گفتوگوی روزنامه آرمان امروز با فرهاد کشوری درباره کارنامه ادبیاش
نویسنده برای نوشتن ازکسی اجازه نمیگیرد1
آرمان- غلامرضا منجزی: فرهاد کشوری نزدیک به چهار دهه است که مینویسد. بیحاشیه است و بیشتر به نوشتن فکر میکند تا حرفزدن. تاکنون سیزده اثر از او منتشر شده: «بچه آهوی شجاع» در سال ۱۳۵۵ اولین کارش بود که در حوزه کودکونوجوان بود. کار دیگری از او منتشر نشد تا هفده سال بعد که «بوی خوش آویشن» را نشر داد. یک دهه بعد با انتشار «شب طولانی موسا» که برایش نامزدی جایزه گلشیری را به ارمغان آورد حضورش پررنگتر شد و نامش و کتابش بیشتر شنیده و دیده و خوانده شد. کارهای بعدی او حضور جدی او در ادبیات داستانی معاصر را نشان میدهد: «کی ما را داد به باخت؟ (نشر نیلوفر، نامزد جایزه گلشیری)، «آخرین سفر زرتشت» (نشر ققنوس، رمان سوم جایزه ادبی اصفهان)، «مردگان جزیره موریس» (نشر چشمه، رمان برگزیده مهرگان ادب)، «سرود مردگان» (نشر چشمه)، و به اعتبار چهار رمانی که در یک سال اخیر از او منتشر شده -«صدای سروش» (نشر روزنه)، «دستنوشتهها» (نشر نیماژ)، «مریخی» (نشر نیماژ) و «کشتی توفانزده» (نشر چشمه)- باید او را نویسندهای پرکار دانست. بدون شک واقعگرا است و شخصیتهایش را در متن اجتماع و مبتلا به گرفتاریهای اجتماعی و تاریخی پیش روی مخاطب میگذارد. فرهاد کشوری متولد ۱۳۲۸ در محله کارگری شهرک شرکت نفتی میانکوه آغاجاری است. اهل مسجدسلیمان است که مکان جغرافیای بسیاری از آثارش است، و در شاهینشهر اصفهان زندگی میکند. آنچه میخوانید گفتوگویی است درباره کارنامه ادبی این نویسنده جنوبی که همچنان تجربههای زیستهاش را مینویسد:
بعد از اولین کتابتان تا انتشار دومینشان، وقفهای هفده ساله بود. چه شد که دوباره برگشتید به نوشتن؟
پیش از آنکه بنویسم علاقهمند به مطالعه ادبیات داستانی بودم. کلاس سوم دبستان «اطلاعات کودکان» میخواندم و شیفته داستانهای دنبالهدارش بودم. یکی از این داستانهای دنبالهدار مقاومت سردار ایرانی، آریوبرزن در برابر اسکندر بود. سال چهارم دبستان قصه امیرارسلان نامدار را خواندم و بعد آثار میکی اسپیلین و ماجراهای کارآگاه مایک هامرش. سینما هم در علاقهام به ادبیات تاثیر زیادی داشت. شاهکارهای دوبلهشده سینمایی جهان در سینماهای کارگری و کارمندی شرکت نفت بر پرده میرفت. من هم سعی میکردم تا آنجا که میتوانم فیلمی را در سینمای کارگری از دست ندهم. اما چطور شد دست به نوشتن بردم، خودم هم دقیقا نمیدانم. شاید کمروبودنم و اینکه خیلی از حرفهایی را که دوست داشتم سرکلاس یا در جمع بزنم فرومیخوردم؛ شاید تبعیضی که در محیط مدرسه نسبت به موقعیت اجتماعی شاگردان میدیدم و شاید چون در دنیای اطرافم احساس آرامش نمیکردم و با آن مانوس نبودم. بر وفق مرادم نبود و فکر میکردم خیلی چیزها کم دارد. شاید همینها از علتهای عمده نوشتنم باشند.
