچک1

نقدی بر مجموعه داستان «بی باد بی پارو» اثر فریبا وفی

غلامرضا منجزی

روایت دردهای کوچک؛

 

فریبا وفی در داستان‌هایش از دردهای بزرگ تاریخی یا اجتماعی سخنی به میان نمی‌آورد. او از نقص‌ها و دردهای کوچکی می‌گوید که خرده‌خرده زندگی آدم‌ها را بی‌سرو صدا می‌جوند. آدم‌های قصه‌های وفی بی‌قرارند و بی‌قراری آنها عمیق و فلسفی نیست. آنها یا در جدال با گذشته‌اند یا عاجز از درک آینده. به زبان ساده‌تر تمام داستان‌های فریبا وفی بر تضادی استوار است که هسته اصلی ذات و حرکت زندگی انسانی است. مجموعه «بی‌باد، بی‌پارو» آخرین کتاب وفی، روایت پراکنده اما متجانسی از اتفاقات و برداشت‌های روزمره زندگی است که از خلال ادراکات و احساساتی زنانه و به دور از دخالت تفکرات ضمیمه‌ساز نویسنده نوشته شده است. هوشمندی نویسنده باعث شده که در خلال همین داستان‌ها که با لحنی صمیمی و ساده روایت شده‌اند، بحران‌های سرنوشت‌ساز و مسائل قابل اعتنای زمانه بازگو شود. بدون شک علاوه بر چند داستانی که به قصد معرفی و نقد کوتاه از آنها سخن به میان آمده، داستان‌های دیگر مجموعه همچون دیگر کارهای پیشین نویسنده قابل اعتنا و اثرگذارند.

 

به باران

نام نخستین داستان از این مجموعه - «به باران»- برگرفته از شعر معروف «به کجا چنین شتابان؟» شفیعی کدکنی است. درواقع به مانند شعر یادشده که همه نیروی آن در پایانش آشکار می‌شود، بند پایانی داستان نیز همان حس‌وحال شعر را به مخاطبش می‌بخشد. راوی زنی است به نام نگار که از سفر ترکیه بازگشته و از آشنایی‌اش با پرینوش و خاطرات او، برای همسرش حمید می‌گوید. داستان، محاکات اضطراب و تنهایی زنی زخم‌خورده، آسیب‌دیده و جداافتاده است. طی روایت، به شیوه‌ای دراماتیک، اضطراب و وسواس پرینوش نشان داده می‌شود. راوی به تاسی از ذهن آشفته پرینوش که «همه‌چیز را مثل داستان کوتاه تعریف می‌کند» به صورت بریده‌بریده، نامنتظم و رفت‌و‌برگشتی در زمان حال واقعی، گذشته نزدیک و گذشته‌ای دورتر، از زبان خود و گاه نقل‌قول از پرینوش داستانش را می‌گوید و در خلال آن نیز دل‌نگرانی‌های خود در روابط زندگی مشترکش را نیز بیان می‌کند. با دقت در لایه‌های داستان دریافته می‌شود که زندگی پرینوش شباهت قابل توجهی به شتاب همان «نسیم» در شعر کدکنی دارد؛ دختری سبک‌پا و ناآرام که در پی دنیایی بهتر، بزرگ‌تر و آزادتر، روال ساده زندگی‌اش را برهم می‌زند. طبیعت جسورانه و پروبلماتیکش احتمالا با پشتوانه‌هایی نظری تکمیل شد؛ برادر بزرگ‌تر کتاب «جان شیفته» رومن رولان را به او معرفی می‌کند. پرینوش پس از سه‌بار خواندن کتاب، همذات‌پندارانه و شاید متاسی از زندگی و منش «آِنت ریویر» در تلاطم جریان ناآرام زندگی مشکلات زیادی را تجربه می‌کند. مدتی به زندان و انفرادی‌های طاقت‌فرسا می‌افتد، در زندان دختری به دنیا می‌آورد که در زمان روایت داستان بیست‌وچهار ساله است با بیست‌وچهار سوال تکان‌دهنده که پاسخ به آنها هم او را از مادرش دورتر و هم پرینوش را هر لحظه بیشتر دچار افسردگی و اضطراب بیشتر می‌کند. ناتوانی در بازسازی مشکلات و روزگار از دست‌رفته، پرینوش را بیمار و پریشان می‌کند تاجایی‌که رفتارهای وسواس گونه‌ای از خود بروز می‌دهد. بازگشت نگار از ترکیه و بازگفتن خاطرات درهم‌وبرهم پرینوش باعث تعمق و همدردی حمید با پرینوش می‌شود، «نگار داشت خرما می‌خورد که یاد آن یادگاری افتاد. حمید بلند شد رفت از توی کمدش تسبیحی آورد. گفت او هم یکی دارد. خودش درست کرده. نگار گفت چرا قبلا نشانش نداده بوده. حمید گفت نشانش داده ولی او هیچ‌وقت توجه نمی‌کند به این چیزها.» حمید که از قرار معلوم برخی از مصیبت‌های پرینوش را تجربه کرده، به ماجرای زندگی او توجه بیشتری نشان می‌دهد.

