گفتوگوی نسل فردا با فرهاد کشوری:
مگر چقدر مجال داریم؟*
نویسندگی، شاگردی در تمام عمر است.
حامد قصری: سال هابود که می خواستم با فرهاد کشوری گفت و گویی داشته باشم؛ اما مجال آن پیدا نمی شد: یعنی می شد، تا پای تماس و دیدار هم میرفتم؛ اما نمی شد. انگار چیزهایی جلودارم می شد.خوب برایم مهم است که تمامی آثار نویسنده را بخوانم،به خوبی درباره اش جست و جو کنم و به نوعی بفهمم او را. یک رابطه متقابل ایجاد شود؛ حتی با او قدم بزنم و درباره آثارش بحث کنم تا به لذت سوال برسم و آماده پاسخ هایش باشم. پنج سال زمان کمی نیست: از جرقه گفت و گو با نویسنده ای که تمامی جوایز ادبی را برده[جایزه ادبی مهرگان دوره ی سیزدهم و چهارم و جایزه سوم ادبی اصفهان دوره ی ششم] و برای بهترین جشنواره های داستان داوری کرده است. فرهاد کشوری مهربان است و این مهربانی را در شاهین شهر و در خانه و اتاق آقای نویسنده به خوبی می بینی. اینجا همه چیز بوی کاغذ، مهربانی و البته داستان میدهد.از همه چیز می پرسم؛ حتی از هوشنگ گلشیری و از روزگاران سختی که بر نویسنده رفته است. گفت وگویی که البته لذت بخش و سرشار از صداقت است.
نخستین قصهای را که برایتان خواندند در خاطر دارید؟
قصه گفتن بله، مادرم در کودکی برایم قصه میگفت؛ اما قصه خواندن نه. پدر و مادرم سواد نداشتند که قصهای برایم بخوانند. تا آن جا که یادم می آید اولین قصه ای که کسی برای ما خواند، معلم کلاس اول دبستان بر سر کلاس درس بود؛ آن هم قصهی قورباغه و لکلک، آخرین درس کتاب فارسی مان در آن سال ها.
از نخستین قصه ای که خودتان خواندید، بگویید؟
کلاس سوم دبستان بودم که داستان دنباله دار مقاومت آریوبرزن سردار ایرانی، در برابر سپاه اسکندر هر هفته در مجلهی هفتگی اطلاعات کودکان چاپ می شد. بیصبرانه منتظر بودم تا شمارهی بعدِ اطلاعات کودکان منتشر شود و به میانکوه بیاید و من با شوق ادامهی آن داستان را بخوانم و نگران موقعیت آریوبرزن باشم و علاقهمند به پیروزی اش. هرچند قرن ها پیش شکست خورده بود، اما داستان انگار همزمان با جنگ روایت میشد. وقتی آریوبرزن شکست خورد، خیلی متأثر شدم: سرانجامِ مبارزهی بسیاری از سرداران ایرانی در طول تاریخ که با خیانت همراهان یا هموطنانشان به شکست می انجامید.
اولین کتابی که خواندم امیرارسلان نامدار بود. کلاس چهارم ابتدایی بودم. وقتی پدرم فهمید کتاب امیرارسلان را می خوانم، می خواست مانع خواندن من شود؛ چون فکر میکرد هرکس این کتاب را بخواند آواره میشود. کتاب را دور از چشم پدرم خواندم.
نخستین داستانی که نوشتید، در چه سالی بود؟
برای دوستی هم خواندید؟اولین داستانی که نوشتم، نامش «ولی افتاد مشکلها» بود. برای کسی نخواندم. بعد از چند بار بازنویسی برای صفحهی تجربههای آزاد مجلهی تماشا فرستادم و چاپ شد.