سینمارفتن و فیلمدیدنهای نوستالوژیک تاثیری هم در فرم داستانهایتان داشته؟
بله، اثر داشت. شیوه دراماتیک یا نمایشی را برای روایت داستان و رمان ترجیح میدهم. سعی میکنم در کارهایم از همین شیوه استفاده کنم. سینما در جاافتادن این شیوه در نوشتنم اثر داشت.
شما بیست سال در میانکوه آغاجاری بودید و یازده سال در مسجدسلیمان زندگی کردید. از سال ۶۱ هم ساکن شاهینشهر هستید. اما مکان بیشتر آثارتان در جنوب -مسجدسلیمان و اطراف آن- است.
در خانه با زبان، موسیقی و قصه و در بستر فرهنگ بختیاری بزرگ شدم. در سال ۱۳۵۰ که به مسجدسلیمان رفتم و آنجا معلم روستا شدم، حس کردم شهر و مکان و منطقه چقدر آشنا است. تفاوت شهرک نفتیای مثل میانکوه و مسجدسلیمان در آن سالها از زمین تا آسمان بود. میانکوه کتابفروشی نداشت و مسجدسلیمان دو کتابفروشی خوب داشت و این علاقه مسجدسلیمانیهای آن سالها را به کتاب و کتابخوانی نشان میداد. میانکوه محیطی بسته و دلگیر بود و کتاب کالایی بود که در آن خریداری نداشت. تنها مفری که آن سکوت مردابی را به هم میزد سینمای کارگری بود و فیلمهایی که دوشنبهشبها روی پرده میرفت و چهارشنبهشبها نمایشش تکرار میشد. در بستر این فرهنگ آشنا در مسجدسلیمان بود که اول شعر نوشتم و بعد رفتم سراغ داستان. نخستین داستانم در سال ۵۱ در صفحه تجربههای آزاد مجله «تماشا» چاپ شد. سال ۶۱ که ساکن شاهینشهر شدم کولهباری سوژه داستانی از مسجدسلیمان در ذهن داشتم. بیست سال میانکوه را میتوانم کنار بگذارم، اما آن یازده سال مسجدسلیمان را هرگز. انگار بیشتر عمرم در آن یازده سال فشرده شده است. شاهینشهر را هم دوست دارم. همه کارهایم نام شاهینشهر را در پای خود دارند.
نخستین اثر جدی که خواندید و در نوع نگاهتان به هستی و ادبیات تاثیر گذاشت چه بود؟
در سال سوم دبیرستان، «زندگی گالیله» از برشت را با ترجمه عبدالرحیم احمدی خواندم. این اثر سلیقه کتابخوانیام را دگرگون کرد. هر اثر خوبی انگار به بینایی خواننده اضافه میکند تا دنیای اطرافش را بهتر ببیند. بعد از خواندن زندگی گالیله حس میکردم آدم دیگری شدهام. این اثر پایانی بود بر خواندن آثار عامهپسند و شروع خواندن ادبیات جدی.