 قایقران‌ها

با استناد به این سخن فروید که «در هر رویایی یک آرزوی انگیزه‌مندانه (غریزی) باید به صورت ارضانشده متجلی شود. مقطع ارتباط زندگی روانی با واقعیت جهان خارج در شب، بازگشت به مکانیزم‌های اولیه‌ای است که بدین‌سان ممکن می‌گردد، این ارضا را در قالبی توهم‌آمیز مقدور می‌سازد... افکار در رویا تبدیل به تصاویر بصری می‌شوند.» داستان «قایقران‌ها» را باید بر ستیزه میان غرایز و فراخود استوار دانست. موقعیت سوپراگو یا همان فراخود در ذهن بشر همواره ثابت یا حتی رو به سوی گذشته‌ای تثبیت‌شده دارد. «قایقران‌ها» با گزارش رویایی آغاز می‌شود که در آن آقاجان که سمبل سنت است، از سقف زیرزمین آویخته شده. نور شدیدی که روی پدر بزرگ تابیده، نمایانگر کانون اهمیت و سطوت سنت و لباس راه‌راه که بیشتر بر تن زندانی‌ها دیده می‌شود، شاید تعبیری از مجرمیت فرافکنانه سنت در ذهن راوی است. در همین گزاره می‌توانیم زیر زمین را نیز نمادی از ضمیر ناخودآگاه و پنهان بدانیم، و وجود برادری که روی میز در حال خوردن پیتزا است را از نشانگان مدرنیته و میل واپس‌رانده راوی تفسیر کرد. ادامه داستان شرح‌وبسط همین نکات است؛ «خانه پدری‌ام در خواب خاصیتی پیدا کرده بود که در بیداری نداشت. در خواب همه‌جور اتفاقی در آن می‌افتاد. یک‌جور آزادی در اعمال و رفتار بود. هیچ حدومرزی وجود نداشت.» درواقع خانه پدری برای راوی «خانه‌ای بود پر از قیدوبند و ممنوعیت. تکان می‌خوردی آبرویت می‌رفت.» و رویای او با مکانیسمی که فروید از آن با عنوان «واکنش وارونه» یاد می‌کند، به صورتی که دلخواهش است آن را می‌بیند. اگر خانه پدری در خواب و بیداری نشان و نماد منع و سرکوب است، «ونیز» به معنای رهایی و عشق است. او از کودکی آرزوی رفتن به ونیز را داشت و در خواب‌هایش همواره با حسرت از پنجره خانه پدری به رودخانه و قایقران‌ها نگاه می‌کند که آواز‌های عاشقانه می‌خوانند. او بالاخره به ونیز می‌آید و در هتلی اتاق می‌گیرد و بازهم در خواب دچار واهمه و اضطراب می‌شود اما به یک‌باره با صدایی از خواب بیدار می‌شود و از پنجره بیرون را نظاره می‌کند و قایقران‌ها را می‌بیند که در کانال می‌رانند و آواز می‌خوانند.