انتظار چاپ آن را داشتید؟ وقتی اسم خودتان را پای داستان دیدید چه حسی داشتید؟ به چه کسانی داستان را نشان دادید؟ بازتاب چاپ آن چگونه بود؟ اصلاً چند مجله خریدید؟
مجلهی تماشا در آن سالها صفحهی ادبی به نام تجربهی آزاد داشت. من داستان ام را برای آن صفحه فرستادم و مطمئن نبودم که چاپ بشود؛ اما فکر میکردم شاید چاپ کنند. وقتی داستانم چاپ شد به دوستم، جمشید رزم دادم خواند. او هم خوشحال شد. جمشید رزم با نام مستعار ج. چکاوک شعر میسرود و شاعری مستعد با آیندهای روشن بود و شعرهایش در مجلهی فردوسی چاپ می شد. در سال 1351 ما هردومان در روستاهای بخش «اندیکا» ی مسجدسلیمان معلم بودیم. متأسفانه بعد ها شعر را رها کرد و اگر هم به شعر میپرداخت در آن حدی نبود که برای نوشتن شعر باید وقت گذاشت. یک نسخه از مجله را خریدم که متأسفانه آن را هم ندارم.
نوشتن داستان از چه زمانی برای شما جدی شد؟
از تابستان 1362، که نشستم و داستان هایی را که از 1351 به بعد نوشته بودم، خواندم و دور ریختم. ده دوازده تایی داستان بود و بیش از حد احساساتی. در همان تابستان بود که داستان سینما را نوشتم و تا سال 1364 نه تا داستان کوتاه نوشتم که مجموعهی «بوی خوش آویشن» شد و نشر فردا آن را در 1372 منتشر کرد.
در مقطعی از زندگی ادبیتان، یک نوع ایستایی در چاپ کتاب میبینید؟ اما از یک جایی به بعد شما نویسنده پرکاری میشوید؟ این روند دلایل خاصی داشته است؟
در سال 1394 سه رمان از من چاپ شد: «دستنوشتهها» را در سال 1372 و «صدای سروش» و «کشتی توفانزده» را در 1381 و 1383 نوشته بودم. اگر شروع داستاننویسیام را سال 1355 و چاپ«بچهآهوی شجاع» بگیریم تا 1394 چهل سال میشود. با رمان مریخی که چاپ 1395 است، سیزده اثر و هر سه سال یک کار میشود. این پرکاری نیست. هرچند اگر نویسندهای پرکار شناخته بشوم چندان هم بدم نمیآید.
این تنوع سوژه در رمانهای شما؛ تاریخی، فضای شهری، اقلیمی و ... بر اساس چه معیاری است؟
نوشتن و نوع سوژهی داستان و رمان معیارپذیر نیست. این که من همهی داستانهایم برگرفته از تاریخ یا تخیلی باشد بر اساس نوعی برنامهریزی نیست. حسن ادبیات داستانی این است که معیارها و برنامهها را دور میزند و بستگی به تجربهی زیسته، خوانده ها و ذهنیت نویسنده دارد. داستان یا رمان به باری ذهنی- تجربی میماند که نویسنده با نوشتناش آن را بر زمین میگذارد. ریشهی نوشتن آثار پیچیده تر از آن است که بشود راحت آن را در یک دسته بندی خاص قرار داد. مثلاً وقتی کلاس اول دبیرستان بودم، در اولین روز درس، دبیر فیزیکمان آمد سر کلاس و گفت :گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک. این گفته ی زرتشت است و بعد شروع کرد به درس دادن. آن ساعت با فکر به گفتههای زرتشت گذشت و به درس توجهی نداشتم. اگر بگویم این حرفها باعث نوشتن رمان «آخرین سفر زرتشت» شد، درست نیست و بهتنهایی اثرگذار نبوده است. حرفهای دبیر فیزیک یکی از چندین عاملی بود که باعث نوشتن رمان «آخرین سفر زرتشت» شد. تنوع سوژه به تنوع تجربه و زندگی تجربی و ذهنی و دیدگاه نویسنده و عوامل دیگری ربط دارد. من در محلهی کارگریِ شهرکی شرکت نفتی متولد شدم و دیپلم گرفتم و دههی پنجاه معلم روستاها و دبیر دبیرستانهای مسجدسلیمان بودم و از دههی شصت به بعد هم در سیزده چهارده شرکت خصوصی پیمانکاری کار کردم و تجربههایی از زندگی و کار با آدمها اندوختم.