تا چه حدی آثار شما تحتتاثیر تحولات سیاسی- اجتماعی دوران زندگیتان بوده؟
نهتنها تحولات سیاسی اجتماعی زمانهام، بلکه بسیاری از تحولاتی که پیش از تولدم هم روی دادهاند بر ذهن و زندگیام اثرگذاشتهاند. کشف نفت در مسجدسلیمان و به نفترسیدن چاه شماره یک (۱۲۸۷) و یک دوره پنجاه ساله از تولد مسجدسلیمان تا سال ۱۳۳۴ باعث نوشتن رمان «سرود مردگان» شد. «شب طولانی موسا»، زندگی خبرچین فرماندار نظامی در محلهای کارگری در دوره ملیشدن صنعت نفت و بعد کودتای ۲۸ مرداد است. «کی ما را داد به باخت؟» سرانجام تراژیک سه نسل است. مادر، فرزند و نوه که هرکدام به مصیبتی گرفتار میشوند. «صدای سروش» باز هم دوره ملیشدن صنعت نفت و حضور جیکاک، جاسوس انگلیسی در میان بختیاریها است. «کشتی توفانزده» حاصل دو سال کارم در دو شرکت خصوصی برای طرح توسعه پتروشیمی خارگ است. تحولات اجتماعی گاهی آدم را جاکَن میکند. در سال ۱۳۵۰ با شغل معلمی به استخدام آموزش و پرورش مسجد سلیمان درآمدم. معلمی را دوست داشتم و شغل عمریام میدانستم. در سال ۵۹ کارم را از دست دادم، بعد از چند سال بیکاری، در شرکتهای خصوصی پیمانکاری مشغول کار شدم. هنگام بازنشستگیام در سال ۸۹، در سیزده- چهارده شرکت و پروژه صنعتی کار کرده بودم. وقتی معلم شدم هیچوقت فکر نمیکردم در خارگ و بندرعباس و ماهشهر و «پاتاوه» یاسوج و صنایع فولاد مبارکه و تونل دوم کوهرنگ و «دوراهان» بروجن و جاهای دیگری کار کنم. البته اینها همه دستمایههایی برای نوشتن به من داد و بر تجربه زیستهام افزود.
در رمان «صدای سروش» اطلاعات مردمشناسی و حتی بومشناسی خوبی در طی داستان ارائه میکنید. مثلا ماجرای آن درخت «کیکُم»، اینها حاصل مطالعه شما است؟
در نوشتن داستان و رمان چند عامل به ما کمک میکند. تجربه زیسته، شوق، انگیزه و پشتکار. تجربه زیسته مهمترین عامل است. تاریخ فردی زندگی ما است که بسیار گسترده است و شامل آنچه که ما میآموزیم و نقش خانواده و روابطمان با افراد و جامعه و شیوه زندگی و کارمان و اثر نگاهمان به خودمان و دیگران و خواندهها و شنیدهها و دیدههایمان و اثر جامعه و افراد دیگر بر ما است. علاوه بر مطالعه، جذب و به ذهنسپردن دیدهها و شنیدهها و وقایع، در داستاننویسی و دریافت سوژه داستانی و گسترش آن به ما کمک میکند. نویسندگان یا بیشتر چشمیاند یا گوشی یا هر دو. نقشهای چوب درخت «کیکُم» (افرا) جزو شنیدههایی بود که سالها با من ماند و سر از رمان «صدای سروش» درآورد. آنچه شنیدم در مورد یک فرد خاص بود. در رمان آن را عام کردم و «سایه» را از تخیل خودم به آن افزودم.
از «مستر جیکاک» یک شخصیت دوگانه ساختهاید و از وجهی به نوعی رمان روانشناسی هم نزدیک شدهاید.
جیکاک چنان در نقش مرد قدیس فرو میرود که در بیشتر اوقات خودش را فراموش میکند. وقتی یاد مهربانی، احترام، ستایش و میهماننوازی مردم منطقه میافتد، گفتوگویی بین خودش (جیکاک) و نقشش، درمیگیرد که به نفع مرد قدیس و ماموریتش تمام میشود. این تناقض تا سطر پایانی رمان گریبانگیرش است. او که در ماموریتهای قبلیاش، در نقش فرد دیگری ماموریتش را به انجام میرساند، حالا باید دیگری باشد و خودش را در وجود آن شخص محو کند و این نکته را هم مدام به یاد داشته باشد تا به پیشبرد ماموریتش لطمهای نزند.