  بلوک‌های بتنی

داستان «بلوک‌های بتنی» توصیف دنیایی سخت، قطعی و تغییرناپذیر در حاشیه است. داستان بر مبنای هم‌پیوندی عینی آدم‌ها و محل زندگی‌شان گرفته شده است. اگر مکان زندگی آدم‌ها این همه خشن، زمخت، دورافتاده و از ریخت‌افتاده است، مردمی که در آنجا زندگی می‌کنند هم از همان الگو تبعیت می‌کنند. پدر مردی است خشن، خوش‌گذران، رفیق‌باز. و مرحمت (مادر) هم زنی است مریض احوال و کج و کوله، شلخته و صبور که تاحدودی ایفاگر سنتی‌ترین نقش زن است. راوی دختری است عصبی و خسته که از دست پدر و مادر و بلوک‌های زهوار‌دررفته شهرک به ستوه آمده و دوست دارد با مردی پول‌دار ازدواج کند. پدر در اثر خوردن نوشیدنی تقلبی بینایی‌اش را از دست می‌دهد، مادر سرطان می‌گیرد و می‌میرد. محوطه خاک‌آلود و ساختمان‌های بلوکی درب‌وداغون است. راوی که نمی‌خواهد ادامه‌دهنده نقش مادرش باشد به شکلی اعتراض آمیز و سمبولیک پدر را رها می‌کند و سوار اتوبوسی می‌شود که کنایه از حرکت و تغییر است. «می‌دوم و خودم را به اتوبوس می‌رسانم. از پنجره‌اش آقام را با آن بلوز قرمز می‌بینم که دارد از ایستگاه دورتر می‌شود.»

  یک مثقال، یک انبار

در داستان «یک مثقال، یک انبار» نویسنده با ته‌مایه‌ای از طنز به خصیصه‌ای فرهنگی اشاره می‌کند. قدر مسلم رفتارهای ارتباطی انسان‌ها متاثر از باورها و ارزش‌هایی است که در زمینه‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جامعه در طول تاریخ شکل می‌گیرد و به صورت یک خصلت یا شناسه فرهنگی برای یک زیست بوم فرهنگی متعین و مشخص می‌شود. در جوامع گروه‌گرا (collectivism)انحراف رفتاری انسان‌ها با ذهنیات‌شان، به وسیله ارزش‌ها و مصالح پذیرفته‌شده گروه اجتماعی خودی اصلاح می‌شود، درحالی‌که در جوامع فردگرا(individualism) رفتارهای بیرونی و مشهود فرد به‌طور مستقیم از انگیزش‌های ذهنی یا عاطفی خود فرد سرچشمه می‌گیرد. به‌طور خاص داستان بیانگر این مطلب است که در جامعه ما تناسب معنا داری بین رفتارهای بارز فرد و عواطف و احساساتش وجود ندارد. خانم صدری که تازه از آمریکا برگشته، متاثر از فرهنگ فردگرای آمریکایی و مبانی روانشناسی بالینی، در آغوش گرفتن مادر را در روابط عاطفی و فردی بسیار مهم تلقی می‌کند و با توضیحات کافی و قانع‌کننده‌ای که می‌دهد راوی را برای در آغوش‌کشیدن مادرش روانه خانه‌ او می‌کند. بدل‌کردن یک مکانیسم خودبه‌خودی عاطفی به یک رفتارمکانیکی باعث ایجاد فضایی طنزآمیز –هرچند تا اندازه‌ای تلخ – می‌شود؛ «خم شدم و همان دم فکر کردم باید زاویه‌ای دیگر را برای بغل‌کردن انتخاب می‌کردم. این شکلی انگار داشتم بهش حمله می‌کردم. درست به موقع، قبل از آنکه آوار شوم روی سرش، بلند گفت: استکان منم وردار.» داستان با شکست راوی در اجرای تصمیم خود پایان می‌یابد و به‌این‌ترتیب به وجاهت تربیتی، تاریخی و نهادینه‌شده برخی از رفتارهای بین فردی اشاره می‌شود.

   سیب‌زمینی‌های ایرانی

داستان «سیب‌زمینی‌های ایرانی» کنایه‌ای محکم به خصلتی فرهنگی است که بیشتر به بیان مقاومت فرد در مقابل فرهنگی دیگر می‌پردازد. این «دیگر»بودن گاه ساختی موازی با فرهنگ خودی دارد و گاه ساختی عمودی یا طولی. فرد در اینگونه مواقع واکنش‌های متفاوتی از خود نشان می‌دهد. این واکنش‌ها معمولا به صورت طرد، مقاومت، جذب، یا گزینش تطبیقی ابراز می‌شود. در داستان «سیب‌زمینی‌های ایرانی» محمود و ملکه به دیدار دو پسر خود به آمریکا می‌روند. پسر بزرگ‌تر با زن و دو فرزندش سعی دارد بین همسر و فرزندانش که کاملا در سیستم اجتماعی آمریکا حل و جذب شده‌اند و پدر و مادرش رابطه‌ای منطقی ایجاد کند، اما جاذبه‌های فرهنگ غربی در تقابل با فرهنگ سوغاتی، پدربزرگ و مادربزرگ کفه ترازو را به نفع عروس پایین می‌برد. در ادامه داستان محمود (پدربزرگ) نسبت به فرهنگ میزبان مقاومت به خرج می‌دهد درحالی‌که ملکه (مادربزرگ) شیفته‌وار مجذوب آن می‌شود. محمود در حالتی اضطرابی دچار حمله قلبی می‌شود و پسر بزرگ که سعی دارد همه‌چیز در ظرف برنامه زمانبندی‌شده‌اش تمام شود، شتاب‌زده پدر و مادرش را به سمت فرودگاه می‌راند. داستان با این جمله که احتمالا رویکردی استعاری از مرگ، پایان یا افول دارد به پایان می‌رسد: «پسر بزرگ مطیع و با عجله دور زد و نشست پشت فرمان و در سکوت ماشین را روشن کرد و آرام افتاد توی جاده که مخزنی شده بود لبریز از نور نارنجی غروب.»