گاهی مخاطب با سیرخواندن آثار شما درمیماند، جاهایی نثر و شخصیتپردازی شما ملهم از مردم جنوب است و جاهایی هم مدرن و شهری. این تضاد در آثار شما از کجاست؟
گوینده در داستان و رمان کیست؟ اهل کجاست؟ سطح سواد و شغل و تفکر و بینشاش، شیوه ی حرفزدنش را مشخص میکند. در «شب طولانی موسا»، «کی ما را داد به باخت»، «سرود مردگان» و فصل هایی از «صدای سروش» که مکانشان مسجدسلیمان و اطرافش است، لحن و گفتوگو رنگ مکان و آدمهای آن منطقه را به خود میگیرد. در «دستنوشتهها» که مکان اش شهری است بی نام، گفتوگوها خاص شهر است؛ البته این شهر لامکان نیست، نام ندارد. بیژن احمدیِ «دستنوشتهها»، آدمهای رمان «مردگان جزیرهی موریس» و «مریخی» در شهرها و در زمانهای متفاوتی زندگی میکنند. مکان این رمانها جنوب نیست و نباید هم لحن شخصیتهای این رمان ها جنوبی باشد. شخصیتهای این آثار هرکدام لحن خودشان را دارند. مکان «مردگان جزیره ی موریس» جزیره ی موریس و مکان «مریخی» شاهین شهر است.
تا چه اندازه تجربیات زندگی شخصی میتواند در داستان های یک نویسنده جاری باشد؟
تجربهی شخصی در زندگی نویسندگان، پشتوانهی ارزشمندی برای نوشتن است. نویسندگان بزرگ جهان هرکدام تجربهی زیستهی غنی داشتند و دارند. تجربهی شخصی افراد در روایت و شخصیتپردازی نمود پیدا میکند. هرچه نویسنده تجربهی زیستهی غنیتری داشته باشد، داستانگوی تواناتری است و در آثارش شخصیتهای زنده و پیچیدهتری را خلق میکند.
در رمان «سرود مردگان» نویسنده تحت تأثیر رماننویسان جنوب بهخصوص احمد محمود بوده است؟
ما تحت تأثیر تمام خوانده های آثار نویسندگان پشت سرمان هستیم. احمد محمود نویسندهای بزرگ، انسانی شریف و از نویسندگان کلاسیک ماست. کلاسیک به معنای ماندگار که گذر سالها بر آثار و موقعیت ادبیاش نهتنها تأثیر منفی نگذاشته، بلکه بر ارزششان افزوده است. شاید هم از او تأثیر پذیرفته باشم؛ اما ناپیدا. خوانندگان و دوستانی که کارهایم را دنبال میکنند و نظرشان را دربارهی کارهایم به من میگویند تا به حال چنین حرفی نزدهاند. شاید مکانمان به هم نزدیک باشد. رمان «سرود مردگان» بر بستر فرهنگ و منطقهی بختیاری در مسجدسلیمان روایت میشود و با اهواز تفاوت دارد؛ اما با تمام این حرفها من سال هایی معلم بودم و پی بردم باید شاگرد خوبی باشم. نویسندگی هم شاگردی در تمام عمر است؛ چون مدام باید بخوانی و در همین خواندنهاست که میآموزی.