ریشههای ذهنیت شخصیتهای رمان «سرود مردگان» درباره بوف کور و قصه امیرارسلان چیست؟ اینکه مرید مانع میشود پسرش بوف کور بخواند و این تصور که هرکس امیرارسلان را تا آخر بخواند آواره میشود؟
عوامل مختلفی در این نوع تفکر و برخورد دخیل است. در مکتبهای قدیمی، بچهمکتبیها کتابهای خاصی را میخواندند و هرسال همانها را میآموختند؛ کتابهایی که چارچوبشان مشخص بود. با ایجاد مدارس، کتابهای درسی جدیدی جایگزین آن کتابها شد. کتابهای درسی هم بعد از چند سالی عادی شد، چون آنها هم در چارچوب مشخصی نوشته میشوند. امیرارسلان وقتی تمثال فرخ لقا را میبیند عاشقش میشود و میرود به جستوجوی معشوق. لابد در آن سالها فکر میکردند هرکس که این کتاب را بخواند زیبایی فرخلقا چون امیرارسلان آوارهاش میکند. راوی «بوف کور» از دریچه پستو دختر زیبایی را میبیند که گل نیلوفری را به پیرمردی میدهد. پیرمردی که در سراسر رمان راوی را رها نمیکند. انگار همان پیرمرد خنزرپنزری رمان بعد از مرگ نویسنده هم دست از سرش برنمیدارد. خودکشی هدایت هم مستمسکی میشود در دست کسانی که درک و پذیرش هر پدیده تازهای برایشان دشوار است. آنها بیآنکه رمان را خوانده باشند و حتی در مواردی سواد خواندنش را داشته باشند، فکر میکردند اگر کسی این اثر را بخواند مثل نویسنده خودکشی میکند. مشکل اصلی چشمانداز دنیایی بود که در هر اثر دگرگون میشد و به مدد تخیل نویسنده بر دید خواننده اثر میگذاشت. داستان و رمان و حتی قصه چارچوب مقیدکنندهای ندارند و تخیل نویسنده در داستانگویی مطابق الگوی از پیشتعیینشدهای سامان نمیگیرد. جهانی که در قالب داستان و رمان میتواند خواننده را تکان بدهد و بر او اثر بگذارد، باعث نگرانی بیشتر پدران و مادرانی میشد که مبادا این آثار فرزندانشان را از راه از پیش رفته و فکر مالوف به در ببرند. کودتای ۲۸ مرداد و سرنوشت بسیاری از کتابخوانها در آن سالها هم باعث وحشت پدرانی بود که نگران سرنوشت فرزندانشان بودند. شاید فکر میکردند که فرزندانشان چرا دنبال کاری بروند که نان و آبی در آن نیست و حتی ممکن است دردسر هم داشته باشد.
بخشی عمدهای از ادبیات جنوب و بهویژه خوزستان تحتتاثیر صنعت نفت است. چه آثاری از شما بهطور مستقیم نشات گرفته از حضور صنعت نفت در خوزستان است؟
انگلیسیها گرچه به قصد استعمار به کشور ما آمدند اما بعضی از عناصر تجدد را هم با خودشان آوردند. بر اثر همین تجدد بود که پس از حضور صنعت نفت در خوزستان، جریانهای ادبی در شهرهای آبادان، اهواز و مسجدسلیمان و... به راه افتاد. درحالیکه در شهرهایی چون دزفول، شوشتر، رامهرمز و بهبهان و... که صنعت نفت در آن شهرها نبود، این جریان ادبی به وجود نیامد. البته این جریان ادبی در شهرهایی پا گرفت که علاوه بر حضور صنعت نفت، جمعیت قابل توجهی از ساکنانش افراد غیرشرکتی بودند. پدرم کارگر شرکت نفت در میانکوه بود و چند سال بعد از بازنشستگیاش به مسجدسلیمان رفتیم. بیشتر کارهایم متاثر و برگرفته از این مناطق، به ویژه مسجدسلیمان است. مجموعهداستان «بوی خوش آویشن» و رمانهای «شب طولانی موسا»، «کی ما را داد به باخت؟»، «سرود مردگان» و «صدای سروش» متاثر از مسجدسلیمان و «کشتی توفانزده» مکانش خارگ است که دو سالی در آن کار کردم.