 کابوس شناور

شاید با جرات بتوان از استرس و اضطراب به عنوان بیماری شایع و عمده جوامع در حال گذار یاد کرد. «کابوس شناور» درواقع حکایت دلواپسی‌های همیشگی است که بر سطح زندگی روزمره مردم شناور است. این داستان روایت زنی است که از زندگی خواهرش شمسی و از اضطراب‌های لحظه‌به‌لحظه و از بی‌قراری‌های مدامش می‌گوید. «شمسی از نشستن درک درستی نداشت، چون هیچ‌وقت نمی‌نشست. عارش می‌آمد چند دقیقه بیشتر روی مبل بنشیند. در موقعیت نشسته روی مبل، انگار روی صندلی اعدام نشسته باشد. دلواپس و معذب بود.» در کنار شمسی که از همسرش جدا شده و مسئولیت زندگی را یک‌تنه به دوش می‌کشد، دخترش سوگل است که بیست‌وهشت سال دارد و هدف مشخصی ندارد و همواره با تهدید به خودکشی توی دل مادر را خالی می‌کند و از او امتیاز می‌گیرد. با وجود میل و سلیقه مادر لباس می‌پوشد و به ‌میهمانی‌های شبانه دوست‌هایش می‌رود. راوی که خواهر شمسی است هم از موج این استرس‌ها و کشاکش مادر و دختر بی‌نصیب نمی‌ماند.

  بی‌باد، بی‌پارو

باد و پارو در داستان «بی‌باد، بی‌پارو»، استعاره‌ای از دوست و دوستی‌اند. دوستی و عاطفه جمعی از لوازم گریز از زوال، انحلال و شکست در مواجهه با مشکلاتی است که هرلحظه بیشتر و بیشتر انسان را به یک فرد تنها بدل می‌کنند. زاویه دید داستان اول‌شخص جمع تناسب آشکاری با موضوع داستان دارد. پروین و شهرزاد دو شخصیت دارای چهره داستان‌اند که دیده می‌شوند. انفراد و تنهایی پروین و شهرزاد به آنها خصلتی آبژکتیو می‌دهد درحالی‌که راوی داستان جمعی ناگسستنی از یک گروه دوستی است که مورد تجزیه و واکاوی قرار نمی‌گیرد. پروین، شهرزاد را که در خارج از کشور زندگی می‌کند برای دیدار دوباره دوستانی که سال‌ها آنها را ندیده به ایران دعوت می‌کند. آنها همدیگر را ملاقات می‌کنند و خاطرات خود را بازگو می‌کنند، از جمله به نام یکی از دوستان و همکلاسی‌شان اشاره می‌کنند. شهرزاد او را به یاد نمی‌آورد. در این داستان به شکلی استعاری و بسیار ظریف زمان به چرک بدن تشبیه شده است. در ادامه کم‌کم خاطراتی را که روزگاری سعی داشت برای همیشه آنها را پاک کند بازمی یابد.

 

 1- روزنامه آرمان امروز ، شماره 3091، پنجشنبه 1395/04/31



نقد مجموعه داستان «سایه تاریک کاج ها» اثر غلامرضا رضایی از غلامرضا منجزی

 

تخیل خلاق و هم آمیزی با طبیعت1

نقدی بر «سایه تاریک کاج ها» اثر غلامرضا رضایی

غلامرضا منجزی

 

این تصور که انسان تنها موجود مختار و تصمیم گیرنده بر روی این کره ی خاکی نباشد، هول و هراسی را به جان آدم می اندازد. اما بدون شک، گستره ی تخیل خلاق و هم آمیزی با طبیعت و رازهایی که به مدد این تخیل جان می گیرند بسیار وسیع تر از واقعیات ثابت شده ی بیرونی است. داستان های مجموعه ی «سایه تاریک کاج ها» تلفیق این هول و هراس درونی و گرفتاری های روزمره بیرونی و حتا دغدغه های بزرگتر اجتماعی است و حاصل آن انسانی است که دچار سرگشتگی، گیجی و دلهره می شود.    