نمیدانم وقتی «گات» ها را میخوانیم و لذت میبریم، دیگر چه لزومی دارد «آخرین سفر زرتشت» نوشته شود؛ البته با خودم می گویم شاید این رمان تمرین نوشتن یکی از آثار ماندگار سالهای اخیر رماننویسی در کشور ما، «مردگان جزیرهی موریس» باشد؟
گاتها یک متن دینی و «آخرین سفر زرتشت» یک رمان است. این دو با هم متفاوتاند. نمیشود کلمهی لزوم را برای نوشتن رمان بهکار برد. اتفاقاً نوشتن رمان دورزدن لزوم و حتی کنار زدنش است. رمان بر مبنای واقعیت و تخیل نوشته میشود. نویسنده بیآنکه از کسی اجازه بگیرد یا با کسی مشورت کند، رمانش را مینویسد. «آخرین سفر زرتشت» اولین رمان درباره ی زرتشت است که همهی واقعیتهای زندگی اش بیشتر از دوصفحه نمیشود؛ اما این زرتشت در ضمن زرتشت نویسنده هم هست که تخیل و دیدگاهش در نوشتن اثر سهم عمده ای دارد. به همین علت اگر نویسنده ی دیگری رمانی درباره ی زرتشت بنویسد، حتماً زرتشت او خواهد بود.
کتابهای شما در نشرهای مختلفی چون رز، نشر فردا، ققنوس، دورود، نیلوفر، زاوش(چشمه)، چشمه، نیماژ و روزنه به چاپ رسیدهاند. این انتخاب ناشران مختلف دلیل خاصی دارد؟
تنوع ناشران دلیل خاصی ندارد. کتاب «بچه آهوی شجاع» را انتشارات رز که قبل از انقلاب ناشر معروفی بود، چاپ کرد. اولین مجموعه داستانام را نشر فردا در اصفهان درآورد که به شاهین شهر نزدیک بود. ناشر نشر دورود شاهین شهر، اسفندیار پیرشیر از دوستان ام است که از من خواست چند داستان به او بدهم. سه داستانام شد مجموعهی دایرهها. هرکدام دلایل خاصی دارد.
رمان «کشتی توفانزده» چاپ شد و رمان «مریخی» هم در راه است؟ تصور نمیکنید از این کار لطمه بخورید؟ عطش شما برای نوشتن، از دایرهی وسواس خارجتان نمیکند؟ بهتر نیست اجازه بدهید آثارتان نقد شود و با تجربهورزی از آن نقدها، آثار قابلتأملتری بنویسید؟ شاید هم من اشتباه میگویم؟ در ایران نقادان خوبی نداریم و از این حرفها که به هرحال گفته میشود؟
رمان «کشتی توفانزده» را در سال 1383 و مریخی را در سال 1393 نوشتم. بین این دو شش[ده سال] سال فاصله است؛ البته در این فاصله کاری نوشتم که بماند و باید روی آن کار کنم. چند کاری را هم نوشتم که قیدشان را زدم. بر کارهایم نقدهایی نوشته شده است. نویسنده نباید منتظر نقد بماند. حالا گیریم نقدی هم نوشته نمیشود،کار نویسنده نوشتن است و تلاش در راه نوشتن. مگر ما چقدر مجال داریم؟ وقتی به پشت سرم نگاه میکنم، زمان از دسترفته کم نمی بینم. درباره نقد، منتقدانِ منصف خوبی داریم؛ اما تعدادشان کم است.
قدری از فضای این سؤالات دور شویم. بهطورمعمول برای نوشتن چهکار میکنید؟ با دست یا تایپ رایانه ای؟
تا سال 1385 با دست می نوشتم و می دادم برایم تایپ میکردند. از سال 1386 برای بازخوانی کارهایم دیگر به خودم متکی شدم. پرینت میگرفتم و بعد از بازخوانی، اصلاحات را تایپ میکردم. در این سالها مطالبی که مینوشتم همه را خودم تایپ میکردم. رمان مریخی کاری ست که از اول تا آخرش را خودم تایپ کردم. یک انگشتی و تایپ با انگشت اشاره؛ اما همچنان با دست می نویسم و بعد تایپ میکنم. چند سالی است با رواننویس مینویسم. با رنگ سبز شروع کردم و حالا با آبی مینویسم.