ادبیات داستانی خوزستان را چگونه میبینید؟
ادبیات داستانی خوزستان با نسل استخوانداری شروع شد و خوشبختانه در نسل بعد و جوانترها ادامه پیدا کرد. ما سه نویسنده کلاسیک داریم. کلاسیک به معنای از غربال گذشته. احمد محمود، نسیم خاکسار و بهرام حیدری. البته ابراهیم گلستان را شیرازی حساب میکنند و الا او هم از کلاسیکهای ماست. ناصر تقوایی با همان چند داستان کوتاه درخشانش وارد این عرصه شد و افسوس که ادامه نداد. منوچهر شفیانی داستاننویس مسجدسلیمانی که خوب شروع کرد و دریغا که جوانمرگ شد. اگر میماند از نویسندگان شاخص ما بود. از همان نسل عدنان غریفی، ناصر موذن، مسعود میناوی، محمد ایوبی، علیمراد فدایینیا، پرویز مسجدی، حفیظاله ممبینی و پرویز زاهدی بودند. در نسلهای بعد هم چهرههای شاخصی هستند که همچنان مینویسند.
در آخرین رمانتان «مریخی»، چه زمینه اجتماعی یا فرهنگی شما را به سمت نوشتن چنین داستانی سوق داد؟ و اینکه در بقیه آثارتان با یک دید علیتگرایانه سعی داشتهاید روابط شخصیتها را به نوعی به ساختارهای اقتصادی - اجتماعی وصل کنید ولی در این اثر تلاشی دیده نمیشود.
شخصیتهای رمان مریخی ضمن حضور فردی خود در بستری اجتماعی دست به عمل میزنند. در این بستر هرچند تحتتاثیر شرایط اجتماعی قرار میگیرند اما مسولیت فردی هم دارند. در این رمان مسولیت فردی آدمها برجسته شده، ضمن آنکه شرایط اجتماعی هم در این فقر فرهنگی، شیادی بیمارگونه، ناهمزمانی آدمها، نبود تفکر و آدمهای خرافاتی و فضول در رمان موثر است. فرد ساخته اجتماع و سعی خودش است. کار داستاننویس پژوهش و علتیابی نیست. نویسنده پاسخ نمیدهد، بلکه خواننده را در برابر پرسش قرار میدهد.
رمان «کشتی توفانزده» هم در سال قبل منتشر شد. در بعضی از کارهای اخیر شما نوعی تاریخنگری وجود دارد. در این رمان هم یک روایتش به جریان میرمهنا برمیگردد.
در سالهای ۷۷ و ۷۸ در خارگ، بعد از پایان ساعات کارمان در پتروشیمی به خوابگاه میرفتیم و در آنجا زندگی جمعیمان شروع میشد. در آنجا وقایعی اتفاق افتاد که دستمایه بخشی از «کشتی توفانزده» شد. «جزیره خارگ، دُر یتیم خلیج» را سالها پیش خوانده بودم و شخصیت میرمهنا و بهویژه خواهرش مورد توجهام قرار گرفتند. در شرکتی کار میکردیم که مهندس آن، آنجا را به کشتیای تشبیه میکرد که گرفتار توفان است و سرانجام روزی دریا آرام میشود و مطالباتمان را میپردازد. شباهت بین مهندس و میرمهنا، بعد کارکنان شرکت و آدمهای میرمهنا در ذهنم شکل گرفت. وضعیت بیثبات و متلاطمشان باعث شد که با چند قرن اختلاف زمانی، این دو داستان را در کنار هم روایت کنم.