«هزارمین شب مادام ریتا» حکایت زنی سالخورده و تنها در بحبوحه جنگ ایران و عراق است. بیشتر داستان به طور عمده به بازگویی خاطرات مادام ریتا برگِرد همسرش آلبرت و رابطه حسرت آمیزش با او بازمی گردد. تضاد میان فضای حسرت بار گذشته که با ریتمی کُند، از رابطه و زندگی رمانتیک ریتا و آلبرت پرده برمی دارد و زمان حال که با ریتمی سریع و پرتنش به خشونت جنگ و بمباران نقاطی از شهر - و برحسب اتفاق درست همان جاهایی است که مادام ریتا با آنها رابطه ی عاطفی دارد، داستان را به نحوی به ژانر داستان های ضد جنگ نزدیک می کند. در سطح سوم داستان وجود پیوند مهر آمیز پیرزن و موشی خانگی که آلبرت نام گذاری اش کرده، شِمایی رمانسی و طبیعت دوستی به داستان می بخشد.

«صخره های مرجانی» بر پایه ی بازخوانی دفترچه خاطرات یک سرباز از وقایع روزمره ی پادگان محل خدمتش شکل می گیرد. لحن متناسب، زبان ساده و فرم طبیعیِ روایت، داستان را به یک اثر دلپذیر بدل می کند. در داستان دو مسئله ی اساسی وجود دارد؛ اولی کهن الگوی(archetype) کلاغ که در پس زمینه ی ذهن راوی و مردم منطقه، معنایی از مرگ و تدفین است و دومی؛ حضور هوشمندانه و اثر گذار کاراکتر کلاغ در پی رنگ داستان، که شباهت قابل تأملی با فیلم «پرندگان» آلفرد هیچکاک دارد. در بازخوانی دفترچه ی خاطرات راوی، با سربازی به نام ذبیح آشنا می شویم و درمی یابیم که عشق و عاشقی باعث ترک تحصیل و آمدن ذبیح به سربازی شده است. راوی در یادداشت هایش ضمن پرداختن به امور عادی زندگیِ سربازی لحظه به لحظه خواننده را بیشتر با شخصیت ذبیح آشنا می کند. حضور کلاغ ها، ترس از حمله ی آن ها و بدشگونی را به راوی و مخصوصاً به ذبیح القا می کند. ذبیح انزوا پیشه می کند و از ترس کلاغ ها با کلاه آهنی می خوابد و این ور آن ور می رود. حضور تهدید کننده و رعب آور کلاغ ها به عنوان الگوی مرگ و بدیمنی همه جا هست. امواج دریا جسد زنی را به ساحل می آورد. مشخص نمی شود که این زن همان دختری است که ذبیح عاشق اش بود یا کس دیگری است؟ ولی درست بعد از این واقعه ذبیح ناپدید می شود. امتزاج کاراکتر حیوانی و توجیه اسطوره ای اثر و نقش آن در زندگی بشر، داستان صخره های مرجانی را تا حدی به یک ژانر انیمالیستی نزدیک می کند.

«در ضیافت کوچک شبانه» نویسنده این بار پا را فراتر گذاشته و همزیستی با موجودات افسانه ای، ارواح و یا شاید اجنه را مطرح کرده است. جمله ی آغازین «مشکل چند ماه بعد از آمدن شروع شد.» نوید یک داستان پردردسر را به خواننده می دهد، اما نویسنده قسمت عمده ی این وحشت را در لایه ی زیرین داستان پنهان می کند و در لایه ی آشکارش به مشکلات عادی سکونت در یک خانه ی قدیمی، به صورتی آرام اما مستمر می پردازد. راوی مردی است جوان که همراه زن پا به ماهش در خانه ای کهنه ساز که میراث پدری اش است، زندگی می کند. سیستم لوله کشی ساختمان ایراد پیدا می کند و موضوع با درماندگی لوله کش برای تعمیرش فیصله می یابد، پنجره ها بدون دلیل در قاب شان تکان می خورند و صدا می کنند و زن در اواخر دوره ی بارداری احساس می کند مرد به شکمش دست می کشد، در حالی که این موضوع با انکار مرد روبه رو می شود. بعد از تولد بچه، باز هم زن احساس می کند با موجودات نامرئی برخورد نزدیک تری دارد. همه ی اینها باعث می شود ترس در راوی قوت  بگیرد و مجبورش کند شبانه به اتفاق همسر و نوزادش با شتاب خانه را ترک کند. در پاراگراف پایانی داستان وقتی راوی برای قفل کردن درها برمی گردد با آثاری از خوردن آجیل و شب نشینی مواجه می شود که در خلال داستان از آن سخنی به میان نیامده بود.