زمان نوشتن برای شما چگونه است؟ حالات و ساعات خاصی دارید؟ اصلاً روزی چند ساعت می نویسید؟
من دوست دارم در جایی بخوانم و بنویسم که پنجرهای روبهرویم باشد. پنجرهی اتاق کتابخانهام به حیاطخلوت کوچکی باز میشود و آن هم در طرف چپام است؛ به همین علت مینشینم توی هال، گوشهی مبلی که جای نشستنام است. باید همان جا باشم تا بنویسم و بخوابم: نه این که جای دیگری نمیتوانم؛ اما آن جا راحتترم. تلویزیون هم درست روبهرویم است. وقتی خاموش است راندمان خواندن و نوشتنام بیشتر است. وقتی روشن است راندمان کارم پایین میآید. چارهی دیگری ندارم. بخشی از انرژیام صرف کنارزدن صدای تلویزیون میشود. عادت روزانهی نوشتن، مثل نویسندگان «خدا خوبکرده ی» اروپایی و آمریکایی و ... را ندارم که ساعت های خاصی هر روز می نشینند و آثار«خدا خوبکردهای» می نویسند. گاهی یکی دو ماهی میگذرد که چیزی نمینویسم؛ اما مدام میخوانم و خواندنم تعطیل پذیر نیست. هم صبح می توانم بنویسم و هم بعدازظهرها و گاهی هم شبها؛ البته تا ساعت دوازده؛ اما بیشتر در طول روز مینویسم. هر روز نمینویسم؛ اما هر روز میخوانم؛ اما وقتی نشستم به نوشتن راحت مینویسم.
یک رمان را چندبار بازنویسی می کنید؟
وقتی رمانی را به پایان رساندم. تازه اول کار است. بازنویسیهای مکرر. «شب طولانی موسا» و «کی ما را داد به باخت؟» را چهار پنج بار، بقیهی کارهایم را ده تا بیست بار و آخرین سفر زرتشت را بیست و دوبار بازنویسی کردم.
از سال 1361 ساکن شاهین شهر هستید و سیوچهارسالی میشود در کنار اصفهان زندگی میکنید. نویسندهی بزرگی چون هوشنگ گلشیری اصفهانی است. نظرتان را دربارهی او بگویید.
با نویسندگان دیدارهای محدودی داشتم که بر من اثر بسیاری گذاشت. در سال(به گمانم 66 بود) در یکی از جلسات پنجشنبه های زنده یاد گلشیری شرکت کردم. چند ماه پیشترش تعدادی از داستانهایم را برای گلشیری فرستاده بودم. در آن روزها بیکار و به دنبال کار بودم و دستم به جایی بند نبود. کرایه خانه ام ششماهی عقب افتاده بود و آخر هرماه پسر صاحبخانه میآمد سراغ اجارههای عقب افتاده و من وعدهی ماه بعد را میدادم و او هم میرفت. صاحبخانهام خوزستانی و بختیاری بود و باز هم به معرفتش که نخواست خانه را تحویل بدهم و تحمل کرد تا بالاخره کرایه های عقبافتاده را دادم. روزگاری بود که هروقت از خانه بیرون می زدم به خودم میگفتم مبادا یادم برود و سوار تاکسی بشوم. چون بیشتر اوقات حتی یک تومان هم توی جیبام نبود. در این اوضاع داستانهایم را برای گلشیری فرستادم. مدتی بعد نامهای از گلشیری به دستم رسید. نمی دانم در آن اوضاع و احوالی که داشتم چند بار نامه را خواندم و چه شوقی داشتم از دریافت آن نامه، آن هم از نویسندهی بزرگی که آثارش و خودش را خیلی دوست داشتم. داستانهایم را