در آن دسته از کارهایتان که بهطور مستقیم به موضوعی تاریخی میپردازد، مثل «مردگان جزیره موریس» یا آنها که ضمیمههای تاریخی دارند مثلا همین «کشتی توفانزده » تا چه حد خود را ملزم میبینید که سرراست از مستندهای پژوهشی - تاریخی استفاده کنید؟
برای نوشتن «مردگان جزیره موریس» بیشتر آثار درباره رضاشاه و شخصیتهای سیاسی مهم دورانش را خواندم. پیش از نوشتن «کشتی توفانزده» و هنگام نوشتنش در سال ۸۳ تا پیش از تحویل اثر به ناشر، کتابهایی درباره خارگ، میرمهنا، خارگ زمانهاش و سلطه هلندیها بر خارگ خواندم. «جزیره خارگ دُر یتیم خلیج» از جلال آلاحمد را که سفرنامهاش به خارگ است برای بار دوم خواندم. «جزیره خارگ» احمد فرامرزی، «هلندیان در خارگ» از ویلم فلور ترجمه ابوالقاسم سری، «میرمهنا و شهر دریاها» از جان ر. پری، «میرمهنا» از سید جعفر حمیدی، صفحاتی از «رستمالتواریخ» را خواندم که در آنها به میرمهنا اشارهای کرده بود. بخشی از «تاریخ گیتیگشا» از میرزامحمدصادق موسوی نامی اصفهانی به کوشش سعید نفیسی را خواندم تا از نثر مکتوب آن دوران برای نوشتن نامههای رمان استفاده کنم. «سفرنامه کارستن نیبور» ترجمه پرویز رجبی که فصلی درباره خارگ در زمان حاکمیت هلندیها است، «چهارده ماه در خارگ» از کریم کشاورز و «تبعیدگاه خارک» از ابولقاسم انجوی شیرازی که خاطرات تبعیدشان به خارگ است و کتابها و مقالات دیگر. فضای هر دو رمان واقعیتهای تاریخی در بستری تخیلیاند. وقایع تاریخی در رمان باید به گونهای باشد که غلط از آب درنیاید. روایت صرف واقعیت هم به تاریخ نزدیک است و رمان نیست. در رمان «مردگان جزیره موریس» داور خاطراتش را مینویسد و نمیخواهد بمیرد و همین باعث وحشت رضاشاه میشود. درحالیکه در واقعیت تاریخی، وقتی رضاشاه داور را طرد میکند، او از ترس زندان و وحشت از گرفتارشدن در دست پزشک احمدی خودکشی میکند. در روایت و بازسازی بخش تاریخی رمان در «کشتی توفانزده» تخیل نقش عمدهای دارد.
زنها در آثار شما غالبا حضوری قوی، پررنگ، پایدار و کنشگر ندارند، این غیبت را چگونه توجیه میکنید؟
هرچند زنها شخصیت اصلی (شخصیت اول) رمانهایم نیستند، اما زنهای توانا و تاثیرگذار در کارهایم کم نیست؛ گوهر در «شب طولانی موسا»، دالو در «کی ما را داد به باخت؟»، شیرینجان و گلابتون «در سرود مردگان»، مینا در «دستنوشتهها»، انیس و شبچراغ در «صدای سروش»، خواهر میرمهنا و سکینه در «کشتی توفانزده» و پروانه در «مریخی».
شما چندباری نامزد جایزه گلشیری شدید و یکبار هم برنده جایزه مهرگان ادب. فکر میکنید جوایز ادبی در شناساندن نویسنده به جامعه چقدر موثر است و اصولا نگاهتان به جوایز ادبی که گاه به آنها حمله میشود، چیست؟
جوایز ادبی متعدد مستقل را برای ادبیات داستانیمان لازم میدانم. جوایز ادبی در کنار نشریات و جُنگهای ادبی به پویایی ادبیات داستانی کمک میکنند. بیشتر این جایزهها متاسفانه دوام نمیآورند. علاوه بر فشارهایی که بر این جوایز اعمال میشود، عدهای از نویسندگان هم اگر کتابشان یا کتاب دوستشان برنده جایزهای نشد چشمشان را میبندند و هرچه میخواهند بدوبیراه به این جایزهها و دستاندرکارانشان میگویند. شاید در اهدا جوایز گاهی عدالت رعایت نشود که کار درستی نیست. درباره اندک داوران مغرض هم حرفی ندارم. اما رای داوران اعمال سلیقه آنها است. سلیقه افراد مختلف هم متفاوت است. تنها جایزه ادبی معتبر داستانی که مانده «مهرگان ادب» است که امیدوارم این یکی تعطیل نشود و همچنان دوام داشته باشد.