فضای داستان «سایه ی تاریک کاج ها» سلاخ خانه است. در کنار وجه انیمالیستی داستان،  لایه ای از واقعیت اجتماعی مطرح می شود. عده ای از کارگران سلاخ خانه، با پذیرفتن خطر تنبیه و اخراج،  عضو خاصی از حیوانات ذبح شده را برای فروش بیرون می برند. به این ترتیب جمله ی پایانی داستان خواننده را سر یک دوراهی دلپذیر قرار می دهد که «شبحی که توی تاریکی و مه پای کاجی کز کرده و نشسته است» چیزی از قبیل از مابهتران است یا پیرمردی است که شبانه برای دزدی اجزای لاشه ها آمده است؟!.  

داستان «نوشته های شفاهی»از نظر فرم دارای چند سطح متداخل است؛ یک سطح آن، داستانی است در باره داستان  و به نوعی meta-fiction شبیه است. نویسنده ای همراه دوستش در رجعت به زادگاهش، برای یافتن سوژه ای داستانی به خانه ی نویسنده ای درمانده و احتمالا معتاد می رود و حاصل آن داستانی است به نام «نوشته های شفاهی». سطح دیگر داستان، رجعت راوی به محل زندگی دوران کودکی دوستش است. رجعتی عینی و در عین حال ذهنی. در این فرم، با رجعت نویسنده به محل زندگی سابق، چیزی مثل کتابهای حجمی کودکان که در آنها دیدن اشکال، قوه ی تخیل (در اینجا حافظه )را تقویت می کند، ساخته می شود. در سطح سوم، بازهم همزیستی اجتناب ناپذیر انسان مدرن و حیوان برای تقابل با تنهایی وسیعش مطرح می شود.

ترکیب بندی داستان های "سایه تاریک کاج ها» همانند اثر قبلی نویسنده براساس، لحن و طرز تلقی نویسنده از جهان اطرافش شکل گرفته است. نگاه رمانسی و حیوان گرایانه ی (انیمالیستی) نویسنده در آفرینش درون مایه داستان ها و نزدیک شدن اش به جلوه هایی از توتم های جانوری، آرکی تایپ ها و صورت های ماورائی و لاینحل از جهان هستی و تاثیر این رویکرد محتوایی در آفرینش فرم قصه هایی که گره از چیستی و چگونگی آنها گشوده نمی شود، قابل توجیه و پذیرفتنی است. از نگاهی دیگر تقرب به مضامین پایه ای و کهن ادبیات فارسی و ایجاد لایه های معنایی در متن داستانی از اهداف نویسنده ی «سایه تاریک کاج ها»است. 

 

1- روزنامه آرمان امروز، شماره 3085 ، پنجشنبه 24 تیرماه 1395 

 

نقد رمان کشتی توفان زده اثر فرهاد کشوری از امین فقیری

مجسمه‌های نمکی1

یادداشتی بر «کشتی توفان‌زده» فرهاد کشوری

امین فقیری

 