خوانده بود و از داستان استخر نوشته بود و حتی پیشنهادی برای دوبارهنویسیاش به شیوه ی دیگری داده بود. از من خواسته بود در یکی از جلسه های پنجشنبه ها شرکت کنم. به تهران رفتم و برای دومین بار گلشیری را از نزدیک دیدم. بار اول آبان ماه 1356 در دانشگاه صنعتی آریامهر، جلسهی سخنرانی سعید سلطانپور بود که پلیس عده ای را مقابل در ورودی دانشگاه دستگیر کرده بود. برای آزادی دستگیرشدگان، در سالن سخنرانی دانشگاه تحصن شد، تحصنی که بیست ساعتی به درازا کشید. گلشیری هم جزو متحصنین بود. در آن جا خیلی دلم می خواست بروم با او حرف بزنم. هرچه با خودم کلنجار رفتم موفق به این کار نشدم. جلسه ی آن روز پنجشنبه ها درباره ی «غلط ننویسیم» زندهیاد ابوالحسن نجفی بود و خودش هم حضور داشت. نظر حاضران در جمع را دربارهی کتاباش بهدقت گوش میداد. منش و شیوهی بی ادعای استاد نجفی را هیچ وقت فراموش نمیکنم. در پایان جلسه قرار شد دوهفتهی بعد بیایم و داستان بخوانم. متأسفانه به علت مشکلاتی که داشتم نرفتم و دیگر این نویسنده بزرگ و انساندوست را ندیدم. چند سال بعد در مصاحبه اش با فرج سرکوهی که در سال 69 در مجلهی آدینه شمارههای 50 و 51 چاپ شد، نامی هم از من برده بود. تأثیر گلشیری چه پیش از دیدارش در آن جلسه، چه بعد از آن بر من ماند. گلشیری نه تنها برای آثار درخشانش از نویسندگان بزرگ و تأثیرگذار ماست، بلکه در عرصهی فرهنگی و آموزش داستاننویسی و اعتلای آن هم نقش مهم و ماندگاری داشت. او انساندوست شریفی بود. انساندوستی در وجود و اندیشه و زندگیاش ریشه داشت و در این باره هیچ گاه اهل تظاهر نبود.
پیش از آن که رمانی را برای ناشری ارسال کنید، آیا پیش نویس آثارتان را برای نویسندگان و دوستانی هم می فرستید و از نظرات آن ها هم استفاده می کنید؟
فکر میکنم از «آخرین سفر زرتشت» به بعد کارهایم را به دو تن از فرزندانم، فروغ و روزبه میدهم بخوانند و نظرشان را میپرسم. از «آخرین سفر زرتشت» به بعد، کارهایم را پیش از چاپ به دوستان سالیانم غلامرضا بهنیا، جان محمد جلیلی و عباس سلیمانی میدهم میخوانند و نظرشان را به من میگویند.
کتاب های کتابخانهتان را هم امانت میدهید؟
بله، امانت می دهم؛ اما شیوه ای را که ده سال پیش داشتم و هرکس کتاب میخواست می دادم، دیگر ندارم. امانت می دهم؛ اما نه به همه. دوستانم اگر بخواهند یا کسی را که بشناسم. «طوبا و معنای شب» را چهاربار خریدم. این هم از عوارض امانتدادن کتاب است. فکر میکنم کسی که کتاب می خواند کتاب هم باید بخرد. تا حالا به کسانی برنخورده اید که تا کتاب بهشان میدهید می خوانند و وقتی نمی دهید کتاب خواندنشان تعطیل میشود؛ درحالی که از نظر مالی مشکلی برای خرید کتاب ندارند؟
*- روزنامه نسل فردا، سال بیست و پنجم/ شماره 5271 ، 2 آذر 1395، ص 5