میگویند در این چند سال گذشته هیچ اثر قابل اعتنایی نوشته نشده. نظرتان در این مورد چیست؟
کسانی که میگویند مگر چند رمان و مجموعه داستان خواندهاند؟ انگار دیواری از دیوار ادبیات داستانی در این مملکت کوتاهتر نیست. هرکس از راه میرسد دو پایی میرود توی این دیوار و دق دلش را از هرکس و هرکجا باشد در اینجا خالی میکند. یکی برای ایجاد محدودیت در آن و یکی هم برای ردش. فقط این را نگفتهاند که ننویسید! چون میدانند یکی از زیباییهای ادبیات داستانی این است که نویسنده برای نوشتن از کسی اجازه نمیگیرد. اگر نویسندهای چهل-پنجاه سال پیش فقط یک داستان مینوشت و آن داستان را در مجلهای یا جُنگی چاپ میکرد، اثرش خوانده میشد و در سلک داستاننویسان درمیآمد. امروز آثار زیادی چاپ میشود و خوانندگان این آثار کمتر هم شدهاند. شاید ریشه این تفکر البته نه در همه موارد، در فاضلمآبی و تقدم تئوری ادبی بر ادبیات داستانی است که بدطوری تیشه به ریشه داستاننویسی ما میزند. یکی دیگر از آسیبهای وارده به داستاننویسی ما اثر حاشیه بر متن است. حاشیهنشینانی که صدایشان از صدای متن بلندتر است و میخواهند داستان و مضمون را در چرخدندههای فرم و تکنیک اضافی محو کنند. کافی است نگاهی به آثار بزرگان ادبیات داستانی جهان بیندازیم تا ببینیم چه داستانگویان قهاریاند.
به عقب که برگردید، بعد از چهار دهه نوشتن، باز همین راه را میآیید؟ آیا در نوشتن برخی آثارتان ممکن است تجدید نظر کنید یا از چاپشان منصرف شوید؟
بعد از چهار دهه نوشتن بر اثر خواندهها و تجربه زیسته و تحولات فکری و نقد عملکرد خود، هرچند آن آدم چهل سال پیش نیستم، اما همه این آثار مهر ذهن و فکر و خواندههایم را دارند. داستان کودکان «بچه آهوی شجاع» که بچه آهو گیاه سمی میخورد و میرود جلو پلنگ و با فداکردن جانش آهوان را از شر پلنگ نجات میدهد و چشمه آزاد میشود، خیلی سادهلوحانه است. دنیا پیچیدهتر از این محاسبات کودکانه است. اما این هم نمودار ذهنیام را در آن سالها نشان میدهد. نگاهی ساده، سطحی و خیلی خوشبینانه به مسائلی پیچیده و چه بسا مصیبتبار. هرچند نمیشود به عقب برگشت، اما این کارنامه من است. در داستانها و رمانهایم هیچ تغییری نمیدهم. چون این کارها را با حس و وجود و فکر و ذهنیت و نگرانیها و دریافتها و علاقه و با این ایده نوشتم که هنر دشمن فراموشی است. نویسنده شاهد زمانه خود و حتی زمانهای پیش ار خود است. غبار را کنار میزند و نشان میدهد. نگاهش انسانی است و هیچ آقابالاسری ندارد.
1- روزنامه آرمان امروز، شماره 3060، 23 خرداد 1395، ص 7