جان این رمان جمع‌وجور در نامی است که نویسنده بر آن گذاشته است. نامی سمبولیسم و کنایی که خواننده آگاه به رموز ادبی به‌آسانی پی به نیت خاص نویسنده می‌برد. کشتی که بر دریا هست و نیست. امواجی که چون مرغابیان سپید به‌سوی ساحل می‌آیند و می‌روند. و تو گویی از فراز سر ما می‌گذرند. آدم‌هایی کاریکاتوروار که همه‌جا می‌پلکند و از پدیده‌ای به‌نام مبارزه و ایستادگی کاملا بی‌بهره‌اند و درمقابل اینها، آدم‌هایی بی‌چهره که سرشان چهار وجه دارد و از هر طرف که به آنها بنگری اجزای صورت آنها را می‌بینی! در ظاهر مثل همه دارای سری هستند که لابد مغزی برای تفکر در آنها هست اما دست به آنها که آشنا کنی همانند مجسمه‌های نمکی وا می‌روند. کسانی که می‌دانند چه بر سرشان می‌رود ولی قدرت اعتراض ندارند. گویی این‌گونه تربیت نشده‌‌اند. شگرد زیبای نویسنده همچون غالب رمان‌های دیگرش، در این است که از تاریخ به‌عنوان عنصری عبرت‌آموز استفاده می‌برد. در اینجا چون مکان وقوع حوادث در جزیره خارگ است لاجرم باید دستاویزی پیدا کرد که به‌نوعی تاریخ پرحادثه و پر از فرازونشیب آن مکان را نشان بدهد. اینجاست که همه‌چیز در ابعادی بسیار کوچک‌تر به کشتی توفان‌زده‌ای مانند می‌شود که «میرمهنا» و «مهندس» توأما سکاندار آن هستند. خواننده‌ای که سوار بر این کشتی می‌شود انگار از قبل می‌داند که این کشتی به ساحل نجاتی نمی‌رسد، با‌ وجود ‌این حریصانه به تخته‌پاره‌های ریشمیززده آن چنگ زده است. افراد میرمهنا می‌دانند که عاقبت‌شان یا ازدست‌دادن گوش یا میل‌کشیدن بر چشم است یا قطع سر به‌دستور کسی که همچون جباران تاریخ در اواخر عمر به‌نوعی دچار جنون می‌شود. کارمندان شرکت هم با‌ وجودی که می‌دانند مهندس سر آنها را به طاق می‌کوبد و از حاصل دسترنج‌شان در آن وادی جز شُره‌کردن عرق از هوای بی‌پیر آنجا چیزی عایدشان نمی‌شود، ولی باز‌هم دودستی به کاری که دارند چنگ زده‌اند و حاضر نیستند همان آب‌باریکه را رها سازند. و اگر تک‌وتوکی در خود قدرت اعتراض می‌بینند، قبل از اینکه به‌دست دشمن اصلی نابود شوند توسط همپالگی‌های خود به حاشیه رانده می‌شوند. اینکه می‌گویند نویسنده‌ حداقل به سی‌درصد مطلبی که می‌خواهد بنویسد اشراف داشته باشد بیراه نگفته‌اند. فرهاد کشوری در چند رمانی که از او خوانده‌ام چون مکان رمان‌هایش را دیده و با شخصیت‌های نوعی نشست‌و‌برخاست داشته، در مورد به‌خدمت درآوردن این عناصر داستانی کمبودی در خود احساس نمی‌کند. از گرما به‌گونه‌ای صحبت به‌میان می‌آورد که چون بختکی بر روی صورت همه افتاده و راه نفس‌کشیدن را مسدود کرده. شاید بتوان این لاعلاجی را به ظلم و ستمی تشبیه نمود که طبیعت نیز بر انسان مظلوم روا می‌دارد. در این رمان خواننده به‌طور مرتب در حال رفت‌وآمد بین گذشته و حال است. گذشته‌ای که بر شخصیتی چون میرمهنا بنیاد نهاده شده. آیا تاریخ هر‌ روزه تکرار نمی‌شود؟ خاصیت گذشته، دژ و قلعه و شمشیر و خنجر و کشتی که در‌ ظاهر قبراق و سالم بوده و خاصیت امروز نیز دردهای امروزی است. فقر و نداری تحصیلکرده‌ها را روانه جزیره‌ای می‌کند که حق آنها را تمامی عوامل می‌خورند و نیروهای بومی را عاطل‌وباطل می‌گذارند. دریایی که «میرمهنا» در آن حکم می‌راند پر از عوامل استعماری و استثماری است. اما دیگر کار به‌ جایی رسیده که میرمهنا نیز برای اطرافیان خود همین خاصیت را دارد. همه او را آیتی از مرگ و نیستی می‌دانند و متأسفانه راهی برای بر‌حذر‌بودن از او را ندارند. در مسئله میرمهنا، کشوری به چند عامل که هرکدام می‌توانند رمانی را به‌سرانجام برسانند اشاره دارد. شخصیتی که از خواهر میرمهنا ساخته فوق‌العاده زیبا و خون‌دار است و به‌تمامی معنی  یک زن است با تمامی خواسته‌هایش. فرهاد کشوری هرگاه که به عشق می‌رسد آتش به جان خواننده می‌اندازد؛ آن‌هم عشق ظلم‌دیده‌ای که خواهر با چنگ‌و‌دندان آن را حس می‌کند. تمام بار عاطفی رمان انگار بر گرده خواهر میرمهنا نهاده شده و نویسنده با کمترین جمله‌ها زیباترین بیان را از شور شیدایی ارائه کرده است. تمامی هم‌وغم نویسنده این است که نیروی شر میرمهنا را بر نیروی خیر (خواهر) پیروز گرداند و اما میرمهنا هرچند که در ظاهر پیروز می‌شود و خواهر را با بستن سنگ به اندامش روانه قعر دریا می‌سازد اما در دید خواننده‌ها خواهر پیروز است، هرچند که تندیس ظاهری او نابود شده است. میرمهنا در این رمان شخصیتی است عقده‌دار، خشن، بی‌رحم و ظالم. او زمانی‌ که دشمنی خارجی را در مقابل خود نمی‌بیند به اطرافیان خود ظلم روا می‌دارد و همانند نادرشاه که بر چشمان پسر خود میل می‌کشد، او چشمان خواهر را از کاسه بیرون می‌آورد. او اهل شنیدن نصیحت نیست. خود را اربابی بر روی زمین می‌پندارد. سرنوشت او همانند تمامی دیکتاتورهای تاریخ به نکبت و لجن ختم می‌شود. اگر بخواهیم ایرادی بر کتاب بگیریم موجزبودن بیش از حد آن است. انگار نویسنده از بعضی جاها اشاره‌وار گذشته و خواننده را در حسرت شنیدن تمامی ماجرا نگاه داشته است. شاید همان مسئله کارمندان و مهندسانی که برای کار به جزیره آمده‌اند، خود دست‌مایه رمانی زیبا باشد. خلق‌وخوی افراد در‌ قبال مواجهه با سختی یا ظلم‌ها، اعتقاد به بی‌پناهی. شخصیتی که در غربت درون افراد رشد می‌کند. بی‌تکیه‌گاهی و عدم عشق و مهربانی. اینها همه دست‌مایه رمانی هستند و حتی رمانی بر پایه شخصیت ‌محوری چون خواهر میرمهنا نیز می‌تواند مؤثر و زیبا باشد که میرمهنا نقش دوم رمان را بازی کند. البته هرگاه به‌جای نویسنده قدری چون فریاد کشوری نشستیم می‌توانیم این خرده‌فرمایش‌ها را صادر کنیم. خاصیت رمان که همان تعلیق و انتظار است در این کتاب ١٦٠ صفحه‌ای به‌خوبی رعایت شده. نتیجه اینکه خواننده با لذت تمامی مندرجات آن را می‌خواند و احساس غبن و فریب‌خوردگی نمی‌کند و برای اولین‌بار پس از خواندن یک رمان ایرانی به خود می‌گوید کاش نویسنده به جزئیات بیشتری پرداخته بود! کشوری شخصیت‌ها را در مواجهه با یکدیگر یا جمع معرفی می‌کند. چهره‌ ‌مهندس که همان میرمهنای مدرن است ما را با عواملی که در پایتخت نشسته‌اند و از این عمله‌ها حمایت می‌کنند، پیوند می‌دهد. فردی که در دو پروژه دیگر حقوق کارگران و کارمندان خود را پایمال کرده است. مهندس اگرچه در قبال زیردستانش یاغی است اما در برابر قدرت قاهری که او را چون عروسک خیمه‌شب‌بازی هدایت می‌کند کاملا تسلیم است. در مقابل او «میرمهنا» را داریم که نسبت به همه‌چیز یاغی است. از شاه مهربان زند گرفته تا خواهر داغدیده در عشقش. از این‌ لحاظ می‌توانیم ارجحیتی برای میرمهنا قائل شویم هرچند که فصل به‌دارکشیده‌شدن او پر از حقارت است. شخصی که هیچ‌کس دلی بر او نمی‌سوزاند؛ چون قهرمان واقعی کتاب خواهر میرمهناست. عنصر طنز در زیرپوست کتاب در جریان است. انگار که همه ما به‌نوعی در جریانی پر از تمسخر افتاده باشیم و به‌ ریشمان هم بخندند. در باطن همه‌چیز یک‌نوع دهن‌کجی و تمسخر پنهان است. در آخر خواننده حق دارد بپرسد که آیا این «زندگی» است یا لولیدن در گنداب است؟!


1- روزنامه شرق، شماره 2627، دوشنبه 21 تیرماه 1395، ص 10